❣در سالهای زندگی مشترکمان، من هیچگاه از حاج یونس نشنیدم که از موقعیت خودش در جنگ بگوید. یک بار از او پرسیدم: حاج یونس، تو در لشکر چکارهای؟ از من میپرسند حاج یونس چکاره است، من خودم هم نمیدانم چه جوابی بدهم؟ حاج یونس گفت: بگو شوهر من سرباز امام زمان(عج) است.هیچ وقت من از خودش نشنیدم که او از فرماندهان لشکر است.
🥀من را از روی پاهایم شناسایی کن🥀
قبل از شهادتش بارها به من گفته بود: من که شهید شدم، مرا باید از روی پا بشناسید. من دوست دارم مثل امام حسین(ع) شهید شوم. چند بار هم گفته بود: اگر یک وقت آمدند و گفتند که حاجی توی بیمارستان است، شما بدانید کار تمام شده است و من شهید شدهام..
راوی: همسر شهید
#شهید_حاج_یونس_زنگی_آبادی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
از حجره های حوزه
تـا سنگرهای جبهه ..!
منطقه عملیاتی جنوب ۱۳٦۰
#روحانیت_و_دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌹طلبه شهید محمد محمدعلی زاده امیری ( امیرکلا بابل)_ سیزده سالگی رفت جبهه ، ۴ سال تو مناطق حضور مستمر داشت تا در تاریخ ۲۱ بهمن ۱۳۶۴ در فاو به شهادت رسید .
.
وصیت نامه : امروز در زمان غیبت مولا مهدی ؛ در جهانی که پر از بی بند و باریست ؛ در جهانی که پر از خط ها و گروه هاست ؛ در جهانی که پر از هوی و هوس هاست ؛ ای کسانی که تشنه حقیقتید و میخواهید راه هدایت و رستگاری را دریابید ؛' امروز مصباح الهدی و سفینه النجاه ولایت فقیه است و در جماران لنگر انداخته.پس ای تشنگان هدایت خود را به این سفینه رسانید تا سیراب گردید.
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
وصیت_خواندنی_فرمانده_ی_شانزده_ساله
📩 فرماندهی شهید مجید آصفی ( جانشین گردان بهداری لشکر ویژه ۲۵ کربلا) :
.
▪️سخنی دیگر با خانواده و خویشاوندان دارم، نکند خدای نکرده در مقابل شهادت من انتظاری از انقلاب و مسئولین داشته باشید که خدا هم از این کار راضی نیست. ما بایستی همه چیزمان را، حتی جانمان را فدای انقلاب کنیم و بایستی بنگریم که انقلاب چه انتظاری از ما دارد، نه اینکه در جستجوی منافع شخصی از انقلاب باشیم.
.
▪️از مادر و اقوام و تمامی دوستانم جداً تقاضا دارم به جای تعریف و تمجیدهای کاذب که خدا و خلق خدا میدانند که من نه تعریفی دارم و نه چیزی. و زندگی من پر از گناه و معصیت بود و اگر هم به مقام شهادت رسیدم شاید خدا از روی مهر و کرم خود که فرموده است من توابین را میبخشم و قلم عفو بر روی گناهانم زد. برای من دعا کنید و نماز اقامه کنید زیرا تنها انتظار من از شما این است و این را بدانید که به هیچ وجه تعریف و تمجیدها نمی توانند توشهای برای راهم باشد و هرگز نمیتواند مرا از آتش جهنم محفوظ دارد.
.
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
در زمین
عشقی نیست
که زمینت نزند !
عشق را تنها در پناهِ شهدا
جستجو کن ....
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت 🏴
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۶
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
در بیمارستان نمازی مرا به اتاق محمد مصباحی بردند. همدیگر را دیدیم؛ هر دو داغان برای اینکه روحیه بدهم، گفتم: "دیدی نتوانستی مرا شهید کنی؟» گفت: «الهی قربانت بروم، الهی پیش مرگت بشوم، الهی دورت بگردم محمد جونم."
تخت بغل دستش را آماده کردند. خواستم روی تخت بروم گفت: جونم نبینم روی تخت باشی تو نباید بمیری.
گفتم «نمیمیرم، میبینی که هنوز سرحال و شیرم.»
به جز سرش، به تمام بدنش ترکش خمپاره خورده بود. ریه، کلیه، دست ها، پاها همه جای بدنش زخمی بود. دو شب با هم در آن اتاق بودیم. روز دوم صبح، بلند شدم دیدم تختش خالی است. از پرستارها
پرسیدم: «آقای مصباحی کجاست؟» گفتند نمی دانیم.
برادرانش آمدند سراغش را گرفتم گفتند بردند عکس برداری. نیم ساعتی گذشت پرسیدم چرا محمد نیامد؟ زدند زیر گریه، گفتند نزدیک صبح شهید شد. یک باره به هم ریختم یاد شب آخر افتادم. ناگهان چشمهایش را باز کرد، گفت: "دارم آتش میگیرم." پس از چند لحظه گفت دارند سطل سطل آب می آورند رویم می ریزند، دارند خنکم میکنند. همه صف کشیدند مرا آرام کنند، خدایا شکرت، خدایا ممنونم! بعد، حالش خوب شد. دوباره شروع کرد: «الهی قربانت بروم، محمد جونم.» مادرم در شیراز هم هر روز بعد از نماز صبح، یک شیشه شیر و صبحانه میگرفت میآمد بیمارستان. صبحانه ام را می داد. تا ظهر بالای سرم بود و اذان ظهر که می شد کمک می کرد وضو بگیرم و نماز بخوانم. ناهارم را میداد میرفت خانه غذای پدرم و بی بی و باباحاجی را
می داد و بعد از ظهر که ملاقات عمومی بود با میوه و غذا می آمد. در آنجا، مثانه ام عفونت کرد و درد زیادی را در آن بیمارستان تحمل کردم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 شانزدهم
روی تخت بیمارستان گوشم به صدای ضعیف رادیویی بود که از دفتر بخش میآمد. آغاز سال ۱۳۶۱...
فردای آن روز صدای مارش بلند شد و خبر از شروع عملیات بزرگ فتح المبین داد. کارهای ترخیص از بیمارستان را انجام دادم و راهی آبادان شدم. بچه ها از دیدنم خوشحال شدند. وقتی خبر زخمی شدنم به سپاه خرمشهر رسیده بود، برایم دعای توسل برگزار کرده بودند. میگفتند همیشه سر نماز دعای امن یجیب می خواندیم که خوب شوی. مسعود شیرالی گفت: «وقتی زخمی شده بودی و داشتی میمردی، میگفتی مسعود حواست به گردان باشد. مواظب بچه ها باش.
از عبدالرضا موسوی اجازه خواستم به خط بروم. اجازه نداد. سپاه خرمشهر در عملیات فتح المبین یگان مستقلی نداشت، اما تعدادی از بچه ها با یگانهای دیگر در عملیات شرکت کرده بودند. رضا هم تازه از منطقه آمده بود. پس از کمی غرولند گفتم حداقل برویم ببینیم چه اتفاقی افتاده؟ قبول کرد. روز هفتم فروردین همراه فتح الله افشاری و پسر خاله ام حمزه با یک پیکان سواری به طرف منطقه فتح المبین حرکت کردیم. سایت چهار و پنج دزفول خط مقدم بود. مسافتی مانده تا سایت، زمین ناهموار بود و پیکان نمی توانست حرکت کند. پیاده شدیم. به سختی با عصا راه میرفتم. نزدیک سایت که رسیدیم تقریبا آخرین نیروهای عراقی در حال تسلیم شدن بودند. به ستونی از اسیران عراقیها برخوردیم که آنها را به پشت جبهه منتقل می کردند. جلوتر، رزمنده ها در حال بیرون آوردن عراقیها از سنگرهایشان بودند. عراقی ها از ترس، ساعتهایشان را باز میکردند و به رزمنده ها میدادند. یکی از آنها ساعتش را به یک بسیجی داد. بسیجی با لهجه اصفهانی به او گفت: به کشور ما حمله کردید وطن ما را اشغال کردید حالا به ما ساعت میدهی؟»
ساعت را به او پس داد رو کرد به بچه ها گفت: کسی حق ندارد از اینها چیزی بگیرد! یک اسیر عراقی اورکتش را به یکی از بچه های همان یگان داد، او هم تنش کرد. همان بسیجی آمد با او دعوا کرد، گفت: این کار را نکن اینها فکر میکنند به خاطر این چیزها با آنها می جنگیم. اورکت را گرفت و همراه چند فحش به عراقی داد. حمزه هیجان زده شده بود. بچه ها را بغل میگرفت و میبوسید. توی صندوق عقب ماشین کلمن آب داشتیم، آن را آورد و به رزمنده ها و عراقی ها آب داد. تا قبل از غروب آنجا بودیم و برگشتیم. وسعت عملیات فتح المبین چهار برابر عملیات طریق القدس بود. با پیروزی هر عملیات جرئت و اعتماد فرماندهان جنگ بیشتر می شد و گام بزرگتری بر میداشتند. هر وقت مارش میزدند و پیروزی به دست می آمد، مردم هم ذوق و شوقشان بیشتر میشد و نیروها بیشتر به جبهه می آمدند. هر موقع موفقیت نبود و شکست بود، شوق نیروها کمتر میشد؛ پیروزی پیروزی می آورد و شکست، شکست. چون عمليات طريق القدس موفق بود در عملیات فتح المبين حدود صد گردان بسیجی سازماندهی شد. نیروی زرهی عراق از ما قوی تر بود ولی نیروی پیاده ما از آنها قوی تر بود. تانک و نفربر ما نمی توانست به تنهایی با زرهی عراق مقابله کند. باید با نیروی پیاده به مقابله تانکها میرفتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 جنگ مثل بازی شطرنج میماند. وقتی طرف سربازش را حرکت می دهد، شما باید بدانی چه مهره ای در مقابلش حرکت بدهی و بتوانی بخوانی که دو حرکت بعدش چیست.
بهار سال شصت و یک دل انگیزترین هوای عمرم را تنفس کردم. همه خانواده در آبادان بودند ، مادرم ، پدرم باباحاجی، بیبی، محمود، رسول، عبدالله و خانمش، فاطمه خواهرم، علی آقا دامادمان، بچه های خواهرم به جز غلامرضا همه بودند. سیزده نفر در دو کیلومتری خط مقدم در همان خانه ای که در مقر مرغداری برپا کرده بودیم زندگی می کردیم. شاید یکی از زیباترین دوران زندگی ام بود. گرچه جنگ بود، ولی ما با سنگری که در خانه موقتمان ساخته بودیم، به خوشی روزگار می گذراندیم. روزها به جبهه می رفتیم و شبها دور هم جمع میشدیم. از اوضاع جنگ صحبت میکردیم. زندگیمان با جنگ آمیخته شده بود. خانه کنار پل جزیره مینو و زیر آتش بود. خمپاره اندازها و توپخانه سنگین دشمن روی آنجا کار میکرد. در همین حال، پدرم در باغچه ای که در محوطه مرغداری درست کرده بود سبزی کاری می کرد؛ سبزی، گوجه، بادمجان ، خیار، باقالا و صیفی جات میکاشت. هر روز صبح، پس از نماز بیل دستش میگرفت و مزرعه اش را آبیاری و وجین میکرد. مادرم تنوری داشت و مثل گذشته نان می پخت. نان گرم مادرم، با ریحان و تربچه و گوجه برای ما از هر غذایی لذیذتر بود.
کنار سنگر بتنی که توی محوطه مستقر کرده بودیم، یک مبل فرسوده گذاشتیم. باباحاجی روی آن لم میداد و به مادرم میگفت: «هاجر برو یک قلیون سیم (برایم) چاق کن. مادرم میگفت رو چشمم حاجی! برایش قلیان چاق میکرد جلویش میگذاشت. به باباحاجی
می گفت «بابا، حالا تو هم یک فایز برایم بخوان. فایز یک آواز بومی دشتستانی و بوشهری با لحنی غمناک سوزناک است. فایز خوانی جزو فرهنگ قدیمی و سنتی آبادانی هاست.
باباحاجی صدای خوبی داشت. میدانست مادرم دل پری از داغ شهادت غلامرضا دارد. برایش میخواند
خبر آمد که دشتستان بهاره
زمین از خون جوانان لاله زاره
مادرم میزد زیر گریه. وقتی خوب اشک می ریخت و سبک می شد می گفت: «حاجی» یک پک از این قلیونت بده مو هم بکشم. بعد یک سینی چای میآورد پای صحبت باباحاجی و بیبی می نشستیم و برایمان از قدیم ها میگفتند.
بابا حاجی میگفت پدربزرگی داشته به اسم کلحسین که در بحرین زندگی میکرده. او بزرگ خاندان پرجمعیتی بوده با بچه ها و برادرهای زیاد. آنطور که باباحاجی نقل میکرد آنها شب تاسوعایی مشغول عزاداری بوده اند که عده ای به عزاداری شان حمله میکنند و چند نفرشان کشته و زخمی میشوند. کلحسین هم شب عاشورا طایفه اش را جمع میکند و به کسانی که آنها حمله کرده بودند یورش میبرد. او برای تاوان، تعدادی از به لنج هایشان را تصرف میکند. کلحسین که میبیند ماندن در بحرین سرانجامی جز کشتار و خونریزی بیشتر نخواهد داشت، طایفه را سوار لنج های خودش و لنج های مصادره شده میکند و به طرف آبادان می رود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
4.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سوخته دلی و سوخته جانی را جز
از بازار پر آتش عشق نمیتوان خرید
چرا که، جز پروانگان بیپروای عشق
کسی جرات بال سپردن به این شمع را ندارد...
▪︎ شهید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
وابستگی یعنی
شما هر شــــب
خــواب را از چشمان من بگیری
و هر صبــح دلیل بیداری ام باشید
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd