رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_صد_و_ده
وقتی ایران را به مقصد آلمان ترک کردم، ترس و اضطراب رهایم نمیکرد و دور شدن از ایران و سرزمین مادری قلبم را به درد میآورد؛ درحالی که هنوز وارد این ماجرای پیچیده امنیتی نشده بودم و ترس جانم را نداشتم.
تمام وقت در فرودگاه و موقع سوار شدن به هواپیما و پرواز و فرود، دلم میخواست برگردم. اما از وقتی زمان پرواز به نجف را فهمیدم، دلم میخواست خودم بال دربیاورم و تا نجف پرواز کنم.
تمام گیتها و سالنهای فرودگاه را با شوق قدم برمیداشتم و از پلههای هواپیما که بالا میرفتم اشتیاقم بیشتر میشد.
اصلا انگار روحم زودتر از تیکآف هواپیما، به سمت نجف پرواز کرد. اصلا احساس نمیکردم از خانه و سرزمینم دور میشوم و الان هم احساس غریبی ندارم و انگار در ایران هستم. با این که بیشتر عربی حرف میزنند، اصلا احساس بیگانگی ندارم؛ شاید چون در خاک عراق یک خانه پدری هست برای تمام مردم دنیا.
- بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ. وَطُورِ سِينِينَ. وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ. لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ. ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ. إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ. فَمَا يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ. أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحَاكِمِينَ...
سرم را تکیه داده ام به دیوار حرم و سوره تین را تکرار میکنم؛ نمیدانم چرا. تابحال انقدر درباره این سوره فکر نکرده بودم. دیشب که هتل بودیم، تفسیرش را در اینترنت پیدا کردم و خواندم. تمام حیات آدم را میشود همینجا خلاصه کرد. خدا به بهترین شکل آفرید، آن که کارش نقص دارد انسان است که میتواند پَستترین باشد یا همان که خدا خواسته است.
در تفسیری خواندم منظور از زیتون بیتالمقدس است و نمیدانم چرا یک بار خواب دیده ام که دختری سوره اسراء میخواند و یک بار سوره زیتون؟ چرا هربار ماجرا به بیتالمقدس ربط پیدا میکند و بنیاسرائیل؟
صدای مادرم بار دیگر در ذهنم تکرار میشود که با نام ریحانه صدایم میزد. سرم را به دیوار حرم تکیه میدهم، با آرامش چشم میبندم و کلمه ریحانه را زیرلب تکرار میکنم.
این نام هم به اندازه هوای حرم لطیف است. صاحب همین حرم بود که فرمود زن ریحانه است. اسم من را پدر مهربانی که الان در جوارش نشسته ام انتخاب کرده. لبخند روی لبم مینشیند. چه لطافتی دارد این تعبیر که از قلبِ رقیق و مهربانِ فاتحِ خیبر جوشیده است!
تمام حقوق زن را میشود در کلام امیر خلاصه کرد. وقتی فرموده اند زن ریحانه است، یعنی نگذار آب در دلش تکان بخورد؛ چه رسد به این که بخواهی دست روی یک خانم بلند کنی. یعنی از گل نازکتر به او نگو، یعنی به کار سنگین و سخت و بیشتر از توانش مجبورش نکن. یعنی اجازه بده رشد کند و شکوفا شود، اما در معرض آسیب قرارش نده.
راستی اگر همه مردها و زنها ریحانه بودن را میفهمیدند، راه ظلم به زن برای همیشه بسته میشد.
چشمم را که باز میکنم، مردی را میبینم که میان زائران شربت میگرداند. چهره اش آشناست، پدر است! متعجب و حیران به صورتش دقت میکنم؛ پدر اینجا چکار میکند؟ مگر شهید نشده؟!
تمام اجزای صورتش را با عکسی که از او به خاطر دارم مطابقت میدهم. خودِ خودش است، کاملا واقعی و زنده. میخواهم بلند شوم و بروم به طرفش که خودش میآید و مقابلم شربت تعارف میکند. همزمان با لبخندی که تمام صورت زیبایش را پر کرده است میگوید:
سلام ریحانهی بابا!
میخواهم خودم را در آغوشش بیندازم و از همه آنچه اتفاق افتاده شکایت کنم که صدای مناجات و سینهزنی بیدارم میکند. گروهی یک کنار نشسته اند به روضه خواندن.
پدر نیست و هرچه بیشتر دور و برم را نگاه میکنم، از پیدا کردنش ناامیدتر میشوم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_صد_و_یازده
چیزی تا اذان صبح نمانده و حالا که خوابم برده باید دوباره وضو بگیرم. در راه که برای تجدید وضو میروم، به چهره زیبای پدر فکر میکنم؛ چشمان درشتی که میدرخشیدند و موهای موج دار و خوشحالت و ابروهای کمانی و نسبتا بهم پیوسته اش... راستی چقدر اسم یوسف به پدر میآید!
بعد از نماز صبح، چهارزانو مقابل ضریح مینشینم و سیرتا پیاز زندگی ام را برای امام مهربانی که ظاهر و باطنم را بهتر از همه میشناسد تعریف میکنم. میدانم که میداند، اما دوست دارم خودم بگویم؛ مثل دخترکی که از مدرسه آمده و میخواهد همه چیز را برای پدرش بگوید.
عمو که زنگ میزند به گوشیام، قبل از رفتن پنجه در پنجرههای ضریح میاندازم و سرم را به ضریح تکیه میدهم. مغزم خنک میشود. حالا که تکیه به چنین کوهی زده ام از هیچکس و هیچچیز نمیترسم.
دستانم هنوز از پنجرههای ضریح جدا نشده اند که کاغذ کوچکی میان انگشتانم قرار میگیرد. میدانم نباید جلب توجه کنم. از گوشه چشم نگاه میکنم که ببینم کار چه کسی بود، اما حالا زنی که کاغذ را خیلی ماهرانه میان انگشتانم جا داده، پشتش به من است و دارد میرود. صورتش را نمیبینم، اما قدش نسبتا بلند است و چادر عربی پوشیده است.
از ضریح فاصله میگیرم و کاغذ را در جیب مانتویم میگذارم. میان جمعیت نمیشود درش بیاورم و بخوانمش. نمیدانم از طرف خودیها بوده یا دشمن؟
به هتل که میرسیم، میروم داخل سرویس بهداشتی و کاغذ را از جیبم درمیآورم. نوشته:
-تحت نظری. بیشتر احتیاط کن. اگه کاری داشتی با این شماره تماس بگیر هواتو داریم. لیلا.
نوشته از طرف لیلاست که مطمئن شوم خودش است؛ چون فقط خودم و خودش میدانیم من به این اسم میشناسمش.
شماره را حفظ میکنم و کاغذ را بعد از پاره کردن در دستشویی میاندازم.
شماره را تا یادم نرفته در موبایل امنی که لیلا داده ذخیره میکنم.
راستی چرا از این راه برای رساندن پیام به من استفاده کردند؟ چرا حرفشان را در میکروفونی که در گوشم است نگفتند یا به همان موبایل پیامک نزدند؟ حتما خواسته اند حتما پیام به دستم برسد که با پیامک نگفته اند؛ چون احتمال میرود آرسینه یا ستاره آن موبایل را پیدا کنند.
شاید برای این در میکروفون نگفته اند که ترسیده اند من حواسم نباشد و جوابشان را بدهم.
پیام را از این طریق رسانده اند که اولا بفهمم حواسشان به من هست و تحت نظرشان هستم، و دوما حتما پیام به خودم برسد.
حالا دیگر آفتاب طلوع کرده است و روی تخت رها میشوم. خوابم میآید. خوب است تا ساعت نُه بخوابم... چشمانم هنوز گرم نشده است که ستاره در میزند و آرسینه در را برایش باز میکند. در سکرات خوابم و حال ندارم بلند شوم.
غلتی میزنم و میخواهم بخوابم که صدای ستاره را میشنوم:
-تنها که نرفته بود حرم؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_صد_و_دوازده
-نه منصور دنبالش رفته بود. چطور؟
حس میکنم ستاره آمده بالای سرم و نگاهم میکند. چشمانم را بسته نگه میدارم و تنفسم را آرام. بعد از چند لحظه کنار میرود و به آرسینه میگوید:
-خوابه؟
-آره. انقدر خسته بود سریع گرفت خوابید.
ستاره آرامتر میگوید:
-بررسی کردی؟ همه چی خوبه؟
-آره مطمئنم. همه جا رو گشتم. اتاق پاکه.
-خوبه. وسایل اریحا رو هم گشتی؟
-آره. چیز خاصی نداره همراهش.
خدا را شکر میکنم که به دلم انداخت موبایلی که لیلا داده را همراهم ببرم. آرسینه میگوید:
-چرا اخیرا انقدر بهش شک دارین؟
-احساس خوبی بهش ندارم، نمیدونم چرا. شاید اشتباه کردیم که اونو هم قاطی کردیم. شاید اونی که میخوایم نباشه!
-الکی نگرانین. اریحا راهی جز همکاری با ما نداره.
از صدایی که میشنوم، حس میکنم ستاره روی تخت آرسینه نشسته است:
-اخیرا خیلی شبیه یوسف شده.
تا میبینمش انگار یوسف رو میبینم و بدجور بهمم میریزه. انگار یوسفه که داره نگام میکنه!
خواب از سرم پریده و خیلی تلاش میکنم آرام باشم و از جایم تکان نخورم. اگر بفهمند بیدار بوده ام و حرفهایشان را شنیده ام، همه چیز خراب میشود.
نمیدانم میان ستاره و یوسف چه جریانی بوده که ستاره با یادآوریاش بهم میریزد؟ روز به روز بیشتر میفهمم ستاره ای که بجای مادرم بوده را نشناخته ام و او اصلا آن مامان ستاره ای که فکر میکردم نیست.
آرسینه سعی میکند ستاره را آرام کند:
-اینا همهش مال گذشتهس. مهم نیست. اریحا چیزی نفهمیده.
-امیدوارم. راستی، خبری از ارمیا و راشل نشد؟
آرسینه آه میکشد: نه. آب شدن رفتن تو زمین. اگه ارمیا رو گیر بیارم با همین دستای خودم خفهش میکنم. کثافت خائن!
-عوضی خوب حدس زده واکنش ما چیه، نقطه ضعف دستمون نداده.
-ببینم، نکنه ارمیا چیزی درباره ما بدونه؟
-نه! ارمیا نهایتا حانان رو لو میده، اما چیزی درباره ما نمیدونه.
حدس ارمیا درباره تهدید راشل درست بود. نمیدانم چرا آرسینه و ستاره باید بخواهند دونفر از اعضای خانواده خودشان را بکشند؟ خیالم راحت میشود که حتما حال هردوشان خوب است.
ستاره بلند میشود و به آرسینه میگوید:
-استراحت کن، دم اذان ظهر با اریحا برین حرم که توی هتل نباشه!
-باشه. فعلا.
ستاره میرود و دوباره خواب به چشمانم باز میگردد. انقدر خسته ام که نتوانم به این فکر کنم که چرا من نباید قبل از اذان ظهر در هتل باشم؟
***
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 113
دوم شخص مفرد
با هر بدبختیای بود خودمو توی پروازشون جا دادم. قرار شد فعلا من و خانم محمودی بریم دنبالشون و اگه لازم شد با چندتا از برادرا و خواهرای عراقی لینک باشیم تا پشتیبانی کنند. امکاناتمون خیلی محدوده اما امیدوارم از پسش بربیایم.
اویس هم با پرواز بعدی رسید عراق. اول موافق نبودم بیاد، اما با شناختی که اویس از آرسینه و ستاره و خانم منتظری داره خیلی میتونه کمک کنه. بالاخره چندین ساله داره کار برونمرزی میکنه، میشه روی تجربهش حساب کرد. خودشم انقدر اصرار کرد که تصمیم گرفتم ببرمش.
بعد از اینکه توی فرودگاه اسلحههامونو تحویل گرفتیم، با یه تاکسی راه افتادم پشت سرشون. قرار شد خانم محمودی فقط حواسش به اریحا منتظری باشه و ستاره و منصور و آرسینه به عهده من. اویس هم چون چهرهش لو رفته بود بهش اجازه ندادم توی تعقیب و مراقبت همراهمون باشه و گفتم فعلا بره خونه امن و پشتیبانی رو به عهده بگیره.
توی هتل عامل نداشتیم و کارمون سخت شد. خانم محمودی میتونست با پوشیه تردد کنه که شناسایی نشه، اما من نه. دوربینای مداربسته شده بودن معضل. سعی کردم صورتم رو بین شال گردن و چفیه بپیچم که پیدا نشه. من اتاق کنار اتاق ستاره و منصور رو گرفتم که خدا رو شکر خالی بود و خانم محمودی توی یکی از مسافرخونههای روبهروی هتل اتاق گرفت؛ جوری که پنجره اتاقش به اتاق خانم منتظری مشرف باشه و قرار شد تمام وقت با همون میکروفونی که به خانم منتظری دادیم شنودش کنه. پس از نظر شنود اتاق آرسینه مشکل نداشتیم اما مشکل شنود اتاق ستاره و منصور بود که باید خودم درستش میکردم.
همون عصر روز اول یه سر رفتن حرم. وقتی خانم محمودی تایید کرد که از هتل خارج شدن، به این فکر کردم که نقشهم رو عملی کنم. قبلا یه دوری توی زیرزمین و موتورخونه هتل زده بودم؛ البته دزدکی. سریع یه لباس نظافتچی برداشتم و تنم کردم و با وسایل نظافت رفتم بالا. باز کردن در اتاق کاری نداشت؛ اما چیزی که مهم بود این بود که میکروفون رو کجا بذارم که ستاره نفهمه. ستاره یه حرفهای بود؛ حتما اتاق رو چک میکرد. باید میکروفون رو جایی میذاشتم که عقل جنم بهش نرسه، چه برسه به یه شیطانی مثل جنابپور!
وقت زیادی هم نداشتم و اگه موندنم توی اتاق طولانی میشد دردسر درست میشد. به همه اتاق یه نگاه انداختم. اولین جاهایی که جنابپور چک میکرد، زیر تختها و میز و پشت تابلو و ساعت بود. اما قطعا شن و ریگهای گلدون مصنوعی رو زیر و رو نمیکرد. فکر بدی نبود؛ مخصوصا که پای گلش شن و ریگ ریخته بودن که تراکمش کمتر از خاکه و اشکالی توی ضبط صدا به وجود نمیآورد. یکم از ریگها رو کنار زدم و میکروفون رو گذاشتم داخل گلدون و روش رو طوری پوشوندم که مثل اولش بشه. همه اینا یه دقیقه هم طول نکشید. از اتاق رفتم بیرون و حالا باید یه فکری برای دوربینای مداربسته میکردم. سرفرصت، نصفشب رفتم و فیلمهای اون ساعت رو پاک کردم.
سحر، خانم منتظری با منصور رفتن حرم و خانم محمودی اونجا باهاش مرتبط شد و شماره خط امنی که باید باهاش مرتبط بشه رو بهش داد. دلیل اینکه اینطوری باهاش مرتبط شدیم این بود که اولا بفهمه مراقبش هستیم و دوما پیام حتما به دست خودش برسه.
طبق گزارش خانم محمودی از شنود خانم منتظری، قرار شد ساعت ده و نیم خانم منتظری و آرسینه برن حرم. فهمیدم باید یه خبرایی باشه که باید خانم منتظری رو از هتل دور کنن. خانم محمودی دنبال خانم منتظری رفت و من موندم هتل و منتظر شنود.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 114
(ادامه دوم شخص مفرد)
ساعت یازده ظهر بود که براشون مهمون اومد. از صدای مکالماتشون حدس زدم دوتا آقا و یه خانم باشن که همه فارسی حرف میزدن، اما یکی از مردها و همون خانمی که برامون ناشناس بود فارسی رو خیلی خوب صحبت نمیکردن و یه لهجه خاصی داشتن. چون با یکی از دوستان عراقی به اسم فؤاد که پایین هتل مستقر بود تماس گرفتم و گفتم وقتی خارج شدن، آمارشونو دربیاره و عکس بگیره که بعد از ایران استعلام بگیریم ببینیم اینا کی اند. خیلی باهم حرف زدن؛ اما اینا فقط یه قسمتشه:
مرد اول: خیلی دلم میخواست ببینمت منصور. ستاره زیاد ازت تعریف میکرد اما دوست داشتم با خودتم یه ملاقاتی داشته باشم.
منصور: لطف دارید جناب!
مرد اول: کم پیش میآد یه نیرو اینهمه سال بتونه توی رژیم ایران دوام بیاره و کارش رو بکنه. باید به تو و ستاره آفرین گفت.
ستاره: آموزشای شما بوده که باعث شده ما خوب عمل کنیم.
مرد اول: خب منصور، چی برامون آوردی؟
منصور: تموم چیزایی که خواسته بودید. پرینت تمام اطلاعات مالی و خریدهایی که صنعتِ (...) داشته. بفرمایید.
خدا میدونه وقتی شنیدم یه آدم با سابقه جبهه و ظاهر مذهبیش اینطوری نوکری اجنبیها رو میکنه چقدر دلم میخواست بیخیال همه چیز بشم و برم تا میخوره بزنمش. بیغیرت یه عمر سر سفره انقلاب نشسته و توی این سیستم برای خودش کسی شده، حالا داره برای دشمن کشورش خوشخدمتی میکنه. یه آدم تا چه حد میتونه پست و حقیر باشه؟ البته خدا رو شکر، از وقتی متوجه شدیم درحال جاسوسی هست با همکاری حفاظت ادارهشون به شکل نامحسوسی دسترسیهاش رو کمتر کردیم و اطلاعات سوخته یا غلطانداز در اختیارش گذاشتیم تا توی مدتی که درحال تحقیق هستیم نتونه ضربه مهمی به صنعت دفاعی کشور بزنه.
مرد اول: ببینم، دخترتون هنوز هیئت علمی نشده؟ باید سریعتر کارش رو شروع کنه. وقت نداریم.
ستاره: باید تا فراخوان بعدی که اسفند هست صبر کنه.
مرد اول: با آقای ... هماهنگ میکنم توی دانشگاه که بدون فراخوان استخدامش کنند. شبکه ما فقط یه نفر با ظرفیتهای اریحا رو کم داره که بتونه برای برنامههای چندسال آیندهمون آماده بشه. اریحا میتونه با دانشجوهای مذهبی ارتباط خوبی برقرار کنه و جذبشون کنه.
ستاره: امیدوارم ناامیدتون نکنه.
مرد دوم: تنها دلیل اعتمادمون به اریحا اینه که تو بزرگش کردی، وگرنه خودتم میدونی ما به این راحتی به کسی اعتماد نمیکنیم که از خودمون نباشه.
ستاره: بله متوجهم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 115
(ادامه دوم شخص مفرد)
مرد دوم: اگه حس کردی نمیخواد همکاری کنه یا ممکنه برات دست و پاگیر بشه همین جا تمومش کن.
توی ادامه جلسه، منصور و ستاره هرکدوم درباره شبکهای که توی این مدت چیده بودن توضیح دادن. یکی از کارهای منصور، شناسایی افراد سستعنصری بود که احیانا خرده شیشه و سابقه گاف دادن داشتن و از یه راهی به صنعت دفاعی کشور وارد شده بودن.
بعد نوبت ستاره بود که از طریق دخترها و زنهایی که آموزش داده بود، بهشون نزدیک بشه و طوری ازشون آتو بگیره که چارهای جز همکاری با سرویس جاسوسی بیگانه نداشته باشن. درواقع زنهایی که ستاره تربیت کرده بود، با اغواگریشون افراد سستعنصر رو تخلیه اطلاعات میکردن! کار دیگه منصور بجز نشت اطلاعات، این بود که افراد مستعد برای کارش رو از بین دانشجوهای دانشگاه صنعتی پیدا کنه و اونا رو جذب کنه.
ستاره و منصور توی این مدت تونسته بودن یه تیم برای خودشون بچینن و یه شبکه جاسوسی رو مدیریت کنند. با توجه به خصوصیات رفتاری و عقاید ستاره، حرفایی که توی اون جلسه گفته شد و روشی که برای شهید کردن مامور برونمرزی ما اجرا کردن، حدس میزدیم وابسته به سرویسهای جاسوسی رژیم صهیونیستی باشه که این حدس با حرفهای مرد دومی که توی جلسه بود و خیلی کم صحبت میکرد تایید شد؛ وقتی که گفت: اسرائیل هرجا که فکرشو بکنی چشم و گوش داره ستاره، و تو هم یکی از اونایی.
وقتی اینو گفت، دلم میخواست بهش بگم کجای کاری بیچاره؟ وقتی چشمتونو کور کردیم و گوشتون رو پیچوندیم حساب کار دستتون میآد.
یکی دو روز دیگه هم نجف موندن و با چندنفر دیگه جلسه داشتن؛ افرادی که فهمیدیم از ماموران زبده موساد هستن و هدفشونم بیشتر ملاقات با منصور بود؛ چون منصور نمیتونست به این راحتی سفر خارجی داشته باشه و سفر عتبات براش یه پوشش بود.
راستش با این که چندروز بود نجف بودم، یکی دوبار بیشتر نشد برم حرم؛ اونم وقتایی که منصور و ستاره میرفتن و منم باید دنبالشون میرفتم. دلم یه زیارت درست و حسابی میخواست اما نمیشد؛ مسئولیت داشتم. هربار فقط یه سلام نظامی به حضرت میدادم و به ماموریتم میرسیدم. اما همین سلام روحیهم خیلی بهتر میکرد و حس میکردم آقا امیرالمومنین علیه السلام دارن خودشون دستمونو میگیرن و کمکمون میکنن.
حرکت کردن به سمت کربلا و ما هم دنبالشون. روز سوم کربلاشون بود و من چون این مدت دائم درحال تعقیب و مراقبت بودم، یکم توی هتل موندم و کار رو سپردم به فؤاد؛ یکی از دوستان عراقیمون که بهمون کمک میکرد. اینم بگم که هتل محل اقامتم، با هماهنگی همکارای عراقیمون همونجایی بود که ستاره و منصور اقامت داشتن تا بهشون مشرف باشم.
هنوز یه ساعتم نشده بود که فؤاد زنگ زد و گفت انگار منصور و ستاره فهمیدن دارن تعقیب میشن و دارن ضدتعقیب میزنن. دنیا روی سرم خراب شد. اگه هشیار میشدن دیگه گیر انداختنشون کار راحتی نبود. رو کردم به طرف حرم و یه سلام نظامی دادم و توی دلم به حضرت گفتم فرمانده ما شمایید، خودتون یه راهی جلوی پامون بذارید که شرمندهتون نشیم.
***
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 116
نجف با مشهد فرق دارد، کربلا با نجف. اصلا حالم از وقتی رسیدیم به کربلا جور دیگری شد. غیرقابل توصیف بود... یک جنون و سرمستی خاصی دارد هوای کربلا. انقدر غرق میشوی در حال و هوایش که غم عالم را فراموش میکنی و فقط غم حسین در دلت مینشیند.
همان اول که گنبد را دیدم، فهمیدم دیگر آن آدم سابق نخواهم شد و امام با یک نگاه من را زیر و رو کرده است. تصویر حرم مقابل چشمم تار میشد و از ترس از دست دادن یک لحظه تماشای حرم، تندتند قطرات اشک را پاک میکردم. یک لحظه کربلا هم نباید از دست برود. وقتی مقابل ضریح ایستادم، یاد وقتهایی افتادم که در ذهنم ضریح را مجسم میکردم و همراه مداح میخواندم که:
-سلام آقا... که الان روبهروتونم/ من اینجام و زیارتنامه میخونم... حسین جانم...
آن موقع فکر میکردم روزی که برسم کربلا و مقابل ضریح بایستم چکار خواهم کرد و چه خواهم گفت. گاهی با خودم میگفتم همانجا سجده شکر میکنم، یا همین شعر را زیر لب میخوانم، شاید هم فقط بگویم خیلی دوستتان دارم آقا. اما وقتی ضریح را دیدم کلا زبانم بند آمد و نفسم حبس شد، حتی اشکم هم بند آمد. همه چیز از یادم رفت و زمان برایم ایستاد. تازه فهمیدم عشق در یک نگاه یعنی چه.
محبتش طوری در دلم زبانه کشید که فهمیدم دیگر آن اریحای قبل نیستم.
دلم میخواست دورش بگردم و قربان صدقه اش بروم اما شکوه و زیبایی اش من را سر جایم میخ کرده بود. اگر خود امام را میدیدم، حتما میمردم از شوق. شک ندارم.
الان هم یک ساعت است که نشسته ام مقابل ضریح و بدون این که پلک بزنم، فقط نگاه میکنم و حس میکنم درونم شعلهورتر میشود. این لحظات طلاییترین لحظات عمرم است؛ لحظاتی که سرشار از لذت و آرامش بوده ام. راستی نمیدانم چه رازی در این حرم است که از یک سو آتشت میزند و از یک سو آرامت میکند؟
اصلا حالا فهمیده ام زندگی یعنی چی.
یعنی حسین علیه السلام اشاره کند، به سر بدویم. حسین علیه السلام لب تر کند، دنیا را به پایش بریزیم. حسین علیه السلام سخن بگوید، با جان گوش کنیم. حسین علیه السلام بخندد، ما جان بدهیم. حسین علیه السلام نفس بکشد، ما زنده شویم.
حسین علیه السلام بنشیند، ما دورش طواف کنیم. حسین علیه السلام برخیزد، ما به پایش بیفتیم. حسین علیه السلام نماز بخواند، ما اقتدا کنیم. حسین علیه السلام قرآن تلاوت کند، ما صوت قرآنش را بنوشیم. حسین علیه السلام قدم بردارد، ما سپر بلایش باشیم. و اگر این میان، حسین علیه السلام ما را خطاب کند، مست شویم و جان بدهیم و زنده شویم و دست بگذاریم روی چشم و برویم دنبال انجام اوامرش. اصلا زندگی یعنی همین...
بعد از نماز ظهر به هتل که میرسم، اتاق را خالی میبینم. چندبار آرسینه را صدا میزنم و جوابی نمیشنوم. در اتاق ستاره و عمو را هم که میزنم جواب نمیدهند. با ستاره و آرسینه و عمو تماس میگیرم، اما تلفن هرسه خاموش است. ترس به جانم میافتد.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 117
بار دیگر به اتاق خودمان میروم و با شماره ای که در نجف به من رساندند تماس میگیرم. صدای زنانه و آشنایی جواب میدهد.
-سلام... ببخشید، الان برگشتم هتل ولی کسی اینجا نیست، گوشیاشونو هم جواب نمیدن.
زن درنگ نمیکند و تقریبا داد میزند:
-توی اتاق نمون! برو بیرون! سریع برو بیرون! همین الان!
قبل از اینکه حرفی بزنم قطع میکند. کیف دستیام را برمیدارم میخواهم بیرون بروم که شیء فلزی و لوله مانندی روی شقیقه ام حس میکنم و صدایی خشن:
-هیس! تکون نخور! دستتو بذار روی سرت و آروم بیا عقب!
چشمانم را روی هم میگذارم و نفس عمیق میکشم. نباید خودم را ببازم تا بتوانم راهی برای رها شدن از مهلکه پیدا کنم.
همانطور که مرد گفته، دستم را روی سرم میگذارم و چند قدم به عقب برمیدارم. مرد مقابلم قرار میگیرد و لوله زیگزائورش را به پیشانی ام فشار میدهد تا عقب بروم.
لباس خدماتیهای هتل را پوشیده ولی کارمند هتل نیست؛ همان مردیست که تعقیبم میکرد! وقتی میفهمد او را شناخته ام نیشخند میزند:
-چطوری خانم کماندو؟ یادته گفتم اگه دوباره باهام دربیفتی نمیشینم کتک بخورم؟
جوابش را نمیدهم و سعی میکنم ذهنم را متمرکز کنم. جایی خوانده بودم زیگزائور، برای تیراندازی حرفهایست و برای افراد مبتدی میتواند خطرناک باشد، چون حساسیت ماشهاش بالاست.
پس بعید نیست اگر سریع دستم را بالا بیاورم و مچش را بگیرم، تیر مغزم را متلاشی نکند.
احتمالا از حالت نگاه کردن و سکوتم میفهمد در ذهنم درحال نقشه کشیدنم. بلند میخندد:
-تلاش الکی نکن! تکون بخوری کارت تمومه!
بعد با حالت تاسفی ساختگی سرش را تکان میدهد:
-حیف که حدس ستاره درست بود. بهت گفته بودم اگه عاقل باشی میتونی به خیلی جاها برسی، خودت نخواستی. حتی الانم من اومده بودم که ببینم اگه ریگی به کفشت نیست با خودم ببرمت پیش ستاره، اما خب معلوم شد حاج خانم از آخور جمهوری اسلامی میخوره و ما خبر نداریم! با بد کسی طرفی اریحا! آخه آدم عاقل که با اسرائیل درنمیافته!
حرفهای ارمیا درباره تورات خواندن دایی حانان در ذهنم مرور میشود... من واقعا با چه کسانی درافتاده ام؟ هرچه عمق فاجعه برایم ملموستر میشود دنیا برایم تیرهتر میشود.
مرد لوله سلاحش را بیشتر فشار میدهد، انقدر که قدمی عقب میروم. پشت سرم پنجره است. احتمالا میخواهد مرا از پنجره پایین بیندازد تا مرگم طبیعی باشد. دلم نمیخواهد فکر کند از مرگ ترسیده ام. لبخند میزنم:
-خود ستاره توی کدوم سوراخ موشی قایم شده؟
با پشت دست محکم به دهانم میکوبد و کامم از طعم خون تلخ میشود. خودم را نمیبازم:
-پس اون روز که زدم توی دهنت خیلی دردت اومده که داری تلافی میکنی! حقم داری! بالاخره از یه دختر کتک خوردی، افت داره برات!
عصبانیتر میشود فریاد میزند: دهنت رو ببنـ....
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 118
حرفش تمام نشده که سرجایش خشک میشود. صدای زنانه ای از پشت سرش میگوید:
-تو دهنت رو ببند!
مرد انگار لال شده. هیچ نمیگوید. زنی که پشت سر مرد ایستاده و اسلحه پشت سرش گذاشته را نمیبینم چون صورتش را با روبنده پوشانده است. فکر کنم همان زنی باشد که با او تماس گرفتم. زن میگوید:
-اسلحهت رو بنداز!
مرد سلاحش را میاندازد و دستانش را روی سرش قرار میدهد. ترس را از چشمانش میخوانم.
دیگر خبری از آن چهره فاتح و چشمان وحشی و صدای کلفت نیست. بدجور ترسیده است.
زن اول اسلحه را با پا به گوشه ای میاندازد و بعد شوکر را روی پهلوی مرد میگذارد. مرد میلرزد و با فریاد خفهای روی زمین میافتد. سرفه میکند و به خودش میپیچد.
زن، دستان مرد را که نیمه هشیار است با دستبند پلاستیکی میبندد، بعد از کیف کمری اش چسب پنج سانتی درمیآورد و دور دهان و پاهای مرد میپیچد.
رو به من میکند و میگوید:
-حالت خوبه؟
-خوبم.
چشمان زن آشناست. صدایش شبیه لیلا نیست، اما مطمئنم جایی او را دیده ام. زن یک دستمال میدهد تا خونی که احتمالا گوشه لبم جمع شده را پاک کنم.
آرام در گوشم میپرسد:
-پوشیه داری؟
-آره.
-سریع بزن به صورتت.
به سمت مرد میرود و در گوش مرد میگوید:
-بعید میدونم اربابات به کسی که دوبار از دخترا کمین بخوره نیاز داشته باشن!
موبایل مرد را از جیبش درمیآورد و مرد که از شدت شوک هنوز هم بیحال است و توان تکان خوردن ندارد، نفس نفس میزند و آرام ناله میکند. زن به من میگوید:
-زودباش بریم.
وسایلم را برمیدارم و دنبالش راه میافتم. نکند نباید به او اعتماد میکردم؟ نمیدانم.
از راه پله اضطراری هتل پایین میرویم و از در پشتی که قبلا آن را ندیده بودم خارج میشویم. زن من را به سمت یک ماشین شیشه دودی میبرد و میگوید:
-زود سوار شو.
خودش هم صندلی عقب، کنار من مینشیند. مردی پشت فرمان نشسته و با سوار شدن ما راه میافتد. موبایل مرد را از جیبش درمیآورد و در قسمت پیامها، چیزی تایپ میکند که زیر چشمی آن را میخوانم:
-کارش رو تموم کردم.
باتری و سیمکارت گوشی را درمیآورد و دوباره در کیف کمری اش میگذارد. به من میگوید:
-یه لحظه گوشیت رو میدی؟
تسلیمش میشوم و موبایلم را میدهم.
آن را میگیرد، باتریاش را درمیآورد و سیمکارت عراقیام را میشکند. قبل از این که اعتراض کنم میگوید:
-ممکنه ردمونو بزنن. تا وقتی بهت نگفتم باتری رو داخل گوشی نذار. باشه؟
سرم را تکان میدهم و زبانم باز میشود:
-شما کی هستین؟
زن بدون اینکه به طرفم برگردد میگوید:
-همونی که بهش زنگ زدی.
بعد دستش را روی گوشش میگذارد:
-آقا مرصاد صدامو دارین؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 119
یاد آن مردِ همکار لیلا میافتم که بیسیم داشت. جوابی میشنود و میگوید:
-الان پیش من نشسته. حالش خوبه. اون مزاحمم توی اتاق هتله، تا هوش و حواسش برگرده سر جاش یکی دو ساعت طول میکشه. ما میآیم خونه مادربزرگ مهمونی.
فکر کنم به رمز حرف میزند. هرچه باشد، چاره ای جز اعتماد ندارم. میپرسم:
-ستاره و آرسینه کجان؟ عموم کجا رفته؟
-بذار برسیم، برات توضیح میدم.
زن سرش را جلو میبرد و به عربی از مرد چیزی میپرسد و بعد آرام مینشیند. از حرم دورتر میشویم.
خیابانها را بلد نیستم. بعد از یک ساعت چرخیدن در خیابانهای کربلا، ماشین وارد حیاط یک خانه میشود و زن از من میخواهد پیاده شوم.
خانه چندان بزرگ نیست. اثاثیه زیادی داخل خانه نیست و حتی فرش ندارد؛ فقط دو اتاق دوازده متریست و یک آشپزخانه. دو در دارد، یک در بزرگ طرف حیاط و یک در کوچک که احتمالا به کوچه پشتی باز میشود. زن دوباره به کسی که پشت بیسیم است میگوید:
-ما خونه مادربزرگیم. مهمون ناخونده هم نداشتیم تا الان.
قبل از این که مرد راننده از خانه بیرون برود، زن یک کیسه نه چندان بزرگ را به مرد میدهد و به اتاق میآید. روبنده اش را برمیدارد و از دیدنش نفسم میگیرد. لبخند میزند و در آغوشم میگیرد:
-سلام عزیزم!
-مـ... مرضیه! تو اینجا چکار میکنی؟ واقعا خودتی؟
چادرش را در میآورد و گوشه ای میگذارد:
-راحت باش، مرد نیست اینجا.
از این حجم بهت و تعجب به وجد آمده ام. به دیوار پشت سرم تکیه میدهم و میگویم:
-من گیج شدم مرضیه!
رفته است داخل آشپزخانه و از همانجا میگوید:
-حقم داری!
بعد با دوتا ساندویچ فلافل برمیگردد به سالن و وقتی میبیند هنوز چادر پوشیده ام میگوید:
-ای بابا! تو چقدر رودربایستی داری! بیا ببینم. فکر کنم ناهار درست و حسابی نخوردی. بیا، منم گشنمه.
چادرم را درمیآورم و کنارش مینشینم. یک بار دیگر دقیق نگاهش میکنم، خودِ خودش است! یک ساندویچ فلافل میدهد به من و دیگری را برمیدارد. میگویم:
-میشه از گیجی درم بیاری؟ تو رو چه به این کارا؟
-بهم نمیآد؟
-راستش نه... تو همونی که توی حرم امام علی بهم یه کاغذ دادی؟
میخندد و ساندویچش را گاز میزند. این یعنی نباید سوال بپرسم. او هم مثل لیلاست، اگر نخواهد به سوالت جواب بدهد نمیدهد. کمی از ساندویچ را میخورم ولی انقدر گلویم خشک است که به سختی قورتش میدهم. میپرسم:
-نوشابه ندارین؟
-شرمنده. فقط کوکاکولا داشت که ما نمیخوریم.
-چرا؟
-برندش اسرائیلیه. مزهی خونِ زن و بچه میده!
وقتی میبیند گلویم خشک شده، برایم آب میآورد:
-شرمنده، الان تنها شربت در دسترس همینه!
ساندویچها را که میخوریم، باز هم به مرضیه اصرار میکنم از ابهام درم بیاورد: من چجوری لو رفتم؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 120
-ستاره و منصور فهمیدن توی تور تعقیبن؛ نمیدونم دقیقا چطوری. برای همین سریع از هتل رفتن. یه نفرم گذاشتن که منتظر تو وایسه و اگه مطمئن شد تو طرف اونایی، با خودش ببردت. چون براشون خیلی مهم بودی.
قرار بوده اگه طرف فهمید تو با ما همکاری میکردی کارت رو تموم کنه.
-الان اونا کجان؟
-من نمیدونم. من مسئول بودم تو رو بیارم اینجا تا در اولین فرصت برت گردونیم ایران.
قلبم تکان میخورد. دوست ندارم به همین سادگی از ترس جانم کربلا را ترک کنم. تازه هنوز سامرا و کاظمین هم نرفته ام! عادلانه نیست!
وقتی این را به مرضیه میگویم، مرضیه از داخل کمد برایم یک بالش و پتو درمیآورد و میگوید:
-میدونم سخته برات، اما چاره ای نیست. انشاءالله توی یه فرصت دیگه یه دل سیر میآی زیارت، برای ما هم دعا میکنی.
-پس بذارین تا نرفتم یه سر برم حرم.
-نمیشه عزیزم. خطرناکه. شما که چندروزه داری میری حرم عشق و حال!
میدانم بحث کردن فایده ندارد.
میپرسم:
-ببینم، اون روزی که اومدی کنارمون نشستی توی اعتکاف با برنامه قبلی بود؟
-آره. راستش میخواستیم ببینیم چقدر میتونیم بهت اعتماد کنیم. چندبار سعی کردم از زیر زبونت اطلاعات شخصیت رو بکشم بیرون که نتونستم؛ خیلی خوشحال شدم.
-واقعا؟ من اصلا نفهمیدم.
روی زمین دراز میکشم. خیلی خسته ام. چشمانم را روی هم میگذارم و به حرم فکر میکنم؛ به مادر و پدرم که الان حتما آنجا هستند. مرضیه به اتاق دیگری میرود تا با کسی صحبت کند. دفتر مادرم را از کیفم درمیآورم و روی سینه ام میگذارم.
حتما الان دارند من را میبینند که در چه شرایطی گیر افتاده ام. حتما الان برایم دعا میکنند... در دلم به پدر و مادر میگویم از خدا بخواهند نگذارد ستاره و منصور فرار کنند.
پلکهایم کمی سنگین میشوند و درحالی که گیره روسری ام را باز میکنم، چرتم میبرد اما مرضیه را میبینم که همچنان نشسته و از پنجره بیرون را نگاه میکند.
نمیدانم چند دقیقه میگذرد که چشمانم را باز میکنم و مرضیه همانجا نشسته. با صدای گرفته میگویم:
-تو استراحت نمیکنی مرضیه؟
چشمانش از خستگی قرمز است. نگاهش به سمتم میآید و میخندد:
-نه. تو استراحت کن عزیزم.
-خسته نمیشی؟ چرا انقدر نگرانی؟ کسی دنبالمون نبود.
-نمیخوام با یه سهلانگاری همه چیز رو خراب کنم.
سر جایم مینشینم. دیگر خسته نیستم. به دیوار تکیه میدهم و میگویم:
-باورم نمیشد تو هم مامور باشی. هنوز هیچکدوم از اتفاقای زندگیم باورم نشده.
دوباره نگاه دقیقی به بیرون میاندازد و بعد به من لبخند میزند:
-برای ما هم وقتی فهمیدیم عجیب بود.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
بازار خنده 👉😁😁
@bazarkandah
تبلیغات 👈
@hosyn405