رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_صد_و_یازده
چیزی تا اذان صبح نمانده و حالا که خوابم برده باید دوباره وضو بگیرم. در راه که برای تجدید وضو میروم، به چهره زیبای پدر فکر میکنم؛ چشمان درشتی که میدرخشیدند و موهای موج دار و خوشحالت و ابروهای کمانی و نسبتا بهم پیوسته اش... راستی چقدر اسم یوسف به پدر میآید!
بعد از نماز صبح، چهارزانو مقابل ضریح مینشینم و سیرتا پیاز زندگی ام را برای امام مهربانی که ظاهر و باطنم را بهتر از همه میشناسد تعریف میکنم. میدانم که میداند، اما دوست دارم خودم بگویم؛ مثل دخترکی که از مدرسه آمده و میخواهد همه چیز را برای پدرش بگوید.
عمو که زنگ میزند به گوشیام، قبل از رفتن پنجه در پنجرههای ضریح میاندازم و سرم را به ضریح تکیه میدهم. مغزم خنک میشود. حالا که تکیه به چنین کوهی زده ام از هیچکس و هیچچیز نمیترسم.
دستانم هنوز از پنجرههای ضریح جدا نشده اند که کاغذ کوچکی میان انگشتانم قرار میگیرد. میدانم نباید جلب توجه کنم. از گوشه چشم نگاه میکنم که ببینم کار چه کسی بود، اما حالا زنی که کاغذ را خیلی ماهرانه میان انگشتانم جا داده، پشتش به من است و دارد میرود. صورتش را نمیبینم، اما قدش نسبتا بلند است و چادر عربی پوشیده است.
از ضریح فاصله میگیرم و کاغذ را در جیب مانتویم میگذارم. میان جمعیت نمیشود درش بیاورم و بخوانمش. نمیدانم از طرف خودیها بوده یا دشمن؟
به هتل که میرسیم، میروم داخل سرویس بهداشتی و کاغذ را از جیبم درمیآورم. نوشته:
-تحت نظری. بیشتر احتیاط کن. اگه کاری داشتی با این شماره تماس بگیر هواتو داریم. لیلا.
نوشته از طرف لیلاست که مطمئن شوم خودش است؛ چون فقط خودم و خودش میدانیم من به این اسم میشناسمش.
شماره را حفظ میکنم و کاغذ را بعد از پاره کردن در دستشویی میاندازم.
شماره را تا یادم نرفته در موبایل امنی که لیلا داده ذخیره میکنم.
راستی چرا از این راه برای رساندن پیام به من استفاده کردند؟ چرا حرفشان را در میکروفونی که در گوشم است نگفتند یا به همان موبایل پیامک نزدند؟ حتما خواسته اند حتما پیام به دستم برسد که با پیامک نگفته اند؛ چون احتمال میرود آرسینه یا ستاره آن موبایل را پیدا کنند.
شاید برای این در میکروفون نگفته اند که ترسیده اند من حواسم نباشد و جوابشان را بدهم.
پیام را از این طریق رسانده اند که اولا بفهمم حواسشان به من هست و تحت نظرشان هستم، و دوما حتما پیام به خودم برسد.
حالا دیگر آفتاب طلوع کرده است و روی تخت رها میشوم. خوابم میآید. خوب است تا ساعت نُه بخوابم... چشمانم هنوز گرم نشده است که ستاره در میزند و آرسینه در را برایش باز میکند. در سکرات خوابم و حال ندارم بلند شوم.
غلتی میزنم و میخواهم بخوابم که صدای ستاره را میشنوم:
-تنها که نرفته بود حرم؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا