eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
0 فایل
سلام خوش آمدید فعالیت کانال ۲۴ساعته‌ اهداف کانال: زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدای گرانقدر رصد اخبار لحظه ای منطقه و محور مقاومت رهگیری و شناسایی تحرکات دریایی و هوایی شناور ها و هواگرد های نظامی در منطقه فعال سیاسی تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشا آنانکه در این باغ چون گل صباحی چند خندیدند و رفتند خوشا آنانکه در میزان وجدان حساب خویش سنجیدند و رفتند. سرهنگ دوم خلبان شهید صادق فلاحی سرگرد خلبان شهید علیرضا حنیفه زاد عزیزمان را یاد کنیم با ذکر معطر صلوات 🌺 @mostagansahadat ---------------------------------------------------- اخبار آنی از منطقه و محورمقاومت👇 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت /ایتا https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd آیدی پذیرش تبلیغات @hosyn405 برداشت از کانال با ذکر صلوات آزاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارد زمان آمدنت دیر می شود یا صاحب الزمان /عج/ 🌸🌸🌸🌸🌸 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
احسان ما کربلایی شد یاد و خاطره شهید مدافع حرم سرهنگ پاسدار احسان کربلایی پور گرامی باد. 🌸🌸🌸🌸🌸 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اینا کی ان؟ طنز جبهه ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ در تیپ ۱۵ امام حسن مجتبی (ع) و در فاصله‌ بین سال های ۶۲ تا ۶۴ به فرماندهی شهید بهروز غلامی بودیم. از خواص این تیپ خصوصا بعد از خیبر ، تمرکز یک جای همه نیروهای تیپ، در سایت خیبر بود که وجود گردان هایی از اهواز، بهبهان ، رامهرمز، آغاجاری ، ایذه و حتی افرادی از خرم آباد در یک مکان بود و طبعاً در مراسمات عاشورا، شعارهای صبحگاهی، نحوه تغذیه و خیلی مسایل دیگر، تفاوت ها نمود پیدا می کرد. مثلا بهبهانی ها، از بهترین گردان های خوزستان بودند و ما از بودن در کنارشان لذت می‌بردیم و از جمله بهترین دوستان ما محسوب می شدند. مثلا وقتی توی صبحگاهی، به صورت گردانی از کنار هم می گذشتیم نفر لیدر که شعار می‌داد، رسم بود که هم اینکه دو گردان به هم می رسیدند می گفتند: اینا کی ان؟ و همه با صدای بلند می‌گفتن: سربازای مهدین! یا می گفتن: بسیجی‌ان و به اصطلاح روحیه می دادند. اما ما وقتی به آنها می رسیدیم یکی با صدای بلند می گفت، اینا کی‌ان؟ ما هم با هماهنگی قبلی و برای مزاح می گفتیم: بهبونی ان!!! و اون ها از پاسخ ما تعجب می کردند 😳 و غافلگیر می شدند. وقتی هم متوجه شوخی ما می شدن همه با هم می خندیدیم و از کنار هم رد می شدیم.😜 از خاطرات شهید مدافع حرم حاج مصطفی رشیدپور ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🌹شهید مهدی زین الدین : 🔷هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند، 🌹شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
1_3078529197.mp3
3.05M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃ببین آقا اگه بد نمیشه واست 🍃بذار یه بدم تو نوکرات باشه 🎤 🌷 🌙 کانال مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 چهره‌ی دیپلماتیک "حاج احمد متوسلیان"..! حاج احمد و «غلامرضا» از بدو آشنایی، دوشادوش یکدیگر در تمامی صحنه‌های مقابله با ضدانقلاب حضور داشتند. بر خلاف حاج احمد که اقتدار و سخت‌گیری‌اش معروف بود، غلامرضا به شوخ طبعی و ملایمت شهرت داشت. تنها کسی که به راحتی جرأت می‌کرد با حاج‌احمد شوخی کند، همو بود! غلامرضا زبان فصیح و شیوایی داشت، زمانی که احتیاج به سخنرانی، مذاکره، بحث و یا از این قبیل کارها بود، حاج‌احمد او را می‌فرستاد. هر وقت از غلامرضا علت این امر را می‌پرسیدند، بلند می‌خندید و می‌گفت: « من چهره دیپلمات برادر احمد هستم.» حاج‌ احمد تعلق خاطر عجیبی به او داشت. در پی آزادسازی پاوه، بجای اینکه خود فرماندهی سپاه را بدست گیرد این مسئولیت را بر دوش «غلامرضا» گذاشت و خودش زیردست او، مسئولیت عملیات سپاه پاوه را پذیرفت. چهارم اردیبهشت ۱۳۵۹ وقتی غلامرضا شهید شد؛ حاج احمد در مقابل جسم در خون طپیده او زانوی ادب بر زمین نهاد و چون ابر بهاری زار زار گریست. زاری و ناله حاج احمد را تنها در کنار پیکر غلامرضا مطلق و محمد توسلی دیده‌اند و بس... روزگارمان در پناه و توجه امام زمان "عج "        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۱ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ پلک هایم سنگینی می‌کرد و چشم‌هایم می‌سوخت. این کم خوابی ها، اثر شناسایی های شبانه بود که تا دیروقت طول می‌کشید. اگر به خاطر نماز صبح نبود دوست داشتم تا روشن شدن هوا توی آلاچیق حصیری جلوی سنگر بخوابم و از خنکی هوای صبح لذت ببرم. به زحمت یکی از پلک هایم را باز کردم. هوا گرگ و میش بود. بلند شدم و کورمال کورمال به سمت تانکر آب رفتم. خنکی آب وضو حالم را جا آورد. شبها با لباس نظامی و آماده باش می‌خوابیدیم. فقط گاهی که هوا خیلی گرم می‌شد؛ پوتین‌های مان را در می آوردیم تا عرق جورابهایمان خشک شود. بعد از نماز صبح پلکهایم هنوز سنگینی می‌کرد و وسوسه می‌شدم که کمی چرت بزنم، ولی بر احساسم غلبه کردم. ناسلامتی بعد از بیست ماه حضور در جبهه جنوب و غرب حسابی جان سخت شده بودم. بعضی از بچه ها با این که کارهای سنگین مهندسی می‌کردند و شب ها دیر می خوابیدند؛ صبح زودتر از بقیه بیدار می‌شدند و خیلی سرحال و شاداب بودند. دلم می‌خواست مثل آنها باشم. به طرف سنگرمان رفتم. سنگرها را با لودر در دل کوه یا تپه ای می‌کندیم و برای سقفش از تراورس یا تنه درختان استفاده می‌کردیم. با پلیت یا نایلون روی آن را می پوشاندیم و بعد خاک می‌ریختیم. اطرافش را گونی‌های خاک می چیدیم و برای در ورودی اش از جعبه مهمات استفاده می‌کردیم. وقتی وارد سنگر شدم هنوز دو تا از فانوسها روشن بودند. پیلوت آنها را پایین کشیدم و فوت کردم. یکی از بچه ها کوله پشتی اش را زیر سرش گذاشته و خوابیده بود. پایم به ظرفهای پلاستیکی کنار چراغ علاء الدین خورد و ریخت. صدای به هم ریختن‌شان چرت او را پاره کرد و غر زد. زیلوی تا شده را باز کردم و نشستم. از جیب کوله ام شانه کوچکم را برداشتم و به موهای به هم ریخته ام کشیدم. بیرون سنگر ایستادم و چند نفس عمیق کشیدم تا طراوت هوای صبح توی ریه هایم پر شود. جبهه غرب تابستانهای گرمی داشت اما طرف صبح هوا خنک می‌شد. برای من که بچه شهری کوهستانی بودم تحمل سرما راحت تر از گرمای طاقت فرسای جنوب بود. نیروهای آنجا «دایی عیسی» را خوب می شناختند. ذکر خیرش را زیاد می‌شنیدم اما خودش نبود. قبل از اعزام من، در منطقه «چنانه» مجروح شده بود. خیال می‌کردم بلافاصله بعد از ورود من عملیات درگیری خواهد بود؛ اما خبری نشد. زمستان سال ٦٥ به منطقه ی «نفت» «شهر» در نزدیکی سومار اعزام شدم. محل استقرارمان روبروی ارتفاع شترمیل بود که نزدیک نفت شهر قرار داشت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۲ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ زمستان سال ٦٥ به منطقه «نفت شهر» در نزدیکی سومار اعزام شدم. محل استقرارمان روبروی ارتفاع شترمیل بود که نزدیک نفت شهر قرار داشت. این ارتفاع درست مشرف به شهر مندلی عراق بود و خیلی راحت می شد آن جا را دید. سمت چپمان ارتفاعات ٤٠٢ قرار داشت. این ارتفاعات برای عراقی‌ها مهم بود. کانالهای بتونی شکلی داشت که به راحتی می‌شد با موتور از داخل آن رفت و آمد کرد. (شیمیایی شهر سومار و شهادت مظلومانه خیلی از رزمنده ها، به خاطر گرفتن همین ارتفاعات بود) اول صبحی با شنیدن صدای زیارت عاشورای یکی از بچه های سنگر بغلی حال و هوای روزهای محرم بهم دست داد. یکی- دو روز دیگر، مداحی و سینه زنی بعد از نماز عشاء شروع می‌شد. چه قدر برای شرکت در مراسمهای عزاداری شهرمان انتظار کشیده و لحظه شماری کرده بودم. حتی یک بار نوبت مرخصی ام را به یکی از بچه های متاهل دادم تا روز تاسوعا در زنجان باشم. چند روز زودتر درخواست مرخصی دادم و مطمئن بودم که به خاطر حضور طولانی ام در منطقه با آن موافقت می شود. اما جواب آمد که همه مرخصی ها لغو شده . حالم حسابی گرفته شد. احتمال می‌دادند که دشمن تحرکاتی در منطقه انجام می‌دهد. ذهنم با این چیزها درگیر بود و داشتم جلوی سنگر بند پوتینم را سفت می‌کردم که یک هو صدای غرشی بلند شد. از جا پریدم و سرم را بالا گرفتم. چند هواپیمای جنگی در ارتفاعی کم، از بالای سرم رد شدند و چند کیلومتر آن طرف تر را بمباران کردند. بین بچه ها هم‌همه افتاد هراسان از چادرها و آلاچیقها بیرون دویدند و بالای سرشان را نگاه کردند. خواب از سر همه پریده بود. یکی پوتینش را می‌پوشید، دیگری دنبال اسلحه اش می‌گشت، دوباره نگاهی به عقبه کردم. دود غلیظ و سیاهی بلند شده بود. هواپیماها توی آسمان جولان می‌دادند و مثل نقل روی توپخانه و مهمات یگانهای پشتیبانی موشک می‌ریختند. چند دقیقه بعد ضد هوایی‌های خودی شروع به کار کردند. صدای فرمانده یگان را شنیدم که بین بچه ها می‌دوید و داد می‌زد: ماسک! ماسک هاتونو بزنید. احتمال داره شیمیایی بزنن. بی دلیل نبود که اول صبحی یاد شیمیایی شهر سومار افتاده بودم. سریع دویدم و از توی سنگر ماسکم را برداشتم و به صورتم زدم. یگان ما یگان مهندسی لشکر ۵۸ ذوالفقار بود و تجهیزات نظامی چندانی نداشتیم. وظیفه نیروهای مهندسی ایجاد پل و سنگر و جاده یا خنثی کردن مین بود نه درگیری مستقیم با دشمن. نیروهای مهندسی همیشه در پشت نیروی خط شکن مستقر می‌شدند و هرجا که نیاز بود؛ پلی میزدند یا‌ جاده ای را صاف می‌کردند. گروهان ما چند دسته بود و هر دسته مسئولیتی را به عهده داشت. من، مسئول گروه تخریب و راه سازی بودم. ابزارمان، مین، لودر، بیل و بولدوزر بود، نه موشک و ضدهوایی و کاتیوشا. وقتی که تیرهای ضدهوایی در عقبه بیشتر شد هواپیماها مسیرشان را کج کردند و به طرف یگان ما آمدند. دویدیم و توی حفره روباه ها پنهان شدیم. حفره روباه‌ها چاله های مکعبی شکلی بودند که نزدیک سنگرهای خودی به اندازه یکی دو- متر از زمین کنده بودیم. درست اندازه یک قبر. گاهی بچه ها توی آن می‌خوابیدند و به شوخی می‌گفتند: «قبرمان را با دست خودمان کنده ایم. فقط کافی است یک گلوله بهمان بخورد تا همین جا شهادتین را بگوییم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ هواپیماها چند موشک روی سرمان ریختند و جلوتر رفتند. گرد و خاک و دود و غبار به هوا بلند شد. هنوز داشتند توی آسمان جولان می‌دادند که آتش نیروهای زمینی عراق شروع شد. جلوتر از ما بچه‌های پیاده و زرهی در خط مقدم درگیر شدند. متقابلاً پشت سر ما توپخانه هم خمپاره های ۱۲۰ م . م شلیک می‌کرد. با وجود اینکه توپ خانه حسابی بمباران شده بود و مهمات داخلش می‌سوخت بازهم مقابله می‌کرد. چنان دود غلیظی به هوا بلند می‌شد که معلوم بود خیلی از ادوات و تجهیزات نیروهای خودی سوخته و از بین رفته اند. یگان ما وسط توپخانه و خط مقدم بود. ما خمپاره و موشک و سلاح سنگین نداشتیم تا مقابل دشمن بایستیم. با یک کلاشینکف توی حفره روباه ها مخفی شده بودیم تا گلوله و ترکشهایی که از بالای سرمان رد می‌شد؛ بهمان برخورد نکند. معلوم بود عراقی‌ها از خیلی وقت پیش منطقه را جزء به جزء شناسایی کرده و با دقت نقشه حمله را کشیده‌اند. چون دقیقاً می دانستند آتش شان را کدام سمتی بریزند که تلفات بیشتری داشته باشد. خود من چندباری در شناسایی‌های مهندسی متوجه حضور عراقیها در منطقه شده بودم. حتی یک بار نیروهای خودی من و فرمانده یکی از گروهانها را که شبانه از شناسایی برمی‌گشتیم با عراقی ها اشتباه گرفته و به طرف مان شلیک می‌کردند. حدود دو کیلومتر با عراقی ها فاصله داشتیم و این فضای خالی و منطقه کوهستانی باعث می‌شد تا گشتی‌ها به راحتی در منطقه رفت و آمد کنند. عراق چندباری برای به دست آوردن ارتفاعات ٤٠٢ عملیات کرده بود اما هربار شکست بدی خورده و عقب نشینی کرده بود. ساعتی بعد از بمباران هوایی خبر رسید ماموریتی به عهده گروه مهندسی محول شده و باید پل سپاه تخریب می‌شد تا دشمن نتواند خط را بشکند و یگانها را محاصره کند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻 مردم دمپایی به سمت ما پرتاب می‌کردند علی علیدوست قزوینی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄     🔻 شب ۱۵ اسفند ۶۲ هیچ خبری نبود و اردوگاه آرام بود. صبح بعداز اینکه درها را باز و صبحانه را توزیع کردند اعلام کردند آماده شده و وسایل‌تان را جمع کنید که می‌خواهیم شما را هم به جای دیگری منتقل کنیم... حدود ۳۵ الی ۴۰ اتوبوس بود. یک حرکت نمایشی بزرگ راه انداختند طوری که همه صندلی‌های اتوبوس را پر نکرده بودند و در هر اتوبوس تعدادی صندلی خالی بود. 🔻بعد از چند دقیقه حرکت به شهر موصل رسیدیم کاروان اسرا خیابان‌های اصلی را دور زدند مردم شهر به تماشا ایستاده بودند سوت و کف می‌زدند، توهین می‌کردند و فحش می‌دادند، لنگه دمپایی پرت می‌کردند. البته مردم بیچاره نمی‌دانستند که ما اسرای قدیمی هستیم. فکر می‌کردند ما در عملیات خیبر اسیر شدیم. همانطور که استقبال کرده بودند بدرقه نمودند و از شهر خارج شدیم و قطار اتوبوس‌ها به سمت بغداد حرکت کرد. برای ما قطعی و مسجل شد که ما را به سمت اردوگاه‌های شهر رمادیه می‌برند. 🔻 چند ساعتی که رفتیم تابلوهای کنار جاده فاصله تا بغداد را نشان می‌دادند. از سربازان داخل اتوبوس سوال کردیم که ما را به کجا می‌برند؟ آنها نیز اطلاع دقیقی نداشتند و گفتند: احتمالا به رمادیه می برند. حدود ۲۰۰ کیلومتر از موصل دور شده بودیم که ناگهان حرکت کاروان برعکس شد و اتوبوس‌ها به سمت موصل برگشتند و این مسیر طی شد دوباره وارد شهر موصل شدیم، همان برنامه تکرار شد ما را در شهر چرخاندند مراسم استقبال و بدرقه انجام شد و به سمت اردوگاه‌های اسرا بازگشتیم. اتوبوس‌ها جلوی اردوگاه موصل یک (اردوگاه بزرگه) توقف کردند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
📝در فرازی از وصیت‌نامه شهید مدافع حرم حجت‌الاسلام آمده است: «مطمئن باشید اگر من و امثال من به این جهاد نمی‌رفتند ما باید الان در مرزهای خودمان با این قوم از خدا بی‌خبر می‌جنگیدیم و این بمب‌ها و تیرها بر مردم خودمان فرود می‌آمد...» 🗓 شهادت: ۱۲ بهمن ۹۴ 📿شادی روحشان کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
از ڪانال‌های آن روز فقط به "خدا" می رسیدند از ڪانال‌ های امروز چه طور؟ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
💠اوج عملیات کربلای 5 بود از زمین و آسمان آهن گداخته بود که به سر ما می بارید. در این گیرو دار که همه به سنگر ها چسبیده بودند، دیدم کسی گونی خاک روی دوش می کشد و فریاد می زند: «هر کس سنگرش خوب نیست برایش گونی بیارم.» خودش بود, حاج باصری. 💠نوروز ۶۶خبر دادن حاجی زخمی و تهران بستریه. رفتیم ملاقاتش. ترکش خمپاره ۶۰ بدنش را چاک چاک کرده بود. به خصوص ترکشی که زیر زبانش بود و تکلم را از او گرفته بود. روی کاغذ نوشت؛ اصلاً نگران نباشید این هم از طرف خداوند است و من به این حال و درد افتخار می کنم که حال که شهید نشده ام حداقل این طور مجروح شده ام. برای من یک قران و چند کتاب دیگر بیاورید! بیست روز طول کشید تا ترکش را خارج کردند و تکلمش برگشت. با همان زبان بی زبانش، با قلم و کاغذ کل پرستار های بخش را تخت تاثیر قرار داده و به انها درس زندگی می اموخت 💠جزیره مجنون سقوط کرده و دشمن با قایق در حال پیشروی بود. ما ارپی جی را مسلح می کردیم و به دست حاج باصری می دادیم. همه را با دقت میزد به قایق ها. تا اینکه مهمات تمام شد. اشک از چشمانش جاری شد. گفت کاش مهمات بود. برید عقب که همه شهید می شید. خودش اخرین نفر امد. ناگهان خمپاره ای به زمین نشست. من خوردم. دیدم حاج باصری هم افتاد. هرچه صدایش کردم تکان نخورد. قدرت عقب کشیدن او را نداشتم و او ماند... 🌱🌷🍃 حاج محمد باصری : جزیره مجنون کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
ما که فراموش کرده‌ایم اما مادری هنوز منتظر است ... ۱۴ تیرماه سالروز ربوده شدن کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
💌 🌕شهید ♨️موهبت الهی دو فرزند شهید 🌻همسر شهید نقل می‌کند: فرزند اولم، علی در سال۱۳۸۲ به دنیا آمد. شیر نمی‌خورد. واهمه داشتم که اگر علی شیر نخورد، مجبور خواهم بود از شیرخشک استفاده کنم. مجتبی کتاب قرآن را برداشت، نیت کرد، قرآن را باز کرد و سوره محمدﷺ آمد. علی را در آغوش گرفت و سوره محمدﷺ را آرام‌آرام در گوشش خواند و در کنار آن آیات زیبا گریه می‌کرد. صدای زیبایش طنین‌انداز اتاق شده بود و اشک‌هایی که روی گونه‌هایش جاری بود، از ذهنم پاک نمی شود. پس از آن، به راحتی علی شیر خورد. 🌻عباس، پسر دومم، سال۱۳۸۴ به دنیا آمد. قبل از تولدش در خواب سواری را با اسب سفید دیدم که از او طلب شفای فرزندم را داشتم و حسّی می‌گفت که او حضرت عباس علیه‌السلام است. خواب را برای مجتبی تعریف کردم و او نیّت کرد که هر ساله در روز تاسوعا نذری بدهیم. زمانی که عباس به دنیا آمد، حال جسمی خوبی نداشت. پس از چند مدت حالش خوب شد و هیچ نشانه‌ای از بیماری در بدنش نبود. مجتبی دلداده اهل‌بیت بود و در ایّام ولادت ائمه، شیرینی می‌گرفت و به منزل می‌آورد یا در پادگان بین سربازان پخش می‌کرد. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd