eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.2هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
1 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                            
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ یک ماشین پر از مهمات تهیه کرده بودند. از ماشین های زیل روسی بود. رستمی گفت حاج آقا این ماشین مهمات را باید به مسجد جامع سوسنگرد برسانید. گفتم کسی مسجد جامع را بلد است؟ گفت: اگر کسی بلد باشد جرأت ندارد بیاید. شما برو ببینیم چه می شود. در همین حال، پیرمردی به نام آقای فرهادی که حدود پنجاه سال داشت، گفت: من با شما می‌آیم کارم رانندگی ماشینهای سنگین است. حرکت کردیم، وارد شهر که شدیم اول فلکه سوسنگرد آتش توپخانه دشمن روی ما ریخت. ◇ ماشین را نتوانستند بزنند ولی اطراف آن را می زدند. راننده پیر دعا می خواند. می گفت: حاج آقا! دعا کن تا این مهمات منفجر نشود. دیدم دو نفر از بچه ها از آن طرف می آیند. پرسیدم: چه شده؟ گفتند: درگیری اطراف رودخانه و سمت بستان است. عراقی‌ها عقب نشینی کرده و آن طرف پل مستقر بودند. این طرف پل، نیروهای خودمان بودند. گردانی از لشکر ١٦ زرهی قزوین آمد و جلوی آنها خط پدافندی درست کرد. ده پانزده کیلومتر بعد از جاده، چون اکثر تانکها بیل داشتند، مشغول کندن زمین و ساختن سنگر شدند. تانکها برای خودشان سنگر زدند و خط درست کردند. خیالمان از این قسمت راحت شد. آتش پشتیبانی توپخانه هـم فراوان بود. در واقع ده دستگاه کاتیوشا آورده بودند که همزمان کار می کردند. البته در مقابل آتش عراقیها، آتش نیروهای ما چیزی نبود. معروف بود که بچه های ما آتشباری توپخانه دشمن را چلچله می‌گفتند. ◇ فلکه را دور زدیم و از سمت بانک ملی رفتیم. داخل ماشین مقداری غذا، کنسرو و آب میوه داشتیم. تا پیاده شدم یک نفر جلو آمد و پرسید: - مهمات داری؟ گفتم کنسرو گفت: کنسرو می‌خواهم چکار؟! گفتم: ماشین پر از مهمات است. از این طرف هم عراقی ها تا چهارده پانزده کیلومتری سوسنگرد عقب نشسته اند. اولین گروهانی که آمده، گروهان ماست. پرسید: نیروهایت کجا هستند؟ درگیری این طرف پل شدید است. من مسؤول اینجا هستم. گفتم: نیروهای مان بعد از این که وارد عمل شدند، همان جا موضع گرفتند. من برای تان مهمات آورده ام. گفت: اگر بتوانی نیروی تازه نفس بیاوری، خیلی خوب است. گفتم: پس من می روم. ◇ در عرض چند دقیقه مهمات داخل ماشین خالی شد. نیروهای گروهان فقط گلوله آرپی جی و فشنگ ژ سه داشتند. هر کس برای خودش یک جعبه مهمات برمی داشت و به سمت میدان درگیری می‌رفت. من و پیرمرد به هورالهویزه و نزد رستمی برگشتیم. رستمی مجروح شده بود. او را به عقب برده بودند. به چند تن از مسؤولین گفتم: بچه ها در سوسنگرد نیاز به نیرو و مهمات دارند. گفتند: برو و گروهان ذخیره ات را بیاور. رفتم و نیروها را آوردم. عراقی‌ها تا دهلاویه عقب نشینی کرده بودند. جنگ در شهر سوسنگرد تمام شده بود. گفتم: اگر قرار است ما اینجا بمانیم، بمانیم. اگر هم قرار است در جای دیگری خط پدافندی درست کنیم، به آنجا برویم. ◇ قرار بود از هورالهویزه به سمت اهواز، چهار کیلومتر بالاتر از جاده مستقر و آماده درگیری بعدی بشویم. گروهان من مستقر شد. متوجه شدم صدوپنجاه نفر از نیروها غایب هستند. یکی از بچه ها گفت: حاج آقا! بچه ها آمدند، چون دیدند شما نیستید، سلاح هایشان را برداشتند و گفتند ما می رویم سوسنگرد بجنگیم. به بزم آرا گفتم نتوانستی نیروها را نگه داری؟ گفت: چه کسی می‌تواند آنها را نگه دارد. نیروها، تازه طعم حمله بـه نیروهای عراقی را چشیده اند. هشتصد نفر از عراقی ها را با یکی از فرماندهان رده بالایشان کشته اند. بچه ها حالت عجیبی دارند. الان طوری است که نمی‌شود به آنها حرف زد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ نزدیک غروب نیروهای غایب برگشتند. خودشان برای خودشان فرمانده گروهان تعیین کرده بودند. سه چهار تا شهید داده بودند. پرسیدم چه کسی به شما گفت بروید؟ گفتند: حاج آقا، لازم بود که برویم و بجنگیم. وقتی برگشتیم صدا و سیمای مرکز خراسان با من مصاحبه تلویزیونی کرد. نیروهای ما در دو قسمت مستقر شدند. مرکزیت گردان در روستایی قرار داشت که شب اول در آن درگیر شده بودیم. دو گروهان از نیروهایمان را با گردان نیمه مکانیزه ١٤٨ ارتش در موضع پدافندی همراه کردیم با همین گردان شش کیلومتر بعد از سوسنگرد خط دفاعی درست کرده بودیم. ◇ هنگام رفتن به دهکده سیدکریم نرسیده به سوسنگرد خبر رسید که عراقی ها به نزدیک شهر حمیدیه رسیده اند. گفتند: آیا کسی هست که به صورت داوطلب برود؟ سه نفر از افراد گروهان من نزد علی هاشمی در مرکز فرماندهی رفتند. دیدم هاشمی می‌گوید من چند نفر با آر.پی.جی می‌خواهم کـه بـه جـان تانکهای عراقی بیفتند و آنها را عقب بزنند. اگر دشمن به حمیدیه برسد، پادگان دشت آزادگان را می‌گیرد و اهواز سقوط خواهد کرد. پرسیدم چند دستگاه تانک هست؟ هاشمی گفت: حدود صد دستگاه. وقتی رسیدیم روی جاده بزن بزن بود. تانک های دشمن داخل زمینهای کشاورزی درگیر بودند. هر نفر یک آر.پی.جی و پنج شش گلوله برداشت. همراه بعضی از بچه ها اسلحه ژ سه و کلاشینکف هم بود. یکی از بچه های سپاه اهواز کم نظیر و با مهارت آر پی جی میزد. اصلاً خطا نمی کرد. ◇ شروع به زدن تانک ها کردیم. ما در میان نیروهایمان، بیشتر از صد نفر آر.پی.جی‌زن داشتیم. آن روز، تعداد زیادی از تانکها منهدم شدند. اما چند نفر از بهترین عزیزان رزمنده به شهادت رسیدند. ساعت دوازده شب دشمن عقب نشینی کرد و ما به حمیدیه برگشتیم. علی هاشمی خسته و کوفته نشسته بود. تا مرا دید از جا بلند شد و پرسید چند تا از بچه های ما زنده اند؟ گفتم: من میخواستم از شما بپرسم. گفت تا الان چهار پنج نفر برگشته اند! گفتم بگو ببینم بچه های گروه من آمده اند یا نه؟ هاشمی که چهره اش خیلی گرفته بود گفت: حاجی! بقيه نيروها شهید یا اسیر شده اند. بیشتر از ده دوازده نفر برنگشته بودند. گفتم: کسی اسیر نشده. بچه هایی که من می‌شناختم به این آسانی اسیر نمی شوند. هر جــا گلوله هایشان تمام شده باشد، همانجا شهید شده اند. ◇ جریان شهادت آن سپاهی ریخته گر را گفتم و آدرس تکه های بدنش را دادم. تکه های او روی درختهای گز آنجا افتاده بود. رفتند و تکه های بدنش را آوردند. به اهواز برگشتم تا بدن و لباسهایم خود را که آغشته به خون بچه ها بود، بشویم. خودم هنوز مجروح نشده بودم. شب را در ستاد خراسان ماندم. در آنجا تلویزیون گزارش تصویری جنگ را پخش می کرد. پیرزنی را نشان می‌داد که ده پانزده تخم مرغ به ستاد کمکهای مردمی آورده بود. او می‌گفت من فرزندی ندارم که به جبهه بفرستم ولی سه مرغ خانگی دارم و تخم مرغ هاشان را برای رزمندگان آورده ام. دیدن این گزارش آن قدر ما را به هیجان آورد که دلمان می خواست شب و روز با دشمن بجنگیم و ساعتی آرام نگیریم. ◇ بعد از این که محاصره سوسنگرد به طور کامل شکسته شد هر کدام از گردانها در منطقه ای که از قبل تعیین شده بود، به حالت پدافندی مستقر شدند. گردان ما در آن طرف رود پدافند کرد. تیپ ١٦ زرهی سمت چپ ما موضع گرفت. پشت سر او نیروهای سپاه و گردانهای نامنظم قرار داشتند. در طول مدت چهل شبانه روزی که آنجا بودیم، حتی یک شب نیروهای عراقی را آرام نگذاشتیم. به این نتیجه رسیده بودیم که باید ضربه های پی در پی خسته کننده و چریکی بر نیروهای ارتش عراق وارد کنیم هر دو شب یکبار در منطقه پدافندی خودمان به عراقی ها شبیخون می زدیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ بچه های سپاه در قسمت‌های پایین تر از ما - هورالهویزه - هر شب با نیروهای عراقی درگیر بودند. نحوه عمل همه نیروها چریکی بود. دوازده کیلومتر از مواضع قبلی جلوتر رفتیم. پنج کیلومتر جلوتر از سوسنگرد، اولین خط پدافندی خود را مستقر کردیم. یعنی درست روبه روی روستای مالکیه. یک جاده خاکی در سمت چپ ما بود که بعدها در عملیات بیت المقدس جاده پیروزی نام گرفت. از این جاده به سمت حمیدیه، خط خالی از نیرو بود. یکی از ابتکارهای دکتر چمران این بود که آب رودخانه کرخه را به یک طرف جاده هدایت کرده بود. آب به تدریج می آمد و در کانالهایی که بچه های ما کنده بودند، جمع می‌شد. موانع و مین هم گذاشته بودند که اگر تانکهای دشمن قصد حمله داشتند، نتوانند از آنجا عبور کنند. ◇ چهل شبانه روز در حالت پدافندی بودیم. بعدها گردان ١٤٨ پیاده از لشکر ۷۷ خراسان آمد و در سمت راست ما موضع گرفت. عراقی‌ها قرار بود شب اربعین تک بزنند. شب سی‌ام محرم قرار گذاشتیم با صد نفر علیه آنها وارد عمل بشویم. کیلومتر دهم شهر اهواز به سمت سوسنگرد روستایی بود که تابلو نداشت. یادم می آید که یک کانال آب کشاورزی کنار آن قرار داشت. خط پدافند نیروهای دشمن حدود صد متر امتداد داشت. به فاصله یک کیلومتر از آن به طرف بالا، کانال دو شاخه‌ای وجود داشت. یک شاخه به سمت ما می آمد، شاخۀ دیگر به محل روستایی می‌رفت که دشمن در آن مستقر بود. ◇ تصمیم گرفتیم نیروهای عراق را از محل استقرارشان عقب بزنیم. ممکن بود آنها روی جاده اهواز سوسنگرد مسلط بشوند. این احتمال برای ما وجود داشت و ممکن بود جاده اصلی تدارکاتی ما مختل بشود. دشمن حتی روی جاده‌های فرعی ما دید داشت. همان شب رفتم به سنگر برادران ارتش. حين صحبت، متوجه شدم که آنها تمایلی به رزم شبانه با دشمن ندارند. بعد از اینکه از سنگر بیرون آمدم آقای خدابخش رو به من کرد و گفت: این برادران ارتشی قادر به کار شبانه نیستند. اگر شما می‌خواهید شبانه وارد عمل شوید، من در خدمت شما هستم. ◇ پرسیدم: شما چند نفر هستید؟ جواب داد: فقط خودم. شما به من نیرو بدهید، انجام عملیات با من. گفتم: پس شما با ما بیا. گفت: شما یک درخواست از ارتش برای من بنویسید. چون من مأمورم و مایل نیستم مشکلی ایجاد شود. نیروهای عادی ارتش فقــط آموزش جنگ کلاسیک دیده اند. مطالبی را که شما می گویید، من درک می‌کنم چون هم آموزش دیده ام و هم تجربه عملی دارم. به همین خاطر بیرون از سنگر خدمت رسیدم. نباید این حرف ها را در میان جمع می‌زدم. ◇ به سنگر برگشتم و با سرگرد اسلوبی صحبت کردم. او گفت: اگر ستوان خدابخش حاضر باشد، من حرفی ندارم. ستوان احترام نظامی گذاشت و گفت: بله قربان من حاضرم. ستوان خدابخش خوشحال شد و گفت جناب سرگرد، بنویسید. سرگرد هم نوشت. بعد همراه او به سنگر خودمان برگشتیم. یک هلی کوپتر عراقی خط پدافند ما را می‌کوبید. فاصله هلی کوپتر از ما زیاد بود. ابراهیمی متصدی تیربار که یک آیةالکرسی به تیربارش می بست، گفت: حاج آقا نظر نژاد این هلی کوپتر ما را اذیت می کند. بــه او بگویید برود. بچه ها با شنیدن این مطلب خندیدند و گفتند: آقای ابراهیمی، تیربار تو به هلی کوپتر نمی‌رسد. ابراهیمی گفت: این آیة الکرسی همین طور مفت و مجانی این جا بسته نشده. من الان می‌زنم شما نگاه کنید. ◇ ابراهیمی تیربار ژ سه داشت. شلیک کرد و هلی کوپتر عراقی افتاد! همه نیروها با دیدن این صحنه تعجب کردند. بعضی ها می گفتند: موشک به هلی کوپتر خورده. فریاد تکبیر نیروهای ارتشی و سپاهی طنین انداخت. ابراهیمی گفت: دیدید که این آیةالکرسی کار خودش را کرد. ولی خود او هم متعجب مانده بود. آدم با تقوایی بود. در طول مسیر که می‌رفتیم گفتم آقای ابراهیمی، آیةالکرسی آورده ای؟ گفت: بله به گردن این تیربار بسته است! این آیةالکرسی هیچ وقت از اسلحه من جدا نمی‌شود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۳۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ به کانالی که نزدیک عراقی‌ها بود رسیدیم. راه رفتن روی زمین‌های شخم خورده آنجا مشکل بود. هفت هشت نفر را فرستادم تا ببینند وضعیت چگونه است. ستوان فریدون خدابخش، آقای عرفانی، حاجی پور و بشنیجی هم با من بودند. بقیه همانجا موضع گرفتند که اگر درگیر شدیم حمایت کنند. طی این مسیر از ساعت دوازده شب تا سپیده صبح طول کشیده بود. عراقی ها صبح که از خواب بیدار می‌شدند، مثل کلاغ روی لوله های تانکهایشان می‌نشستند و نگاه می‌کردند. تاریک و روشنی صبح، وقت خوبی برای زدن آنها بود. ◇ یک عراقی برای قضای حاجت از سنگرش بیرون آمد. همان طور که نزدیک تر می‌شد و با خودش می‌خواند شلوارش را پایین کشید و نشست. یک دفعه چشمش به ما افتاد. در حین ریختن ادرار پا به فرار گذاشت. آقای عرفانی با کلاشینکف او را زد. گلوله بین دو کتف عراقی نشست و او را به سینه انداخت. با افتادن او حدود شصت نفر عراقی از سنگرها بیرون ریختند. تانک‌هایشان روشن شد و ما به داخل کانال برگشتیم. متوجه شدم که تک مانده ام. عراقی‌ها با تیربار و دوشکا ما را می‌زدند امانمان بریده بود. خمپاره اندازهای عراقی بیکار نبودند. خدابخش و حاجی پور می‌خواستند به سمت من بیایند. فریاد زدم: اگر بیایید کشته می‌شوید. خودتان را عقب بکشید. آنها با اشاره فهماندند که درگیر می شوند. ◇ عرفانی با آر پی جی تانک عراقی را زد. آتش پشتیبانی با خمپاره شروع شد. آتش توپخانه نداشتیم. درگیری سختی به وجود آمد. حدود یک ساعت درگیر بودیم. بچه ها به من اشاره کردند که چه کنیم. گفتم بروید عقب. بچه ها که رفتند تبادل آتش قطع شد. عراقی‌ها فکر کردند من کشته شده ام. به منطقه که نگاه کردم متوجه شدم حدود شصت متر آن طرف تر، سمت نیروهای خودمان یک کانال وجود دارد. فکر کردم تا آنها بخواهند خودشان را جمع و جور کنند، می توانم با یک حرکت سریع خودم را داخل کانال بیندازم و فرار کنم. کمی که مکث کردم، دیدم نیروهای پیاده شان آرایش گرفتند تا به منطقه درگیری بیایند. قصد پاکسازی داشتند. یک مرتبه بلند شدم و فرار کردم. ابتدای کانال که رسیدم، آنها شروع به تیراندازی کردند. خودم را داخل کانال انداختم و دویدم. ◇ در بین راه از شدت حرارت بلوزم را درآوردم. آنقدر عرق ریخته بودم که اگر بلوز را می چلاندم، آب می ریخت. تا من برسم همه بچه ها از جمله آقای بزم آرا و رستمی قطع امید از بازگشت من کرده بودند. یک مرتبـه کـه از کانال بالا آمدم، سـتـوان خدابخش گریه کنان به طرفم دوید. نتیجه درگیری شب سی‌ام محرم، انهدام یک تانک و کشته شدن چهار عراقی بود. از مجروحین و کشته های پشت خاکریز عراق، آمار دقیقی نداشتیم. دو نفر از بچه های ما نیز زخمی شدند. ◇ ما به هدف نزده بودیم. بعد از درگیری آن شب، یک تیم پنج نفره برای شناسایی تشکیل دادیم. حاجی پور به عنوان مسؤول تیم شناسایی انتخاب شد. آقای عرفانی، مجید ثامنی و دو نفر دیگر از بچه بسیجی ها هم بودند. یک سرباز ارتشی هم به نام عباسی جزو آنها بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد...... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@mostagansahadat ---------------------------------------------------- اخبار آنی از منطقه و محورمقاومت👇 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd آیدی پذیرش تبلیغات @hosyn405
💢نمیدانم شهادت شرط زیبا دیدن است یا دل به دریا‌ زدن؛ ولی هرچه هست، جز دریادلان دل به دریا نمیزنند... 🌿شهید فرید کرم پور کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
قهرمانان دفاع مقدس 🕌کربلا در کربلا می‌ماند اگر زینب نبود ...🚩🚩 شوش ، مادر برادران تاجیک آگهی یادبود پسرانش را به دیوار می‌چسباند.... مادران زینبی کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
شهید عملیات بیت المقدس شهید حسین علی قجه ای از زرین شهر زندگی نامه و وصیت نامه: شهید حسین علی قجه ای چهاردهم شهريور 1337، در شهر زرین شهر از توابع شهرستان لنجان چشم به جهان گشود. پدرش جواد کشاورز بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا دوم متوسطه درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. هفتم ارديبهشت 1361، با سمت معاون طرح و عملیات قمر بنی هاشم در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش شهيد شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است. برادرش حسن نيز شهيد شده است. قسمتی از وصیت شهید: از کلیه مسلمانان درخواست عاجزانه دارم که از خط رهبریت امام امت پیروی کنند . خدایا ما ابزار و وسیله ای بیش نیستیم ، توئی که مرا هدایت و از خطر عقیدتی به دور میداری . خداوند به شما امر میکند که امانتها را به صاحبان آن بسپارید . ای خمینی عزیز ، مطمئن باش که به آیه قرآن وفا دار خواهیم ماند و همیشه از حرکت در خط پیامبر گونه ات تا ظهور حضرت مهدی (عج) ضعف از خود نشان نخواهیم داد. برای اینکه جوانان متعهد و شجاع بارآیند ، از مرگ نترسانید که زیر بارذلت زندگی کنند و از ترس مرگ خروش نکشند ، قربانی شدن در راه تحق اسلام و اهداف انقلاب اسلامی آرزوی ماست. بگذارید ما فدا شویم اما نگذارید که جمهوری اسلامی و خط امام بیش از این دستخوش حملات مخالفان شود . خدایا تو رابه خون کلیه شهیدانی که بدست شیاطین به شهادت رسیدند و هر کدام همچون دانه گندم که در زمین مرگ را بخود قبول کردند و تعداد بیشتر دانه بوجود می آورد، همچون تمامی شهیدان که بعد از شهید شدن سیل خروش حرکت میکند تا دراین دانشگاه بزرگ انقلابی ، خود را درمعرض آزمایش قرار دهندو اسلام را درتمامی کشور پیروز بگردان . سعی کنید حتی المقدور در این جنگ که از ساعتها و زمانهای کمیاب روزگار است شرکت کنید . آب دریا اگر نتوان کشید هم بقدر تشنگی باید چشید . درد دلی با برادران پاسدار دارم ، شما را قسم به آنچه برایش ایثارگری میکنید که سخنان امام با شما تطبیق کند و قلب امت دردناک نشود ، چون شما از جان گذشتگان را دوست دارد. جملات امام به پاسداران ، شما جندالله اید ، شما دست خدائید ، شما سربازان امام زمان هستید ، در آخر تشکر از کمک بیدریغ ملت مسلمان به جبهه ، که نیروها را در جبهه ها واقعا"شرمنده کرده. شادی روحش صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
كبوترانه پريدند عاشقان خدا به بی كرانه ترين سمت ، آسمان خدا و عرش زير قدم هايشان به خود لرزيد چه سربلند گذشتند از امتحان خدا شهدای عزیزمان را یاد کنیم با ذکر معطر صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
9.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 کربلا دیدن، آرزوی دیرینه‌ای که دل‌های عاشق سال‌ها برای درکش پر می‌کشید و امری دست نیافتنی می‌نمود و چه کسانی که عمرهایشان قد نداد. اما، اما، ما......        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂