امام خامنهای:
کسانی که در دوران دفاع مقدس
سر از پا نشناخته در صفوف دفاعمقدس
شرکت می کردند منتظران حقیقی بودند.
#اعزام_به_جبهه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#واجعلنا_من_انصاره_و_اعوانه
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
در روزهای بازگشایی مدارس
یادی کنیم از دانشآموزی که
درس و مشقِ مدرسه را بیخیال ؛
و ممتازِ مرادنگی در مکتب جبهه شد
"شهید احمد قبادی دیالی"
در یکم خرداد سال ۱۳۴۸ در روستای نامجو اولادقباد از توابع شهرستان کوهدشت متولد شد. دانشآموز مقطعِ راهنمایی بود و با اینکه نوجوانی بیش نبود؛ به ندایِ ولی خویش، امام خمینی(ره) لبیک گفت و علیاکبروار وارد میادین نبرد شد و در تاریخ ۲۴ مرداد سال ۱۳۶۴ در منطقه عملیاتی چنگوله بسوی معبود خویش پرکشید. او در فرازی از وصیتنامهاش آورده است: «چشمهایم را در تابوت باز بگذارید تا منافقان کوردل بدانند که این راه را کورکورانه انتخاب نکردهام، دستهایم را از تابوت بیرون آورید تا مردم نگویند چیزی با خود بُردهام»
"روحششادباصلوات"
#نوجوانان
#دانشآموز
#قهرمان_وطن
#شهید_احمد_قبادی
#شهادت_چنگوله۱۳۶۴
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
وقتی دلشون تنگ میشد
برای مادر ، پدر ، عشقشون و ...
نامه مینوشتند ؛ بعضی نامهها
قبل از اینکه برسه به دست گیرندهش
دیگه خبری از نویسنده نبود ....
#نامه_نگاری
#وصیت_نامه
#دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
رفتنِ این قهرمانهای وطن
با خودشون بود برگشتشون با خدا..!
📸 تهران ؛ اعزام نیرو سال ۱۳۶۵
مادری در حال بدرقه کردن فرزندش
برای دفاع از وطنمون ایران.
#مادرانه
#نوجوانان
#اعزام_به_جبهه
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
1_6550317574.mp3
13.23M
📢#صدای_انقلاب
💠میگذرد کاروان
💠کاروان شهید نام یک تصنیف از ساختههای محمدرضا لطفی است که اولین بار با آواز شهرام ناظری اجرا و در آلبوم چاووش ۸ گنجانده شد.
این تصنیف که در اوایل جنگ ایران و عراق ساخته شد، فضایی حماسی دارد و به عنوان «بهترین تصنیف جنگ» توصیف شدهاست.
#شهید
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#صدای_انقلاب
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️بیانات امام خامنهای عزیز در دوران دفاع مقدس و در جمع لشگر ۴۱ ثارالله به فرماندهی حاج قاسم سلیمانی
🔴 وعده و پیش بینی حضرت آقا در دوران دفاع مقدس درباره اقتدار ایران (حتما ببینید)
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌹 روایتی از رهبرمعظم انقلاب درباره لشکر۴۱ ثارالله به فرماندهی حاج قاسم سلیمانی در دوران دفاع مقدس
🔻 حضرت آیت الله خامنهای: عمدهی شهدای شما مردم کرمان، متعلق به لشکر ۴۱ ثارالله است. میدانید این لشکر یعنی چه؟ یک لشکر مقتدر، شجاع، فداکار و افتخارآفرین.
♦️ بعضی از بچههای شما که در لشکر ثارالله شهید شدند، در شب عملیات والفجر۸ که عرض اروند متلاطم را باید طی میکردند، ۱۳۰۰ متر غواصی کردند و از این طرف به آن طرفِ آب رفتند؛ برای اینکه خودشان را به دشمن برسانند. آب در اروندرود، هم از طرف سرچشمه پایین میآید؛ هم آب مدّ دریا از بالا داخل میشود. اروند، معبر عجیبی است.
♦️ جوانهای شما لباس غواصی به تن کردند - طوری که دشمن نفهمید - و نه ۱۰ متر و ۲۰ متر و ۱۰۰ متر، بلکه ۱۳۰۰ متر را که عریضترین بخش اروند بود، طی کردند و خودشان را به آن طرف رساندند و توانستند ساحل مقابل را از دست دشمن بگیرند و آن فتحالفتوحِ عجیب را بیافرینند، که دنیا را منقلب کرد.
♦️ در این عملیات، قایقهای سپاه به طرف ساحل اروند منتقل شد؛ اما دشمن نفهمید. این همه نیرو و این همه امکانات از راه دور پای آب اروند آمد؛ اما دشمن با آن همه تجهیزات، و با آنکه ماهوارههای امریکا و انگلیس و شوروی کمکش میکردند، نتوانست حرکت عظیم سپاه را - که از لشکرهای مختلف این همه نیرو لب آب آورده بود - بفهمد. قایقها را باید بچههای لشکر ثاراللَّه کنار ساحل میبردند.
♦️یکی از شهدای نامدار این لشکر، کسی است که در طول بیست روزی که این قایقها را محرمانه منتقل میکردند، نتوانست استراحت کند.
🔺️ از قول فرمانده محترمش - که الحمدللَّه خدای متعال او را برای ما نگه داشته و جزو عزیزان ماست - نقل کردند که گفته بود این جوان سه شبانهروز چشم به هم نگذاشت و نخوابید. بعد از سه شبانهروز که رفته بود در سنگر بخوابد، مأموریتی ایجاد شد؛ رفتم صدایش کردم و او را با خودم به مأموریت بردم! اینها اینطوری جهاد میکردند. ۱۳۸۴/۰۲/۱۲
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
گاهی آرامش یعنی
یک استکان چای کنارِ یاران ....
#صبح_بخیر
#بفرمایید_چای
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
بعضے ها وقتے مـے روند آن قَدر سبکبارند ڪه آدم بهشان غبطه مـے خورد..
دَر وصیت نامه اش نوشته بود :
" فقط هَفت تا نماز غفیله ام قضا شده لطفاً برایم بخوانید!
#شهید_مسعودگنجےآبادی🌷
#دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
#سیره_شهدا
همسرشون تعریف میکردن که ..
زمستان سال 64در تهران زندگی میکردیم. اسماعیل برای گرفتن برنج کوپنی می بایست مسیری را طی کند که جز ماشین های دارای مجوز نمی توانستد از آن محدوده عبور کنند.
او از ناحیه پا هم ناراحتی داشت و حمل یک کیسه برنج با آن مسافت تقریبا یک کیلو متری برایش زجر آور بود .
از او خواستم با خودروی سپاه برود که نپذیرفت.
گفتم: حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد!
گفت اگر خواستی همین طور پیاده میروم وگرنه نمی روم.
او کیسه 25کیلویی برنج را روی دوشش نهاد ویک نایلون هم پر از چیزهای دیگر در دستش گرفت و به سختی به خانه آورد، اما حاضر نشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده کند.
#هفته_دفاع_مقدس
شهید #اسماعیل_دقایقی
#بسیجیان_امام_خمینی ..
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 4⃣5⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام در محاصره گروه مجهز و پانزده نفره عکاس ها و فیلم بر
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 5⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
ابووقاص رو به سربازی که در چارچوب در ایستاده بود گفت:
- اتروح اوياه. (با او می روی)
سرباز پا بر زمین کوبیدن
- امرک سیدی؟
ادامه داد:
- به تعدادشان لباس تمیز تهیه می کنی و میدهی بپوشند.
_ نعم سیدی
این بار قلبم که تا چند ثانيه قبل به نگرانی می تپید، آهنگش را عوض کرده بود و به شادی شروع به تپیدن کرد.
ابووقاص قدی بلند و پوستی گندم گون داشت و سبیلی باریک پشت لبهایش را پوشانده و عینکی ذره بینی روی چشمانش جا خوش کرده بود. هر وقت داد و فریاد می کرد و به گمان خودش زهره چشم از اسرا می گرفت و دلشان را با تهدیدهایش خالی می کرد، قیافه اش تماشایی می شد. دو شیار روی پیشانی و میان ابروهایش نقش می بست. با نگاهی که تحکم و غرور در آن موج می زد، رو به من کرد و گفت:
- لا تنسه گلهم لازم يرحون للحمام.(یادت نرود همه شان باید حمام کننده).
تو هم به سرووضعت برس و با آنها برو. من که مثل چوب خشک ایستاده و سرم را بالا نگه داشته بودم، بعد از حرف هایش گفتم:
- نعم سیدی! هسه اروح أكلهم.(چشم قربان، همین الان می روم به آنها می گویم.)
بلافاصله از اتاق بیرون آمدم. انگار از قفس بیرون پریده بودم. خوشحال و با خیالی آسوده به طرف سلول بچه ها رفتم. در دلم خدا را شکر کردم که رازم هنوز برملا نشده است.
سربازی که بیرون اتاق منتظرم بود، من را همراهی می کرد. خوشحالی ام برای این بود که بالاخره وضعیتم را به صلیب سرخیها میگفتم و از این مخمصه نجات پیدا می کردم و مثل دیگر اسرا به اردوگاه میرفتم؛ جایی که حداقل حیاطی بزرگ برای هواخوری داشت و از امرونهی هایی که روزانه قلبم را از ترس لو رفتن میلرزاند خلاص میشدم. خوشحال به طرف اتاقی که اسیران نوجوان را در آن نگهداری می کردند به راه افتادم
نگهبان در اتاق را باز کرد. داخل رفتم. بچه ها که دیدند لبخند به لب دارم نگاهم می کردند. با خوشحالی گفتم:
- عزیزانم! خبر خوشی برایتان دارم! بچه ها بلند شدند و به طرفم آمدند و دورم را گرفتند:
- عزیزانم! مژده بدهم که ان شاء الله با قولی که داده اند شما را برمی گردانند به ایران.
بچه ها متعجب به طرفم آمدند:
- چی شده صالح؟ گفتم:
- صبر کنید ادامه اش را هم بگویم.
با تعجب به من نگاه می کردند. گفتم:
- اول می برندتان زیارت، بعد پیش صلیب سرخیها و آخر هم ان شاء الله به وطن. به آغوش خانواده هایتان برمی گردید.
پچ پچ بین آنها درگرفت. متعجب تر از قبل نگاهم کردند. ادامه دادم:
- صبر کنید، الان برایتان لباس تمیز می آورند و همه باید حمام کنید، البته به نوبت.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
آنها غمگین و متفکر به هم نگاه می کردند و من در فرصت پیش آمده خدا را شکر کردم. هوا گرم بود و پس از مدتها استحمام، حسابی حال آنها را جا می آورد؛ اما مشکل در نبود حمام بود! آنها ناچار بودند یکی پس از دیگری در توالت و با ریختن آب آفتابه بر بدنهای شوره و عرق زده شان حمام کنند.
آن شب داستان زندگی ام را برایشان تعریف کردم و آثار شکنجه را روی پاهایم نشانشان دادم، آن شب بود که فهمیدند من صالح دریانورد نیستم؛ بلکه دریایی از اطلاعاتم، اینجا بود که همه کنجکاو شده بودند تا از من بیشتر بدانند و هرکدام سؤالی می پرسید. از آنها خواستم سر جایشان بنشینند و دور من جمع نشوند و از همان جا سؤالاتشان را بپرسند و به حرف هایم گوش کنند. بین صحبت ها مدام از آیات قرآن و اشعار عربی استفاده می کردم و تأکید داشتم که تنها به وظیفه شان که حفظ جان است عمل کنند. در آخر عکس پسرم فؤاد را از زیر تشک بیرون آوردم و دادم بين بيست وسه نفرشان دست به دست چرخید.
احساس می کردم بعد از صحبتهای من آرامش و حس خوبی در آنها ایجاد شده و یقین پیدا کرده اند که جاسوس نیستم.
صبح روز بعد، بچه ها لباس های نو اهدایی را می پوشیدند. پیراهن سفید و بعضی آبی آسمانی و شلوار سیاه با کفش و جوراب. با اینکه خياط عربي قبلا اندازه های بچه ها را گرفته بود، اما لباس ها به قامت خیلی از بچه ها موزون نبود. به تن دو نفر از بچه ها که از بقیه درشت تر بودند، کوچک بود و برای پنج شش نفر از بچه ها که از همه ظریفتر بودند، زار میزد. کمک کردم تا پاچه های شلوارشان را تا بزنند؛ آن قدر که اندازه شان شود.
همه تمیز و موها شانه زده، آماده حرکت بودند. من هم ریشم را زده و با دشداشه ام که از شب قبل برای چندمین بار شسته و پوشیده بودم. داخل سلول رفتم و با دیدن چهره های بشاش و تروتمیز آنها به یاد پسر پنج ساله ام فؤاد افتادم، به بچه ها گفتم:
- به به، نونوار شده اید! آقایان آماده که هستید؟ همگی باهم گفتند: بله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 7⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
ون در حیاط منتظر ما بود، با صف از اتاق بیرون آمدیم. دو سمت راهرو نگهبانان باتوم به دست ایستاده بودند تا اگر کسی حرکتی کرد، حسابش را برسند. به محوطه حیاط رفتیم. بچه ها سوار شدند و هرکس روی نزدیک ترین صندلی است. من نیز کنار نگهبان مسلح در جلو نشستم، چند دقیقه بعد ماشین به حرکت درآمد. دروازه باز شد و ون وارد خیابان شد.
حس خوبی در وجودم نشسته بود. کنجکاوی و ناباوری از این اتفاق، در نگاه و دل بچه ها وصف ناپذیر بود. خروج از آن محوطه خوفناک، آرزویی بود که هر اسیر در بند استخبارات در دل داشت؛ اما ته دلم دلهرهای نادیدنی نشسته بود.
دیدن درودیوار شهر و مردم و خیابان ها برای من که ساعت ها و روزها در اتاقی نیمه تاریک و بدون حمام و سرویس بهداشتی و غذایی نامناسب به سر برده بودم و فقط در موارد لزوم از سلولم بیرون می آمدم، جالب و تماشایی بود.
ماشین پیش می رفت و همه غرق در افکار خود به بیرون از پنجره چشم دوخته بودیم و به انتهای این سفر فکر می کردیم. کم کم ماشین از بغداد فاصله گرفت و روانه بیابان شد. از خوشحالی در پوست نمی گنجیدیم. باورمان نمی شد که داریم به دیدار با صلیب سرخ میرویم. همه ساکت بودند و صدایشان درنمی آمد. چشمها به بیابان و جاده خاکستری که انتهایش معلوم نبود، دوخته شده بود. هیچ کدام از بچه ها و حتی من، از نیت بعثی ها خبر نداشتیم. نمی دانستم آنها از راه انداختن این تبلیغات چه انگیزه ای در سر دارند.
بوی عشقی که از فاصله های دور سرمستمان کرده بود به مشام میرسید. امامان معصومی که از کودکی با عشق و ایثار و حماسه هایشان آشنا و برای شهادت مظلومانه شان گریسته بودیم، اینک برای رسیدن به حرمشان لحظه شمار می کردیم.
وارد شهر شدیم، خیلی عجیب بود! نشانی از آبادی نبود. به کاظمین می رفتیم اما همه به حسین علیه السلام، سلام می دادند.
زمزمه در فضای ساکت اتوبوس پیچید:
- السلام علیک یا اباعبدالله! السلام علیک یا باب الحوائج، یا موسی بن جعفر.
انگار کسی بغل دستی خود را نمی دید و هرکس خودش بود و تنهایی اش. اشک بی صدایشان بی اختیار سرازیر بود. به محض اینکه ماشین در خیابان، روبه روی حرم از حرکت ایستاد، مأموران سریع
پیاده شدند.
ادامه دارد.....
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
✂️ آرایشگاه صلواتی _ واحد اخلاص
#زندگی_در_جنگ
#هفته_دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
دوستِ شان که باشی
آنقدر دوستت میدارنـد
کـه کـم مـی آوری...!
#صبح_بخیر
#رفاقت
#برادری
#دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
💠از خصوصيات بارز شهيد شيخ شوخ طبعیاو بود .
هميشه لبانش پر از خنده بود .
اما در عين حال از سخنان لغو پرهيز ميكرد.
در جبهه هرگاه از دهان كسی سخن لغوی خارج ميشد بلافاصله اين شهيد بزرگوار ميگفت : ذكر امروز سبحان الله است يا اذكار ديگر...
به اين طريق بدون اينكه مستقيما به آن فرد تذكر دهد ، به او ميفهماند كه مي بايست از سخنان لغو پرهيز نمايد و آن شخص هم بدون اينكه ناراحت شود ، متوجه ميشد و در سخن گفتنش بيشتر مراقبت مي كرد...
#شهید_ماشالله_شیخی
#شهدای_فارس
#سالگردشهادت
🌱🌷🍃🌱🌷
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣آنان که گفتند خدای ما فقط الله است؛ و به این آرمان مقدس خود پافشاری کردند، فرشتگان بر آنها فرود میآیند که نترسید و غمگین نباشید و [به] بهشتی که به شما وعده داده شده، دلشاد گردید. قرآن مجید
اینجانب داریوش زمانی، فرزند حبیبالله زمانی؛ آرزوی من شهادت است. از پدر و مادرم و برادرانم و خواهران کوچکم، خواهش دارم که هیچ وقت برای من گریه نکنند. مادر و پدر عزیزم مدتی است تو را ندیدم؛ از شما میخواهم برادرانم و خواهرانم را بزرگ کرده؛ در راه اسلام قربانی دهید و همچون پسر بزرگت داریوش، که در راه خدا و اسلام شهید بشوم. مادر و پدر را به قرآن قسم میدهم که هیچ پیراهن سیاه نپوشید و فقط یک پرچم سبز که نشانه اسلام است، بر سر در منزل آویزان کنید. خدا من را به شما داد، در چنین روزی هم در راهش شهید بشوم و دلم میخواهد که تا آخرین قطره خون خود، در راه انقلاب اسلامی دفاع و کوشا باشید، که روح من آزاد باشد و با مشت محکمی بر دهان منافقین و مجاهدین بزنید. به امید شهادت فرزند شما و خدمتگزار مردم و قرآن و امام خمینی.
«وصیتنامه شهید»
🌹شهید: داریوش زمانی
تاریخ تولد: ۱۳۴۳
محل تولد: آغاجاری
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۷/۳۰
محل مزار: گلزار شهدای آغاجاری
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 پشت تپههای ماهور - ۱۸ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐
🍂 پشت تپههای ماهور - ۱۹
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
هر روز برایم اندازه یک قرن میگذشت. با بچه ها دورهم می نشستیم اما حال روحی و جسمی مان آن قدر خراب بود که هیچ کدام حوصله حرف زدن و خاطره تعریف کردن نداشتیم.
دو بار دیگر از همان نان سمونها به داخل پرت کردند تا از گرسنگی نمیریم. هوای سلول رفته رفته آلوده تر میشد و پوستمان کهیر میزد و می خارید.
کم کم سرو کله حشرات موذی و چندش آور هم پیدا شد. چند نفری برای خودشان سرگرمی پیدا کرده بودند. دنبال سوسکها و موشها میگذاشتند و با پوتین له شان میکردند. بدترین روزهای عمرم را میگذراندم. صبح روز دهم بود که یکدفعه درهای سلول باز شد. چند اتوبوس و یک ماشین آتش نشانی نزدیک در ایستاده بودند. با دیدن آنها انرژی گرفتم و مثل برق از جا پریدم. همه بلند شدند و در عرض چند ثانیه توی سلول همهمه شد. اما با دیدن سربازهای درشت هیکل و چماق به دست، وحشت زده
سرجایمان نشستیم. فهمیدیم که هوا پس است و دوباره سکوت کردیم.
سربازها باتوم به دست در دو ردیف جلوی در منتظر ایستاده بودند و نیشخند میزدند. با سربازهای عادی فرق داشتند؛ گاردی ویژه بودند که انگار فقط برای کتک زدن و زهر چشم گرفتن از آدمها تربیت شده بودند. کلاه قرمز گذاشته بودند و تنی ورزیده داشتند. هیکلشان دوبرابر ما بود و با دیدن شان ترس به دل آدم میریخت.
حساب کار خودمان را کردیم. کتک کاری مفصلی در انتظارمان بود و با دفعات قبلی فرق داشت. چند نفرشان آمدند داخل و یالا یالا گفتند. اما کسی جرات نداشت از جایش بلند شود.
سرگردی که یک عقاب روی ـ شانه اش داشت چند تا دری وری بارمان کرد
و گفت که سریع به خط شویم و پنجاه نفر پنجاه نفر بایستیم.
چون احتمال می دادیم از هم جدا شویم، هرکس سعی میکرد با دوستان خودش در یک صف بایستد. من و مددی و حسن نژاد و بیشتر بچه های یگان مهندسی در ردیف دوم ایستادیم. در آن شرایط که از همه نزدیکانمان دور افتاده بودیم میترسیدیم که دوستانمان را هم از دست بدهیم و بیشتر دل تنگ شویم.
بعضی ها از فرصت استفاده میکردند و میدویدند به صف های آخر. فکر آن جایش را میکردند که باتوم به دست ها تا به ردیف های آخر برسند خسته می شوند و ضربات شان آرام تر می شود.
پشت سریام که معلوم بود حسابی ترسیده تک تک ائمه را صدا می زد و آنها را واسطه قرار میداد.
یا امام هشتم این خازنان جهنم دیگه از کجا پیداشون شد. یا حضرت زینب خودت به دادمون برس. یا خدا خودت عاقبتمونو بخیر کن. یا امام
حسین!...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پشت_تپههای_ماهور
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂