❣آنان که گفتند خدای ما فقط الله است؛ و به این آرمان مقدس خود پافشاری کردند، فرشتگان بر آنها فرود میآیند که نترسید و غمگین نباشید و [به] بهشتی که به شما وعده داده شده، دلشاد گردید. قرآن مجید
اینجانب داریوش زمانی، فرزند حبیبالله زمانی؛ آرزوی من شهادت است. از پدر و مادرم و برادرانم و خواهران کوچکم، خواهش دارم که هیچ وقت برای من گریه نکنند. مادر و پدر عزیزم مدتی است تو را ندیدم؛ از شما میخواهم برادرانم و خواهرانم را بزرگ کرده؛ در راه اسلام قربانی دهید و همچون پسر بزرگت داریوش، که در راه خدا و اسلام شهید بشوم. مادر و پدر را به قرآن قسم میدهم که هیچ پیراهن سیاه نپوشید و فقط یک پرچم سبز که نشانه اسلام است، بر سر در منزل آویزان کنید. خدا من را به شما داد، در چنین روزی هم در راهش شهید بشوم و دلم میخواهد که تا آخرین قطره خون خود، در راه انقلاب اسلامی دفاع و کوشا باشید، که روح من آزاد باشد و با مشت محکمی بر دهان منافقین و مجاهدین بزنید. به امید شهادت فرزند شما و خدمتگزار مردم و قرآن و امام خمینی.
«وصیتنامه شهید»
🌹شهید: داریوش زمانی
تاریخ تولد: ۱۳۴۳
محل تولد: آغاجاری
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۷/۳۰
محل مزار: گلزار شهدای آغاجاری
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 پشت تپههای ماهور - ۱۸ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐
🍂 پشت تپههای ماهور - ۱۹
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
هر روز برایم اندازه یک قرن میگذشت. با بچه ها دورهم می نشستیم اما حال روحی و جسمی مان آن قدر خراب بود که هیچ کدام حوصله حرف زدن و خاطره تعریف کردن نداشتیم.
دو بار دیگر از همان نان سمونها به داخل پرت کردند تا از گرسنگی نمیریم. هوای سلول رفته رفته آلوده تر میشد و پوستمان کهیر میزد و می خارید.
کم کم سرو کله حشرات موذی و چندش آور هم پیدا شد. چند نفری برای خودشان سرگرمی پیدا کرده بودند. دنبال سوسکها و موشها میگذاشتند و با پوتین له شان میکردند. بدترین روزهای عمرم را میگذراندم. صبح روز دهم بود که یکدفعه درهای سلول باز شد. چند اتوبوس و یک ماشین آتش نشانی نزدیک در ایستاده بودند. با دیدن آنها انرژی گرفتم و مثل برق از جا پریدم. همه بلند شدند و در عرض چند ثانیه توی سلول همهمه شد. اما با دیدن سربازهای درشت هیکل و چماق به دست، وحشت زده
سرجایمان نشستیم. فهمیدیم که هوا پس است و دوباره سکوت کردیم.
سربازها باتوم به دست در دو ردیف جلوی در منتظر ایستاده بودند و نیشخند میزدند. با سربازهای عادی فرق داشتند؛ گاردی ویژه بودند که انگار فقط برای کتک زدن و زهر چشم گرفتن از آدمها تربیت شده بودند. کلاه قرمز گذاشته بودند و تنی ورزیده داشتند. هیکلشان دوبرابر ما بود و با دیدن شان ترس به دل آدم میریخت.
حساب کار خودمان را کردیم. کتک کاری مفصلی در انتظارمان بود و با دفعات قبلی فرق داشت. چند نفرشان آمدند داخل و یالا یالا گفتند. اما کسی جرات نداشت از جایش بلند شود.
سرگردی که یک عقاب روی ـ شانه اش داشت چند تا دری وری بارمان کرد
و گفت که سریع به خط شویم و پنجاه نفر پنجاه نفر بایستیم.
چون احتمال می دادیم از هم جدا شویم، هرکس سعی میکرد با دوستان خودش در یک صف بایستد. من و مددی و حسن نژاد و بیشتر بچه های یگان مهندسی در ردیف دوم ایستادیم. در آن شرایط که از همه نزدیکانمان دور افتاده بودیم میترسیدیم که دوستانمان را هم از دست بدهیم و بیشتر دل تنگ شویم.
بعضی ها از فرصت استفاده میکردند و میدویدند به صف های آخر. فکر آن جایش را میکردند که باتوم به دست ها تا به ردیف های آخر برسند خسته می شوند و ضربات شان آرام تر می شود.
پشت سریام که معلوم بود حسابی ترسیده تک تک ائمه را صدا می زد و آنها را واسطه قرار میداد.
یا امام هشتم این خازنان جهنم دیگه از کجا پیداشون شد. یا حضرت زینب خودت به دادمون برس. یا خدا خودت عاقبتمونو بخیر کن. یا امام
حسین!...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پشت_تپههای_ماهور
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۲۰
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
اتوبوسها را نزدیک تر آوردند. بین در سوله و در اتوبوس ۲۰- ۳۰ متری فاصله بود. فاصله ای که بچه ها به آن میگفتند: «تونل وحشت!» چاره ای نبود برای فرار از لجن خانه ای که ده روز آن را تحمل کرده بودیم، باید از تونل وحشت میگذشتیم تا شاید وضع مان بهتر شود. فرمانده با دستش به گروه اول اشاره کرد که حرکت کنند. نفر اول کمی تعلل کرد. یک قدم برداشت و ایستاد. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. فرمانده داد زد: یالا قنادر (لنگه کفش)!... یالا
از همان راه، دست روی سرش گذاشت و دوید. بقیه هم دنبالش. بارانی از شلاق و باتوم روی سرشان فرود میآمد. از چهره ها و نیشخند سربازها معلوم بود که
حسابی پرانرژی هستند و تا میتوانند دق دلیشان را سر ما خالی میکنند. صدای آخ و واخشان که بلند شد تنم لرزید. وقتی بچه ها میدویدند سربازها پایشان را جلو می آوردند و گیر میدادند به پای آنها، بعضیها وسط تونل می افتادند و دوبرابر کتک میخوردند.
اگر سرم ضربه میخورد و گیج می رفت معلوم نبود بتوانم جان سالم از مهلکه در .ببرم. وقتی نوبت من شد پوتینهای بدون بند و زوار در رفته ام را از پایم درآوردم تا مانع تند دویدنم نشوند. هر دو دستم را کاسه کردم روی سرم. خم شدم و دولا دویدم اولین ضربه به مهرههای پشتم خورد و صدا داد. حواسم به پای عراقیها بود که زمین نخورم. از روی آنها پریدم و با تمام انرژی جلو دویدم.
از کنار هرکدام رد میشدیم یک باتوم میخوردیم. لامصب ها با تمام توانشان می زدند و اجازه نمیدادند کسی از دستشان قسر در برود. نزدیک به چهل ضربه خوردم و از مهلکه خلاص شدم. استخوانهای کمر و گردنم چنان تیر میکشیدند که انگار میخواستند از هم جدا شوند.
سرباز دیگری کنار اتوبوس ایستاده بود و اگر کمی دیر سوار میشدیم چند ضربه دیگر از او میخوردیم. لاغر و کم سن سال بود، قبل از هر ضربه، کابلش را می بوسید و میگفت: «انتم قتلتم!»
عکس پسر جوانی را توی دستش گرفته بود و مدام همان کلمات را تکرار میکرد. مثلا با آن ضربه های محکم و بی هوا داشت قاتلین برادرش را قصاص می کرد.
پاهایم آن قدر ضربه خورده بود که میلرزید و یاری نمیکرد. از پله اتوبوس بالا رفتم. دستانم را به میلهاش قلاب کردم و خودم را بالا کشیدم. صدای ناله بعضی از بچه ها اتوبوس را پر کرده بود. دست روی زخم ها و کبودی بدنشان میکشیدند و گریه میکردند. شدت دردشان به قدری زیاد بود که دیگر ضرب المثل «مرد" که گریه نمیکند. . برایشان معنی نداشت.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پشت_تپههای_ماهور
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۲۱
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
صندلی های ردیف جلو پر شده بود. کشان کشان خودم را به وسط اتوبوس رساندم و روی یکی از صندلیهای درب و داغانش ولو شدم. چنان دردی توی تنم پیچید که انگار مار نیشم زد و بلافاصله از جا جهیدم. نمی توانستم راحت روی باستم بنشینم. چاره ای نبود، باید مینشستم و درد را تحمل میکردم.
پاچه ی شلوارم را بالا زدم و نگاه کردم، جای باتومها خط انداخته و کبود شده بود. دست که رویشان میگذاشتم دادم به هوا میرفت.
همین که اتوبوسها حرکت کردند ماشینهای آتش نشانی رفتند داخل سلول تا تمیزش کنند. از پنجره پوتینهایی را میدیدم که از اتوبوسهای جلویی به بیرون پرت میشدند.
صندلی ها پر شدند و بقیه نشستند کف اتوبوسی که دل و روده آهنی اش ریخته بود بیرون و به دست و پای زخمی بچه ها فرو می رفت. مانده بودم اتوبوس به این قراضه ای چه طور حرکت میکند.
صدای آه و ناله ها رفته رفته بیشتر میشد. خیلیها حضرت زینب (س) را صدا میزدند و برایش روضه میخواندند. زخم تنشان بهانه بود تا از درد دلتنگی و غریبی بنالند و اشک بریزند. همان لحظه یکی از آخر اتوبوس با صدای بلند گفت: «برادرهای عزیز گریه ما باعث خوش حالی دشمنه برای این که تحمل این دردها برامون راحت تر بشه برای سلامتی خودتون و پیروزی رزمنده ها یک صلوات محمدی پسند بفرستید.»
همه فارغ از دردی که میکشیدند با صدای بلند صلوات فرستادند. چند صلوات دیگر پشت سرهم فرستادیم و ساکت شدیم. دیگر کسی به خاطر دردهایش ناله نکرد.
سربازهایی که جلوی در ورودی اتوبوس اسلحه به دست نگهبان ایستاده بودند طوری نگاهمان میکردند که معلوم بود از حرکت ناگهانی ما حسابی تعجب کرده اند. نه به آن آه و ناله جگرسوز و نه به این صلوات بلند و سکوتبعدش.
اتوبوسها پشت سرهم توی جاده ای میرفتند و کنترلها بیش تر از دفعات پیش بود. چندتا هلیکوپتر بالای سرمان حرکت میکردند که صدایشان دور و نزدیک میشد. چند جیپ نظامی که گاهی سبقت میگرفتند و گاهی پشت سرمان می آمدند.
توی مسیر از چند شهرستان و روستای کوچک عبور کردیم. اسم شهرها خاطرم نیست، فقط می دانم وارد شهرهای بزرگ نشدیم. ساختمانهای شهر بغداد را هم از دور دیدیم. نخلهای بلند و سرسبزی دوره اش کرده بودند. قبل از وارد شدن به شهرها سربازهایی که روی جیپ ها نشسته بودند با غرور تمام تیر هوایی میزدند و خوش حالی میکردند. به خودشان می بالیدند که غنیمت جنگی میبرند. آن هم غنیمتهایی که به باور مردم، قاتل فرزندان شان بودند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
💢برای دفاع از انقلاب سر از پا نمی شناخت, از مال و جان خود برای انقلاب می گذاشت. یک روز معترض شدم. گفتم:یکم هم برای خانواده ات وقت بذار.
گفت با این همه منافق و ضد انقلاب مگه چند نفر داریم که بتواند انها را شناسایی و پیدا کند.
می گفت من بابت سه هزارتومن حقوقی که از سپاه می گیرم باید از مردمی که مثل صدر اسلام از دارایی خودشان برای انقلاب خرج می کنند خجالت بکشم.
همین کارها و بینشش بود که باعث شد منافقین این جوان ۲۵ ساله, را با هجده گلوله به شهادت برسانند.
راوی سردار جعفر اسدی
🌷🌱🌷
#شهید مهدی فیروزی
#شهدای_فارس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
سالروز عروج ملکوتی
شهید عیسی حسن نتاج
نام پدر: محمد تقی
نام مادر: فاطمه خانم جان پورعزیزی
تاریخ تولد : 1339/6/25
تاریخ شهادت: 1359/7/4
محل تولد:عزیزک
محل شهادت : قصر شیرین
❤️جاویدالاثر❤️
🌺شهید عیسی حسن نتایج درسال 1339دریک خانواده مُتدیّن چشم به جهان گشود و دوران کودکی را با سختی و مَشقّت سپری نمودوعمرگرانبهای خویش را صرف کمک به پدر ومادرخود درمزرعه و خانه نمودایشان جوانی بسیارمودب و احکام اسلامی را کاملاً رعایت مینمود و دارای کمالات روحی و معنوی بودباتوجه به اینکه برادربزرگش مرحوم شمسعلی دریک حادثه ناگهانی دیده از جهان فروبست همیشه مددکار و غمخوار والدین خویش بود.شهیدبه اتفاق تعداد زیادی از هم محلیهای خود درتاریخ 15/6/58 به خدمت مقدس سربازی اعزام شد لباس پرافتخارسربازی را درپادگان آموزشی نوُ دِه به تن کرد و مدت 2ماه آموزشی را در همین پادگان سپری نمود و آنگاه جهت مرزبانی و دفاع از اسلام به منطقه قصرشیرین اعزام شدیکروز از حمله دشمنان بعثی عراقی به میهن اسلامی نگذشته بودکه قصرشیرین عزیزبه محاصره درآمدبه گفته شاهدین ایشان مورد تیرمستقیم قرارگرفته و به درجه رفیع شهادت نائل آمد .
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 7⃣5⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام ون در حیاط منتظر ما بود، با صف از اتاق بیرون آمدیم.
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 8⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
باورمان نمی شد که مقابل حرم ایستاده ایم. با صدای مأموران به خود آمدیم:
- یا الله نزلوا (یالا پیاده بشید)
بغض کرده و مات و مبهوت، بدون اینکه حرفی بزنیم، چشم به حرم امامان کاظمین علیها سلام دوخته بودیم. انگار قدرت سخن گفتن از ما سلب شده بود. یک به یک پیاده شدیم و خیلی زود اشک از صورت زرد و تکیده مان سرازیر شد.
باورمان نمی شد قدم به وادی عشق گذاشته ایم و روبه روی حرم عزیزانی هستیم که دیدنشان منتهای آرزوی همه رزمندگان و شهدا بود. می ترسیدیم از خواب بیدار شویم و بفهمیم همه چیز فقط یک رؤیا بوده است؛ اما نه، بیدار بودیم. به ترتیب و بی صدا پیاده شدیم.
بی صدا گریه می کردیم. به سمت صحن رفتیم. بعد از سالها در ناباوری خود را در حرم امامان معصوم علیهم السلام میدیدیم. شانه هایمان از گریه می لرزید! روحی فداک یا باب الحوائج! یا باب الحوائج. به گنبد و بارگاه نگاه می کردیم و به نرمی باران اشک میریختیم، گردن ها را کج و دستمان را سایبان چشم ها کرده بودیم. مات و مبهوت به گنبد طلایی و گلدسته ها که در نور آفتاب می درخشید، نگاه می کردیم و می گریستیم. آب بینی و اشکهای فروریخته مان را با پشت آستین پاک می کردیم.
یک چیز خیلی عجیبی بود: نظامیان بسیاری، صحن و سرای امامان مظلوم را قرق کرده بودند و در گوشه و کنار مأموران باتوم به دست ایستاده بودند. انگار همه چیز با برنامه قبلی شکل گرفته بود. کنار ورودی صحن چند نظامی برای تفتیش ایستاده بودند. با اشاره آنها جلو رفتیم. پس از بازرسی بدنی همه وارد صحن شدیم. چهره ها غم زده بود. قدم به جایی گذاشته بودیم که محل نزول ملائک و ارواح پیامبران و معصومان است؛ جایی که رزمندگان و دوستان شهیدمان در جبهه تنها آرزویشان، این اماکن مقدسه بود.
انبوه خبرنگاران و عکاسان و فیلم برداران آماده در گوشه و کنار متعجبمان کرده بود. معلوم شد همه چیز برنامه ریزی شده و مهیا بوده است.
چک چک دکمه دوربین عکاس ها و خبرنگارانی که با میکروفون ورود نوجوانان اسير را گزارش می دادند، همه را غافلگیر کرده بود.
به محض ورود به حرم و دیدن ضریح امامان معصوم علیهم السلام، بغضها ترکید و صدای گریه همه جا را فراگرفت. با عجله دویدیم و به سرعت خود را به ضریح رساندیم.
صدای ضجه مان آن قدر سوزناک بود که انگار از درد ضربات و کتک مأمورها به خود می پیچیدیم. ناله و شکایت و استغاثه از هر گوشه شنیده می شد. هرکدام درد دلی داشتیم و چیزی به امام می گفتیم:
- آقا! باورم نمی شود اینجا هستم! آقا خیلی دوستتان دارم. آقا خیلی از بچه ها....
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 9⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
صدای ضجه مان آن قدر سوزناک بود که انگار از درد ضربات و کتک مأمورها به خود می پیچیدیم. ناله و شکایت و استغاثه از هر گوشه شنیده می شد. هرکدام درد دلی داشتیم و چیزی به امام می گفتیم:
- آقا! باورم نمی شود اینجا هستم😭! آقا خیلی دوستتان دارم. آقا خیلی از بچه ها آرزویشان دیدن اینجاست. آقا تو را به جان مادرت حضرت فاطمه معصومه به امام و رزمندگان کمک کن پیروز شوند. آقا مادرم خیلی دعا می کرد راه کربلا باز شود تا به زیارت شما و جد غريبتان حسین علیه السلام برود؛😭 تو کاری کن که مادر پیرم بیاید کربلا. آقا کمک کن زودتر آزاد شويم.😭 آقا به جان دخترت بی بی معصومه به امام و رزمنده هایمان کمک کن، آقا دلم پر از حرف است، کدامش را بگویم!
صدای استغاثه و التماس تمامی نداشت. کنار ضریح نشستیم و با پنجه هایمان حلقه هایش را محکم چسبیدیم و مثل بچه های مادر مرده های های گریه می کردیم . دلمان پر بود و می خواستیم با گریه عقده دلمان را خالی کنیم. التماس می کردیم و یکریز می گفتیم:
- دخیلک یا مولاى! لا تتركني، دخیلک و دخيل عمک ابوفاضل لا تيهنى أو تعوفنی! یا مولاى! انه تعبان، گلبي تعبان، روحی تعبانه، بحق اچفوف، ابوفاضل اكشف عنى هذه الورطه. دخیلک! دخیلک!
(.. خواهش می کنم آقا ترکم مکن!... تنهایم نگذار! ای آقا! من خسته ام، قلبم خسته است، روحم خسته است بحق دستهای بریده عمویت ابالفضل ، من را از این گرفتاری نجات بده!)
قیامتی از اشک و ماتم به پا شده بود. اندک زائرانی که در حرم بودند، با دیدنمان که همه یک شکل لباس پوشیده و می گریستیم و مأموران کلاه قرمز باتوم به دست احاطه مان کرده بودند، حدس زدند که از اسرای جنگ هستیم. آن ها هم متأثر شدند و همراه ما گریه می کردند.
جو منقلب شده بود. مأموران ترسیدند کنترل اوضاع از دستشان خارج شود؛ چون مردم در گوشی باهم حرف می زدند و ما را به هم نشان می دادند. خیلی زود از مقامات بالا دستور رسید که زودتر حرکت کنید.
چنان به ضریح چسبیده بودیم و زار می زدیم که بعضی را با ضربات باتوم جدا کردند.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 0⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
...چنان به ضریح چسبیده بودیم و زار می زدیم که بعضی را با ضربات باتوم جدا کردند
فریاد میکشیدیم و نمی خواستیم جدا شویم؛ اما مأموران به زور ما را از ضریح جدا و سوار بر ماشین کردند. همچنان گریان به پشت سر نگاه می کردیم و دست تمنا به سوی حرم دراز کرده بودیم. کمی بعد ماشین حرکت کرد.
كم کم بغضها آرام گرفت و سکوت در میانمان حاکم شد. گاهی صدای یکی به ناله بلند می شد، اما نهایتا همه سکوت کرده بودیم. کم کم خواب، چشم های خسته ام را گرفت
ماشین از کاظمین دور شد و همان مسیر آمدن را برگشت. نمی دانستیم ما را به کجا می برند. گرمای درون ماشین بیحال، گیج و منگمان کرده بود. چندساعتی گذشته بود. عرق به سروصورت همه نشسته بود. با صدای همهمه مردم و بوق ماشین ها چشم ها باز شد.
وارد شهری شده بودیم. نمی دانستیم کجا هستیم. از نوشته ها و تابلوها، خیلی زود متوجه شدیم که به بغداد رسیدیم. ماشین به سمت بالای شهر در حرکت بود. تعجب کردیم.
خیابان های مسیر ما همه یک طرفه بود. چیزی که باعث تعجبمان شد، دیدن اوضاع غیرعادی بود. گوشه و کنار دو طرف خیابان مأموران گارد ویژه با سگهای پلیس ایستاده بودند.
ماشین وسط میدان بزرگ بغداد ایستاد. دستور دادند آزادانه قدم بزنیم تا فیلبردارها قدم زدن به ظاهر آزادانه ما را ضبط کنند. پس از اتمام این نمایش دوباره سوار ماشین شدیم و به حرکت ادامه دادیم.
حوالی خیابان هارون الرشید مقابل پارکی بزرگ و زیبا ایستادیم. باورمان نمیشد ما را به شهر بازی برده بودند. دیدن شهر بازی با آن تجهیزات و انواع وسایل برای بچه ها جذاب بود. کودک درونشان بیدار شده بود و انگار دوست داشتند از بازی های کودکانه لذت ببرند اما به سختی در مقابل اجبار عراقی ها برای سوار شدن و بازی مقاومت می کردند.
ادامه دارد......
پیگیر باشید در
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
6_1152921504645509023.mp3
5.47M
⏯ #زمینه احساسی #شهدا
🍃مژده ی یوسف به کنعان آمده
🍃در کویر تشنه باران آمده
🎤#حاج_میثم_مطیعی
👌فوق_زیبا
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 صبح که میشود
قلبم را از نو
برایِ کنارِ شما تپیدن
کوک میکنم
این یعنی خودِ خود زندگی...
▪︎صبحتان سرشار از محبت
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#هفته_دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
ول کن جهان را
زندگی چای تازه دمی است
که دیر بجنبی از دهن میافتد..!
#صبحتون_شهدایی🌷
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣پدر و مادر مهربانم میدانم که دوری از فرزند چقدر مشکل میباشد. ولی شما باید بدانید که نجات اسلام بالاتر از همه چیز حتی جان من است و من میخواهم با شهید شدنم دین خود را به اسلام ادا کنم و از شما میخواهم که برای شهید شدن من گریه نکنید. چون شهید شدن گریه ندارد. بلکه شکست اسلام گریه دارد و ما باید مواظب باشیم اسلام شکست نخورد و از شهید شدن من ناراحت نشوید زیرا من سعادت خود را در شهادت دیدم و به دنبالش رفتم.
«قسمتی از وصیتنامه»
🌷 لالهای از لالهزار بهبهان
🌹شهید: سید عبدالصاحب امیر بلادی
تاریخ تولد: ۱۳۴۴
محل تولد: بهبهان
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۱۱/۱۸
محل شهادت: شیب میسان
نام عملیات: والفجر مقدماتی
محل مزار: گلزار شهدای بهبهان
کانال مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌷تشنگی و محاصره طاقت ما را بریده بود. همه چیز داشتیم جز آب و یک راه ارتباطی اَمن به عقب. یک قطره آب هم نداشتیم، نه برای نوشیدن نه برای وضو.
دشمن هم که وضع ما را می دانست در انتظار تسلیم شدن ما بود.
هشتاد، نود نفر بودیم. جعفر با صدای سوزناکش زیارت عاشورا میخواند. همه از گرما در سینه خاکریز سر به زمین دوخته بودیم که از گرمای آفتاب خلاص شویم و به صدای حزن انگیز جعفر گوش میدادیم.
زیارت عاشورا که تمام شد، بلند شد. همه را دور خودش جمع کرد و گفت: برادران از شما می خواهم در این ساعات سخت، یاد خدا را فراموش نکنید. همه به یاد لب تشنه امام حسین(ع) و یارانش باشید.
دیگر سخنی نگفت. نشست روی زمین و پوتینش را در آورد. دو کف دستش را روی زمین که از آنگرما بلند می شد کوبید و بعد روی پیشانی و پشت دست ها کشید. بعد به نماز قامت بست. بجز چند نفری که نگهبانی از خط را به عهده داشتند، همه تیمم کرده و پشت سر جعفر به نماز ایستادیم.
نماز که تمام شد خنکی سایه ای را روی سر خود حس کردیم.
سر به آسمان کشیدیم. در آن فصل گرما، ابری سیاه روی سر ما آمده بود و چند دقیقه بعد در کمال ناباوری، دانه های کوچک و سرد تگرگ روی سر ما باریدن گرفت!
🍃🌷🍃🌷
#شهید محمدجعفر صادقی
#شهدای_فارس
🌹🌱🌹
کانال مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
در هشت سال جنگ تحمیلی
دفاع ما دفاع از مقدسات بود
دفاع از همه باورهامان ...
#شهید_بهمن_ترکی_هرچگانی
#چهارمحالوبختیاری
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 بابا نظر _ ۳۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی
🍂
🔻 بابا نظر _ ۳۴
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل چهارم
◇ نوروز ۱۳۶۰ برای آموزش به پادگان امام رضا(ع) رفتیم. چهارصد نیروی سپاهی برای آموزش انتخاب شدند. قرار بود آموزش انواع سلاحها و خمپاره ها در مدتی کوتاه انجام شود. مدت این دوره دو ماهه بود. اکثر نیروها، فرمانده گروهان، فرمانده دسته و یا فرمانده تــیـم بودند. از جمله آنها باز میتوانم به حشمتی، صاحب الزمانی، نیک عیش، آهنی، علیمردانی و لوخی اشاره کنم. اکثر این عزیزان در طول جنگ به شهادت رسیدند. فرماندهی گروهان آموزش به عهده اسماعیل قاآنی بود. مربیان از برادران قدیمی سپاه بودند. به طور مثال شاملو خمپاره شصت و بهروز احمیراری تفنگ چهلوپنج و پنجاه و هفت میلی متری آموزش میدادند. صفاوردی هم مسؤول دوره آموزش بود. پس از یک ماه به من و علیمردانی گفتند که باید به منطقه عملیاتی برگردیم.
◇ نزدیک غروب بود که از پادگان بیرون آمدیم و برای بازگشت به جبهه آماده شدیم.
عبدالحسین دهقان و محمود کاوه در
مقر عملیات سپاه خراسان بودند و با ما آمدند. قرار شد اول به تهران، سپس عازم منطقه شویم.
یک ماه از سال جدید گذشته بود. در تهران ما را به فرماندهی کل سپاه، محسن رضایی معرفی کردند. داخل اتاق رفتیم. چهار نفرمان با هم بودیم. آقای رضایی فکـر کـرد مـن محمـود کاوه هستم. رو به من کرد و گفت کاوه کردستان را میخواهم. محمود کاوه گفت من کاوه کردستان هستم. رضایی خنده ای کرد و گفت: کاوه ای که این قدر در کردستان
سروصدا به پا کرد تو هستی؟
گفت: بله، من کاوه هستم.
آقای رضایی گفت: شما به کردستان بروید. چون در آنجا برای شما گردان تشکیل شده.
◇ بعد رو به ما سه نفر کرد و گفت: شما به خوزستان برگردید. در خوزستان، علیمردانی فرمانده گردان حر شد و عبدالحسین دهقان فرمانده گردان ابوذر. من هم فرمانده گردان مقداد شدم. در آن مرحله، سپاه نظم جدیدی به خودش گرفته بود و به صورت محوری، خط پدافندی داشت. فرمانده محور دزفول، غلامعلی رشید، فرمانده محور شوش مجید بقایی، فرمانده محور الله اکبر سعید ثامنی پور، فرمانده محور سوسنگرد، علی هاشمی و امین شریعتی بودند. محور خرمشهر دست محمد جهان آرا بود. حسین خرازی و احمد کاظمی فرماندهی محور آبادان را عهده دار بودند.
◇ یک ماه قبل از عملیات - ١٣٦٠/٦/١١ -
شهريور بود. در گلف، محل قرارگاه جنوب جلسه ای داشتیم. رحیم صفوی، حسن باقری و مسؤولین محورهای عملیاتی سپاه بودند. در پایان بحث، رحیم صفوی اعلام کرد، در حوزه مسؤولیت اینجانب - محور الله اكبر - دشمن فعالیتهای گشتی و رزمی انجام داده است و قصد دارد عملیات ضربتی را شروع کند. حسن باقری و رحیم صفوی اصرار داشتند ما گشتی های دشمن را شناسایی کنیم و سپس مورد تهاجم قرار دهیم. بعد از جلسه به محور مأموریت خود یعنی سوسنگرد بازگشتیم. به محض بازگشت از قرارگاه، فرمانده گروهان یکم از گردان ابوذر و دو نفر از بچه های اطلاعات عملیات را فرا خواندم. یکی از بچه های ادوات را با یک قبضه خمپاره انداز شصت میلیمتری و یازده نفر دیگر را برای اولین گشت، آماده کردیم. فرمانده این تیم یازده نفره رزمی را آقای جفایی به عهده داشت.
◇ به فرمانده گروه ادوات دستور دادم هر هفت خمپاره انداز ـ ســـه قبضه ۸۱ میلی متری و چهار قبضه ۱۲۰ میلیمتری ـ را آماده دفاع بکند تا اگر درگیر شدند و یا این که خدای ناخواسته از طرف دشمن روی سر اینها آتش ریختند، بتوانند آتش خط اول دشمن را خاموش کنند. ســـه قبضه توپ ١٠٦ میلیمتری را چهارصد متر جلوتر از خط اول بردیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۳۵
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل چهارم
◇ فاصله خط ما با نیروهای عراقی نزدیک به دو کیلومتر بود.
توپهای ١٠٦ میلی متری را من و ولی الله چراغچی داخل سنگر عراقی ها بردیم. یک طرف سنگر را بستیم و طرف دیگر آن را باز گذاشتیم تا بتوانیم توپهای ١٠٦ میلیمتری را داخل آن بگذاریم.
◇ نیروهای گشتی ما شبانه حرکت کردند اما به علت پیچیده بودن منطقه فقط در رملهای خط چزابه، دور زدند. نمیدانستند بـه سـمت نیروهای خودی آمده اند یا به سمت نیروهای دشمن رفته اند. گرگ و
ميش هوا متوجه شده بودند در پنجاه متری خاکریز عراقی ها هستند. سریع داخل سنگر خالی تانک رفته بودند. ساعت ده صبح جفایی با من تماس گرفت و وضعیت خودشان را گزارش داد. او چاره ای جز این نداشت که با بیسیم تماس بگیرد و درخواست آب بکند.
◇ هوا گرم بود، آب نداشتند. وضعیت گروه نیز خوب نبود. من گفتم از هر طریق که بشود، ما به شما آب می رسانیم؛ فقط از سنگرتان خارج نشوید. اگر خارج شوید و عراقی ها شما را ببینند زنده نخواهید ماند.
از این نیروها که رفته بودند چهار نفرشان پاسدار، یک نفر روحانی، یک نفر معلم و بقیه هم بسیجی بودند. ساعت یازده صبح بـود کـه ولی الله چراغچی گفت: دشمن بچه ها را دیده روی قسمتی که بچه های ما هستند دشمن با خمپاره انداز شصت میلی متری کار میکند. من به نیروهای خمپاره انداز روی خط اول عراقی ها دستور آتش سنگین دادم. آتش توپخانه عراق هم پاسخ می داد.
◇ جنگ تمام عیــار شروع شده بود. با فرمانده تیپ توپخانه ای که در آن منطقه بود، تماس گرفتم و گفتم: بچه های ما توی تله افتاده اند. او هم آتش تهیه را شروع کرد. در مدت ٤٥ دقیقه، نزدیک به چهار هزار گلوله توپ زدند. طوری که عراقیها فکر کردند ما به آنها حمله کرده ایم. می دیدیم که مرتب در خط نیرو پیاده می کنند. آنهـا می خواستند خط پدافندی خودشان را محکم تر کنند تا نشکند؛ در حالی که ما تلاش میکردیم نیروهای خودمان را عقب بکشیم. عراقیها چند گلوله خمپاره نزدیک خاکریز بچه ها زده بودند. پنج تن از آنها شهید و چهار نفرشان مجروح شدند.
◇ فرمانده این گروه، یک بسیجی اهل افغانستان به نام نظر بود. وقتی جفایی با من تماس گرفت، مانده بودم با چه کد و رمزی با او صحبت کنم. چون مجبور شده بودیم با بیسیم تماس بگیریم. کد و رمز مشخصی نداشتیم. جفایی از فندق بدش می آمد. بلافاصله گفتم: فندق... فندق.... وضعیت چطوری است؟
جفایی گفت من قادر به راه رفتن نیستم. البته ترکش نخورده ام.
◇ دائم زاری میکرد و میگفت نگذارید ما اسیر شویم. من از اسارت خوشم نمی آید. شما بدانید من اگر بخواهم اسیر بشوم، خودکشی میکنم تا این اطلاعات را از من نگیرند. نظر خودش را به ما رساند. گفت که برادران مجروح احتیاج به آب دارند. گفتم: میتوانی برای آنها آب ببری؟
گفت: بله.
قمقمه ها و یک بیست لیتری آب به او دادیم. او با آب بــه سـمت سنگر خودشان برگشت. ساعت یک بعد از ظهر توانسته بود خودش را برساند. جفایی را در سنگر دیگری گذاشته بود. بعد با حاج آقا نظر نژاد من در اینجا هستم. عراقیها تلاش دارند تا به سمت ما بیایند. من در حال تیراندازی هستم. گاهی هم به سنگر بچه ها می روم که عراقیها به سمت آنها نروند. شما اگر می توانید خودتان
را به سمت ما برسانید.
◇ به اتفاق چراغچی، پورولی، صادقی، کفاش، عبدالحسین دهقان و آقای وزیری - مسؤول اطلاعات به راه افتادیم. پانصد متری عراقیها در محلی که آب تا جاده شنی میرسید ایستاده بودیم. تیربار عراقیها، روی جاده کار گذاشته شده بود و از بغل نیروهای ما را اذیت میکرد. تلاش کردیم از آن قسمت جلو برویم اما تیربار دشمن نمی گذاشت. تصمیم گرفتیم با آتش ادوات، خمپاره، توپخانه و تفنگهای ١٠٦ میلی متری نگذاریم دشمن جلو بیاید. تا غروب آفتاب، هزاران گلوله خمپاره شلیک کردیم.
زیبایی آن شب در این بود که همه مردم ایران در آن شب برای جشن و سرور یک ماه عبادتشان به استقبال عید فطر میرفتند؛ اما عبادتگاه ما آن شب شنهای گرم و سوزان منطقه الله اکبر بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۳۶
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل چهارم
🔘 ساعت هشت یا نه شب بود که من و چراغچی به محل سنگر جفایی رسیدیم. پشت سرمان، آقای پورولی و وزیری رسیدند. به دهقان گفتم که همان جا بماند و آمار نیروهایی را که به عقب میروند، بگیرد تا در بازگشت کسی جا نماند. دیدم جفایی از کمر به پایین فلج شده. به پورولی گفتم او را کول کند و عقب ببرد. بعد از انتقال افراد سالم، با کمک نظـر بـه سراغ مجروحین و شهدا رفتیم. دیدیم همه خودشان را از سنگر بیرون کشیده اند. به چند تن از آنها دست زدم چند نفری که مجروح بودند، فکر کردند من عراقی هستم. میخواستند سر و صدا کنند که سریع دهانشان را بستم. ممکن بود عراقیها متوجه بشوند.
🔘 آقای حیدریه تعدادی برانکارد آورد تا شهدا و مجروحین را به عقب انتقال بدهیم. اگر شهدا را از آنجا نمیبردیم بچه های بسیج و سپاه من را نمی پذیرفتند. در آن زمان بچه ها خیلی تعصب داشتند که جنازه همرزمانشان در کنار جنازه عراقیها نماند. زمانی که جنازه ها را به عقب می بردیم تیربار دشمن اجازه حرکت را از ما گرفته بود. سینه خیز و آهسته خودم را زیر سنگر تیربار دشمن رساندم. سر تیربار را با دست بالا گرفتم. مجبور بودم آن را بالا نگه دارم. حدود بیست دقیقه به این کار ادامه دادم. تمام انگشتهایم سوختند. به فکرم رسید نارنجکی به داخل سنگر تیربارچی بیندازم اما متوجه تیربار دیگری شدم که آن طرف تر روی سرم کار می کرد. در آن لحظه، به این نتیجه رسیدم زنده ماندن خودم بهتر از کشتن چهار نفر عراقی است.
🔘 حدود دویست متر سینه خیز عقب آمدم ناگهان یک نفر با اسلحه روی سرم ظاهر شد. وقتی گفت تکان نخور فهمیدم خودی است. سرم را بلند کردم دیدم چراغچی است گفتم: آقای چراغچی، عراقی گرفته ای؟
گفت: حاج آقا نظر نژاد شمایید؟! اینجا چه میکنید؟ گفتم: دیدی تیربار توی هوا خالی میکرد؟ نگاه کرد و دید انگشتهایم سیاه شده اند. گفت: تیربار را شما بالا بردی؟ گفتم: بله. دیدم تیربار روی زمین کار می کند، آن را آهسته آهسته بالا بردم که متوجه نشوند. شما توانستید همۀ جنازه ها را منتقل کنید؟
گفت: بله.
🔘 ساعت دو نیمه شب نزد دهقان رفتیم. خسته و کوفته بودیم. گفت: همه نیروها آمده اند، به جز یک نفر.
گفتم: احسنت بر آن ذهنت. به بچه ها گفتم: چه کسی دنبال این یک نفر میرود؟
از بس خسته بودند، به صورتم نگاه نکردند. گفتم خب برگردید، خودم دنبال او می گردم.
تا این را گفتم آقای پورولی گفت: حاج آقا نظر نژاد، مـن هـم بـا شما می آیم. چراغچی را برای انتقال جنازه ها و مجروحین گذاشتم. به دهقان گفتم که همان جا منتظر برگشتن ما باشد.
🔘 در حین جست وجو متوجه شدیم در میدان مین هستیم. آرام برگشتیم و در کنار میدان مین شروع به سوت زدن کردیم. مدتی گذشت ولی خبری نشد. برگشتیم. دهقان گفت: هنوز نیامده است.
گفتم: شما بروید من خودم تا صبح منتظرش میمانم. دهقان گفت: من هم میمانم. سه نفری بهتر است. شما دو نفر
خسته هستید بخوابید تا من کشیک بدهم. ما دو نفر خوابیدیم. دهقان که برای نماز صبح بیدارم کرد، دیدم یک نفر از داخل میدان مین میآید. خوب که نگاه کردم دیدم علی وزیری مسؤول اطلاعات است. میگفت من به حساب خودم داشتم به این طرف می آمدم دیدم بالای خاکریز خمپاره انداز ۸۲ میلی متری کار گذاشته اند. فهمیدم از خاکریز عراقی ها سر درآورده ام. وقتی هم به اینجا می آمدم به میدان مین برخوردم، مجبور شدم بنشینم و با دست سیمهای تله را رد کنم. میدان را که رد کردم دیدم کنار ارتفاع کله قندی و در میان رملها هستم. آنجا فهمیدم قضیه از چه قرار است.عاقبت ساعت هشت صبح برگشتیم.
🔘 برای انجام عملیات الله اکبر از دو محور برنامه ریزی شد. یک گروه نیروهای ستاد جنگهای نامنظم به فرماندهی دکتر چمران از داخل رملها حمله کردند. گردانهای ابوذر حر و مقداد از سپاه که در محور دیگر ماموریت داشتند اگر اشتباه نکنم تیپ سه لشکر ۹۲ زرهی اهواز هم بود. فرمانده این تیپ سرهنگ الماسی بودند. یک گردان ارتشی دیگر به فرماندهی سرگرد صفوی شرکت داشت. قرار شد گردان ما احتیاط باشد. در شب اول، حسن باقری فرمانده قرارگاه بـه محـل استقرار گردان ما آمد.
ادامه دارد.....
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
آبادان و خرمشهر را بدهیم به صدام، بعداً پس میگیریم!
🔹بنیصدر معتقد بود جنگ را باید به روش دیپلماتیک حل کرد! اصلا انگار نه انگار که بعثیها با تانک و هواپیما و توپ و لشکرهای پیاده و زرهی ریختهاند داخل ایران.
🔹یکی از استراتژیهای خیانتبار «بنیصدر» این بود که باید خرمشهر و آبادان را بدهیم به دشمن!
🔹ایده بنیصدر بعدها توسط آیتالله «هاشمی رفسنجانی» چنین بازگو شد: «چقدر این نمایندههای خوزستان در مجلس داد زدند و از ته دل گریه کردند. پاسداران آنجا داد میکشیدند و خواستشان این بود که یک واحد ارتشی برای حمایت از نیروهای درگیر به آنجا برود. بنیصدر میگفت نمیتوانیم بفرستیم و نداریم. سعی او بر این بود که خرمشهر و آبادان را بدهیم و نیروهایمان را در شمال حفظ کنیم و بعد که برخود مسلط شدیم، شهرها را پس بگیریم».
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
#عملیات_ثامن_الائمه
در ساعت ۱ بامداد تاریخ ۵ مهر ۱۳۶۰ با رمز «نصرُ من الله و فتحٌ قریب» به فرماندهی نیروی زمینی ارتش و مشارکت سپاه پاسداران در محور آبـادان به شرق کارون انجـام و منجر به شکستهشدن حصر آبادان و بازپسگیری
بیش از ۱۵۰ کیلومتر مربع از خاک ایران شد.
▪︎ صبحتان بخیر و سرافراز از پیروزی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عملیات_حصر_آبادان
#هفته_دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
41.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁❁═┄
🔸 آزادی قدس
فرمان رسیده از خمینی رهبر ایمان
باید شود آزاده قدس از چنگ دُژخیمان
ای لشگر قرآن حاضر پی اجرای این فرمان
همسنگران امروز ، هنگام ایثار است
دست خدا بارها، در جبهه ها یار است
آتش زنید بر خرمن جان ستمکاران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 0⃣6⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام ...چنان به ضریح چسبیده بودیم و زار می زدیم که بعضی
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 1⃣6⃣
همه متعجب به بیرون از پنجره ماشین که به آرامی جلو می رفت، نگاه می کردند. وحشت به دل همه افتاده بود. هیچ کس حرف نمی زد. با ناراحتی به اطراف نگاه می کردم و زمزمه دعا و توسل بر زبانم جاری بود.
چند دقیقه بعد ماشین نزدیک ساختمان بزرگ و مجللی توقف کرد. مأموران بسیاری را دیدم که مثل مور و ملخ، در گوشه و کنار ساختمان ایستاده بودند.
پدافندی بالای ساختمان مستقر بود که مرتب می چرخید و برای هرگونه خطری اعلام آمادگی می کرد.
مأموران همراهمان در ماشین، کارت نشان دادند و ماشین دوباره حرکت کرد و چند متری جلوتر ایستاد. تکاوران ایستاده در محوطه، در ماشین را باز کردند و بچه ها یکی پس از دیگری برای بازرسی پیاده شدند و در آخر من پیاده شدم. بچه ها یواشکی به هم می گفتند: حتما جای مهمی است که این همه مأمور ایستاده! بعد از تفتیش بدنی، همه به صف و به دنبال مأمورها، داخل ساختمان شدیم و از یک راهرو به طرف سالنی بزرگ رفتیم.
هوای خنک درون سالن، صورتها و بدن های به عرق نشسته را سرحال آورد. میز درازی وسط قرار داشت و در صدر آن یک صندلی شاهانه و دورتادورش صندلی چیده شده بود. رو به هر صندلی میکروفونی قرار گرفته بود.
رنگ از صورت بچه ها پریده بود و قلبشان در سینه غوغا به راه انداخته بود. به نظم و آهسته روی صندلی هایی که مأمورها نشان می دادند، پشت میز نشستند.
بچه ها نگاهی به من کردند که در کناری ایستاده بودم. در بدترین شرایط قوت قالب شان شدم و در لحظه ورودشان به استخبارات، با آنها به مهربانی ارتباط برقرار کرده بودم؛ اما این بار من نیز آشفته بودم و نزدیک بود به زمین بیفتم. سعی کردم به آنها لبخندی مصنوعی بزنم تا روحیه شان را نبازند. دوربین های فیلم برداری گوشه و کنار منتظر بودند. در کنار هر یک از بچه ها، دو تکاور با هیبتی دلهره آور ایستاده بودند تا کوچک ترین حرکتی را خنثا کنند.
لحظات به کندی می گذشت. چشم های همه منتظر بود. دل خوش بودم که صلیب سرخی ها می آیند و ما شرح حال خود را می گوییم و بچه ها به وطن باز می گردند. اما از خودم میپرسیدم: عجیب است، این همه دبدبه و کبکبه برای آمدن صلیب سرخی ها؟!
هرکس در ذهن خود مطالبی را آماده کرده بود تا به آنها بگوید. من هم چشم به در ورودی داشتم و ذکر می گفتم. البته بیش از همه، من از این اتفاق خوشحال بودم تا شرح حالم را بگویم و خود را از مخمصه ای که در آن گرفتار بودم، نجات دهم.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂