صبح ما خیر است ،
ای یاران ز پیغام شما
جان ما مست است ،
دائم از می جـام شما ...
#صبح_بخیر
#مردان_بی_ادعا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
رفیق بودند
از برادر هم نزدیکتر
قرار مدارشان را گذاشته بودند
یکی اما زودتر رفت..!
رفیقِ جامانده یک شب
به قاعدهی ده سال پیر شد...
📸 مهرماه ۱۳۶۱ - سومار
منطقه عملیاتی مسلم بن عقیل
#رفاقت
#شهادت
#دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
: شهید محمد حسن جعفری در 17 تیر ماه 1346 در مرودشت دیده به جهان گشود. تحصیلات خود را تا مقطع پنجم ابتدایی گذراند. با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام در 25 خرداد ماه 1365 در عملیات والفجر 8 در فاو به شهادت رسید.
شادی روحش صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
شهید حیدر یاراحمدی
نام پدر: عیسی
تاریخ تولد: 25-1-1341 شمسی
محل تولد: چالانچولان ( دورود لرستان)
تحصیلات: دیپلم
تاریخ شهادت : 4-10-1365 شمسی
محل شهادت : شلمچه
گلزار شهدا: بهشت رضا فاز2 - شهر خرم آباد استان لرستان.
شادی روحش صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
زندگینامه طلبه پاسدار شهید مصطفی رهنما
شهید مصطفی رهنما فرزند حاج ابولقاسم متولد 1340 در شهر گله دار دیده به جها ن گشود . دوران شیرین ، کودکی خود را در دامان پدر و مادری دلسوز گذراند و با اخلاق و تربیت اسلامی پرورش یافت . پس از تحصیلات ابتدایی و راهنمایی خود جهت فراگیری علوم دینی وارد مدرسه علمیه شد. و کام دل را با معارف الهی سیراب کرد. در ایام سرنوشت ساز پیروزی انقلاب ، به پیروی از سکان دار عشق به افشاگری علیه نظام وابسته پهلوی برداخت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران برای پاسداری از دستاورد های خون شهیدان وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد . با شروع جنگ تحمیلی در کسوت یک مجاهد ، راه خدا به پیکار با دشمنان ایران پرداخت و با قلبی آکنده از ایمان در عملیات پیروز مند فتح المبین که به عنوان مشاور فرمانده گردان در منطقه شوش صورت گرفت، شرکت کرد وساعتی پس ازعملیات ، خون پاکش در خاک خوزستان ریخته شد و بعد از آن در زادگاهش به خاک سپرده شد و برای سربلندی اسلام جان خود را فدا کرد . تاریخ شهادت مصطفی رهنما 2/1/۶۱ می باشد.
شادی روحش صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
بعداز ۴۸ ساعت درگیری با دشمن
نیمہ شب به اردوگاه رسیدیم ...
مقداری آب و یڪ جعبه خرما باقی مانده بود ، فرمانده بچه های گردان را به خط ڪرد و گفت: برادرانی که خیلی گرسنه هستند از این خرما بخورند و آنهایی که می توانند، تا فـردا صبح تحمل کنند.
جعبہ خرما بیـن بچه ها دست به دست چرخید
تا به فرمانـده رسید ...
فرمانده بہ جعبه خرما نگاه ڪرد، خرماها دست نخورده بود ، بچهها تنها با آب قمقمههایشان افطار ڪرده بودند.
ماه رمضـــان بود ...
تیرماه شصت و یڪ ...
#عملیات_رمضان
#بفدای_لب_تشنه_ات_یاحسین
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌺
🔹حاضر به ترک جبهه نبود
❣شهید صحنعلی تاراس
🔹فرماندهی لشکر ولی عصر(عج) پس از عملیات والفجر هشت، گردان سلمان فارسی را برای سازماندهی نیروهای شهرستان ایذه به فرماندهی شهید علیرضا جعفرزاده تشکیل داده و او " از آنجا که اهل ایذه بود"را برای فرماندهی یکی از گروهانهای آن گردان فراخوانده بود.
اما او به سادگی حاضر به رفتن نبود و این موضوع یک ماه وقت او را گرفته بود تا اینکه به او اعلام کردند تکلیف است.
به محض اینکه نام تکلیف آمد، بدون کمترین اصرار و مقاومتی، میل باطنی اش را کنار گذاشته، کوله پشتی اش را برداشت و از گردان کربلا یک راست رفت گردان سلمان، تعجب کردم، نه به آن وابستگی اش به گروهان نجف اشرف نه به این تسلیم محض.
مدتی بود در گرما گرم عملیات کربلای پنج و در یک غروب غم انگیز در حال وضو در محوطه ی گردان، پای تانکر آب بودم که خبر را یکی از رزمندگان داد: « چند روز پیش در عملیات کربلای پنج وقتی که صحنعلی تاراس برای پرتاب نارنجک به سمت عراقی ها از خاکریز بالا می آید دشمن سینه اش را به رگبار بسته است و...»
#شهدای_باغملک
#شهید_صحنعلی_تاراس
شادی روح امام شهدا و شهدا صلوات 🌷
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ حماسی
"پاسدار رهبرم"
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
پاسداری می کنم ...
من جانفدای رهبرم ...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 1⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
ماههای سال به سر آمد و روزهای سرد و یخبندان زمستان جای خود را به نغمه خوان بلبلان می داد تا اینکه یک روز با وزش نسیم خنک بهاری، حبیب، برادر همسرم، با مژده پیدا شدنم به منزل رفت. همسر بیمار و ناامیدم جان تازه ای گرفت و با شنیدن خبر سلامتی ام مانند پرنده ای بال گشود و راهی اهواز شد.
پدرم و پسرم فؤاد هم با او آمده بودند و پشت دیوار ساختمان اداره اطلاعات اهواز به امید دیدنم به انتظار نشستند.
گاهی در وقت نماز اذان می گفتم و در خلوتم باخدا راز و نیاز می کردم. در مدت دو سالی که در قفس دوستان گرفتار بودم، تنها چند بار همسر و مادرم موفق به دیدنم شدند؛ آنهم دیداری سرپایی در حد پنج دقیقه! مأموری سلاح به دست کنارمان ایستاده و محل ملاقات، سالن نگه داری موتورسیکلت های مسروقه بود.
در شرایطی که دستبند به دست و زنجیر به پایم بود، مقابل همسرم سر پا می ایستادم و صدایشان را می شنیدم و بوی تنشان را حس می کردم. بیچاره همسرم که با ذوق و شوق می آمد تا درد دل کند تا نان گرم خانگی و ماهی سرخ کرده ای را که همراهش آورده بود، به من بدهد تا بخورم و کمی جان بگیرم؛ اما مثل دفعات قبل با مخالفت شدید نگهبان ها روبه رو میشد. همیشه ملاقاتمان خیلی کوتاه و در حد پنج دقیقه بود. او گریه می کرد و من اشکهایم سرازیر بود. وقت جدایی که می رسید، رفتنم را تماشا می کرد. صدای قیریج قیريج کشیده شدن زنجیر بسته به پاهایم در گوشش زنگ میزد و من صدای گریه اش را می شنیدم.
من به آنها حق می دادم؛ چون من را نمی شناختند و اطلاعی از خدماتم به اسرا نداشتند و کسی نبود به نفعم شهادت بدهد؛ بنابراین تحمل می کردم و منتظر بودم زمان آمدن دوستانم از اسارت فرا برسد.
صبح یکی از روزهای پاییزی آبان که گرمی هوا هنوز جریان داشت و نم شرجی حس میشد، در سلول باز شد. سربازی داخل آمد و دستبندی به دست هایم زد و پاهایم را به زنجیر بست. سکوت کرده بودم و به او نگاه می کردم و زمزمه دعا بر لبم بود
- لاحول ولا قوة الا بالله، افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد.
عاجزانه به درگاه خدا استغاثه کردم:
- الهی يمته تخلص هل السالفه يا الله؟!!
(خدایا! این جریان کی می خواهد تمام شود؟!)
برای چندمین بار با دستبند و زنجیر بسته به پا در دادگاه انقلاب حاضر شدم. جلسه محاکمه شروع شد. اتهامات قبلی تکرار شد و قاضی شرع آقای احمدی، بعد از یک ساعت، حکم نهایی را خواند:
- آقای صالح قاری فرزند ملامهدی! شما به اتهام همکاری با رژیم بعثی و جاسوسی و شکنجه اسیران، طبق نظر دادگاه به اعدام محکوم می شوید. اگر حرفی دارید، بگویید.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 2⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
قاضی شرع آقای احمدی، بعد از یک ساعت، حکم نهایی را خواند:
- آقای صالح قاری فرزند ملامهدی! شما به اتهام همکاری با رژیم بعثی و جاسوسی و شکنجه اسیران، طبق نظر دادگاه به اعدام محکوم می شوید. اگر حرفی دارید، بگویید.
دیگر صدای قاضی را نمی شنیدم. آهی سوزناک کشیدم. سوزشی در قفسة سینه ام حس می کردم. همه جا را تاریک و خودم را محبوس در این تاریکی میدیدم. چند ثانیه سکوت کردم. صدای قاضی دوباره شنیده شد:
- اعتراضی نداری آقای قاری؟
به خود آمدم و نگاهی به صورت قاضی انداختم که ادامه حکم را میخواند. لبهایش می جنبید
- این حکم همچنان برقرار است تا وقتی اسرا بیایند و به نفع یا ضرر شما شهادت بدهند. ختم جلسه را اعلام می کنم.
قاضی رفت و همه به دنبالش.
از شدت ناراحتی حس کردم روح از بدنم جدا می شود. دیگر هیچ صدایی جز تکرار این جمله نمی شنیدم:
- این حکم همچنان برقرار است تا اسرا بیایند و به نفع یا....
دوباره با ماشین من را به زندان بردند. انگار گوشهایم کیپ شده بود. هیج صدایی نمی شنیدم؛ نه بوق ماشین ها و نه هیاهوی زندگی. امیدی به آزادی نداشتم، اما اینکه حکم اعدام برایم صادر کنند، قلبم را به درد آورد. یک بار دیگر حرف های تیمسار عزاوی در ذهنم طنین انداخت
- تو را اینجا محاکمه و اعدام نمی کنند؛ وقتی به کشورت برگردی، آنجا تو را اعدام می کنند...
تنها امیدم برای آزادی، بازگشت اسیران و سید ابوترابی از عراق بود که نمی دانستم چه زمانی خواهد بود؛ اما آنچه بیش از همه من را زجر میداد،
هم سلول بودنم با ضدانقلاب ها و جاسوس ها بود که متأسفانه مأمورها همه ما را به یک چشم نگاه می کردند. دیگر افسرده شدم و روحم بیمار شد. گاهی در خلوتم باخدا درددل و گله و شکایت می کردم: الهی! من جوانی ام را در زندانهای شاه گذرانده ام و اسارت را هم به خاطر برحق بودن کشورم در عراق؛ آنجا قلبم هرروز و شب به امید بازگشت به کشور می تپید؛ اما حالا اینجا من را به چشم خائن و جاسوس می بینند! وا اسفا! وا اسفا!
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 3⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
روزها میگذشتند و به انتظار فرج، همچنان از روزنه امید، به نوری که از تاریکی نجاتم بدهد، دل بسته بودم. خودم را با مطالعه سرگرم می کردم تا تلخی لحظات، بیش از این روحم را از بین نبرد.
صدای حرف زدن چند نفر را از بیرون سلول شنیدم و به دنبالش صدای قدم هایی که نزدیک می شد. باز قلبم به تپش افتاد. با کنجکاوی به در بسته اتاق نگاه کردم.
به محض باز شدن در، به ناگاه دوست و یار قدیمی ام على فلاحيان را دیدم. معاون رئیس قوه قضاییه و رئیس دادگاه ویژه روحانیت شده بود. وارد اتاق شد. مات و مبهوت نگاهم کرد:
- تویی؟! چه بلایی سرت آمده؟
ناگهان بغضم ترکید و به گریه افتادم. آقای فلاحیان جلو آمد و من را که گریه می کردم، از جا بلند کرد و در آغوش گرفت. چنان با صدای بلند گریه می کردم که انگار می خواستم همه غصه هایم با دیدن یار قدیمی از سینه بیرون بزند و خالی شوم. فلاحیان از اوضاع پیش آمده برایم ناراحت شد. چند دقیقه بعد از آرام شدنم، کنارم روی تخت نشست.
او هم به گریه افتاده بود. اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- خبر نداشتم اینجا گرفتاری وگرنه زودتر می آمدم. مأموریت داشتم بروم مشهد، وقتی دوستان از جریانت باخبرم کردند، فوری حرکت کردم. چرا زودتر به من خبر ندادی؟
سرم را پایین انداخته بودم. هنوز اشکم به نرمی می ریخت، فلاحیان شانه هایم را محکم در دست گرفته بود و فشار داد:
- نگران نباش! از اینجا بیرونت می آورم.
خیلی زود از پیشم رفت. تلگرافی به آیت الله موسوی اردبیلی، رئیس قوه قضائیه ارسال کرد و با شرح حالم خواستار لغو حکم دادگاه انقلاب شد. طولی نکشید که از تهران دستور لغو حکم اعدامم رسید.
فلاحیان من را با مسئولیت و ضمانت خودش آزاد کرد و به آنها گفت: چون آقای صالح قاری یک روحانی است، باید در دادگاه ویژه روحانیت محاکمه شود. تا زمان بازگشت اسرا صبر می کنیم تا شهادتی که لازم است، به نفع یا ضد ایشان داده شود.
بهت زده به الطاف خفیه خداوند که به وسیله دوستم آقای فلاحیان تحقق پیدا کرده بود، فکر می کردم. چشمانم را پرده نازکی از اشک پوشانده بود. فلاحیان رو به من کرد:
- خب دیگر خیالت راحت! تو آزادی و می توانی پیش خانواده ات برگردی. هنوز باورم نمی شد که آزاد شده ام. فلاحیان خیلی زود خداحافظی کرد و به مشهد رفت.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🌷شهادت لاله ها را چیدنی کرد...
#شهیدحاج_عباسنیلفروشان
در کنار شهید حاج احمد کاظمی
فرمانده لشکر ۸ نجف اشرف
در دوران دفاع مقدس
____
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
ما یادمان که نیست
ولی راستی « حسین » ؛
با درد غربتِ تو کجا آشنا شدیم!؟
#شهید_محمد_حصاری
#شهادت_عملیاتبدر_۱۳۶۳
#سلام_بر_غربتت_ای_حسین
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
برای پاسداری از
دین و میهن و ملت
تا آخرین قطرهی خون ؛
انگشت بر ماشه خواهیم داشت...
#برای_ایران
#دفاع_مقدس
#قهرمان_وطن
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
#رزمندگان_ارتش
در سنگر دفاع از میهن
[دزفول ؛ رودخانه کرخه]
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🚁 بالگرد اساچ۳ نیروی دریایی ارتش
در حال سوار کردن و هلیبرد نیروها ...
دوران جنگ تحمیلی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
ستون تانکهای ام ۴۷ نیروی زمینی ارتش
در منطقهی نبرد با متجاوزان عراقی
دوران جنگ تحمیلی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
روستای حسین آباد کرخه
یگان جدید خط را تحویل گرفته
روحیه ها عالی ✌️
#رزمندگان_ارتش
#دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
گرچه رفتند ولی
قافله راهش برجاست ...
#دشت_عباس
#رزمندگان_ارتش
#منطقه_عملیاتی_فکه
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
ارتش و سپاه، یده واحده ...
شهید حسن باقری و تیمسار ظهیرنژاد
فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش
در جمع رزمندگان ارتش پس از
پیروزی در عملیات ثامنالائمه
#فرماندهان
#دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
شیر صحرا، در سنگر عملیات لشکر ...
#عملیات_قادر_۱۳۶۴
#شهید_سرلشکر_حسن_آبشناسان
#فرمانده_لشکر۲۳_نیرومخصوص
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
رهبر انقلاب 💕
ملبس به لباس مقدس ارتش❤️
🌴 #ارتش_کلمه_طیبه_است 🌴
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
ارتشی غیور ...
تازه داماد « شهیـد »
فرمانده گردان ویژه شناسایی
لشگر ۵۸ تکـاور ذوالفقـار
#شهید_داوود_احمدی_بیغش
#شهادت_سومار_اسفند۱۳۶۶
شهید صیادشیرازی درباره او گفته است:
« عظمت او آن چنان است
که هیچگاه از یاد نمی رود
ارادت من به شهید احمدی
هیچوقت کم نمی شود
و خدا را سپاسگزارم که چنین
جوان متعهد و برومندی را به
ارتش جمهوری اسلامی عنایت فرمود
و خودش نیز او را دوست داشت
و خون پاکش را خرید
شهید احمدی از جمله شهدای
با ارزشی است که با کمی سن و جوانی،
خدمت زیادی به اسلام نمود
اگر چه این شهید، سرمایه با ارزشی
برای ارتش جمهوری اسلامی و
نظام مقدس اسلامی بود
لیکن ان شاءاللّه عظمت خون او
صدها احمدی دیگر به وجود آورد
و تعهد، شجاعت و ولایت پذیری او
الگویی برای جوانان قرار گیرد
فداکاری او در ارتش همیشه ماندگار است
#روحش_شاد
#شهید_داوود_احمدی_بیغش
#یاد_کنید_شهدای_ارتش_را_باصلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
هویتزر ۱۵۵ میلیمتری خودکششی
نیروی زمینی ارتش قهرمان ...
#آبان_۱۳۶۵
#توپخانه_ارتش
#اروندرود_منطقه_فاو
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 3⃣9⃣ 👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام روزها میگذشتند و به انتظار فرج، همچنان از ر
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 4⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
جسم و روحم بیمار و حال مزاجی ام خیلی بد بود. به دستور آقای فلاحیان با دو نفر از مأموران به سمت شادگان حرکت کردم. در تمام طول راه ساکت بودم و در فکر فرو رفته بودم. به شادگان که رسیدیم، من را در خیابان اصلی شهر پیاده کردند و رفتند.
بعد از گذراندن دوران نقاهت، یک روز از تهران به من تلفن کردند که باید به زندان اوین بروم. شخصی از طرف آقای فلاحیان زنگ زده بود. نمی دانستم این بار چه شده و چرا من را به اوین احضار کرده اند. به هرحال دوباره با خانواده خداحافظی کردم و برای دیدن آقای فلاحیان به سمت تهران حرکت کردم.
در زندان اوین، مأمورها من را به اتاقی بردند و پشت میزی نشستم. نمیدانستم این بار برای چه چیزی من را خواسته اند. به خود می گفتم: صالح! بالاخره کی میخواهد آرامشت فرا برسد؟ و سؤالم همچنان مثل گذشته در ذهنم بی جواب می ماند.
در اتاق باز شد و بازجو از طرف آقای فلاحیان داخل اتاق آمدند و روبه رویم نشستند. بازجویی و سؤالات جورواجور دوباره شروع شد. دقیقا همان سؤالاتی که در بازجویی های اهواز از من پرسیده شده بود، اما این بار بازجوها را می دیدم و چشمانم بسته نبود.
جواب همان بود که بارها به دیگر بازجوها گفته بودم. ساعتی بعد آنها رفتند و من را برای استراحت به سلولی بردند. خسته بودم و روحم از این همه بالا و پایین شدن در عذاب بود. در تنهایی به سقف سلول خیره میشدم و همه چیز مثل فیلمی در ذهنم جان می گرفت و فقط آه می کشیدم. حتی بارها آرزوی مرگ می کردم و از حکمت خدا بی خبر بودم.
سومین روز اقامتم در اوین رسید. قبل از ظهر بود که دادگاه ویژه روحانیت به قضاوت قاضی علی فلاحیان، رئیس این دادگاه، شروع شد. روبه روی قاضی نشستم و سر به زیر انداخته بودم. صدای قاضی من را به خود آورد:
- آقای صالح قاری! با تو تعارف ندارم. درست است که دوست هستیم، اگر خیانت کرده ای، خودت بگویی بهتر است؛ البته خدا هم می بخشد. اگر هم نکردی و مجرم نیستی، غم به دلت راه نده، خداوند ارحم الراحمین است.
سر برداشتم و با دقت به قاضی نگاه کردم و گفتم:
- جناب قاضی! برای چندمین بار گفتم و باز هم می گویم من خیانتی نکردم! اگر میخواستم این کار را بکنم، آن لنج پر از سلاح بهترین فرصتی بود که من خیانت کنم. اگر می خواستم خیانت کنم، الان اینجا نبودم و در عراق در رادیو تلویزیون مشغول بودم. شما اجازه بدهید، اسرا برگردند؛ اگر کسی از آنها گفت من خیانت کرده ام، هر حکمی بدهید، می پذیرم.
قاضی که به دقت به حرف هایم گوش می داد، نفسی تازه کرد:
- حرف حساب جواب ندارد! من حکم برائت شما را اعلام می کنم و به ضمانت من آزاد هستید تا زمان برگشت اسرا که شهادت به نفع یا ضد شما بدهند، آن موقع به پرونده شما رسیدگی خواهم کرد.
انگار خداوند از ملکوتش آبی گوارا برای روح و روان گرگرفته ام سرازیر کرده بود. نفسی به آرامش کشیدم. فقط خالقم می توانست دلهره های وجودم را که به خاموشی می گرایید ببیند. لحظه ای که حکم برائتم خوانده شد، چنین حسی داشتم.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 5⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
جلسه تمام شد و بعد از دادگاه و سه روز اقامت در اوین به اراک برگشتم، اما ماموران دست بردار نبودند و بایستی برای معرفی خودم به اهواز میرفتم.
ده روز گذشت. تابستان فرا رسیده بود و هوا گرم و پزنده بود. دوباره همراه برادرم عزم سفر به اهواز، برای نشان دادن خودم کرده بودم. آن هم در شرایطی که حال مزاجی ام اصلا خوب نبود. روزهای سختی بر من و خانواده می گذشت. در خود فرو رفته بودم و با کسی درباره گذشته تلخم حرف نمی زدم. فقط به یک امید زندگی می کردم: بازگشت اسرا و شهادت آنها.
دو هفته بعد با برادرم حسن برای امضا دادن، قصد رفتن به اهواز داشتم و همسرم که از این موضوع در رنج و نگرانی بود، با گریه رو به من گفت: این دفعه من هم با شما می آیم. اگر گفتند زندانی اش می کنیم، می گویم من را هم با او زندانی کنید؟
میخواستم او را از آمدن منصرف کنم، اما هیچ کس نمی توانست این زن درد کشیده را از تصمیمش منصرف کند.
سه نفری باهم به اهواز رفتیم. همسرم در تمام مسیر گریه و به درگاه خدا استغاثه می کرد. گریه اش عذابم میداد و خودم در دریای بی ساحل گذشته تلخم فرو رفته بودم. از روزی که از اسارت برگشته بودم، بارها خبرنگاران آمدند تا با من مصاحبه کنند و از آنچه بر من گذشته، گزارش تهیه کنند؛ اما روحیه مناسبی برای حکایت آنچه بر من گذشته بود، نداشتم. کمتر حرف میزدم و جواب پرسش ها در حد چند کلمه کوتاه بود.
برادرم حسن که همراهم در این سفر بود، از دیدن رنج و زجری که کشیده بودم، بی صدا و آهسته اشک می ریخت. هر بار که به صورتم نگاه می کرد، اشکهای جمع شده در خانه چشمانش را میدیدم.
در اهواز، یکسره با تاکسی به دادگاه انقلاب رفتیم، وقتی نوبتمان شد و داخل رفتیم، برای اولین بار دیدم که مهمان آقایان هستم! قاضی من را تحویل گرفت و با خوشرویی گفت:
- آقای ملاصالح قاری! شما خوشبختانه از تمام اتهامات تبرئه و عفو شدید؟
با ناباوری روی صندلی نشستم، سرم را پایین انداختم. لبخندی تلخ زدم و به سرعت بغضی در گلویم نشست و شروع به گریه کردم. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣9⃣
👈 بخش پنجم : محکومیت به اعدام
وقتی کمی آرام شدم، علت را پرسیدم. قاضی در جوایم ماجرای برگشتن سید ابوترابی و نامه اش را برایم گفت.
زبانم قفل شده بود. هیچ کلامی نمی توانستم بر زبانم جاری کنم. نفس راحتی کشیدم؛ نفسی که از لحظه اسارتم در عراق و بازداشتم در ایران و طی شش سالی که در قفس بودم، از سینه ام بیرون نیامده بود.
همانجا سجدۂ شکر به جا آوردم. می دانستم یک روز پرنده غمگین روحم نغمه شادی سر خواهد داد و آن همین امروز بود که قاضی حکم برائتم را اعلام کرد و نامه سید ابوترابی را برایم خواند.
هرچند صبر تلخی داشتم، در همه روزهایی که در زجر و ناراحتی به سر می بردم، خدا من را به حال خود وانگذاشته بود.
متن نامه این بود:
بسمه تعالی. برادران گرامی با سلام و تحیت. و با آرزوی سلامتی و موفقیت شما عزیزان. در مورد برادر آزاده متعهد، آقای ملاصالح قاری، فرزند مهدی با کارت اسارت به شماره ۳۳۵۹ که در سال ۱۳۶۴ از اسارت رهایی یافتند. متأسفانه تا امروز به عنوان آزاده از طرف شما شناخته نشده اند. نمی دانم شما علم غیب دارید که ایشان خیانت کرده است و ما بی اطلاع هستیم؟! پیش از همه، بنده خودم از وضعیت ایشان اطلاع دارم. مطمئن باشید به حرمت خون پاک شهدا ایشان کم ترین خیانت و یا همکاری با بعثیان کافر نداشته، بلکه نهایت فداکاری و همکاری و همراهی را با برادران اسیر ما نموده است.
بنده شخصا به جای همه از ایشان خجالت میکشم. آیا نیاز است مقام معظم رهبری با بزرگوار دیگری در این رابطه اقدام فرمایند که چندین نامه در این مورد تأثیر نداشته و...
ادامه دارد......
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂