3️⃣ سالروز عروج آسمانی
شهید احمد خاکی داودی
نام پدر : غلام علی
نام مادر : زینب حسین زاده
تاریخ تولد :1331/05/07
تاریخ شهادت : 1365/08/07
محل شهادت : بیمارستان 502 ارتش کرمانشاه
گلزار : شهدای لطفعلی آباد
نحوه شهادت : بمباران هوایی
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
4️⃣ سالروز عروج ملکوتی
شهیده مولود مهدوی
نام پدر : شیرویه
نام مادر : حوا علی نژاد
تاریخ تولد :1332/11/01
تاریخ شهادت : 1365/08/07
محل شهادت : بیمارستان 502 ارتش کرمانشاه
گلزار : شهدای لطفعلی آباد
نحوه شهادت : بمباران هوایی
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
5️⃣ سالروز عروج ملکوتی
شهید محمد خاکی داودی
نام پدر: احمد
نام مادر : مولود مهدوی
تاریخ تولد :1362/2/20
تاریخ شهادت :1365/8/7
محل شهادت : بیمارستان 502 ارتش کرمانشاه
گلزار : شهدای لطفعلی آباد
نحوه شهادت : بمباران هوایی
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
پیکر پاک و مطهر طفل شهید محمدخاکی فرزند شهید احمد خاکی و شهیده مولود مهدوی از شهدای بمباران هوایی کرمانشاه سال 1365
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
6️⃣سالروز عروج ملکوتی
شهیده هاجر خاکی
نام پدر : ابراهیم
نام مادر:شهربانو خاکی
تاریخ تولد :1335/05/16
تاریخ شهادت : 1365/08/07
محل شهادت :کرمانشاه
گلزار:شهدای لطفعلی آباد
🌹شهیده در روستای لطفعلی آباد بابل،دیده به جهان گشود که او را هاجرنامیدند،شاید او این نام را بر اساس بافت وجودیاش طلبیده بودکه برای هجرت خونینش هاجرنامیده شود.
شهیده هاجر خاکی عاشق خدمت به اسلام و انقلاب در دوران جنگ بود و مرتباً میگفت: که دوست دارد به جبهه برود و شهید شود.
سال ۱۳۶۵، سال هجرت هاجر از راه رسید.برادر هاجر و برادر زادهی همسرش که درمنطقهی سومارخدمت میکردند،مجروح شدند.هاجر بهمراه ۶تن از اعضای فامیل –که یکنفر از این عزیزان شهیده مولودمهدوی است جهت دیدار و عیادت از عزیزانشان به کرمانشاه رفتند.
🌹هاجر زمان هجرت را پیشرو میدید،هجرت از خاک تا افلاک،هجرت تا ابد،هجرت با لباس سپید و هجرت بجایی که میزبانشان حضرت دوست بود. غرش هواپیما سکوت حاکم بر فضای بیمارستان را شکست، بمباران هوایی شروع شدو ناگهان صدای پرواز کبوتران به گوش رسید،هاجر ۳۰ ساله و ۶ تن از همراهانش سال ۱۳۶۵ لبیکگویان خود را تسلیم قدسیان کردند.
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
شهید ناصر خاکی داودی
نام پدر: شعبانعلی
تاریخ تولد :1345/03/07
تاریخ شهادت : 1365/08/14
محل شهادت : کرمانشاه(بمباران هوایی)
گلزار : شهدای لطفعلی آباد
🌷شهید ناصر خاکی که خانواده برای عیادت از این عضو خانواده که در منطقه جنگی مجروح شده بود رفته بودند که همگی به شهادت رسیدند و ناصر نیز پس از یک هفته بر اثر شدت جراحات وارده در تاریخ 14 آبان 1365 به فیض شهادت نائل شد.
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
باز،
صبح آمد و من
غرق نشاطم؛
یک روز دگر
با شِکَرِ یاد شما
چای بنوشم...☕️☕️
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
✊ایستادن پای امام زمان خویش ...
💐 هشتم آبان ماه سالروز شهادت ۳ شهید مدافع حرم گرامی باد.
🌷شهید مدافع حرم #محمدحسن_دهقانی
🌷شهید مدافع حرم #عزت_الله_سلیمانی
🌷شهید مدافع حرم #محمد_کیهانی
#صلوات🌺
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
چند ماہ بعد عقدمون من و آقا محمد رفتیم بازار واسه خرید..
من دو تا شال خریدم...
یکیش شال سبز بود که چند بار هم پوشیدمش اما یه روز محمد به من گفت: خانومی، اون شال سبزت رو میدیش به من؟!
حس خوبی به من میده شما سیدی و وقتی این شال سبز شما همراهمه قوت قلب می گیرم
گفتم: آره که میشه...
گرفتش و خودش هم دوردوزش کرد و شد شال گردنش تو هـر ماموریتی که میرفت یا به سرش می بست یا دور گردنش مینداخت ...
تو ماموریت آخرش هم همون شال دور گردنش بود که بعد شهادت برام آوردن...
#شهید_محمد_تقی_سالخورده🕊🌹
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 1⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
✍ طرح عملیات جدیدی آماده و شناسایی ها انجام شده بود. همه فرماندهان و مسئولان رده بالا را در نزدیکی روستای ساچت بیرون از سنگر و در سایه خاکریزی جمع کردم تا جلسه ای برای چگونگی انجام عملیات داشته باشیم. موقعیت برای حمله آماده بود، اما در دلم کمی تردید داشتم و احساس میکردم اگر چند روز عملیات به تأخیر بیفتد، بهتر خواهد بود. اما نمی توانستم دلیل قانع کننده ای برای این احساس پیدا کنم، تصمیم گرفتم اگر مخالفتی شد سکوت کنم. روی زمین نشستم، تسبیحم را در دست می چرخاندم و به صحبت های فرماندهان که در مورد نحوه اجرای عملیات سخن می گفتند، گوش میدادم. صحبت ها که تمام شد، گفتم: «بچه ها پیشنهاد میکنم عملیات چند روزی عقب بیفتد
حاضران تعجب کردند. همیشه طرفدار حمله و یورش بردن به دشمن بودم. یکی از فرماندهان واکنش نشان داد و مخالفت کرد.
گفتم: «عقب افتادن عملیات دلیل تاکتیکی ندارد، الحمدلله هم نیروهای ما و هم ارتش آماده اند اما فکر میکنم اگر عملیات چند روزی عقب بیفتد، نتایج بهتری خواهد داشت »
دیگر مخالفتی نبود و قرار شد عملیات چند روز به تأخیر بیفتد. دو سه روزی نگذشته بود که حادثه انفجار بمب در دفتر نخست وزیری به دست منافقان پیش آمد. وقتی این خبر در منطقه پیچید، غم و ماتم فضای جبهه را پر کرد. بچه ها مانند کسانی که عزیزانشان را از دست داده اند، در سوگ نشستند. عراقی ها هم کم نیاوردند و به خاطر اینکه روحیه ی ما را بیش از پیش خراب کنند و برایمان فشار روانی ایجاد کنند، تير رسام شلیک میکردند. صدای کل زدن و هلهله و شادی شان منطقه را پر کرده بود و دل ما را خون می کرد، باید کاری می کردیم، دستور اجرای عملیات به تأخير افتاده را صادر کردم و نام عملیات را به یاد شهدا، "رجایی و باهنر" گذاشتیم. نیروها جان تازه ای گرفتند، می خواستند انتقام خون شهدا را بگیرند و این فرصت مناسبی بود.
نوشته مرضیه نظرلو
#کانال_ضدصهیونیستی_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂 🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 2⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
✍ تاریخ 10/ 6 / 60 برای شروع عملیات تعيين شد. شب عملیات یکی از نیروها را دیدم که حالش خوب نیست و دل و دماغ ندارد. از قبل میدانستم که مشکل ازدواج دارد. صدایش کردم تا داخل سنگر بیاید و حرف بزنیم. وقتی آمد، گفتم: «چرا زن نمیگیری، مشکلت چیست؟» و از این حرفها. با اینکه سن و سالم كمتر از او بود ولی از من حرف شنوی داشت. کمی درد و دل کرد. آرام که شد، بلند شد و رفت. در چند ساعت قبل از اینکه عملیات شروع شود، نیروها را جمع کردم و گفتم: «شما باید امشب دل امام را شاد کنید. امروز امام محزون است. امام و ملت عزادارند. منافقان و عراقی ها خوشحالند. امشب ماشه های تفنگتان را با خشم بفشارید و به دشمن امان ندهید». صدای تكبير مثل همیشه محکم و استوار بلند شد. بعد از آن هر کدام از بچه ها به سمتی رفتند تا خود را آماده کنند، بعضی ها نماز می خواندند و بعضی دعا می کردند. فضای معنوی خاصی حاکم بود. سيد طاهر و چند نفر دیگر بیرون سنگرها ایستاده بودند، میگفتند و می خندیدند. طاهر همیشه اهل شوخی بود و لبخند قشنگی روی چهره اش داشت، وقتی کنارش بودم غمی نداشتم. آن لحظات هم دست بردار نبود و سفره شوخی و خنده اش پهن بود.
عملیات خیلی خوب شروع شد. با اعتقادی که در نیروها بود و جریان بمب گذاری، بچه ها خوش درخشیدند و موفق عمل کردند. با اینکه عراق غافل گیر شده بود، اما شدت آتش هم بالا بود و بهترین دوستان و همرزمانم در این عملیات شهید شدند. در یک محور عراق سرسختی زیادی از خود نشان داد. یک تیربار عراقی به بچه ها تیرتراش می زد و خیلی ها را زمین گیر کرده بود. سيدطاهر که متوجه اوضاع شد، خود را از طریق کانال به محل تیربار نزدیک کرد و با آ پی جی، تیربارچی و قبضه او را هدف قرار داد. داشت از کانال بالا می آمد که او را به رگبار بستند. امیدوار بودم که شهید نشده باشد، با مجید سیلاوی و "حاج علی شریف زاده" از داخل کانال به جلو رفتیم. یکی از بچه ها جلویم دوید و گفت: «علی هاشمی، سیدطاهر شهيد شد». جا خوردم، ایستادم. سيدطاهر رفیق گرمابه و گلستانم بود، با صورت گرد و غبار گرفته و غرق خون داخل کانال افتاده بود و پیراهن چینی دو جیب سربی رنگ تنش بود. توان راه رفتن نداشتم. تمام خاطرات با هم بودنمان در لحظه ای مقابل چشمانم مجسم شد، چه میشد کرد؟ غرق شده بودم در فکرهای خودم صدای حاج علی که خودش هم خیلی زود پر کشید، مرا به خود آورد.
- برویم، برویم جلو، خدا رحمتش کند، برویم.
راه افتادم، باید به عملیاتی که سیدطاهر به خاطر آن شهید شده بود می رسیدم. اما بغضی فروخورده در دلم لانه کرد.
نوشته مرضیه نظرلو
#کانال_ضدصهیونیستی_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂 🍂
🍂🍂
🔻 #گمشده_هور 3⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
✍ دو روز بعد از آن خبر آوردند مجید سیلاوی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسیده. مجيد قبل از اینکه معاونم باشد، همدل و همراهم بود. دیگر تاب نیاوردم، گفتم:
می خواهم مجید را ببینم». جسد مجيد را به سپاه حمیدیه آوردند. گرد و خاک چهره اش را پوشانده بود اما از زیبایی اش نکاسته بود. خم شدم، گرد و غبار را با دستهایم کنار زدم و چهره اش را بوسیدم، به چشم های بسته اش خیره شدم و گفتم: «مجید تو هم رفتی؟ تو هم مرا تنها گذاشتی؟» دلم را به دریا زدم و اشک ریختم. هر چند که بچه های دور و برم بسیار متأثر شدند.
بعد از این عملیات و راندن دشمن از رودخانه ی کرخه به آن طرف اطلاعیه ای صادر کردیم و در آن نوشتیم: «کرخه کور با خون مطهر شهدا .. برای همیشه تاریخ به کرخه نور تبدیل شد». در مصاحبه ای که در همان روز انجام شد هم این نکته را بازگو کردم. بعد از آن دیگر همه آن منطقه را به نام کرخه ی نور می شناختند.
وضع جبهه که کمی آرامتر شد به منزل سیدطاهر رفتم.
باید به مادر و پدرش دلداری میدادم. از نوجوانی با هم بودیم. برایم سخت بود که در چشمان مادرش نگاه کنم. با همه ی شرمندگی راه افتادم سمت خانه اشان. در بين عرب رسم است، بچه محل عین بچه ی خود آدم می ماند. داخل که شدم مادر طاهر منتظرم بود، بغلم کرد و بلند بلند گریه کرد. من هم گریه می کردم و دست پدر طاهر را می بوسیدم. همه ی اهل خانه گریه میکردند. به مادرش گفتم که چند روز مانده به عملیات به سید گفتم به خانه سری بزند اما گفت: می ترسم، برم و با گریه های مادرم سست بشم»
تا آخر شب آنجا ماندم. بعد از آن هربار که مادر طاهر دلتنگی میکرد پیغام می فرستاد که به دیدنش بروم. می رفتم و جفتش می نشستم و با هم از سیدطاهر حرف می زدیم و گریه می کردیم. بعد از شهادت طاهر، برادرش سید صباح آمد که جای خالی او را برایمان پر کند. هم رانندگی میکرد و هم در تدارکات و لجستیک سپاه حمیدیه کمک حالمان بود.
آن موقع یک نفربر PMP دستم بود که مخابرات هم داخلش بود. بچه های پیک اطلاعات هم وقتی میرفتیم تا به خط سر بزنیم و وضعیت را از نزدیک ببینیم همیشه پشت سر ما حرکت می کردند.
همراه باشید
با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
@mostagansahadat
🍂 🍂