eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
776 ویدیو
0 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هفتم 🔘 وقتی به هوش آمدم اولین چیزی که مد نظرم بود، پاهایم بودند. به محض این که حالم بهتر شد پاهایم را بلند کردم. وقتی متوجه شدم پاها به اختیار خودم در آمده اند می‌خواستم داد بکشم و بگویم دکتر کجاست. دیدم که دست گرمی روی دستم گذاشته شد. نگاه کردم، دیدم جناب پروفسور است. بالای سرم ایستاده بود. گفت: خدا به تو نظر دارد. نخاعت کش آمده بود یعنی محافظ روی نخاع، پاره نشده بود. اندازه نخاع مقداری بلند است که می‌تواند خودش را ترمیم بکند. بعد میتوانی حرکت کنی. 🔘 مرا به اتاق کنترل بردند، دیدم در اتاق کنترل مجروحی بستری شده که یک پای او از ران قطع بود. شکمش نیز آسیب دیده بود. دو نفرمان را در یک اتاق بردند. چهار پنج روز آنجا بودیم. خانواده ام هیچ خبری از مــن نداشتند. غلام حسین، برادرم در جبهه بود اما مطلع نشده بود. عده ای گفته بودند به احتمال زیاد نظر نژاد شهید شده. حاج باقر قالیباف، دنبال این افتاده بود که مرا پیدا کند. به اورژانس تیپ ۳۱ عاشورا رفته بود. آنها گفته بودند او ستون فقراتش شکسته است اما جنازه سه نفر دیگر را آورده اند. بیایید ببرید. برادرم می‌گفت با ابوالفضل رفیعی در قرارگاه بودیم که حاج باقر قالیباف آمد و به ابوالفضل رفیعی گفت ناراحت نباش رفیقت زنده است ولی آن سه نفر دیگر شهید شده اند. 🔘 چون عملیات هنوز ادامه داشت من نمی‌خواستم با خانواده تماس بگیرم. با آن وضعیت سه چهار روزی در اتاق بستری بودم. آن روزها دلم خیلی می‌گرفت. علی الخصوص دم غروبها عزا می گرفتم. برای خودم زیر لب شعر می‌خواندم. طبع شعر ندارم ولی شعری را که در یک غروب خواندم، این بود: کبوتر بر دلم پرواز سر کن برو جبهه یاران را خبر کن به خون اندر تنم آغشته گشته که روحم با ملک همسایه گشته دریغا دور گشتم بار دیگر ز رخسار دلیران دلاور هر آن که بر مزارم شد نظاره بخواند از برایم حمد و سوره یادم می.آید که وقتی شعر را خواندم، هم اتاقی من گریه کرد. 🔘 دختر خانم هجده نوزده ساله ای که پرستار اتاق ما بود، از من خاطره خوبی ندارد. چون یک روز دیدم در حالی که بدن هم اتاقی من لخت بود او محل جراحت را که بالای ران او بود پانسمان می کرد. من هم عصا را برداشتم و محکم به پشت او زدم و گفتم: خجالت نمی کشی؟ مگر مرد کم است؟ بگو یک مرد بیاید و پانسمان کند. این خانم برگشت و خیلی آرام بدون این که ناراحت شود، خندید و گفت: مصطفی به ایشان بگو من چکاره ام؟ مصطفی گفت حاج آقا ایشان همسر بنده است. ما دختر خاله پسر خاله ایم. خیلی ناراحت شدم و خجالت کشیدم. زود ملافه را کشیدم روی سرم که نبینم. تا این که خانم آقا مصطفی رفت. بعد گفتم خب مرد‌مؤمن زودتر می‌گفتی، من از روی ایشان خجالت می‌کشم. گفت: حاج آقا یک چیزی می‌گویم که فقط تذکر است. اول تحقیق کن، بعد تصمیم بگیر. 🔘 یک روز که خیلی ناراحت و گریان بودم، بالاخره خوابم برد. در خواب احساس کردم یک نفر پاهایم را ماساژ می‌دهد. به خودم آمدم و ملافه را کنار زدم یک پیرمرد ۷۵ ساله ریش سفید بود. دیدم پایین پایم ایستاده و با مهربانی لبخند می‌زند، گفت حالت خوب است باباجان، ناراحت نباش. بالاخره اقوامت می‌آیند. گفتم: نه، من اگر از دوری آنها ناراحت بودم، زنگ می‌زدم. سید، شما نمی‌دانید که من در اولین ساعت‌های عملیات به این روز افتادم. نمی‌دانم به سر بچه ها چه آمد. دلم به حال خودم می‌سوزد که با آنها نبودم. سیدجان، من خیلی تنها شده ام. گفت هر چه خواست خدا بود، همان شده است. نگران نباش تو هم،‌بر می گردی. 🔘 بعد دستش را توی جیبش کرد یکی دو تا شکلات در آورد و به من داد گفت که این شکلاتها تبرک است. خداحافظی کرد و بالای سر بقیه مجروحین رفت. متوجه جریان حضور او نبودم چون پدرم مریض بود، تصمیم داشتم شکلاتها را به او بدهم. شکلات ها کنار من و روی تخت مانده بودند و من دوباره به خواب رفتم. پرستار که آمد، هر دو شکلات را برداشته و خورده بود. وقتی بیدار شدم پرسیدم: شکلاتهایم کجاست؟ گفت: من خوردم. پرسیدم: چرا؟ گفت: یک جعبه برایت می آورم. گفتم: سید پیرمردی آمد و شکلات ها را به من داد. پدرم مریض است. می خواستم آنها را به او بدهم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هفتم 🔘 هشت یا ده روز از مجروحیت من می‌گذشت که مرا به بخش بردند. در اتاقی بستری شدم که سه مجروح دیگر هم بستری بودند. هنوز خانواده ام اطلاعی از وضعیت من نداشتند. بعدها دانستم که برادرم، غلامحسین روز چهارم مجروحیت به خانواده اطلاع میدهد اما می گوید که نمی‌داند من در کدام بیمارستان بستری شده ام. 🔘 آن بندگان خدا تمام بیمارستانهای مشهد را گشته بودند. هـر بیمارستان که رفته بودند به آنها گفته بودند که چنین کسی را نیاورده اند. همسایه ما آقا رضا نجار تلفن را برداشته بود و به تمام بیمارستانهای شهرهای بزرگ زنگ زده بود. سه روزه، بیش از هفت هشت هزار تومان به پول آن زمان فقط پول تلفن داده بود تا بالاخره به بیمارستان نمازی شیراز رسیده بود. خانمی آمد و گفت بیا بابا یک آدم عجیب و غریبی پشت خط است. نمی دانم از اقوامت است یا نه، هر چه می گویم ایشان نمی تواند تکان بخورد می‌گوید تلفن را ببرید کنار تختش. 🔘 گوشی را گرفتم دیدم آقا رضا نجار است. آقارضا به محض شنیدن صدای من گفت گوشی را نگه دار تا حاج خانم بیایند. حاج خانم آمد و بنای گریه گذاشت. گفت: ما بیچاره شدیم. زندگی‌مان فلج شده، همه دنبال تو می‌گشتند. گفتم: من الان در بیمارستان نمازی در قسمت جراحی هستم. گفت: ما امشب بلیت می‌گیریم و با هواپیما می آییم. ساعت هشت بعد از ظهر بود که گفتند یک نفر آمده با شما کار دارد. قصاب محل مان آقای محمد علی پیراست،ه چون دیده بود مادر من خیلی ناراحتی می‌کند گفته بود که من می‌روم و او را پیدا می‌کنم. ایشان آمد و به خانم پرستار گفت: من امشب بیرون نمی‌روم. جایی را ندارم. 🔘 صبح ساعت نه بود که صدای پدرم را شنیدم. او با پرستاران دعوایش شده بود. پرستارها گفته بودند که الان وقت ویزیت بیماران است، نه وقت ملاقات. ایشان گفته بود: من نمی‌دانم باید او را ببینم. چطور دکتر می‌تواند او را ببیند و پدرش نمی تواند! سروصدای پدرم را که شنیدم به آقای پیراسته گفتم که سریع تخت مرا ببرد چون من پدرم را می‌شناختم. تا ایشان سر تخت را از اتاق بیرون برد، من دستم را بلند کردم، پدرم مرا دید. فوری آمد دست مرا گرفت و صورتم را بوسید. برادرم همراه او بود. او گفت: من بروم بــا دکترت صحبت کنم شاید امکان انتقال شما به مشهد باشد. دکتر گفته بود تا ده پانزده روز دیگر نمی‌تواند مرا به مشهد منتقل بکند. 🔘 یک ماه از عملیات والفجر یک می‌گذشت که ما را به مشهد منتقل کردند. در فرودگاه مشهد چهار پنج نفر از جمله برادرم برانکارد مرا گرفتند و پایین آوردند. متوجه شدم پدرم همه را به گریه انداخته. چون حاضر نبود مرا روی برانکارد ببیند. پیرمرد با صدای بلند گریه می کرد و می‌گفت پسرم تو مردی نیستی که با برانکارد بیایی! چرا این طوری شدی؟ بلند شو تا من ببینم حرکت می‌کنی من هم طاقت نیاوردم و گریه ام گرفت. گفتم برانکارد را روی زمین بگذارند. 🔘 مرا با یک آمبولانس به قسمت جراحی بیمارستان امام رضا(ع) منتقل کردند. در آنجا مادرزن و خواهرم منتظر ایستاده بودند. خواهرم نوحه سرایی می‌کرد و به سر و سینه اش می‌زد. غلامحسین هم از جبهه برگشته بود. ده روز در بیمارستان امام رضا (ع) بستری بودم. پزشک معالج من آقای دکتر بیرجندی در بیمارستان قائم (عج) کار می کرد و به همین دلیل مرا به آن بیمارستان بردند. یک ماه در بخش جراحی بیمارستان قائم بستری بودم. بعد هم به نقاهتگاه جهاد سازندگی منتقل شدم. در آنجا چهار پنج نفر از رفقا مثل آقای یعقوب نظری و ابوطالب جعفری نیز بستری بودند. راننده آمبولانسی که مرا می‌برد و می آورد از شاگردهای خودم و جزو ورزشکاران بود. او در وزن ۸۲ کیلو کشتی می گرفت. خیلی راحت مرا روی دستش می‌گرفت و جابه جا می‌کرد. با حضور او دیگر احتیاجی به چهار پنج نفر نبود. ادامه دارد......        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat
🍂 بعضی وقت‌ها نوشته‌ها هم نمی‌توانند یک تصویر را تفسیر کنند ، باید فقط در خلوتِ دلت بنشینی و چشم‌بدوزی و سفر کنی..! عاشق را چطور به دیدار می بَرند!! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat
روزها اول صبح به سلامی دل خود گرم کنیم و چه زیباست کنارِ یاران خنده بر صبح زدن ... ‌‌‍ @mostagansahadat
ای همسفـران باری اگر هست ببندید !! این خانه اقامتگهِ ما رهگذران نیست ... @mostagansahadat
حال، آنها رفته و ما مانده ایم از شهادت، ما همه جا مانده ایم تا نفس داریم تا که زنده ایم ای شهیدان از شما شرمنده ایم شهدای عزیزمان را یاد کنیم با ذکر معطر صلوات . @mostagansahadat
‍ ماجرای شهادت ۷ شهید روستای لطفعلی آباد لاله آباد بابل در بمباران هوایی کرمانشاه. شهید ناصر خاکی داوودی شهید احمدخاکی داوودی شهیده مولود مهدوی شهیده هاجر خاکی شهید  محمدخاکی داوودی شهید ابراهیم خاکی داوودی شهید شعبانعلی خاکی داوودی بعد از مجروحیت شهید ناصرخاکی داودی در جبهه و انتقال او به بیمارستان کرمانشاه، اعضای خانواده این شهید تصمیم گرفتند که برای ملاقات با ناصر خاکی به همراه عمو و زن عمو و زن برادر شهید و طفل۴ساله شان از لطفعلی آباد بابل به کرمانشاه به ملاقات بروند. 🌺پس از ملاقات و خداحافظی و خروج از بیمارستان مادر ناصر تصمیم گرفت یکبار دیگر به ملاقات پسرش برود. در فاصله بین این رفت و برگشت، بیمارستان کرمانشاه هدف حمله هوایی هواپیماهای بعثی عراقی قرار گرفته که در این بمباران همه اعضای خانواده بهمراه طفل۴ ساله به شهادت رسیدند. در این حمله که در روز ۷ آبان ۶۵ و در شهرهای کرمانشاه و اسلام آباد غرب صورت گرفت ۱۲۰ تن کشته و ۵۸۰ تن مجروح شدند. 🌷ناصر پس از آگاهی از وضعیت شهادت همه اعضای خانواده اش در همان بیمارستان کرمانشاه پس از مدت یک هفته به شهادت رسید. @mostagansahadat
1️⃣سالروز عروج ملکوتی شهید ابراهیم خاکی داودی نام پدر : جانبرار نام مادر : ساره علی نیا تاریخ تولد : 1310/12/12 تاریخ شهادت : 1365/8/7 محل شهادت : بیمارستان 502ارتش کرمانشاه گلزار : شهدای لطفعلی آباد بابل نحوه شهادت : بمباران هوایی @mostagansahadat
2️⃣ سالروز عروج آسمانی شهید شعبانعلی خاکی داودی نام پدر : غلام نام مادر : زینب حسین زاده تاریخ تولد :1320/7/1 تاریخ شهادت :1365/8/7 محل شهادت : بیمارستان 502 ارتش کرمانشاه گلزار : شهدای لطفعلی آباد نحوه شهادت : بمباران هوایی @mostagansahadat