🍂 مگیل / ۲۸
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
به یاد می آورم مسجدی که به آن کمک کردم تنها یک در داشت و چهار دیوار. به جای فرش روی حصیر نماز میخواندند و منبری که من داخلش پنهان شدم تنها مخفیگاه آنجا بود. طبیب با علم و اشاره به من فهماند که آن روز چند نفر از ده دیگر آمده و چون به آنها اطمینانی نبود نمیخواستند از بودن من در آنجا چیزی بفهمند. حالا شما میگفتید این هم یکی از اقوام ماست که تازه از بیمارستان آمده بعد که فکر کردم دیدم چه حرف احمقانه ای زده ام. آنها همه اهالی ده را تک به تک میشناسند. ضمن اینکه این بنده خدا خودش طبیب است و مخالف بیمارستان.
حرفی از رفتن نیست. نمیدانم میخواهند با من چه کار کنند. به حساب من دو هفته ای میشود که پا به این روستا گذاشته ام. روزها بی آنکه بدانم چند چشم نگاهم می کنند به پشت بام میآیم و آفتاب میگیرم و شبها در مسجد برای اهالی ده زیارت وارث میخوانم؛ چرا که تنها این زیارت نامه را از حفظ هستم. یک شب به بهانه تجدید وضو زیارت را زودتر تمام کردم همین طور که دست کشیدم و به طرف در مسجد میرفتم صف به صف مردم از پیر و جوان نشسته بودند. برایم خیلی غیر منتظره بود کمی احساس احترام و بزرگی میکردم. در این جاها، آدم خوب میتواند مریدانی واقعی دست و پا کند. در همین حال و هوایم که میآیند و وسایلم را میآورند. همان خرت و پرت هایی که توی کوله و جیبهای لباسم مانده بود. میفهمم که وقت رفتن است. با یک دست وسایلم را میگیرم و به دست دیگرم ریسمانی را میسپارند. اولش فکر میکنم کس دیگری هم با من میآید. برای چند لحظه گیج میشوم اما حدسم درست است. این ریسمان سر دیگرش به افسار مگیل بسته شده. بازهم سروکله این حیوان زبان نفهم پیدا شد!
برای آنکه جلوی آن همه آدم خود را عصبانی نشان ندهم و همچنین توی
ذوقشان نزده باشم برمیگردم و مگیل را نوازش میکنم.
- پارسال دوست امسال آشنا. ببین ما را کجا آوردی. و بعد خودم را نزدیکتر میبرم و در گوشی به مگیل میگویم: «از اینجا که رفتیم تو سی خودت و من هم سی خودم. نمیخواهم برای یک لحظه شده قیافه نحس تو را ببینم، هرچند که نمیبینم. مگیل هم بی آنکه بفهمد چه میگویم طبق معمول مشغول نشخوار است و با این کار بیشتر اعصابم را خرد میکند. ببین با این کارهایت سه چهار هفته است که اسیر و عبیرم. راه دو ساعته را تبدیل کردی به یک مسافرت سالانه. تازه اگر جان سالم در ببریم خیلی حرف است. حالم ازت به هم می.خورد. اگر به جای قاطر، گوسفند بودی همین الان سرت را میبریدم و میدادم اینها بخورند.
یکی از کردها با اشاره به من فهماند که میخواهند مرا به طرف ایران بفرستند؛ جایی که رزمنده های خودی هستند. دو نفر هم مرا تا نزدیکی مرز بدرقه میکنند اما مابقی راه را باید خودم بروم. چراکه اگر به دست عراقیها بیفتند، اسیرم میکنند یا کشته میشوند. آقا به خدا ما تا این حد راضی به زحمت نیستیم نمی خواهد به خاطر من خودتان را به دردسر بیندازید. من همین جوریاش هم اسقاطی هستم و باید اوراق بشوم. وقتی دیدم اوضاع جدی شد و دارند یکی یکی مرا در آغوش میکشند، سعی کردم دوباره چند کلمه کردی بلغور کنم.
سرچوخیر خدا و یادتان
و بعد از چند هفته دوباره افسار مگیل در دستم بود و در اصل او بود که باید راهنمای من میشد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۲۹
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از قرار معلوم کمکهای نقدی من به ساختمان مسجد روستا حسابی به کردها چسبیده بود. آنها یک نامه هم زیر تنگ پالان مگیل جاسازی کردند. نامه ای که نمیدانم مضمونش چه بود ،اما نباید به دست عراقیها می افتاد. از همین جا میشد حدس زد که چه نامه ای باید باشد.
روستاییها یک پالان هم به من قرض داده بودند؛ پالانی که حالا روی دوش مگیل بود و باید قدرش را میدانست، با کلی خوردنی و تنقلات برای بین راهمان. به محض اینکه پایمان را از ده بیرون گذاشتیم دوباره هوا در هم شد و باد و بوران وزیدن گرفت. رو به مگیل کردم و گفتم قدمت نحس است. بیا تا آمدی، هوا هم برفی شد. اصلا تو کدام گوری بودی؟! دو نفری که همراه من بودند، از هم جدا نمیشدند؛ حتی برای لحظه ای حدس من این بود که با هم مشغول گپ و گفت هستند؛ آن هم به زبان شیرین کردی راجع به من حرف میزنند، راجع به ده و هر چیز دیگری که ممکن است سر راهشان سبز شود. مگیل آرام بود، مثل گاوی که تا خرخره خورده باشد.
- پس آن همه بی قراری برای گرسنگی بود؟! او را قشو کرده بودند و معلوم بود که این دو هفته جای گرم و نرمی هم داشته. زخمهایش خوب شده بود و لب و لوچهاش مثل گذشته آویزان نبود و این را میرساند که از ادامه زندگی اش راضی است. خرمهره های رمضان هم هنوز به گردنش بود. از آنجا که نمیتوانستم با دو نفر همراهم اختلاط کنم با مگیل هم صحبت شدم؛ چراکه او نمیتوانست جواب حرفهای مرا بدهد، از این رو احتیاجی به گوش نداشتم و این برای من بهتر بود.
- خوب نگفتی کجا بردنت؟ طویله گرم و نرم خوش گذشت؟
کردها آدمهای مهمان نوازی هستند. البته برای تو که فرقی نمیکند چون بویی از معرفت نبردی. این بندگان خدا باید شانس آورده باشند و تو با لگد نزده باشی توی دیوار طویله شان و یا موقع قشو، سر و گردنشان را گاز نگرفته باشی.
حرفهای ما همین طور ادامه داشت تا اینکه ناگهان در اطرافم لرزشی را احساس کردم. درست مثل اینکه ما را به تیر و خمپاره بسته باشند.
باز شروع شد. روز از نو، روزی از نو، اما این بار انگار همه چیز مصنوعی بود و آن همه سروصدا هیچ تلفاتی دربر نداشت. فقط باعث شد که من از روی مگیل پایین بیایم. همراهان به من سقولمه زدند
که دستهایم را بالا بیاورم.
ای داد بیداد، مثل اینکه این بار اسیر شدیم و رفت پی کارش.
فکر میکردم به دست گشتیهای عراق افتاده ایم بعد از چند دقیقه که اوضاع و احوال مرا بررسی کردند و لابد کلی سوال پرسیدند و من جوابشان را ندادم بازرسی بدنی را شروع کردند. خوشبختانه دیگر حتی یک فشنگ هم همراهم نبود و مطمئنم با آن لباسهای کردی مرا هم اهل همین آبادیهای دوروبر فرض کرده بودند.
بعد از تفتیش مرا کنار یک سنگ نشاندند و من همان جا منتظر دستورات بعدی ماندم، اما از دستور بعدی خبری نبود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۳۰
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
یک ساعت، دو ساعت و شاید سه ساعت میشد که گشتیها دو همراه و مگیل را برده بودند و من فکر میکردم همه باهم داریم انتظار میکشیم. کورمال ، کورمال آن اطراف را جست وجو میکنم، اما اثری از هیچ کس نیست.
- آهای شما کجا رفتید؟ بابا اینها هیچ کاره اند اصل کاری من هستم. خوب
من را با خودتان می بردید.
اما مسلم بود که من دست و پا گیرشان میشدم. فقط در یک صورت آنها
مرا با خود میبردند و آن وقتی بود که همراهان کرد مرا لو می دادند.
- بابا دمتان گرم شماها روی هر چی با معرفت است سفید کردید. اما این جوری من چه کار کنم؟ نگفتید طعمه گرگها میشوم یا میافتم توی رودخانه یا میروم روی مین؟
و باز با صدای بلند حرفهایم را تکرار کردم
- من ایرانی هستم، آنها بی گناه اند. من همه آتشها را سوزاندم. من با شما دشمنم آن بیچاره ها را ول کنید!
برای اینکه پیاز داغش را زیاد کنم شعار دادم
- الموت لصدام، الموت لصدام. الموت لحزب البعث.
اما آنها رفته بودند و آن قدر دور شده بودند که صدای من به آنها نمیرسید. به خودم که آمدم دیدم از مگیل هم خبری نیست. ای بابا این حیوان زبان بسته را دیگر کجا بردید؟!
شروع کردم خود را سرزنش کردن. آرزو میکردم که ای کاش از مگیل پیاده نمی شدم، این جوری لااقل هر جا که او را میبردند من هم با آنها بودم. مگر کجا میبردنش، توی یک طویله. تازه با اخلاقی که مگیل داشت شاید همان دم در میبستنش،
دیگر نمیدانستم چه کار کنم. روزگار شوخی بدی با من کرده بود. بدشانسی پشت بدشانسی. گوشه یک صخره جایی که فکر میکنم هیچ کس نیست، مینشینم و شروع میکنم به گریه کردن. این دومین بار بود که دلم حسابی میگرفت. هوس نماز خواندن میکنم با همان سنگهای دوروبرم تیمم میکنم و از روی حدس و گمان رو به قبله میشوم و بعد نشسته اشک میریزم و قامت میبندم موقع قنوت. دیگر دست خودم نیست، در بند دعای عربی نیستم. هرچه به ذهنم می آید همان را بر زبان جاری میکنم.
- خدايا نوكرتم، تقصير من یا این قاطر زبان نفهم، چه فرقی میکند. گیر افتادم نمیدانم چه کار کنم! نه راه پس دارم نه راه پیش. مگر خودت نگفتی هر کس در راه من قدم بگذارد دستش را میگیرم. خودت یک کاری بکن.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۳۱
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
نمازم که تمام میشود به صخره ها تکیه میزنم و صورتم را به سمت آسمان میگیرم. خورشید از لابه لای ابرها میتابد و من میتوانم گرمایش را احساس کنم. در همان حالت خوابم میبرد. چرتی که چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد. آن قدر که شرایط قبول دعاهایم محیا شود احساس سبکی میکنم و حرارت خورشید را با تک تک سلولهای بدنم میبلعم. آفتاب پوستم را شل و صورتم را نوازش میکند. به وضوح گرمای آن را روی گونههایم، پیشانی و حتی زیر گردنم احساس میکنم و از این احساس لبخند روی لبم مینشیند. چه احساس خوبی اما، ناگهان در همان حال قطرات ریز آب که در هوا میجهند و مقصدی جز صورت من ندارند همۀ احساسم را به چندش تبدیل میکنند و باز در می یابم که این پفتره مگیل است؛ از همان پفتره هایی که آدم باید زیرش دوش بگیرد.
- خدایا چه زود دعای مرا زدی به کمرم؟ این هم راهنما بود که فرستادی؟! اما اینها حرف دلم نیست. با آستین صورتم را پاک میکنم و مگیل را در آغوش میکشم.
- ای پدرسوخته باز برگشتی تا من را به خاک سیاه بنشانی؟! چاره ای نیست، مثل اینکه تقدیر من و تو را با هم نوشته اند. تقدیر یک آدم ذی شعور با یک قاطر زبان نفهم. چه عدالتی! بهبه از این عدل و برابری.
اینها را میگویم و دندان قروچه میروم. میدانم که کلماتم کفرآمیز است. برای همین نرمی بین انگشتان شصت و سبابه را از زیرورو به نشانه استغفار، گاز میگیرم و توبه میکنم. نه به آن راز و نیاز عارفانه، نه به این دری وریهای بی ادبانه. ببین مگیل، همه اش تقصیر توست. بیچاره و آواره ام که کردی، حالا مانده که کافرم کنی! درمانده ای که دارد به عالم و آدم ناسزا میگوید. جان مادرت، من نمیدانم مادرت کی بوده، تو را به خدا این دفعه مثل آدم جاده را بگیر و برو. برو بلکه برسیم به نیروهای خودی. تو چرا حالیات نیست. بابا شاید این چشم و چال من با یک دارویی، عملی، چیزی خوب شود. تو این قدر لفتش میدهی که دیگر دارو درمان بی فایده شود!
من نمیدانم برای چی رمضان میگفت این قاطرها را ول کنی برمی گردند جای اولشان. پس چرا این برنمیگردد.
با مگیل اتمام حجت میکنم و از جا بلند میشوم. احساس میکنم لباسهای کردی به بدنم زار میزند. دست می اندازم زیر تنگ مگیل. هنوز نامهای که اهالی ده نوشته بودند سر جایش هست. یعنی این
نامه چه میتواند باشد؟ نامه عاشقانه! نمیدانم، هر چند هم آنها راجع بهش گفته
باشند.
من که چیزی نشنیدم. شاید نقشه راه باشد و شاید هم توضیحی در رابطه
با من نوشته اند. مثلا نوشته اند تو را به خدا دیگر نیروهای معلول را به جبهه نفرستید، این بنده خدا نه میبیند نه میشنود. دو نفر باید مواظب این باشند!
دیگر نمیدانند که من در جبهه این جوری شده ام. وقتی این افکار به مغزم خطور می کند با خود میگویم مثل اینکه غیر از چشم و گوش کله ام هم کار نمیکند. انگار پاک قاطی کردم. این دریوری ها که میگویم سرم را بالا میگیرم و دعا میکنم: «خدایا خودت یک کاری کن!»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۳۲
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
مگیل را هی میکنم و به راه میافتیم. به نظرم می رسد که شلان شلان قدم بر می دارد. وقتی رفته رفته از گرمای هوا کاسته میشود، در می یابم که باید شب در کمین باشد. به راه رفتن مگیل بیشتر دقت میکنم.
- ای بیچاره! بالاخره یک بلایی سر خودت آوردی. صبر کن ببینم.
او را نگه میدارم و دست و پایش را بررسی میکنم. یکی از پاهایش از مچ
مثل کوکو باد کرده. فکر کنم از این به بعد باید تو سوار من شوی.
مگیل دمش را به سروصورتم میزند و همان طور لنگ لنگان به راه می افتد. دلم برایش میسوزد.
از توی خورجین کمی نان خشک بیرون می آورم و جلوی پوزه اش میگیرم. هنوز هم مثل سابق اشتهایش سر جایش است. برای آنکه بدانم لنگی پایش تا چه اندازه جدی است. میپرم و روی گردنش سوار میشوم. پالان تو حسابی گرم و نرم است. خوب اورکتی پوشیدی ها.. آمریکایی است؟ از کجا آوردی؟ مگیل همچنان به راهش ادامه میدهد. معلوم است که زیاد درد ندارد. همان طور که میرویم من هم آن بالا جا خوش میکنم.
- عیبی ندارد فوقش یک خورده دردش بیشتر میشود. اما عوضش یک رزمنده را سوار کردی، خدا خیرت بدهد، حالا که ما تو را به عنوان راهنما انتخاب کردیم. لااقل تو هم یک کمی به ما سواری بده. دیگر طوری نمیشود، بالاخره رئیس شدن این چیزها را هم دارد. همیشه همین طور بوده. هر کی میخواهد رئیس بماند باید باج بدهد؛ آن هم به رئیس بالاتر. به قول ژپکتو: «همیشه عنکبوت بزرگی هست که عنکبوتهای کوچکتر را میخورد.»
روی گردن مگیل غرق در حکایت و سخنرانی میشوم. حرفهایی که هیچ شنونده ای جز مگیل ندارد، اما همین مرا تسکین میدهد. مگیل میرود و میرود و من فکر میکنم گوش جانش با حرفهای من است.
- نمیدانم شما حیوانات هم این جوری هستید یا نه؟ اما ما آدمها که هروقت غذا کمتر بخوریم و یا اصلا نخوریم حال خوبی پیدا میکنیم. یعنی احساس میکنیم که یک چیزهایی به قلبمان الهام میشود. کاری ندارد، خوب تو هم چند روزی امتحان کن. کمتر علف بخور، یا اصلا یک روز نخور ببین چه حالی پیدا می کنی؟! من هم آن روز سوارت نمیشوم تا گرسنه نشوی . حالا خودت راهش را پیدا کن.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۳۳
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
هنوز حرف هایم با مگیل ادامه دارد که چند شاخه خشک شده درخت از بالای سرم میگذرد. شاخه ها به ردیف هستند و با هر قدمی که مگیل جلوتر میرود، به سروکله ام گیر میکنند. شستم خبردار میشود یا در جاده ای هستیم که دو طرفشدرخت است البته درخت بی برگ و یا وارد باغ یا باغچه ای شده ایم.
- قف وایستا حیوان. مثل اینکه حسابی غرق حرفهای من شده بودی باز کجا آمدی. صبر کن ببینم.
دستی به سروگوش مگیل میکشم و تا میخواهم پیاده بشوم، گردنش را دراز و گوشهایش را تیز میکند. تا پایم به زمین میرسد، افسارش را میکشد و با ترس بر زمین سم میکوبد. صددرصد دارد اتفاقی می افتد، یا چند نفر دارند به سمت ما میآیند و یا دوروبرمان اتفاقی افتاده است. ناگهان ذهنم به سمت سگهای نگهبان میرود. درست است مگیل نباید با دیدن آدم این قدر مضطرب بشود. حتماً چند تا سگ دارند به طرفمان میدوند. افسار مگیل را میکشم و از فرار کردنش جلوگیری می.کنم اما زور او بیشتر است. چند قدمی مرا دنبال خود می کشد. به این فکر میکنم که بهتر است من هم سوارش شوم و با هم فرار کنیم؛ اما بی فایده است. سگها ما را میگیرند و تکه پاره میکنند. هر طور است مگیل را مهار میکنم و خودم هم روی زمین مینشینم. این بهترین راه در مقابل با حمله سگ است؛ بخصوص سگ نگهبان وقتی کسی را بگیرد که روی زمین نشسته دیگر از دندانهایش استفاده نمی کند. بلکه بالای سر دزد یا آن آدم می ایستد و پارس میکند تا صاحبش بیاید. سگها می آیند و با عجله دورمان حلقه میزنند. این را از آب دهان و گرمای نفسشان، که هنگام پارس کردن به سروصورتم میریزد میفهمم. دستهایم را بالا میگیرم. بی حرکت می مانم و سگها که منتظر کوچکترین بهانه برای دریدن هستند، تنها پارس میکنند و پارس میکنند.
- مگیل جان مادرت تکان نخور. ببین وقتی میگویم به بیراهه نزن این جوری میشود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۳۴
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
[همینطور] با مگیل به حرف میزنم ولی به من گوش نمیدهد. مدام افسارش در دستم کشیده می شود. آن قدر فشار می آورد که مجبور میشوم رهایش کنم.
- بابا تو چقدر خری، این سگها تکه پارهات می کنند.
در همان لحظه دستی شانه هایم را لمس میکند و درست با آمدن اوست که سگها هم خاموش میشوند. با خود میگویم این بار با لباس کردی حتما بیشتر تحویلم میگیرند. اما هنوز این فکر درست و حسابی در ذهنم جا خوش نکرده که چند مشت و لگد آبدار را روی گونه ها و گل و گردن و سینه و شکم احساس میکنم. قصد برخاستن دارم که با یک لگد دیگر از پشت نقش زمین میشوم.
- نزن نامرد، نزن، من نمیبینم نمیشنوم. تقصیر من نیست. این قاطر احمق من را آورد تو باغ شما. آخ!! نزن، بابا نزن،
نمیدانم چند دقیقه چند ساعت و شاید چند روز بعد است که در یک اتاق دربسته نمور و سرد به هوش میآیم. هنوز روی گردنم کوفتکی مشت و لگدها را احساس میکنم.
- این دفعه دیگر بز آوردی. به جای پذیرایی میخواهند دخلت را بیاورند.
کورمال کورمال، روی زمین دست میکشم. تکه های خُردشده کاه و یونجه معلوم میکند که مرا در آغول گوسفندان حبس کرده اند؛ شاید هم طویله قاطر و گاو و الاغ دیوارهای کاهگلی و کج و مأوج هم مواید همین قضیه هستند. بخصوص لبه کوتاه کنار دیوار که انگار ظرف غذای دام است و یک زین و یراق که روی دیوار آویزان شده. دستم که به زین میخورد یاد کاغذی میافتم که اهالی ده قبلی نوشته و زیر تنگ مگیل گذاشته بودند. راستی آن نامه چه بود و خطاب به چه کسی نوشته شده بود؟ دوباره دیوارها را لمس میکنم و به جلو میروم و در همین حال با خود گرم صحبت میشوم.
فکر کنم جای من و مگیل را عوض کردهاند. مگیل باید توی این اتاق زندانی میشد. من را باید میبردند توی یک اتاق دیگر. اتاق زندانیها و شاید هم اتاق اسرای مجروح.
یک پله بلند، طویله را به اتاقی دیگر وصل میکرد که هم گرمتر بود و هم دل بازتر.
- بهبه طویله دوبلکس ندیده بودیم. ای کاش حاج صفر زنده بود و از نزدیک
میدید چه جوری طویله دوبلکس میسازند. البته آن که میخواست چادر تدارکات را دوبلکس کند، یعنی کرده بود، خودش شبها میرفت بالای کارتنها میخوابید. میگفت از این بالا میتوانم همه چیز را کنترل کنم و وسایل تدارکات را از شر پاتک بچه ها حفظ کنم. خودش
میگفت: «چادر من دوبلکس است. اما اینجا بهتر ساخته شده.» در همین حال و هوا هستم که دستم به سر و گردن آدمهایی میخورد که ردیف به ردیف پای دیوار اتاق بالایی نشسته اند. آدمهایی که تا آن لحظه، در تاریکی و سکوت زل زده بودند به کارهای من. یک آن از خجالت آب شدم. دعا کردم که ای کاش فکرهایم را به زبان نیاورده باشم. یعنی نمیدانستم که چیزی گفته ام یا نه. صدایم را صاف میکنم و با لحنی ملتمسانه میگویم: سلام برادرها حالتان خوب است؟
یکی که انگار متوجه نابینایی من شده دستم را میگیرد و از من میخواهد تا همان جا بنشینم. ای دادوبیداد آدم توی تنهایی چه حرفهایی که با خودش نمیزند. نه اینکه همه اش دوست دارد به همزبانی چیزی پیدا کند، برای همین هرچی از ذهنش میگذرد روی زبانش هم جاری میشود.
این ها را می گویم که اگر از من چیزی شنیدند، ندیده بگیرند؛ اما انگار نه انگار. کار که به اینجا می کشد لحنم را عوض میکنم و قیافه حق به جانب به خود می گیرم. ماشاء الله یک گردان آدم توی این طویله نشسته اند و یکیشان نگفت خرت به چند. حالا ما که از خودتان هستیم آمدیم و یک غریبه بود. بعضیها را باید
مالیات داد تا دو کلمه با آدم حرف بزنند.
این را میگویم و ساکت میشوم اما بازهم زبان بیچاره، خودش را به این سو و آن سو میزند تا تکانی بخورد. گویا وقتی چشم و گوش کار نمیکند زبان آدم
بیشتر می جنبد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۳۵
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
ده قبلی، ما را به حمام بردند و با غذاهای جورواجور از ما پذیرایی کردند. اما اینجا از این خبرها نیست. کسی که کنارم نشسته سامی است. او سرباز ارتش است و از بقیه کم سن و سالتر. دستم را میگیرد و با انگشت سبابهاش روی لبها و بینی ام علامت هیس می کشد. یعنی اینکه ساکت باشم. بعداً فهمیدم که این کار را به خاطر خودم کرده است. گرچه من از این حرکت بی ادبانه اش ناراحت شدم
- دوست عزیز سوء تفاهم نباشد من بیچاره به خاطر موج انفجار و نوشجان کردن چند ترکش، نه میبینم و نه میشنوم. باید با من به زبان اشاره حرف بزنی. یا مثل فینقی ها با نشان دادن و پیش آوردن اشیا حرفها را حالی ام کنی!
سامی که سرباز سه ماه خدمت بود، پس از گذراندن دوره آموزشی، به کردستان مأمور میشود و تازه داشته با پارتی بازی خودش را به تهران منتقل می کرده که اسیر گروهک پ.ک.ک میشود؛ گروهی که به نام کارگران کرد کردستان معروف شده است. از قضا خانواده سامی آدمهای پولداری هستند و او را برای اخاذی گرفته اند. قرارشان بیست میلیون تومان بوده و حالا این گروه منتظر بودند تا پولهای پدر سامی، جان او را نجات دهد. وقتی سامی این چیزها را برایم تعریف کرد تازه فهمیدم که احتمالا مرا هم برای همین منظور گرفتهاند. میزنم زیر خنده. حالا نخند و کی بخند. اگر کسی حال و روز مرا می دانست، می فهمید که این خنده ها برای چیست.
- خوش به حال تو که خانواده ات حاضرند برای تو پول بدهند! اما راجع به من سخت در اشتباه اند. البته پدر من خیلی پولدار است ولی به این سادگی ها دم به تله نمیدهد. یک تهران است و یک قاسم سیاست. فکر کنم از این کردهای گروه پ ک ک یک پولی هم بگیرد.
سامی، که انگار از حرفهای من خوشش آمده، میزند به شانه هایم و از خنده
ریسه می رود.
واقعاً زندگی من از جوک هم خنده دار تر است. اما من نگران چشمهایم هستم. گوشها و چشمها میترسم تا آخر عمر دیگر نه ببینم و نه بشنوم. روزهای اول با نان خشک و چای از ما پذیرایی میکردند اما همین که پدر سامی اولین قسط را به گروگان گیرها رساند، اوضاع عوض شد.
گوسفند بریان و برنج با ماست محلی و شیره انگور فقط قسمتی از پذیرایی آنها بود. ظاهراً پدر سامی علاوه بر پول مقدار زیادی هم خوراکی و تنقلات برای ما فرستاده بود. البته برای سامی اما ما هم این وسط بی فیض نماندیم. طی آن چند هفته من حسابی با سامی قاطی شدم. نمیدانم از روی دلسوزی بود یا احتیاج او به یک همدل که این همه مرا تحویل میگرفت در اصل سامی بود که روز به روز خود را به من نزدیک میکرد بخصوص از وقتی که قصه مجروحیت و بلایی را که سر دستهمان آمده بود. برای او تعریف کردم جور دیگری روی من حساب میکرد. او قهرمان قصه هایش را پیدا کرده بود و روز به روز ارادت بیشتری به من نشان میداد. این را وقتی فهمیدم که او عاشقانه دوستی اش را نثارم کرد و من گاهی او را تا حد مرگ میخنداندم. البته فقط چند خاطره کوتاه برایش تعریف میکردم در اصل او آدم خوش خنده ای بود. مثل همانهایی که حاج صفر میگفت که به ترک روی دیوار هم میخندند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۳۶
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
در ساول یا همان طویله دوبلکس، که شاید بهترین اتاق باغ به حساب آمد، آدمهای دیگری هم بودند که حضورشان با توجه به شرایط چشم و گوش من پررنگ نبود. یکیشان خلبان عراقی بود که کردها او را برای معاوضه نگه داشته بودند. سامی میگفت همهاش عکس خانواده اش را نگاه می کند و آبغوره میگیرد. یکی دیگر سرباز فراری ژاندارمری بود، نزدیکیهای بیرجند خدمت میکرده، اما چه جوری سر از اینجا درآورده خدا میداند. یک سرکار استوار داشتیم که ماشاءالله گوله نمک بود. بچه تبریز بود و سالها در ارتش خدمت کرده بود. او به دلیل اختلافات خانوادگی خودش را به کردستان منتقل میکند. از آنجا که هر روز یکی از اعضای خانواده خودش یا زنش، که البته دختر عمویش میشود به مقرشان می آمدند و دادگاه و دادگاه کشی داشتند کردهای پ.ک.ک فکر کرده بودند که از شدت علاقه است که هر روز به او سر میزنند و او را هم گرفته بودند تا شاید بتوانند مثل ما پولی از خانوادهاش تلکه کنند. وقتی این چیزها را دانستم، فهمیدم که ما چند نفر برای چه اینجا هستیم، دلم آرام شد؛ چراکه هنوز به دست عراقیها نیفتاده بودیم. اگرچه زندانی به حساب می آمدیم اما جزء اسرا حساب نمی شدیم. شبها تا دیروقت با سامی بیدار میماندیم و از هر دری حرف میزدیم. نگهبان کردها هم بعضی وقتها هم پیاله ما میشد. سامی که حالا حرفش خیلی برش داشت تقاضای یک دست استکان و نعلبکی و کتری و قوری داده تا بتوانیم خودمان گوشۀ طویله چای درست کنیم و کنار آتش دم بیاوریم. همانجا بود که صحبتمان تا نزدیک صبح گل میانداخت. گروهبان تبریزی هم گهگاه مهمان ما میشد. اما با بقیه سر اینکه میخواهند بخوابند و ما مدام حرف میزدیم دعوایمان میشد. البته درحد بگومگو؛ بخصوص من که نمیشنیدم و معمولا بلند بلند صحبت میکردم. خلبان عراقی از این وضع خیلی شاکی بود؛ چراکه سحرخیز بود و شبها هم زود میخوابید.
یک شب سامی به او گفت میدانم برای چی مثل مرغ وقت غروب میخزی زیر پتو. برای اینکه سالها توی ارتش عراق کارت همین بوده، حالا عادت کرده ای. گروهبان که از ما بزرگتر و دنیادیده تر بود گفت: «نه بالام جان، اولاً این آقای خلبانه، مرغ نیست و خروس است. دوماً این قدر خانواده دوست است که زود میخوابد، مگر خواب مرغ و جوجه هایش را ببیند.» گروهبان وقتی این حرفها را با لهجه شیرین ترکی می آمیخت. و تعریف میکرد بقیه که میشنیدند از خنده روده بر میشدند. خلبان عراقی دید که ما در حال مسخره کردن او هستیم با گروهبان گلاویز شد و خلاصه یک بادمجان بزرگ پای چشم گروهبان بیچاره کاشت. این وضعیت اوضاع را پیچیده کرد. من هم مانده بودم که چرا آنها اولش گفتند و خندیدند و بعد کار به دعوا کشید. وقتی
سامی قضیه را برایم تشریح کرد من هم از خنده روی زمین افتادم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۳۷
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
چند شب گذشت و گروهبان و خلبان عراقی با هم قهر بودند. اما بالاخره ما توانستیم این دو را باهم آشتی بدهیم. گروهبان البته حرفش را پس نگرفت و گفت من حرف بدی نزدم. این خلبان عراقی متوجه منظور من و نشده حرفهای مرا وارونه فهمیده. اما آشتی خلبان فقط به خاطر اصرار ما نبود، او داشت در افکار و عقیده اش تجدید نظر میکرد. یک شب پای آتش همه چیز را برای ما تعریف کرد. او می گفت صدام توی کله ما کرده بود که شما ایرانیها مجوس و آتش پرست هستید. قرآن و پیامبر اسلام را قبول ندارید و دشمن اعراب و مسلمین به حساب می آیید. اما وقتی با چشم خودم میبینم که زودتر از من بلند میشوید و وضو میگیرید و نماز میخوانید، غیبت کسی را نمیکنید، دروغ نمیگویید و قرآن میخوانید و کلی حدیث و روایت از حفظ دارید، تازه فهمیدم که صدام علیه العنه چه کلاهی بر سرمان گذاشته. این اول راه خلبان بود. شبهای بعد، کلی پول خرجمان کرد و فرستاد تا برایمان میوه و شیرینی محلی بخرند. سامی که عاشق دیوان حافظ بود و همیشه یک جلد از آن را همراهش داشت اشعار این شاعر بزرگ ایرانی را برای خلبان میخواند و ترجمه و تفسیر میکرد. شبهای بعد او را دیده بود که گوشه زندان برای خودش نماز شب میخواند و الا یا ایها الساقی را زمزمه میکند.
کمکهای پدر سامی همچنان میرسید و کردها هر روز بیشتر و بیشتر ما را تحویل میگرفتند. برادر بزرگتر سامی برای رساندن کمکها و پول به کردهای پ.ک.ک آمده بود و در ترکیه مستقر شده بود. این را از نامه هایی فهمیدیم که لابه لای گز اصفهان و سوهان قم پنهان کرده و برایمان فرستاده بود. حتی نشانی و شماره هتل محل اقامتش را هم نوشته بود. کردها هم که گویا لقمه چرب و نرمی به دست آورده بودند حالا حالاها قصد تحویل دادن او را نداشتند. چند بار از ما فیلم و عکس تهیه کردند و برای پدر سامی فرستادند و از طرفی هم با پولهای پدر سامی، روز به روز اوضاع ما بهتر میشد. آن قدر که در طویله تختهای سربازی با پتوهای نو و یک میز غذاخوری کار گذاشتند و حتی برای سرگرمیمان تلویزیون هم آوردند.
بودن یا نبودن تلویزیون برای من فرقی نداشت اما بین استوار و بقیه همیشه سر اینکه اخبار تلویزیون بغداد را ببینند و یا به رقص و آواز شبکه های ترک نگاه کنند دعوا بود. سامی در این بین ترجیح میداد کنار من بنشیند و با هم اختلاط کنیم. حتی یک بار هم به حرف آمد و گفت ای کاش از کردها نمیخواستم که برایمان تلویزیون بیاورند این سرکار استوار هم که انگار شو ندیده است. گویا استوار حرفهای سامی را شنیده بود و به او براق شده بود که «برو بابا ما که عروسک کوکی تو نیستیم. خودت میگویی برایمان تلویزیون بیاورند، خودت هم بگویی کدام شبکه را نگاه کنیم. دوره ارباب و رعیتی ور افتاده، ما انقلاب کردیم که این چیزها نباشد. حالا تو یکی توی این جمع از همه پولدارتری قرار نیست که حرفت را به ما تحمیل کنی. اینها را بعداً سامی برایم تعریف کرد و کلی به حرفهای استوار خندیدیم. اما
من آن شب پادرمیانی کردم و منبر جانانه ای را ترتیب دادم.
- برادرها در شان شما نیست که سر این شبکه و آن شبکه دعوا کنید.
این جعبه جادو همه حرفها و تصاویری که نشان میدهد پوچ است؛ درست مثل برنامه سازانش فکر میکنید حالا اگر اخبار تلویزیون بغداد را نگاه کردید، حرف های راست حسینی شنیده اید؟ برعکسش اگر چهار تا خواننده ترک آمدند و قر دادند لذتتان تکمیل شده؟
بعداً سامی برایم تعریف کرد که استوار از این حرف من بُر گرفته بود و به نفع خودش شبکه رقص و آواز را آورده بود. توجیه او هم این بود که من با این شبکه ها موافقم. به او گفتم: «مرد حسابی، ما آن موقع که چشم داشتیم این چیزها را نگاه نمیکردیم حالا که کار از کار گذشته دیگر چرا خودمان را بدنام کنیم. حکایت آش نخورده و دهان سوخته است.»
ادامه دارد.....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۳۸
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
بعد از جنگ و دعوای آن شب بر سر شبکه تلویزیون، با سامی خلوت کردیم. سامی که بعد از آمدن دکتر در جریان کامل مجروحیت من قرار گرفته بود، میگفت باید تو را به ترکیه بفرستیم. ظاهراً سامی با کردها صحبت کرده بود و آنها هم برای عمل کردن چشمهای من رضایت داده بودند. قرار شده بود پول این کار را هم سامی بدهد. به او گفتم مرد حسابی معلوم است چکار میخواهی بکنی؟ عمل جراحی، آن هم در ترکیه مگر پولش یک ذره دو ذره است. اما سامی اصرار داشت که من فکر این چیزها را نکنم میگفت بیشتر از یک میلیون خرج برنمی دارد این پول را پدر من میفرستد. اما به کردها گفته ام که پدر تو پول را تهیه کرده اینجوری نظرشان هم مساعدتر میشود؛ چراکه مطمئن میشوند پدر تو هم قصد دارد تا نظرشان را جلب کند. به هر حال خواسته یا ناخواسته من هم از دید کردها یک بچه مایه دار بی درد و عار شده بودم. آنها من و سامی را به یک اندازه تحویل میگرفتند و البته به خاطر پول پدرهایمان. هر چه میخواستیم مهیا میکردند. بیخود نیست که میگویند: "آدم پولدار پولش مال خودش است احترامش از دیگران." این وضع باعث شده بود تا بچه های دیگر به ما حسادت کنند؛ بخصوص استوار که این چیزها خیلی برایش ارزش داشت. چند روز بعد که رئیس کردها سفر ما به آنکارا را پذیرفته بود، حتی اتاق ما را هم سوا کرد. حالا ما از نظر آنها آدمهای با ارزشی بودیم که نباید یک مو از سرمان کم میشد. برای سفر لباسهای رسمی تدارک دیده بودند و یک محافظ که همه جا با ما بود. لباسها عبارت بود از یک دست کت و شلوار، بارانی بلند و کروات. اولش با کروات مخالف بودم اما با توضیحات سامی راضی شدم. سامی، که خودش از اشراف زاده ها بود و قبلا کروات میبست، زحمت بستن کروات مرا کشید. به او گفتم جای حاج صفر خالی تا با دیدن این کرواتها شعار مرگ بر لیبرال سر بدهد.
سامی که حالا حاج صفر و علی گازئیل و بقیه بچه های گروهان ما را واضحتر از خود من میشناخت با من تکرار کرد که "کروات ور افتاد به گردن خر افتاد" گفتم: اگر مردم ترکیه فارسی میدانستند و حرف هایمان حالی شان می شد یک فصل کتک میخوردیم. با محافظ توی باغ قدم میزدیم و آماده رفتن بودیم که احساس کردم کسی از پشت خودش را به پروپایم میمالد. این بار بیدرنگ شناختمش. مگیل بود. بازهم درحال نشخوار. سامی از دیدن مگیل تعجب کرد. وقتی برایش تعریف کردم که در اصل به خاطر اوست که من اینجا هستم مگیل را در آغوش کشید و ناز کرد. اون هم معطش نکرد کروات سامی را تا ته در دهانش برد و با یک گاز جانانه مثل سیم چین آن را قطع کرد. سامی که برایش غیر منتظره بوده از خنده روده بر شد. این حیوان همین طوری است. فقط بلد است گند بزند. اما با او که باشی حسابی شانس می آوری.
وقتی این را گفتم سامی به فکر آورد که باید مقداری از راه را با قاطر میرفتیم. به او گفتم یا این کت و شلوار و کروات سوار خر شدن خیلی چیز عجیبی است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۳۹
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
کردها برای نصف شدن کروات سامی حسابی به زحمت افتادند، چراکه مجبور شدند به شهر بروند و یک کروات دیگر برای او بخرند. روز بعد به اتفاق دو محافظ که قرار بود یکی از آنها فقط تا مرز با ما باشد، یک کیف پر از پول و چند قاطر که مگیل هم جزئشان بود، به طرف مرز ترکیه به راه افتادیم. ظاهرا کردها مرزبانان را خریده بودند و این لباسهای رسمی در واقع برای گشتی های احتمالی بود که با پول راضی نمی شدند. تا ظهر پیاده و سواره مرز را رد کردیم و رفته رفته به شهرهای ترکیه نزدیک شدیم. مگیل و بقیه قاطرها با یک محافظ از نیمه راه برگشتند و من و سامی با یک محافظ راهی آنکارا شدیم. وقتی سوار ماشین شدم آن قدر خسته بودم که خوابم برد و زمانی از خواب بیدار شدم که مقابل هتل ایزگل در آنکارا بودیم. چه مسافرت بی دردسری! بیخود نیست هرکس میخواهد از ایران برود، اول به ترکیه می آید.
قرار بود شب را در هتل استراحت کنیم و صبح اول وقت برای مداوا راهی بیمارستان شویم. وقتی از هتل دار نشانی نمازخانه را پرسیدم سامی زیر بغلم را گرفت و مرا به اتاق برد. ظاهرا آنجا باید نمازت را در اتاق خودت میخواندی بعدها به این اشتباه خیلی خندیدم. در اتاق اما اوضاع زیاد هم بر وفق مراد نبود. شام را با غذاهای دریایی سر کردیم و چند نوشیدنی حلال اما محافظی که قرار بود چشم از ما برندارد، آن قدر عرق خورد که مست افتاد روی تخت و تا صبح خُرویف کرد. یکی دو بار هم حالش بد شد و بالا آورد. به سامی گفتم: «چیز به این بدی چه اصراری به خوردنش دارند. چه نوشیدنی احمقانه ای، چه دور باطلی، هی بخوری و هی بالا بیاوری که چه شود» سامی مدام حسرت میخورد و دست روی دست میزد. حیف که فردا به دکتر این گروه پ.ک.ک احتیاج داریم؛ وگرنه الان بهترین موقع برای فرار بود.
اما انگار کردها همه چیز را از قبل پیشبینی کرده بودند. دکتر بعد از معاینه چشم هایم تأکید داشت که باید حتماً تحت نظر باشم؛ و الا برای همیشه کور میشوم. فردای آن روز چشمهایم را پانسمان کردند و تقریبا خودم هم از آنها ناامید شدم. اما گوشها با یک عمل جراحی و چند قلم دارو شنوا شدند. بعد از شنیدن صدای سامی بود که فهمیدم چقدر داش مشدی صحبت می کند و به قول قدیمیها صدای دودخورده و کت و کلفتی دارد. با شنیدن صدای او، تصوراتم راجع به سامی حسابی به هم ریخت. این صدای کلفت به بچه پولدار نازپرورده ای که هرچه میخواسته برایش فراهم بوده شبیه نبود؛ صدایی دورگه و توپر. برای همین، بعد از شنیدن، چند بار از او پرسیدم "سامی خود تو هستی؟!"
آره فدای تو، خودم هستم. این صدای زیبا را هیچ وقت فراموش نمیکنم اما ای کاش قبل از شنیدن می توانستم ببینمت
- فدای تو ان شاء الله میبینی
و این تکه کلامش بود: «فدای تو».
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۴۰
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
همان جا کنار تخت من، سامی دیوان حافظ کوچکش را دست گرفت و تفالی زد.
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد.
فدای تو.
ببین عجب فالی آمد. این از آن غزلهاست که حافظ خودش هم دلش نمی آید تمامش کند میدانی که همیشه آخرین بیت غزل تخلص شاعر است اما اینجا بعد از بیت تخلص یکی دو بیت دیگر هم ادامه داده.
به ناامیدی از این در نرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
- خدا را شکر حافظ شناس هم هستی.
- توی زندگی به هم ریخته من فقط شعر و شاعری است که من را تسکین می دهد. وقتی سامی از خودش و اوضاع خانوادگیاش میگفت تازه فهمیدم که ما دو تا چقدر زندگیمان شبیه به هم است. چیزی که ما دو تا را متمایز میکرد طبقه اجتماعی بود که البته او این حرف من را قبول نداشت.
سامی آن شب آن قدر درددل کرد تا به گریه افتاد و بعد با هم زیارت عاشورا خواندیم و گریه کردیم. چقدر هم چسبید سجده آخر زیارت، وقتی سامی سرش را روی مهر گذاشته بود، کورمال ، کورمال پارچ آب را برداشتم و همه را روی سرش خالی کردم. دیگر نفهمیدم چه شد. ناگهان به خود آمدم و احساس کردم روی هوا رها شده ام و بعد توی وان پر از آب حمام فرود آمدم.
- ای نامرد مدارکم خیس شد.
- مدارک تقلبی به درد هیچ کس نمیخورد. با آنها دیگر کاری نداریم. وقتی از حمام بیرون آمدم سامی آن قدر سرحال شده بود که حالا داشت با محافظ کرد شوخی میکرد. بیچاره مست لا یعقل روی تخت افتاده بود و خرناس میکشید و سامی با یک تکه چوب کبریت داشت با سوراخ بینیاش ور میرفت. هر از گاهی سرش را می چرخاند تن خرناسش عوض میشد و به گمان اینکه پشه دارد توی بینیاش میرود دستش را بالا و پایین میبرد.
- تو هم دیواری کوتاهتر از دیوار این بیچاره پیدا نکردی؟
- برعکس است، به جای اینکه او مواظب ما باشد ما باید مراقبش باشیم تا یک وقت به خاطر زیاده روی سکته مکته نکند. ببین چه سبیلهای کت و کلفتی
هم دارد.
- آهای مواظب باش به سبیل.هایش دست نزنی. سبیل دیگر شوخی بردار نیست. کردها روی سبیلهایشان حساس اند؛ بخصوص اینها که گرایشات کمونیستی هم دارند.
- نه بابا، کمونیست چی است. آن یکی تو زندان، از افتخاراتش این بود که یک پولی از یک جایی بگیرند و مثل این بنده خدا خوش باشند.
سامی همین طور که با من حرف میزد ناگهان از جایش پرید و شروع به
دست زدن کرد.
فهمیدم فهمیدم موقع برگشت اگر همین همراهمان باشد یک نقشه خوب برایش دارم.
- چه نقشه ای؟ سامی سرمان را به باد میدهی. با این کارهایت.
- نه، فقط هر چی من میگویم خوب گوش کن. فردا نقشه مان را عملی می کنیم. شب توی هتل خیلی خوش گذشت. گوشهای من بعد از عمل و استفاده از داروهایی که دکتر داده بود انگار قدرت شنوایی بیشتری پیدا کرده بود. صداهای خیلی دور را هم میشنیدم؛ حتی صدای سیفون دستشویی اتاقهای کناری و راه رفتن مسئول نظافت توی راهروها را.
با سامی شام مفصلی خوردیم و کمی هم سربه سر محافظ کرد گذاشتیم. لابه لای حرف ها به سامی گفتم: «نقشه ات به ضرر این بنده خدا نشود!؟ آنها سرش را گوش تا گوش میبرند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۴۱
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
با هتل تسویه کردیم و به راه افتادیم. سامی چند جا ایستاد. هشت بطری عرق و ویسکی خرید تقریباً نقشه اش برایم رو شده بود. او مطمئنبود اگر موفق هم نشویم کردها زیاد اذیتمان نمیکنند. من هم برای بچه هایی که در زندان انتظارمان را میکشیدند یک جعبه شکلات خریدم. این در اصل، شیرینی شنوایی ام بود.
وقتی از مرز رد شدیم، سامی یک یک در بطریها را باز میکرد و به محافظ کرد تعارف میکرد. خودش هم مجبور بود وانمود کند که از آن بطریها می خورد. تنها من بودم که با اخم و تخم حال آنها را میگرفتم. سامی می گفت نقشت را عالی بازی میکنی اما من واقعاً از بوی آن داشت حالم به هم میخورد. هرچه داشتیم ریختیم توی خیک گند محافظ
اما، انگار نه انگار.
در آخر، وقتی محافظ کرد برای رفع حاجت به پشت یک تخته سنگ رفت،
پا گذاشتیم به فرار. من دست سامی را گرفته بودم و فقط میدویدم. محافظ کرد چند دقیقه بعد متوجه فرار ما شده بود و شروع کرد به تیرهوایی زدن. رد شدن چند تیر از کنار گوشمان به ما فهماند که این غول با ما شوخی ندارد.
- سامی جان مادرت و ایستا میزند ترتیبمان را میدهد
- توفقط بدو، نترس.
نفسم به شماره افتاده بود. احساس میکردم چشمانم دارد از حدقه در می آید. گوشها هم به زقزق افتاده بود. انگار خون داشت از چشم و گوشم بیرون می جهید؛ بخصوص از جای عمل.
تیرهای محافظ که تمام شد امیدش را هم از دست داد. سامی با خنده گفت:
جانمی جان، دیگر پشت سرمان نیست.
- یکهو از جلویمان در می آید!
- می شود این قدر نفوس بد نزنی؟
به یک مزرعه رسیدیم. سامی با عجله مرا هول داد توی یک پشته بزرگ از کاه و یونجه و خودش هم آمد توی بغل من.
- حرف نزن همینجا استراحت میکنیم تا آبها از آسیاب بیفتد.
- مرد حسابی، این کردها مثل کلاغ همدیگر را خبر میکنند. کافی است یکیشان ما را اینجا ببیند.
صدای پارس سگها توی دلمان را خالی کرد. سامی چند بار از تپه کاه بیرون رفت و سروگوشی آب داد. غروب شده بود. جعبه شکلات را باز کردم یکی به سامی دادم و یکی هم خودم خوردم. از خستگی دیگر نمیتوانستم به چیزی فکر کنم. همان جا بود که به خواب رفتیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۴۲
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
صبح احساس کردم زیر پوزه و دندانهای یک حیوان عظیم قرار گرفته ام و الان است که با کاه و یونجه مرا هم ببلعد. همان طور میخورد و مثل لودر جلو می آمد. تا پوزه نرم و مؤثرش به صورتم رسید پفتره بلندی زد و صورتم را لیسید. شک نداشتم مگیل است. آنجا چه میکرد خدا میدانست. دستی به سرو گوشش کشیدم
- به به آقامگیل از این طرفها
با صدای من سامی هم بیدار شد و کاهها را به کناری زد. حالا او چیزی را می دید که من نمیدیدم.
- آقامگیلت آمده، با آقا محافظ هما آمده. - دستهایت را ببر بالا
جعبه شکلات را جلوی مگیل گذاشتم و از جا بلند شدم. حالا محافظ کرد داشت همین را می گفت "دستها بالا"
- ای مگیل گوربه گور شده، آخر کار خودت را کردی، مگیل که از بلعیدن شکلاتها حسابی سرحال شده بود سرش را در میان دستهای من فرو کرد و پفتره ای دیگر تحویلمان داد. رو به محافظ کردم و گفتم
- میشود اسلحه ات را چند لحظه به من قرض بدهی.
سامی با نگرانی گفت: میخواهی چه کار کنی،
- میخواهم برای همیشه از شر این الاغ راحت شوم.
- مگیل را می گویی؟!
- آره نمیدانی از دست این چه کشیدم ولم نمیکند. هر جا که میرویم، از هر طرف فرار میکنیم آخرش به این شکم پاره ختم میشود. ببین چه ملچ ملوچی به راه انداخته.
این بار محافظ کرد بود که داشت به ما میخندید. سامی برای اینکه مرا دلداری بدهد گفت: به این زبان بسته ربطی ندارد نقشه ما برای فرار خوب نبود. محافظ دست و پای هر دوی ما را بست و دمر روی مگیل انداخت. بعد افسار او را گرفت و به راه افتاد. از خورجین مگیل یک بطری عرق دیگر بیرون آورد و تا ته سر کشید، بعد رو به ما کرد و گفت من هم که پیدایتان نمیکردم یکی دیگر گیرتان میآورد و بعد دست کرد و از زیر تنگ مگیل کاغذی بیرون کشید. همان کاغذی بود که مردم روستا نوشته بودند. به کردی گرای مرا داده بودند و اینکه به درد اخاذی میخورد.
پس آنها از هواداران پ.ک.ک بودند.
هر کس در این منطقه هست هوادار ماست. این را آویزه گوشت بکن.
تازه آنجا بود که فهمیدم چه رودستی خورده ام.
سامی گفت «چرا ساکتی؟!»
- بابا اینها دیگر کی هستند.
ناراحت نباش با ما که بدرفتاری نکردند همین که با صدام میجنگند خوب است. اما جنگ آنها که برای آب و خاک یا اسلام نیست.
- دشمن دشمن من، دوست من است. از قدیم گفته اند. نشنیدی؟!
مگیل که انگار محو حرفهای ما شده بود از جوی آب پرید و با شدت بالا و پایین رفتیم. در همین هنگام صدایی از پشت مگیل بیرون جهید و ما خود را به نشنیدن زدیم.
- هی، یواش حیوان تو که هیچ رقم با ما راه نیامدی لااقل یک کم یواشتر برو که دل و روده مان تو دهانمان نیاید. این را میگویم و به فکر فرومی روم و نقشه منطقه عملیاتی را در ذهنم مرور میکنم. مگر ما از کجا وارد خاک عراق شدیم که اینقدر به مرز ترکیه نزدیکیم و از طرفی چرا به ما نگفتند که اینجاها تحت نفوذ پ.ک.ک است. سامی مثل کسی که ذهن آدم را بخواند میگوید: رابطه قرارگاه با کردهای معارض بد نیست مطمئنم اینها سر خود گروگان گیری کرده اند برای همین هم نمی خواهند ما را تحویل نیروهای خودمان بدهند.
- یعنی ممکن است ما را به عراقیها بدهند؟
- بعید نیست.
- پس فاتحه مع الصلوات
این را میگویم و مشغول خواندن سرود گروهانمان میشوم
نسیمی جان فزا می آید
بوی کرببلا می آید
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۴۳
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
چند بیتی که میخوانم سامی با من همنوا میشود.
- راستی تو غیر از اینجا جای دیگری هم بودی؟
- سینه ام را صاف میکنم و یاد خاطرات کربلای پنج میافتم.
- آره عملیات کربلای پنج. به گفته همه بدترین و سخت ترین عملیات بود. همه دوستان من در آن عملیات شهید شدند. بقیه هم که این آخر سر توی آن دره لعنتی. پس تو خیلی تنهایی. اگر شوخیها و خنده هایت نبود، تا حالا از پا درآمده
بودی.
- تو چی؟! جایی نبودی؟
- من به زور سربازی آمدم جبهه. پدرم نمیگذاشت. میخواست من را با
دختر عمویم بفرستد آن ور آب.
- منظورت آمریکاست؟!
- آره.
- ای مرگ بر آمریکا! بنده خدا، خوب می رفتی یک دوری میزدی و برمی گشتی.
- کجا برمیگشتم؟!
- بی خبر می آمدی ایران و مستقیم بدون اینکه کسی بفهمد، می آمدی جبهه.
- مگر شاه عبدالعظیم میخواهم بروم
- از آن هم آسان تر است. ببین چه جوری ما رفتیم ترکیه، تازه عمل هم کردیم
و برگشتیم.
- برو بابا تو هم حال خوش رزمنده ها را داری
- مرد حسابی من یک دوست داشتم برای اینکه از زنش طلاق بگیرد رفت جبهه و در اولین عملیات رفت یک لشکر دیگر.
- خوب که چی؟؟
- هیچی اسمش جزء آمار مفقودان رد شد و خانواده اش فکر کردند شهید شده
و جنازه اش هم جا مانده.
- چه جالب! الان کجاست؟
- کی؟؟
- همان دوستت دیگر ؟
- توی بهشت.
- مرده؟
- نه در عملیات بعدی راست راستی مفقود شد؛ مفقودالجسد. یعنی شهید شد
و جنازه اش جا ماند.
- زنش طلاق گرفت؟
- آره صیغه طلاق را هم عزرائیل خواند. - خواستم بهت بگویم این چیزها کاری ندارد. نه من نمیتوانم با دختر عمویم یک چنین کاری بکنم
- پس معلوم است دوستش داری.
- ولش کن. وارد این حرف ها نشویم. بگذار شعری را که برای کربلای پنج گفتم بخوانم. من با اینکه آنجا نبودم، اما دلم با شما بود.
- خدا قبول کند. خیلیها دلشان آنجا بود، اما خودشان نیامدند. هر کسی را میبینی میگوید دلم آنجاست. یکی هم نیست بگوید این همه دل به چه کاری می آید. اگر راست میگویید خودتان بیایید.
- مثل اینکه نمی خواهی شعرم را بخوانم.
احساس کردم گوشه و کنایههای من باعث رنجش سامی شده.
- شوخی کردم ، بخوان بخوان که سروته خواندن هم حالی دارد.
وقتی سامی شعرش را میخواند تازه فهمیدم که چقدر خوب حال و هوای
شلمچه را درک کرده؛ با اینکه آنجا را ندیده بود.
به گوش دل رسد این نغمه بر ما
که شد در خاک جبهه شور و غوغا
به سر دوران هجر و رنج آمد
زمان کربلای پنج آمد
یکی میگفت با آن قلب خسته
کجایی مادر پهلو شکسته
یکی میگفت یارب کن عنایت
کنم این جان ناقابل فدایت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۴۴
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
حال و روز سامی غمگینم کرده بود. میخواستم او را از این حال در آورم. خدا را شکر که من برای آمدن به جبهه این قدر مانع سر راهم نبود. خدا را شکر میکنم و دنباله شعر سامی را میسرایم درست در همان قالب مثنوی
یکی میگفت با ریش درازش
خدایا نشنوم آوای سازش
یکی میگفت اندر سنگر یار
خدایا، سنگ از پیشم تو بردار
یکی میگفت افتادم در این دام
تریم دام دام، دریم دام دام، دریم دام
یکی میگفت چشمانم شده کور
نمی آید برون از لانه اش مور
یکی میگفت یا رب دست ما گیر
که کرده تیر ما در لوله اش گیر
و آن قدر چرت و پرت گفتم و شعر و معر به هم ؛ بافتم که سامی از شدت خنده به سرفه افتاد. بیشتر از او محافظ کرد بود که می خندید و مگیل که انگار حال و روز ما را درک می کرد.
مرد حسابی به جای اینکه میآمدی و به بچه ها کمک می کردی، از تهران به یاد شلمچه، مثنوی میسرایی تازه آن هم با چشم داشت به دخترعمو.
از بالا و پایین رفتنهای سامی معلوم است که در حال غش و ضعف است. - سامی خوش خنده باید اسمت را بگذارم سامی خوش خنده.
سامی سینه.اش را صاف میکند و بعد از چند سرفه میگوید: امروز زیاد خندیدم اگر این قاعده که میگویند بعد از هر خندهای گریهای است درست باشد پس خدا به فریادمان برسد.
- از قضا اگر خدا دخالت نکند، اوضاع همین جوری میماند و خیلی هم خوب است .
- کفر نگو مؤمن
- سروته کفر گفتن هم عالمی دارد.
- دیگر دارد حالم به هم میخورد چند دلار برای این کرد رو کن بگذار ما را به وضع عادی برگرداند. دست و پایمان بسته باشد اما دیگر سروته نباشیم. هنوز حرفهای من تمام نشده که محافظ کرد به مگیل دستور توقف میدهد و ما را از پشت قاطر بلند میکند. خونی که توی سرم جمع شده بود به اندامهای دیگر برمی گردد. سامی هم با دیدن مناظر اطراف میگوید: «حالا درست شد!»
- چیزی میبینی؟!
آره مناظر اطراف را میگویم. تا قبل از این مثل تابلوی وارونه بود که به
دیوار کوبیده باشند اما حالا همه چیز سر جایش است.
- تابلوی تو، منظره غروب است؟!
- نه هنوز خورشید در آسمان است. یک کمی مانده تا غروب.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۴۵
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
سامی میخواهد به محافظ کرد قول دلار بدهد که او خودش پیش دستی می کند. پول هایت را برای خودت نگه دار فقط تا با من هستید فکر فرار به سرتان نزند. یک روز تمام راه رفته بودیم وقتی به باغ رسیدیم خسته و گرسنه بودیم. بچه ها هنوز توی طویله بودند استقبال گرمشان امیدوارمان کرد؛ بخصوص سامی را خیلی تحویل گرفتند، چراکه با وجود او به همه خوش میگذشت. جالب بود که سامی خودش زیاد اهل خورد و خوراک نبود اما کردها با پول پدرش، غذای گرم و تنقلات جورواجور تدارک میدیدند.
به محض ورود ما دوباره تلویزیون به راه افتاد. استوار سرش را میان ما آورد و
گفت: راستی راستی شما رفتید ترکیه و برگشتید؟
سامی با بی رغبتی گفت: آره، اما بدون شما اصلا خوش نگذشت. مرد حسابی تا آنجا رفتید و برگشتید دست از پا درازتر؟!
- چه کار میکردیم.
- خوب بهترین موقعیت برای فرار بود.
- کجا فرار میکردیم؟!
- می رفتید پیش پلیس اینترپل ماجرا را تعریف میکردید
سامی دست روی دست زد و گفت « ! راست میگوییها!» احساس کردم که میخواهد استوار را سر کار بگذارد. برای همین وسط حرفشان پریدم
- فرار کردیم اما خیلی دیر
- یعنی چه؟!
- وقتی وارد کردستان عراق شدیم فرار کردیم
- بابا شما عجب آدمهای کم عقلی هستید عقل کل در ترکیه هم که فرار میکردیم باز ما را تحویل همینها میدادند.
اینها بیشتر از ما با پلیس رفیق اند.
استوار بعد از کلی یکه به دو کردن تازه متوجه میشود که من حرفهایش
را می شنوم
- ای والله تو داری میشنوی؟!
همه میزنند زیر خنده سامی میگوید «ماشاء الله» به این هوش و حواس.
- خدا را شکر پس رفتنتان بی نتیجه نبود راستی چشمت چی شد؟ آن را دیگر گفتند باید یک توک پا بیایی آمریکا برایت درست کنیم. ان شاء الله سفر بعدی باهم میرویم.
استوار از ته دل فریاد میزند: «ان شاء الله»
آن شب با همه خستگی تا دیروقت بیدار بودیم و صحبت میکردیم. بچه ها به افتخار گوشهای من که حالا شنوا شده بودند یک جشن خودمانی ترتیب دادند و هرکس هر هنری داشت رو کرد. استوار برایمان لزگی رقصید. سرباز بیرجندی که با قوطی حلبی و تنه درخت تنبور درست کرده بود برایمان ساز زد و خلبان عراقی هم برایمان عربی خواند که البته به دلیل لحن غم انگیزش وسط کار طبق معمول عکس خانواده اش را درآورد و زد زیر گریه. دیگر نفهمیدم که بین أن تصنیف عربی ناسزایی چیزی هم نثار کسی کرد یا نه!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۴۶
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
دو هفته دیگر در همانجا سپری شد. حالا همه حتی استوار، که نم پس نمیداد راضی شده بود با خانواده اش تماس بگیرد و از آنها تقاضای پول کند. همه حوصله شان سر رفته بود به جز سامی. ظاهرا اینجا برای او از جهنمی که پدرش در تهران درست کرده بود، بهتر بود.
سرباز بیرجندی هم لو داد که کمی پس انداز در بانک دارد و میتواند آن را در اختیار گروه پ.ک.ک قرار دهد. وقتی این را شنیدیم شروع کردیم برایش دست
گرفتن و خندیدن.
سامی گفت: «گناه دارد. بیچاره با کارگری و هزار مشقت دیگر چندرغاز پول جمع کرده تا برای خودش زن بگیرد و زندگی تشکیل بدهد. حالا باید پول را دودستی تحویل اینها بدهد. استوار گفت: «پس معلوم است برای این پول زحمت نکشیده. از قدیم گفته اند باد آورده را باد میبرد. سامی که از این حرف استوار ناراحت شده بود گفت کدام باد؟ ما که بادی نمیبینیم.
در همان لحظه صدای پفتره مگیل از بیرون آمد و بعد بادی هم از پشتش خارج شد. استوار بی درنگ گفت: بفرما این باد! همه زدند زیر خنده. سامی دلش را گرفت و وسط طویله غش کرد. حالا برایم مسلم شده بود که مگیل در مواقع کلیدی وارد گود میشود و همه چیز را حل و فصل میکند. این بحث هم اگر بالا میگرفت حتماً به دعوا می انجامید.
تنها کسی که تکلیفش در آن جمع معلوم نبود، خلبان عراقی بود. سامی سعی داشت تا با او رفیق شود. حالا دیگر او سر سفرۀ ما مینشست و با ما غذا میخورد. مثل آن اوایل احساس بدی به او نداشتیم حتی دیگر او را دشمن نمیدانستیم. گرچه استوار عقیده داشت که او جاسوس است، اما آدم بدی به نظر نمیرسید. خودش برایمان تعریف کرد که هیچ یک از بمبهای هواپیما را روی مناطق مسکونی یا هدف مشخصی نزده. می گفت بمبهایم را در بیابان رها می کردم و به پایگاهم برمیگشتم. اما استوار می گفت: «دروغ میگوید.» آن قدر با او حرف زده بودیم که عربی مان خوب شده بود. حال و روز خلبان عراقی را میتوانستم درک کنم. از آن تیپ آدمهایی بود که هیچ خوشی و لذتی بدون حضور خانواده و زن و بچه به او نمیچسبید. یکی را مثل او در مسجد محل داشتیم. میپرسید اگر بگذارند توی جبهه زن و بچه ام را بیاورم، من اول از همه ثبت نام میکنم. مسئول بسیج هم برایش توضیح میداد: ابله ما داریم میرویم جبهه که دست اجنبی به زن و بچه ما نرسد! آن وقت تو میخواهی دستی دستی خانواده ات را به زحمت بیندازی؟ خلاصه خلبان عراقی یک چنین آدمی بود کسی که لحظه ای از یاد زن و بچهاش غافل نمیشد. به قول مادر من خوش به حال زن و بچه اش. اما از نظر من سامی حتی از خلبان عراقی هم با معرفت تر بود؛ چراکه با وجود آن همه پولی که پدرش فرستاده بود در اصل دانگش ادا شده بود و میتوانست برود. اما همان جا مانده بود و پولهای اضافه پدر را خرج بقیه میکرد. او دقیقاً
مثل بچه های گروهان ما بود؛ با معرفت، مخلص و بی چشم داشت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۴۷
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
کردها از دست سامی عاصی بودند. با آنکه حضور سامی برایشان منفعت داشت، راضی بودند او برگردد؛ چراکه با وجود او باید همه اش از ما پذیرایی می کردند؛ بخصوص آنهایی که نگهبان طویله و باغ بودند. رئیس کردها آن قدر سامی را قبول داشت که وقتی میگفت چیزی میخواهم نه نمیآورد. چند بار سامی را کنار کشید و گفت: "تو می توانی بروی" اما او مرا بهانه کرده بود و گفته بود: من نمیتوانم یک آدم نابینا را در این اوضاع و احوال رها کنم و بروم. جالب بود که من هیچ وقت چنین احساسی نسبت به سامی نداشتم، با آنکه از ته دل به او علاقه مند شده بودم. اما او شخص اول یا رفیق اولین زندگیام نبود. شاید برای من، مگیل مهمتر به حساب میآمد. مانده بودم که چگونه در مواقع لازم سروکله اش پیدا میشود و چه جور همه کارها را به هم میریزد و باز غیبش میزند. حیوانی تا این حد صاحب کرامت ندیده بودم و واقعا برایم عجیب بود.
هرکس حرفهای من و سامی را راجع به مگیل میشنید، فکر میکرد که داریم راجع به یک آدم حرف میزنیم، آدمی که خواسته یا ناخواسته خودش را در کارهایی که به هیچ وجه به او مربوط نیست سهیم می کند. با سامی راجع به درجه هوش و زکاوت مگیل هم صحبت کردیم و اینکه از هم پالکیهای خودش یک سروگردن بالاتر است. اگر گردان قاطریزه ای که رمضان خدابیامرز میگفت واقعاً وجود داشت مگیل میتوانست توی آن گردان حداقل مسئول گروهان باشد. البته این نظر سامی بود. من مقام او را تا معاون گردان هم میتوانستم ارتقا بدهم. وقتی به سامی گفتم دیگر تا آخر عمر قیافه مگیل را نخواهم دید دلش برایم سوخت.
- مرد حسابی، چرا قبول نکردی تا همانجا توی آنکارا بمانیم و چشمت را درست کنیم؟ تو چه کار داشتی پولش را من میدادم، هر چقدر که میشد.
- اگر تقدیر این چنین باشد که با این چشمها ببینم، خب درست میشود. وگرنه هر چقدر هم که پول خرجش کنی درست بشو نیست. به قول حافظ:
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدی است، آن به که کار خود به عنایت رها کنیم
همیشه به اینجا که میرسیدیم سامی کوتاه میآمد. اما روزها که برای هواخوری به بیرون میرفتیم و مگیل به طرفمان میآمد و خود را با ناز و کرشمه به ما میمالید دوباره این حرفها گل میانداخت. مگیل هم مثل ما در دست کردها اسیر بود؛ البته در کنار قاطرهای کرد از او بیگاری میکشیدند و البته غذایش را تمام و کمال میدادند. وقتی به دل و کمرش دست میکشیدم، احساس می کردم چاق تر شده، اما نشخوار و پفتره اش هنوز سرجایش بود. روزهای آفتابی با مگیل به سامی سوارکاری یاد میدادم. گرچه مگیل مثل اسب نژاد انگلیسی، دست و پای کشیده و هیکل درشت نداشت، اما برای سوارکاری آدم ناشیای مثل سامی بس بود. بعد از چند جلسه سامی فهمید که یک سوارکار دوره دیده با یک آدم عادی چه فرقی دارد و آنها با چه تفاوتهایی سوار اسب میشوند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۴۸
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
رفته رفته سامی هم با مگیل آشنا شد. حالا دیگر او حرفهای مرا راجع به مگیل خوب میفهمید و گاهی مثل من تا سرحد جنون از دست او عصبانی میشد. سامی هر روز صبح با یک مشت شکلات و قند به دیدن مگیل میرفت و که کشته مرده این جور چیزها بود حسابی به سامی سواری میداد. یک بار که فرمانده کردها به دیدن ما آمده بود گفت: خوب برای خودتان اینجا مانژ سوارکاری راه انداختید. وقتی سامی حسابی به این رشته علاقه مند شد از کردها خواست تا چند اسب خوب برایمان بیاورند. البته با طنابی که دورتادور درختان باغ بستند کاری کردند که اسبها نتوانند از محوطه دور شوند. سامی با پول کاری کرده بود که با یکی از محافظان کرد سواره تا چشمه کنار ده با هم میرفتیم و برمی گشتیم. سامی از ته دل دعا میکرد تا این اوضاع ادامه پیدا کند. ظاهراً او بهترین بهانه را برای دور بودن از محیط خانه پیدا کرده بود. حتی اگر در جبهه خودمان بود مجبور میشد تا هرازگاهی به مرخصی برود، اما اینجا دیگر از مرخصی هم خبری نبود.
یک بار گفت: پدرم قرار بود تا هرچه زودتر با پارتی بازی مرا به تهران منتقل کند. با خود میگفتم ببین چه بلایی سر این پسر آورده اند که با آن همه مال و مکنت خانه برایش جهنم است. گرچه هر شب سامی قسمتی جدید از زندگی اش را برایم تعریف میکرد ،اما هنوز مشتاق دانستن درباره او بودم. یک شب حسابی گریه کرد. شاید برای تو خنده دار باشد، اما باید در آن موقعیت قرار بگیری تا حرفم را بفهمی.
سامی میگفت: خواهرم به بهانه رفاقت با دختر عمو هر روز و هر شب او را به خانه ما می آورد؛ هم او و هم دوستان دیگرش را. البته خواهرم آن قدرها هم دختر بدی نبود و این کارها را به تحریک پدرم میکرد. از او باج میگرفت باجش هم این بود تا پدر بگذارد با نامزدش رابطه داشته باشد و رفت و آمد کند.
- چه خانواده به هم ریخته ای
- بله تو خانه ما هیچ چیز سر جایش نبود. روابط آدمها براساس و معیار پول بود و مادیات.
- بمیرم برایت چه کشیدی!
من هم نسیم جبهه بهم خورد و عوض شدم؛ وگرنه یکی بودم خدا نکند مثل خودشان. اقرار میکنم که اگر جبهه نبود و جنگی وجود نداشت الان کمیتم لنگ بود. من به جبهه پناه آوردم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۴۹
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
فردای آن شب قرار شد به حمام برویم. در راه حمام فهمیدیم که مردم ده بار و بندیلشان را بسته اند و در حال کوچ کردن هستند. از چند شب پیش صداهای عجیب و غریبی میشتیدیم. صدای ته قبضه توپ و خمپاره که از یک عملیات خبر میداد؛ عملیاتی در همان نزدیکیها. با همه سانسور خبری که کردها داشتند اما بالاخره دانستیم که رزمندگان ایرانییک عملیات بزرگ را از همان سمت آغاز کرده اند.
دل توی دلمان نبود. آن قدر سرگرم خبرهای عملیات شده بودیم که من یکی فراموش کردم غسل واجب کنم، برای همین بعد از برگشت از حمام یک پیت آب
گرم درست کردم و دوباره سروکله خود را غسل میدادم.
نگهبان کرد که گویا این آداب و سنن را نمیشناخت و نمیدانست چگونه باید به دستورات رساله عمل کرد با دیدن پیت آب داغ و آن وضعیت کلی ما را مسخره کرد و به ریشمان خندید.
همان شب، به دلیل حمام رفتن و استفاده از آب داغ، بدنهایمان شل شده بود و این امر باعث شد تا زودتر به رختخواب برویم و شب زودتر بخوابیم. نمی دانم چند ساعت از خواب ما گذشته بود اما با برخورد گلوله توپ به اطراف طویله و انفجار آن، که صدای مهیبی هم داشت از خواب بیدار میشویم. صدای انفجار آن قدر بلند و وحشتناک است که همه جا پر از گردوخاک میشود. سرباز بیرجندی به حالت شوکه سرفه می کند و دست روی سقف گذاشته تا روی سرش آوار نشود. استوار هم از در طویله بیرون رفته و فریاد میزند: انا مسلم، انا مسلم انا بدبخت، انا بیچاره. خلبان عراقی اما هاج و واج مانده است.
من و سامی با هم از طویله بیرون میرویم. از دور صدای تکبیر بچه ها می آید و گهگاه صدای شلیک گلوله هم شنیده میشود. سامی چند ماشین را دید که از انتهای جاده در حال فرار بودند. احتمالا عراقیهای مستقر در خط به حساب
می آمدند. به سامی گفتم: پس مثل اینکه عملیات حقیقت داشته!
- حالا باید چی کار کنیم؟
سامی که طبق معمول دلش برای همه میسوخت گفت: «کاشکی خلبان را خبر میکردیم تا با آن عراقیها برود پی کارش.
- تو هم ساده ایها، خب اگر بچههای خودمان باشند، بهتر است. این یارو را
با خودمان ببریم. صدای استوار ترسو هنوز شنیده میشد که می گفت: «الدخيل، الدخيل.»
سامی محکم بر گردن استوار زد و گفت: مردک، اینها بچه های خودمان هستند. تو داری خودت را به کی تسلیم می کنی؟!
استوار، که انگار یک پارچ آب سرد را روی کله اش ریخته باشند، گفت: راست میگویی؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۵۰
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
سامی دوباره پیش من برگشت و در گوشی گفت: «از نگهبانها خبری نیست.» طبیعی بود. با آمدن و سرازیر شدن ناگهانی رزمندگان ما، کردها پا به فرار
گذاشته و رفته بودند و احتمالاً برای این کار هم توبیخ میشدند.
به سامی گفتم: عذرشان موجه است؛ چراکه در این فرصت کم نمیشود با فرماندهی هماهنگ کرد. اگر خودت بودی و چند تا زندانی روی دستت مانده بود، چه کار می کردی؟! سامی یک سرنیزه پیدا کرد و با همان، خلبان عراقی را مجبور کرد تا دنبالمان بیاید. این بنده خدا از چاله درآمد، افتاد توی چاه.
سامی که انگار خلبان عراقی را بهتر از من میشناخت، گفت: حرف نزن، الان عکس زن و بچه اش را در می آورد و میزند زیر گریه.
بقیه زندانیها را فراموش میکنیم و به طرف نیروهای ایرانی به راه می افتیم.
سامی مجبور بود هم هوای خلبان را داشته باشد و هم عصای کوری من باشد.
برای همین وقتی خسته می شد، غُرغر میکرد.
- تو که طرح میدهی خودت دستش را بگیر و بیا.
- الان میرسیم. ناراحت نباش.
- خب این بنده خدا را ول میکردی میرفت دیگر.
- ای بابا چقدر غر میزنی فکر آن بچه هایی باش که برای این عملیات چند شب است نخوابیدند.
خلبان عراقی که حرفهای ما را شنید ولابد توی ذهنش ترجمه می کرد، دست به جیب شده بود که سامی محکم روی دستش زد و گفت: تو دیگر شروع نکن. عکس زن و بچه ات مثل فیلم تکراری شده، خلبان این قدر ترسو، نوبر است والله.
من هم برای اینکه حرف را عوض کرده باشم گفتم: «این، و آن استوار ما را باید بست به یک گاری. خوب شد ماها به عنوان داوطلب به جبهه آمدیم و گرنه این همه مرز را باید میسپردیم دست استوار و نیروهایش که از خودش عتیقه تر بودند.
همین طور که مشغول بگومگو بودیم ناگهان به توده ای از گوشت و پرز برخوردم. درست مثل یک قالی کلفت که سر راه توی جاده آویزان کرده باشند.
چند قدم به عقب برگشتم و نشستم روی زمین. صدای سامی می آمد.
- این دیگر از کجا سبز شد.
پرسیدم: «چی؟!»
یک قاطر، یک قاطر در حال نشخوار کردن. دو دستی زدم توی سرم و گفتم لابد مگیل است!
- خودش است، چقدر سرحال هم هست. انگار از عملیات بچه ها خوشحال است. بله ، خوب رفیقهایش را میبیند. الان گردان قاطریزه هم توی راه است. اما جان هرکی را دوست دارید خودتان جلو بروید این حیوان زبان بستهی زبان نفهم را جلو نفرستید، همۀ ما را به باد فنا میدهد، از بس که اون جلوملوها هم راه رفته عادت کرده. فکر میکند راستی راستی فرمانده است.
سامی عراقی را روی مگیل میاندازد و افسارش را در دست میگیرد
قبل از اینکه راه بیفتد فحش میدهم جان مادرت خودت جلو برو. با این حیوان یا سر از میدان مین در می آوریم و یا به چنگ عراقیها می افتیم.
سامی میخندد و حرکت میکند. هر چه جلوتر میرویم، صدای بچه ها بیشتر شنیده میشود. نزدیک صبح به بالای ارتفاع میرسیم. من که جایی را نمیبینم اما سامی میگوید دارد هوا روشن میشود.
با خود میگویم پایان شب سیه سفید است و از این شعر گریه ام میگیرد. سامی، من و مگیل را متوقف میکند و میگوید همینجا بایستید من الان می آیم. از ما دور میشود. میدود و فریاد میزند.
- برادرها، برادرها کجایید؟
ناگهان صدای رگبار میآید. دلم هری میریزد. نکند سامی را..؟! اما دوباره
صدایش می آید.
- برادرها کجا هستید؟
میفهمم که آن رگبار گلوله ربطی به سامی نداشته. برای چند لحظه همه چیز در سکوت فرومی رود. فقط صدای پفترههای مگیل است که شنیده میشود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۵۱
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از سامی خبری نیست.
دیگر حوصله صبر کردن ندارم.
- سامی کجا رفتی؟!
صدای پای چند نفر از دور شنیده میشود. هر چه جلوتر میآیند صداها هم قوت میگیرد. انگار مشغول قدم رو هستند. برای یک لحظه میترسم. نکند عراقی ها هستند؟ اما نه دارند مسخره بازی در می آورند. معلوم است که سامی هم میان آنهاست. به ما که میرسند سلام میکنند. یکی از آنها صدایش آشناست. خدایا این صدا را کجا شنیده ام.
- سلام برادر رسول.
سلام میکند و با من دست میدهد. دستان گرمش را می فشارم. دو انگشت آخری را ندارد. انگار که ترکش انگشتهای او را برده. درست است. او حاج عزیز فرمانده گردان است. میزنم زیر گریه و او را در آغوش میکشم.
میگوید: «کجا بودی تو دلاور؟»
ساعاتی بعد مشغول نوشتن اسامی بچه های گروهان میشویم. یعنی من می گویم، سامی مینویسد.
برای تعاون، برای اینکه بدانند چه کسانی شهید شده اند، می گویم: «شماها دیگر کی هستید که میخواهید به شهادت یک آدم کور اعتماد کنید.» همه خاطرات آن چند هفته مثل برق از پیش رویم می گذرد. همه آن حوادث، هرچه بر سرم آمده مثل یک فیلم بلند؛ اما تیره و تار و کم نور. همه چیز در هاله ای از مه و غبار است؛ مثل فیلمی که سوخته باشد؛ مانند فیلم سیاه و سفید، همه چیز را می گویم و سامی برای تعاون مینویسد. هنوز کارمان با تعاون تمام نشده که بچه های اطلاعات قرارگاه هم از راه میرسند. آنها هم با دفتر و دستکشان آمده اند تا همه چیز را ثبت و ضبط کنند.
میگویم چه آدمهای مهمی شدیم. صدای پفتره مگیل از بیرون چادر میآید. انگار حرف مرا تأیید کرده است. میگویم «بفرما، شاهد از غیب رسید!» بعد صدایی از مگیل بیرون میجهد که همه را به خنده وامیدارد. سامی ریسه می رود و میگوید: «چه غیبی!»
مگیل است دیگر، آدم را خجالت زده میکند. اما بچه های اطلاعات نمیخندند. آنها جدی تر از آن اند که به این حرفها بخندند. بچه های تعاون یک نامه هم به من میدهند. این برای پیگیری کارمان در تهران است. بچه های بهداری هم یک آمبولانس دربست برایمان مهیا می کنند که سامی آن را پس میدهد.
میگویم چرا؟ مگر تو نمیتوانی رانندگی کنی؟!
- میتوانم تازه ماشین با راننده فرستادند. اما با آمبولانس که نمی توانیم مگیل
را با خودمان ببریم.
- مگیل برای چی؟ مثل اینکه تو آن را خیلی جدی گرفتی.
برای اینکه مرا متقاعد کند میزند به شوخی و میگوید: شاید برای آنجا هم لازم شد تا چیزی بنویسی بدون شاهد که نمیشود.
ببین هرچی اینجا از دست این قاطر زبان نفهم کشیدم بس است . خواهش میکنم پای این را به تهران وا نکن.
- فکر کردم اگر بیاورمش خوشحال میشوی.
- کجا میخواهی نگهش داری؟ مگر موتور گازی است که ببندی به تیر برق روبه روی خانه تان.
- میبرمش پانسیون. تو یک باشگاه سوارکاری شاید تو خانه برایش اصطبل درست کردم. تو چه کار داری خودت هم میگویی غنیمتی است.
به حرفهای سامی میخندم و با تردید می گویم: «باشد! هر طور میلت است.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 مگیل / ۵۲
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
قسمت آخر
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
سامی از تدارکات، یک ماشین چادردار قرض می کند. چند روزی در اردوگاه می مانیم و استراحت میکنیم. یک روز صبح مشغول جمع کردن وسایل هستیم و سامی دارد مگیل را بار تویوتا میکند که دوباره سروکله بچه های اطلاعات پیدا میشود. می خواستند بروند سمت دره و با بچه های تعاون جنازه ها را بیاورند. یک بلدچی میخواستند. اولش خوشحال میشوم و میگویم دوباره و احتمالاً این بار بدون دردسر و شاید هم با هلی کوپتر میرویم همان جایی که عملیات کردیم و سریع بر می گردیم. دل توی دلم نیست، سامی هم خوشحال است. حالا می توانست همه آن چیزهایی که من برایش تعریف کرده بودم را از نزدیک ببیند. اما خوشحالیمان پایدار نبود. آنها دنبال ما نیامده بودند. آمده بودند دنبال مگیل. میخواستند با مسئول جدید گردان قاطریزه بروند. او اخلاق قاطرها را می دانست. میدانست که آنها راه رفت و برگشت را در حافظه دراز مدتشان ثبت کنند. سامی دوباره مگیل را از عقب تویوتا پایین می آورد و افسارش را به دست یکی از بچه های اطلاعات میدهد.
- بفرما جان شما و جان مگیل.
به سامی گفتم چه زود قانع شدی، همه آرزوهایت به باد رفت.
- نه، هر چه باشد مأموریت اینها مهمتر است.
- حالا شدی بچه حرف گوش کن.
دست می اندازم و برای آخرین بار مگیل را در آغوش میکشم. پفتره ای میکند و خودش را با پوزه پر از گردوخاک و بینی آبدارش به من میمالد. سامی گفت: "همان جا بایستید" و بعد از یک نفر خواست تا عکس بگیرد. صدای تق دوربین عکاسی که درآمد، صدای خداحافظی بچه های اطلاعات بلند شد.
حالا سالها از آن حوادث گذشته است. یکی از چشمهای من بینا شد و آن یکی هیچ وقت ندید. سامی یک شرکت بزرگ تجاری دارد. در این شرکت برای مدیرعامل دو تا اتاق هست؛ یکی اتاق جلسات و یکی هم اتاق نشیمن که سامی آن را فرش کرده و دورتادور آن را پشتی گذاشته است. روی دیوار هم یک قاب
بزرگ است که در آن عکس یادگاری من و سامی و مگیل خودنمایی میکند. هفته ای یک بار با من تماس میگیرد و با هم به باشگاه سوارکاری میرویم و بعد غروب بر می گردیم و در همان اتاق با هم غذا می خوریم، چای می نوشیم و گپ میزنیم. من پنجشنبه های آخر هفته را خیلی دوست دارم چراکه از همه آن روزهای پرهیاهو همین برایمان مانده. یک اتاق کوچک، دو دوست و یک قاب عکس یادگاری. بعضی وقتها از خودم میپرسم راستی مگیل چه سرنوشتی پیدا کرد؟! زنده هست یا مرده؟ و اگر زنده هست او هم به ما و به این خاطرات فکر میکند؟!»
پایان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂