eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
630 ویدیو
0 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۹ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۴۰ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل ششم با سرد شدن هوا لباسهای نظامی را گرفتند و یک دشداشه گورخری راه راه بهمان دادند. بچه‌هایی که خیاطی بلد بودند، سریع دست به کار شدند. آن را از کمر بریدند و طرح جدید بهش دادند. پایین تنه اش را شلوار کردند و بالا تنه اش را پیراهن. وقتی عراقیها برای سرشماری آمدند؛ با دیدن لباس های جدید چشمهایشان چهارتا شد. بچه هایی که اینکار را کرده بودند؛ از صف بیرون کشیدند و کتک مفصلی زدند. می‌گفتند: «شما به عرب ها توهین کرده اید. باید تا شب اینهارو به حالت اولش برگردونید وگرنه دمار از روزگارتون در می آریم.» لباسها به حالت اول برگشتند اما کوتاه و ناجور شدند. سربازها برای این که عصبانیمان کنند تا مدتها گورخر صدای مان می‌زدند. زمستان که از راه رسید بهمان پتو دادند. در آن هوای سرد، دیوارها و کف سیمانی سلول را با پودر لباسشویی شستیم و بعد پتوها را روی زمین انداختیم. تعدادی را هم نگه داشتیم تا شبها زیر سرمان بگذاریم یا روی مان را بپوشانیم. زمستان فرصت خوبی برای گرفتن روزه قضا بود. روزها کوتاه شده و کمی آرامش پیدا کرده بودیم. سهم شام را توی لیوان می‌ریختیم و برای سحری نگه می‌داشتیم. سهم ناهار را هم برای افطاری میخوردیم. صبحانه را هم به بچه‌هایی می‌دادیم که روزه نمی‌گرفتند. اوایل سراین قضیه تنبیه مان می‌کردند و اگر می‌دانستند روزه هستیم لیوان پر از آب دستمان می‌دادند و مجبورمان می‌کردند همه را سر بکشیم. هفته ای یکی دوبار هم برای تفتیش می آمدند. اگر غذاهای توی لیوان را پیدا می‌کردند جلوی چشم مان آنها را خالی می‌کردند روی زمین و با پا له شان می کردند. ما را مسخره می‌کردند و می‌گفتند: «شما مجوسید!) مسلمان واقعی ما هستیم!» جالب این که همان مسلمانهای واقعی روزه‌های شان را می خوردند و ما در آن شرایط سخت حاضر نبودیم حتی یک روزه بی‌روزه باشیم. چیزی که آن روزها امیدوارمان می‌کرد و روحیه ی صبرمان را بالا می برد. توکل به خدا و ایمان قلبی به او بود. ایمانی که با معنویاتی چون نماز و روزه تقویت می‌شد. بعد از افطار، هر کس سوره ای را که از حفظ بود با قرائت می‌خواند و بقیه گوش می‌دادند. به فکرمان رسید همین سوره‌های حفظی را در دفترچه ای یادداشت کنیم و به صورت مکتوب نگه داریم تا همیشه از آن استفاده کنیم. برای درست کردن یک دفترچه کوچک کلی زحمت می‌کشیدیم. ته مانده سیگارها را از محوطه جمع می‌کردیم و زرورقهای دورش را باز می کردیم. بعد آنها را صاف می‌کردیم و به هم می‌دوختیم، هر قاطع بیشتر از یک خودکار نداشت که دست ارشد گروه بود و فقط در مواقع ضروری از آن استفاده می‌شد. خودکارهای اضافی را ارشدمان از دفتر فرماندهی یا بهداری کش می رفت. یکی دوماه همان قرآن دست نویس را استفاده کردیم و با تحویل سال نو، عراقیها در یک اقدام غیرمنتظره به هر سلول یک جلد قرآن کریم دادند. بهترین هدیه ای که می‌توانست حال روحی‌مان را عوض کند. آنها بدون این که متوجه باشند یک دوست بسیار خوب به ما هدیه دادند. دوستی که تک تک حرفهایش روحیه صبرمان را چند برابر می‌کرد. سال دوم اسارت به هر قاطع یک تلویزیون دادند. هر شب آن را نوبتی به یکی از سلولها می‌بردند و آخر سالن روی چهارپایه چوبی قرار می‌دادند. تنظیم آن دست خودشان بود. در محوطه هر قاطع یک بلندگو هم نصب کرده بودند که به اتاق فرماندهی وصل می‌شد. اگر خبر یا اطلاعیه ای داشتند، از طریق آن اطلاع می دادند. گاهی هم آهنگهای تند عربی پخش می‌کردند. استقبال زیادی از تلویزیون نشد چون برنامه‌هایش مناسب حال ما نبود. معمولا وقتی روشن بود پشت به تلویزیون می‌نشستیم. عراقی ها از این کار ما عصبانی می‌شدند. گاهی مجبورمان میکردند رو به تلویزیون بنشینیم و برنامه هایش را نگاه کنیم. من فقط یک بار یکی از برنامه‌های تلویزیون را چهل شب دنبال کردم آن هم زمان مرگ عدنان خیرالله بود. هر روز سر ساعت مشخصی برای شادی روحش قرآن میخواندند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۴۱ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل هفتم سرجایم دراز کشیده بودم و چشم دوخته بودم به پره های پنکه سقفی که تند و پرصدا می چرخیدند. آن شب از آن شب‌های استثنایی بود که پنکه ها را روشن کرده بودند و بوی نامطبوع سلول و گرمای هوا کم تر اذیت می‌کرد. در تابستان که دمای هوا گاهی به چهل می‌رسید، فقط چند روز در میان پنکه ها را روشن می‌کردند. سقف و دیوارها نم می‌کرد و به قدری عرق می‌کردیم که لباسهایمان خیس می‌شد و می‌چسبید به تن مان. صبح مگس‌ها و شب‌ها حشرات ریز و موذی آرامش را ازمان می‌گرفت و کلافه مان می‌کرد. حرکت پره های پنکه را دوست داشتم، چون یادم می آورد که زندگی هنوز جریان دارد و هزاران چرخ می‌خورد و عوض می‌شود. یا حداقل زیر نور چراغ ها و تنگی جا چشم‌هایت را خسته می‌کند تا چند ساعتی را چشم روی هم بگذاری و بی خبر از دنیای اسارت بخوابی. حرکت پره ها را نگاه می‌کردم و توی دلم آرزو می‌کردم کاش عقربه ساعت‌های اسارت هم به همین تندی می‌چرخید و هرچه زودتر روز موعد فرا می رسید. توی همین خیالات بودم که آقا کمال شانه ام را فشار داد. قرآن را روی سینه ام گذاشت و آرام دم گوشم گفت هی فتاح! بیا بگیرش امشب نوبت توئه ... التماس دعا دست روی جلد چرمی قرآن کشیدم و بوسیدمش. چه قدر دلم برای حرف های مهربان و وعده های آزادی خدا تنگ شده بود. نگاه به دژبان کردم که آن طرف شیشه سرجایش چرت می‌زد. پاهایم را جمع کردم و نشستم. علی کش و قوسی به تنش داد و پاهایش را باز و بسته کرد. ته دلم خوشحال شدم از اینکه کمی جا برایش باز شد و توانست غلطی بزند. نصفی شبی زیر نور چراغهای روشن همه بچه ها را می شد دید. در این هوای گرم خیلی‌ها پتو روی سرشان کشیده بودند تا نور اذیت‌شان نکند. همه در چند ردیف روبروی هم دراز کشیده و پاهایشان را به هم قلاب کرده بودند. چند نفری هم که جا برای دراز کشیدن نداشتند؛ پشت به پشت هم تکیه داده و به حالت نشسته خوابیده بودند. از وقتی که تصمیم به یادگیری و حفظ قرآن گرفته بودم؛ شب‌ها کمتر می‌خوابیدم. گاهی اصلاً خواب به چشمم نمی آمد و تا لحظه ای که دژبان گیر نمی داد؛ غرق در آیه های قرآن می‌شدم و مشتاقانه می‌خواندمش. تجوید و روخوانی درست را از آقای آزمون یاد می‌گرفتم و شب‌ها تمرین می‌کردم. روزهای اول برای یک ساعت تمرین کلی منتظر می‌شدم تا نوبتم برسد. بعدها که دیدم همه نصف شبی می‌خوابند و معمولاً قرآن دست کسی نیست اراده کردم تا برای تمرین شب‌ها بیدارم بمانم. لای صفحات بسته قرآن را نگاه کردم. فلشهای زیادی برای علامت گذاری گذاشته شده بود. فلش من کمی کوتاه تر از بقیه بود. دست کشیدم و آخرین صفحه ای را که شب پیش علامت گذاشته بودم باز کردم. سمت چپی‌ام مدام داشت تنش را می‌خاراند و سمت راستی‌ام توی خواب حرف می‌زد و هذیان می‌گفت. معلوم بود که حسابی ترسیده. وقتی صدای گریه و نه گفتن‌هایش بلند شد؛ خواستم بیدارش کنم. نگاهش که کردم شپش بزرگی گوشه ابرویش را مک می‌زد. دست بردم بگیرمش که رفت لای موهای کم پشتش. از وسط پیشانی تا روی گونه‌هایش کبود شده بود. تکانش دادم و آرام صدایش کردم. چشمهایش را باز کرد و هراسان پرسید: «ها چی شده؟ حمله کردن؟» دست روی سرش کشیدم و با خنده گفتم: «نه داداش! داشتی پرت و پلا می‌گفتی بیدارت کردم که بگم؛ اوضاع آرومه. حالا بخواب.» آب دهانش را که از گوشه لبش راه افتاده بود، پاک کرد. پاهایش را از لای پاهای ابوالفضل بیرون کشید و توی هوا باز و بسته کرد. خواست برگرداند سرجایشان که تعادلش را از دست داد و محکم کوبید روی رانهای او. صدای آخ و واخ کرمانی بلند شد و به خودش پیچید. داد زد: «آخه بی مروت مگه صدبار بهت نگفتم که مواظب لنگ‌های درازت باش. کرمانی صدایش را بالا برد - ای خدا ما تو این اسارت هم شانس نیاوردیم. تا صبح انگشت شست این صیدافکن تو دماغ منه. خنده ام گرفته بود دعوای این دو نفر همیشگی بود و هیچکس هم حاضر نمی شد کنار صیدافکن مازندرانی بخوابد جز کرمانی که قدش کوتاه تر بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۴۲ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل هفتم کرمانی، پسر شوخ طبع و سیاه سوخته‌ای بود که قیافه بامزه ای داشت. با جک‌ها و ادا و اطوارش حال و هوای مان را عوض می‌کرد. مثلاً؛ نزدیک ناهار که همه منتظر غذا بودیم؛ رو به بچه ها می‌کرد و بلند می‌گفت: «بچه ها ! می‌دونید الان چی می‌چسبه؟ یه سیخ کباب داغ با یک لیوان دوغ خنک. دور دهانش را می‌لیسید و می‌گفت: «به ! چه آرزوی قشنگ و خوش مزه ای!» با حرفهایش دهانمان آب می افتاد. ادای عراقی‌ها را عین خودشان در می آورد و ما می خندیدیم. گاهی نگهبان پشت شیشه متوجه مزه ریختن های او می شدند و می آمدند داخل و می‌گفتند: «یک بار دیگه همون اداها رو پیش ما دربیار.» او هم گاهی اوقات بدون ترس ادایشان را در می آورد و کتک می‌خورد. تا نماز صبح قرآن دست من بود و بعد از نماز محمود هاشمی آن را ازم گرفت. وقتی دستش را به طرفم دراز کرد دیدم که آستین اش را بالا زده و مچ دستش را با دستمال بسته. به شوخی پرسیدم: «انفرادی خوش گذشت؟» خنده ی تلخی کرد. - خیلی! آهی کشید. - نامردا تهدیدم کردن اگه یک بار دیگه ببینن دارم تکواندو تمرین می‌کنم قلم پامو مثل دستم می‌شکنن تا نتونم راه برم. حسرتی که در صدایش بود قلبم را به درد آورد. قهرمان تکواندو باشی و نتوانی روزی یک ساعت یک گوشه برای خودت تمرین کنی. قرآن را به دستش دادم. - به هر حال مواظب باش از این نامسلمونا هرکاری بگی برمیاد. بعد از نماز تازه داشت چشم‌هایم گرم می‌شد که لگد محکمی به در بزرگ و آهنی سلول کوبیدن شد. افسر و سربازها غافلگیرانه ریختند داخل و داد زدند: «بربا... بالا بربا!» آن روز صبح، خیلی زودتر از همیشه برای سرشماری آمده بودند. سریع از جا پریدیم و پتوها را بدون این که تا کنیم؛ انداختیم پشت در. کیپ تا کیپ هم صف بستیم. هر روز، پنج یا شش بار این برنامه را داشتیم و هربار باید مواظب می‌شدیم تا بهانه دست آنها ندهیم. کوچک ترین حرکت اشتباه یا نحوه ایستادنمان بهانه ای می‌شد برای کتک خوردن های مفصل و انتقال به سلول انفرادی. افسر ماسک را از روی بینی‌اش پایین کشید و تذکرات تکراری اش را داد. اینکه حواسمان باید جمع باشد و دست از پا خطا نکنیم. همزمان که او حرف میزد؛ سرباز سیاه سوخته شروع کرد به شمردن. صد و پنجاه و سه نفر شدیم. یک نفرمان کم بود. سرباز که کنار رفت؛ نوبت افسر درشت هیکل و بداخلاق بود و بعد نوبت فرمانده تا از شمارش مطمئن شوند. راستی راستی یک نفرمان کم بود. افسر عصبانی بود و هی تکرار می‌کرد یالا بگید اون یک نفر کجاست؟ ارشدمان گفت: «شاید یکی حالش بد شده و بی خبر رفته بهداری. یکی از سربازها جواب داد که تازه از بهداری آمده و از این سلول کسی آن جا نبوده. عصبانی نگاهمان می‌کردند و جواب می‌خواستند. بیچاره فرامرز دست و پایش را گم کرده بود و مدام این ور و آن ور را نگاه می‌کرد. قبل از همه پای ارشد سلول گیر بود که باید جوابگو می شد. زیر نگاه های عصبانی افسر و فرمانده، مستاصل مانده بود و هر لحظه چیزی می‌گفت: «آخه در بسته بود، چه طور ممکنه کسی فرار کرده باشه؟» دمیرچه لو با انگشتش پتوها را نشان داد. لای پتوها رو نگاه کنید شاید کسی خواب مونده باشه. سربازها رفتند سراغ پتوهایی که گوشه دیوار کپه شده بود. کسی را پیدا نکردند، پتوهای پشت در را که به هم می‌ریختند؛ یکهو دیدیم یکی مثل باد از لای پتوها درآمد و دوید آخر صف. موقع دویدن، افسر عراقی چنگ انداخت و او را از پشت گرفت. ابوالفضل بود. پیراهنش از پشت پاره شد و افتاد زمین. سربازها با اینکه می‌دانستند او مریض احوال است و عقل و هوش درست و حسابی ندارد. دوره اش کردند و برای خودشیرینی پیش فرمانده افتادند به جانش. وقتی کتک می‌زدند؛ صداهای دل خراشی از ابوالفضل بلند می‌شد که دل آدم را ریش می‌کرد. اگر همان طور او را کتک می‌زدند تمام دنده‌هایش می‌شکست. باران بهاری مثل سیل می‌بارید. ابوالفضل را روی زمین خیس کشان کشان به طرف سلول انفرادی بردند.‌دو روز بعد، بی حال و زخمی آوردنش. تمام بدنش کبود شده بود. با این که بازهم بلبل زبانی می‌کرد و عراقی‌ها را فحش می‌داد. می‌گفت: «کنار در خوابیده بودم تا خواستم به خودم بجنبم بچه ها پتوها رو تل انبار کردن روم و نتونستم تکون بخورم. بیدار بودم و به زور نفس می‌کشیدم. منتظر بودم عراقی ها برن بعد کمک بخوام. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @mostagansahadat 🍂
جان را سپردید و رفتید عقیده‌ تان این بود از سر مَباد کم شودش تارِ مویِ وطن ... 🇮🇷 @mostagansahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلمی واقعی از جنگ (ایران - عراق) که توسط فیلم‌بردار ارتش تصویر برداری شده است دقت کنید تانک دشمن تا روی خاکریز آمده است اما هیچ کدام از نیروها‌ فرار نمی‌کنند! مردم ایران را با هیچ جای دنیا مقایسه نکنید ‌‌ ┄┅═✧☫@mostagansahadat✧☫✧═┅┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت /ایتا تبلیغات 👈 @hosyn405
آسودہ خوابیدن ما مرهون سر روی بالشِ خاک نهادن آنهاست..... نه؟ ┄┅═✧☫@mostagansahadat✧☫✧═┅┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت /ایتا تبلیغات 👈 @hosyn405
میدانم از اینجا که من نشسته‌ام تا آنجا که تو ایستاده‌ای، فاصله‌اش زیاد است اما اگر دستم را بگیری، هیچ فاصله‌ای بین من و تو نخواهد ماند فرمانده‌ی جبهه ی قلب من💔 🖤 @mostagansahadat
شهید مدافع حرمی که پرایدشو فروخت تابرای دفاع از حریم اهل بیت به سوریه بره. شهید حسین محرابی نه بخاطر پول که بخاطر حفظ حریم آل‌الله فدایی زینب‌(س) شد... ┄┅═✧☫@mostagansahadat✧☫✧═┅┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت /ایتا تبلیغات 👈 @hosyn405
توجه توجه سلام دوستان عزیز با توجه به اینکه کانال ما ضدصهیونیستی می باشد افراد معاند سعی بر تعطیلی فعالیت کانال و قطع ارتباط با شما عزیزان را دارند لذا به اطلاع می رساند که اگر به هر دلیل ارتباط ما با شما عزیزان قطع شد و فعالیتی نداشتیم وارد کانال زیر در روبیکا شوید و فعالیت کانال را در آنجا دنبال کنید. با تشکر کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت در پیام رسان روبیکا 👇👇👇👇👇👇👇 https://rubika.ir/joinc/CHCAGHBA0PRRWPOISWWHWHEXTUNVMUBB
🍂 باری اگر‌ حال مرا خواسته باشید ملالی نیست! اینجا با "شهدا" همنشینم ...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat
از ڪانال‌های آن روز فقط به "خدا" می رسیدند از ڪانال‌ های امروز چه طور؟ @mostagansahadat
مواضعش در برابر دشمنان و مخالفان رهبری و انقلاب بسیار جدی بود و میگفت در این رابطه با خواهر یا برادر و اقوام تعارف و رو دربایستی ندارم و هرکس توهینی کند با او برخورد خواهم کرد. برای مقام معظم رهبری احترام بسیار زیادی قائل بود و به دستورات و کلام ایشان بسیار اهمیت می داد. 📸نقل از مادر شهید مدافع حرم 🗓شهادت ۱۶ مهرماه ۱۳۹۳ 📿شادی روحشان 🚩کانال مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🔻فرازی از وصیتنامه شهید مدافع حرم 🔖شهادت در راه دین مقدس اسلام است. وبا دلی پر از شوق و عاشقانه عازم ماموریت در کشور سوریه میباشم و بسیار خوشحال و شادمان هستم و اگر خدا بپذیرد جانم را در راه دفاع از حرمین شریفین و دین مقدسم تقدیم مینمایم. و ان شاءالله این حقیر از سربازان امام زمان عجل‌الله‌فرجه باشم و جزء افرادی باشم که در هنگام جان دادن ذکر لبم باشد و به عشق جان به جانان آفرین تسلیم نمایم. از خانواده خودم و برادران پاسدار خودم و همه شما خواستارم که همیشه در راه حق و ولایت و رهبری و انقلاب قدم بردارید و حافظ خون شهدا باشید تا بتوانید پرچم اسلام را به دست صاحب حقش عجل‌الله‌فرجه بدهید و از همه شما خواستارم که من حقیر را حلال کنید. 🗓شهادت ۲آبان۹۴ مصادف با 📿شادی روحشان 🚩کانال مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
‍ 🌷▪️🌷▪️🌷▪️🌷▪️🌷 🍃در آخرین سفری که به سوریه رفتم هنگام برگشت می خواستم مقداری از وسایلم را در دمشق بگذارم تا در سفر های بعدی از آنها استفاده کنم. ایشان گفت: حاج خانم همه ی وسایلت را ببر. من گفتم: ان شالله دوباره به زیارت خواهم آمد. ایشان پاسخ داد: می آیی ولی این بار به عنوان همسر شهید. کانال مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                            
🍂 🔻  بابا نظر _ ۷۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هشتم 🔘 به ساعت نه شب نزدیک شده بودیم. هوا تاریک شد. دشمن تانکهای خودش را عقب می‌کشید. قرار شد بچه های تخریب و اطلاعات در منطقه بمانند و با دشمن بجنگند. تکهای شبانه و ایذایی را روی تانکهای دشمن پیش بینی کردیم. حاج باقر قالیباف اعلام کرد که یک دسته نیرو برای سمت راست می‌خواهد. بچه هایی که عاشق حمله بودند، سریع جلو آمدند. خلاصه دسته دسته نیروها را از منطقه بیرون کشیدیم. 🔘 یکی از طرح های خیلی خوبی که حاج باقر قالیباف در آنجا به کار برد، همین بود. قایق‌ها محدود بودند. آهسته آهسته نیروها را بیرون کشیدیم. بچه های تخریب جلوی ما را مین گذاری کردند تا اول صبح اگر دشمن خواست پاتک کند، مانع داشته باشد. بچه های اطلاعات هم آر.پی.جی ۷ برداشتند و به دو سه دسته تقسیم شدند. 🔘 قرار شد شبانه مرتب به عراقی ها حمله کنند. تانکهای عراقی خودشان را جمع وجور می‌کردند. من با برقبانی صحبت کردم. برقبانی گفت: نیروهای ما روی تانکها رفته اند و نارنجک توی آنها می‌اندازند! گفتم شوخی می‌کنی؟ این حرف را نزن. گفت: من انسانی نیستم که دروغ بگویم. بیا خودت ببین. بقیه نیروها را از منطقه بیرون کشیدیم. بچه هایی که قایق سوار می شدند، خوشحال بودند که از جناح راست می رفتند تا به دشمن حمله کنند. 🔘 نمی دانستند از جزیره مجنون سر در می آورند. آنجا یک سه راهی بود. اگر از آن رد می‌شدند سرو صداشان در می آمد. قرار نبود به عقب برگردیم. هیچ انسانی قادر به مجسم کردن میدان نبردی که ما دیدیم نخواهد بود. شما فرض کنید زمینی به مساحت پنجاه کیلومتر مربع را ده فروند هواپیما مرتب بمباران کند، چه اتفاقی می افتد؟ جز این سیصد چهارصد تانک و چیزی بالغ بر دویست توپ آتش بریزند و تازه، هلی کوپترها نیز بزنند. آیا این منطقه پودر نخواهد شد؟ انسانهایی که در این منطقه مانده اند و می‌جنگند باید چه روحیه ای داشته باشند؟ 🔘 آتش به قدری سنگین بود که من مکرر و در طول روز، صدای مادر و دخترم را می‌شنیدم. می‌شنیدم که پسرم و همسرم با من حرف می‌زدند و از من می‌خواستند که مواظب خودم باشم. صدای مسلسل‌ها لحظه ای قطع نمی شد. بیش از پنجاه دستگاه دوشکا از سوی دشمن روی بچه های ما آتش می‌ریختند. روز هفتم برای ما روز عاشورا بود. جوانی بود که در مخابرات مشهد کار می‌کرد. آدم غریبی بود. او وقتی به جبهه آمده بود روزهای اول به اندازه پنجاه شصت کارتن سیگار عراقی جمع کرده بود. خودش هم سیگار می کشید. در تمام مدت درگیری روز هفتم که ما می‌جنگیدیم، از روی در پایین نیامد. یک دانه سیگار روشن می‌کرد و گوشه لبانش می گذاشت. همه جا را زیر نظر می گرفت. وقتی رد می‌شد ما می‌دیدیم سیگار روشنی گوشه لبانش دود می‌کند. با ماشین مهمات برای ما می آورد. 🔘 هلی کوپترهای عراقی، مرتب ماشین او را هدف می‌گرفتند اما هیچ گلوله ای به ماشین او نمی‌خورد. او تا شب نیروها را تجهیز می‌کرد و مهمات برایشان می برد بدون این که به خودش ترسی راه بدهد. ساعت ده شب بود که ایشان را ایستاده دیدم. با دستم به پشتش زدم و گفتم: خسته نباشی. گفت: شما بیشتر از من زیر آتش بودی. پرسیدم فکر نکردی که هلی کوپتر عراقی تو را بزند؟ گفت: من آن لحظه ای که پشت ماشین می نشستم، جزو شهدا محسوب می‌شدم. ماشین مهمات را که می‌بردم، هر لحظه منتظر بودم. تا غروب آفتاب مهمات رساندم. الان که می‌بینید، زنده ایستاده ام. 🔘 مطلب مهم اینجا بود که تا وقتی ایشان توی ماشین بود، هیچ گلوله ای به ماشین نخورد. به محض آنکه من گفتم لازم نیست مهمات ببری، ماشین او را با گلوله زدند. مهماتش منهدم شد و از بین رفت.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۷۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هشتم 🔘 بردن یک تیپ با بیست، سی قایق کار سختی بود. آخرین لحظه که نیروها جریان را فهمیده بودند روی دژ ریخته بودند. هر کس هر قایقی گیر می آورد، سوار می‌شد. من سعادتی و نجفی کنار ایستاده بودیم و نگاه می‌کردیم. ناگهان قایقی آمد و گفت: مرا حاج باقر قالیباف فرستاده تا شما را ببرم. گفتم بیا آن طرف در خط مقدم بایست. ما با نیروها می‌رویم. 🔘 ساعت دوازده شب بود که آتش فرو کشیده و پراکنده بود. بچه های اطلاعات با آرپی جی عراقی‌ها را می‌زدند و آنها نیز جواب می‌دادند. به هادی سعادتی گفتم: برو سوار قایق شو. فکر کردم شنا بلد است. یک موقع دیدم می رود زیر آب و بالا می آید. بچه ها بدون آنکه متوجه باشند، پا می گذاشتند روی سر بسیجی و رد می شدند. آنها با او پل درست کرده بودند و قدم توی قایق می گذاشتند. کفش هایم را درآوردم و زیر آب رفتم. از دو تا مچ پا سعادتی را گرفتم بالا آوردم و داخل قایق پرت کردم. قایق می خواست حرکت کند و برود که دست انداختم، طناب قایق توی دستم افتاد. قایق را به سمت خودم آوردم سپس سوار شدم و با بقیه رفتم. 🔘 در همین لحظه قایقی را دیدم که از بغل دستم بر می‌گردد. برقبانی ترکش خورده بود. ایشان را می‌بردند. آخرین فرمانده گردان هم مجروح شد، دو کیلومتر که آمدیم دیدیم حاج باقر قالیباف کنار نیزار و جـایی که آبراه تنگ می‌شود ایستاده. ما هم با قایقمان کنارش پهلو گرفتیم و ایستادیم. هادی سعادتی حالش خوب نبود من که او را داخل قایق انداختم، کتفش آسیب دیده بود. از لباس‌های او آب می چکید. او را داخل قایق حاج باقر گذاشتم و روی او را با پتو پوشاندیم. 🔘 با حاج باقر صحبت کردم که ناگهان متوجه بچه های بسیجی شدم. قایق کنار ما پهلو گرفت. جوانی را دیدم که در طول نبرد شاهد بودم با چه شدتی می‌جنگید و آرپی جی می‌زد. او امان را از عراقی‌ها گرفته بود. به هر طرف که حمله می‌کرد به قول شاهنامه، مثل گله گوسفند از جلویش فرار می کردند، اما آن وقت دیدم که جوان زانو در بغل گرفته و با حالت غریبی می‌نالد. سرش را بین دو زانو گرفته بود. قایق را کنار زدم و نزد او رفتم. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم حالا که کار تمام شده و به مملکت خودمان بر می‌گردیم چرا ماتم گرفته ای؟! میدان جنگ از این بازیها دارد. گفت: از این که سخت جنگیده ام یا تعداد زیادی شهید داده ایم ناراحت نیستم. برادرم شهید شده و من نمی‌دانم چه کنم. گفتم اینهایی که شهید شده اند، همه برادران تو هستند. گفت درست ولی من نمی‌دانم اگر برگردم جواب مادرم را چه بدهم. او برادر کوچکترم بود. مادرم او را به من سپرده بود. گفت از خودت جدایش نکن. چطور بگویم من زنده مانده ام؟ جنازه او را توی قایق کنار خودم گذاشته ام. 🔘 نگاه کردم دیدم جنازه ای توی قایق است. جـوانـی بـود کـه بیشتر از شانزده یا هفده سال نداشت. پیشانی بند یا حسین مظلوم هم بسته بود. وقتی او را دیدم، بی اختیار گریه ام گرفت. دستم را روی سرش گذاشتم و گفتم: بالاخره مادری که دو تا فرزند خود را به این سرزمین بلا فرستاده، حساب همه چیز را کرده، تو غصه نخور. گفت: من می‌دانم مادرم آدم قرص و محکمی است ولی من از روی او خجالت می‌کشم. چطوری با جنازه این بچه برگردم؟ بعد رو کرد به آسمان و گفت: امیدوارم تا آن طرف آب جنازه من را هم کنار او بگذارند. حالا دیگر صدای به هم خوردن نی‌ها و غرش گاه به گاه توپها و مسلسل ها را توأم با صدای هلهله شادی نیروهای عراقی می‌شنیدم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂