eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
623 ویدیو
0 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
❣خاطرات_شهید 🌹وقتے ضارب علی رو زد و ما اون رو به گوشه ای از خیابون کشیدیم، یک پیرمرد اومد گفت:خوب شد همینو می خواستی؟ به تو چه ربطی داشت که دخالت کردی؟ علی با همان بدن بی جان گفت: حاج آقا فکر کردم دختر شماست، من از ناموس شما دفاع کردم. 🔸پ ن : 3 فروردین، سالروز آسمانی شدن شهید امر به معروف و نهی از منکر، . 🕊شادی روح بلندش صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌸 فرازی از وصیت نامه🌸 به نام خداوندی که اول می بخشد و بعد مهربان است ضمن این که می بخشد مهربان هم هست ◾️ زیر بار ظلم نروید چون اول خود شما ضرر میکنید. چون اگر شما مظلوم واقع نمیشدید ظالم ظلم نمی کرد ◾️مسجد،نماز جمعه وجماعت،مخصوصا نماز اول وقت،قرائت قرآن کریم با معنی هرروز را ترک نکنید، با جماعت باشید که دست خدا با جماعت است. ◾️شفاعت شهدا شامل حال کسانی که پیرو ولایت نیستند نمیشود هرچند اقوام نزدیک باشند... آزادخشنود کوهجانی 🕊 🌹🍃🌹 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۲ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۳ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ پدر مادر و بقیه خانواده حالا در شیراز بودند. آنها حتی تا روز نهم آبان در خانه خواهرم در ذوالفقاری ساکن بودند. دشمن روز نوزدهم مهر منطقه «مارد از رودخانه کارون عبور کرده و روز بیست و سه مهر با پشت سر گذاشتن، جاده دارخونین، جاده ماهشهر - آبادان را گرفته بود. عراقی ها آن روز از بهمن‌شیر می‌گذرند حدود دو کیلومتر مانده به اروند به ذوالفقاری میرسند که اگر از آن هم عبور می‌کردند و به اروند می‌رسیدند. با زدن پل روی اروند دیگر کار آبادان و خرمشهر تمام می شد. آنها از نخلستان حاج عبدالکریم جاسمیان نژاد، دایی دامادمان که عموزاده باباحاجی بود پل زده بودند. پدرم می‌گفت صبح زود سر و صدایی شنیدیم رفتیم بیرون، دیدیم عراقی ها توی نخلستان هستند. همگی بلند می‌شوند و فرار می‌کنند. باباحاجی می‌گوید ما پای دویدن و فرار نداریم، همین جا می نشینیم، با ما کاری ندارند. بابا حاجی و بی‌بی می‌مانند. پدرم با بقیه فرار می‌کنند و به طرف خانه یکی از اقوام در خسرو آباد می‌روند. باباحاجی نقل می‌کرد «نشسته بودیم که عراقی‌ها از دیوار داخل خانه پریدند. یکی از آنها تا مرا دید گفت غیر از تو کسی هست؟ به عربی گفتم فقط من و زنم هستیم. پرسید بقیه کجا هستند؟ گفتم همه فرار کردند. پرسید پاسدارهای خمینی کجا هستند؟ گفتم بیایید بنشینید چای بخورید تا برایتان بگویم کجا هستند.» می‌خواسته سرگرمشان کند تا پدرم و بقیه فرار کنند. می‌گفت عراقی‌ها دورم جمع شدند برایشان چایی ریختم. سرپایی خوردند. گفتند تو که عربی چرا ماندی با اینها همکاری می‌کنی؟ گفتم خانه و زندگی ام اینجاست، کجا بروم؟ گفتند پاسدارها اذیتتان نکردند؟ گفتم نه چرا اذیت کنند. ما ایرانی هستیم، اینها هم ایرانی اند. گفتند از ما نمی ترسید؟ گفتم نه شما آدمی، من هم آدمم!» در این موقع یکی از عراقی‌ها که عصبانی شده بوده به باباحاجی نهیب میزند که بالاخره نگفتی پاسدارها کجا هستند؟ او هم برای اینکه بترساندشان می گوید پاسدارها همین اطراف لا به لای درخت ها هستند. می پرسند چند نفرند؟ می‌گوید زیادند.... خیلی زیادند؛ لای نخل ها کمین کرده اند. این گفت و گوها بین عراقی‌ها و باباحاجی در حالی بوده که هنوز هیچ رزمنده ای آنجا نبوده و کسی از حضور دشمن خبر نداشته. پس از آن دریاقلی هم که آنها را دیده بوده، بلافاصله با دوچرخه خودش را به سپاه می‌رساند و خبر می‌دهد. دریاقلی در فاصله دویست متری منزل خواهرم زندگی می‌کرد. از عبدالکریم جاسمیان نژاد قطعه زمینی بدون نخل خریده بود ماشین‌های اسقاطی را می آورد اوراق می‌کرد و می فروخت. آن روز پدر و مادرم هم در راه خسروآباد به اسارت عراقی‌ها در می آیند. آنها را در خانه ای نگه می‌دارند و یک نگهبان بالای سرشان می‌گذارند تا اینکه نیروهای خودی از راه می‌رسند. درگیری ها شدید می‌شود. عراقی‌ها ناچار به عقب نشینی می‌شوند و پدر و مادرم را در همان خانه رها می‌کنند. آنها با کمک علی آقا همسر خواهرم با لنج به بندر ماهشهر و از آنجا به شیراز می‌روند. در شیراز به محل اقامت خانواده رفتم. در یک خانه قدیمی که هفت اتاق داشت دو اتاق اجاره کرده بودند. بقیه اتاقها در اختیار خانواده های دیگر بود؛ با یک دستشویی به دیوار که تکیه می‌دادی خاک و گچ می ریخت. خواهرها، دامادها، نوه ها، پدر، مادر، باباحاجی و بی‌بی، حدود دوازده نفر در همان دو اتاق به سر می بردند. همه معذب و ناراحت بودند. با دیدن من، مثل اینکه مصیبت هایشان تازه شده باشد، دوره ام کردند و زارزار گریستند. همگی به چشم تخلیه شده ام نگاه کردند و اشک ریختند. بغض گلویم را می‌فشرد. شب پدرم کباب گرفت، به اندازه کافی نبود. سفره نداشتند روزنامه ای پهن کردند. با دیدن این شرایط احساس ذلت و خواری کردم. تحمل آتش و گلوله باران دشمن، نفس نفس زدن هنگام فرار از محاصره دشمن و تحمل گرسنگی و تشنگی در هوای داغ جبهه از دیدن شرایطی که خانواده ام داشتند آسان تر بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ صبح با چشم و دست باندپیچی شده پرسان پرسان به سپاه شیراز رفتم. اوضاع سپاه آنجا به هم ریخته بود. مرا به تعاون سپاه راهنمایی کردند. مسئول تعاون فردی به نام رهنما بود. خودم را معرفی کردم. وضعیت خانواده را توضیح دادم و گفتم به محلی برای گذراندن دوران نقاهت احتیاج دارم. گفت هیچ کمکی نمی توانیم بکنیم؛ از یک طرف باید نیرو و امکانات به جبهه اعزام کنیم از طرفی مجروحین خودمان و از طرف دیگر جنگ زده ها به شیراز سرازیر شده اند، ساختمانهای خالی و اماکن عمومی را تصرف کرده‌اند و دادگاه انتظار دارد ما آنها را تخلیه کنیم. گفتم: قصد برگشت به جبهه دارم، ولی نگران خانواده هستم. گفت همانطور که گفتم کاری از ما ساخته نیست، با این وضعیت، از شما هم کاری در جبهه برنمی آید. بهتر است فعلاً نروی. با یک چشم نگاهی به او انداختم و برایش خواندم، قد خمیده ما سهلت نماید اما بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد. بدون خداحافظی از اتاقش بیرون آمدم. دنبالم آمد خواست دلجویی کند، عده ای از مراجعین دوروبرش را گرفتند و مشغول آنها شد. توی خیابان آرام آرام با احتیاط می‌رفتم. چشمم درست نمی‌دید. یک نفر به شانه مجروحم تنه زد و رد شد. از شدت درد به خودم پیچیدم. کنار دیواری نشستم. کمی که دردم آرام شد، به راهم ادامه دادم. چند قدم نرفته بودم کسی از پشت سرم آرام گفت: ببخشید، شما محمد نورانی هستید؟ برگشتم نشناختمش گفتم: بله خودم هستم گفت: مقصودی هستم. از رفقای خرمشهری بود مرا در آغوش گرفت و بوسید. دانشجوی دانشگاه شیراز بود. کمی صحبت کردیم گفت: «مردم شهر نگاه مثبت به جنگ زده ها ندارند می‌گویند اینها فرار کرده اند و باید برگردند از شهرشان دفاع کنند.» می‌گفت: «بیشتر جوانهای جنگ زده بیکار هستند، توی خیابانها پرسه می‌زنند. گاهی هم مزاحمت‌هایی ایجاد می‌کنند.» مسائلی را در مورد وضعیت جنگ زده ها در شیراز گفت که غصه خانواده خودم را فراموش کردم. دیدم اوضاع خانواده ما از این بیچاره ها بهتر است. شانه ام درد می‌کرد. به او گفتم: «کسی به من تنه زد فکر می‌کنم خون ریزی کرده است.» مرا به بیمارستان شعله سعدی در خیابان زند برد. پانسمان را باز کردند دیدند زخم عفونت کرده است. پرستار گفت: هر روز باید بیایی، پانسمان را عوض کنیم. مقصودی با دو نفر از دوستانش اتاقی در خوابگاه دانشگاه داشتند. اصرار کرد تا وقتی نیاز به پانسمان دارم، پیش آنها بروم. اول نپذیرفتم، اما با توجه به اتاق اجاره ای پدرم که حتی جا برای خوابیدن خودشان تنگ بود قبول کردم. به خانواده ام خبر دادم و همراهش رفتم. خوابگاه کوچکی بود و جای خواب به اندازه ما نبود. بنده خدا هر روز مرا برای پانسمان می‌برد. بن غذایش را می‌گرفت و به من می‌داد. در همین روزها رفیق دوران مدرسه ام عزیز حق صفت» سراغم آمد. با عزیز در مدرسه رضا پهلوی خرمشهر آشنا شدم. کلاس نهم بودم. با شروع کلاسها دیدیم بچه درس خوانی است که به همه سؤالها پاسخ میدهد. چند همکلاسی گنده هم بودند که او را مسخره میکردند. یک روز موقع زنگ تفریح رفتم طرف دستشویی، دیدم به او گیر داده اند و می‌خواهند کتکش بزنند. با اینکه نمیشناختمش به طرفداری اش در آمدم. دعوایمان شد دست به یقه شدیم. ناظم مدرسه آمد و جدایمان کرد. فردایش از من تشکر کرد. خودمان را معرفی کردیم. گفت اسمش عزیز حق صفت است. ریاضی اش قوی و ادبیاتش ضعیف بود. برعکس، من ادبیاتم خوب و ریاضی ام ضعیف بود. با هم کار کردیم و رفیق صمیمی شدیم. عزیز در محله شان رفیقی داشت به نام مسعود جباری. مسعود هم رفیقی داشت به نام «قاسم داخل زاده» من هم رفیقی داشتم به نام مهدی. شدیم یک جمع پنج نفره که با هم غذا می خوردیم، با هم آبادان میرفتیم. لباس یک فرم می‌پوشیدیم. گاه بعد از ظهرها از مدرسه فرار می‌کردیم سینما میرفتیم و سمبوسه می خوردیم. جمعه ها به پارک زیر پل خرمشهر می رفتیم و قدم میزدیم. شبها لب شط خرمشهر می‌نشستیم و شعر می‌خواندیم. ضبط و نوار کاست آوازهای شجریان و دیگران را می آوردند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ با گروه دوستان، ساعت ده یازده شب لب شط قرار می‌گذاشتیم. بین آنها به شعر علاقه داشتم. مثلاً نصفه شب می‌دیدم دختر و پسر جوانی قایقی اجاره کرده، کنار هم نشسته اند و قایقران هم وسط رودخانه آرام آرام زیر نور مهتاب پارو میزند. یک باره میخواندم بلم آرام چون قویی سبکبال به نرمی بر سر کارون، همی رفت از نخلستان ساحل قرص خورشید ز دامان افق بیرون همی رفت شروع می‌کردم به خواندن شعر نخلستان، بچه ها کیف می‌کردند. شعری که همیشه می خواندم بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم/ همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم... یا شعر نیما یوشیج را میخواندم آی آدمهایی که بر لب ساحل نشسته شاد و خندانید... بعدها کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نوار کاستی بیرون داد که اشعار حافظ ،مولوی خیام و نیما با صدای احمد شاملو بود. آن آهنگها را می‌گذاشتیم و عشقمان این بود گوشه ای خلوت کنیم، شاملو و شجریان بشنویم، نوشابه و کیک یا باقلوا با نوشابه بخوریم. همه عشق و تفریح ما این بود. دنبال هیچ کار خلاف نبودیم. وضع مالی قاسم داخل زاده خوب بود. پدرش در بازار خرمشهر لباس فروشی داشت. هر وقت برای رفتن به سینما پول کم می آوردیم قاسم میرفت مغازه پدرش، دو ساعت می ایستاد کمک می‌کرد و پول می‌گرفت. پدرش هم می‌دانست می‌گفت ای پدرسوخته باز پول سینما کم آوردی؟ می‌پرسید چند نفرید؟»می‌گفت: «پنج نفر» پنج تا دو تومان ده تومان می‌داد. خوش تیپ بود و لباسهای گران می‌پوشید. تک فرزند بود. بابایش هر چه می خواست به او می داد. هر وقت مشکل پیدا می‌کردیم سراغ بابای قاسم را می گرفتیم. می رفتیم خانه قاسم، بنده خدا مادرش همین که ما را میدید با شوق و ذوق به آشپزخانه میرفت غذا و شربت درست می‌کرد. با محبت بود. عزیز دوران سربازی را در بوشهر می‌گذراند. با شنیدن خبر مجروحیتم به شیراز آمده خانواده ما را پیدا کرده و نشانی ام را گرفته بود. خانواده عزیز اصالتاً شیرازی بودند. حالا هم جنگ زده شده بودند و در شیراز زندگی می‌کردند. عزیز تمام مرخصی اش را پیش من ماند. علاوه بر شستن ظرف غذا و مرتب کردن اتاق، خودش هر روز زخم شانه ام را پانسمان میکرد. زخم عمیق بود. ماهیچه شانه کنده شده و گوشت و پوست متلاشی شده بود. هرکس زخمم را می‌دید حالش بد می‌شد. عزیز با وجود اینکه روحیه حساسی داشت، زخم مرا با اشتیاق پانسمان میکرد. در همین روزها از چهارراهی می‌گذشتم یکی از بچه های سپاه خرمشهر را دیدم. با ریش تراشیده و تیپ خاصی ایستاده بود. پرسیدم اینجا چه کار میکنی؟ گفت: «آی ،محمد حالم خیلی بده، انگار یک میلیون مورچه توی سرم بالا پایین میروند. بنده خدا همان روزهای اول حین درگیریها موج انفجار او را مجروح کرد. هر روز تیپ می‌زد می آمد سر چهارراه زند می ایستاد. آن چهارراه پاتوق جوانهای خوزستانی شده بود. یک روز که برای پانسمان به بیمارستان رفتم دکتر تشخیص داد بستری شوم. عفونت زخمم بیشتر شده بود. روز دوم در بیمارستان بودم که دو آقای خوش تیپ با پالتو و کلاه شیک به همراه یک خانم با دسته گل و جعبه شیرینی به عیادت آمدند گفتند شما ما را می‌شناسی گفتم: «ببخشید، به جا نمی آورم.» گفتند ما عضو حزب رنجبران ایران هستیم در جنگ و گریزهای خرمشهر شاهد مبارزات شما بودیم هر کجا می جنگیدید چند نفر از ما همراه شما بودند و چند نفر از دوستان ما در کنارتان شهید شدند. یکی از آنها گفت ما از نیروهای طعمه مالکی بودیم. «طعمه» را بجا آوردم از بچه های عرب خرمشهر بود. طعمه رهبر گروهی در خرمشهر بود که گرایش مائوئیستی داشتند. بهمن اینانلو و عبدالله آنها را می‌شناختند و به من معرفی کردند. آنها به عنوان نیروهای مردمی با شناسنامه از مسجد جامع اسلحه گرفته بودند. گروه های دیگر رزمنده آنها را نمی‌شناختند و تحویلشان نمی گرفتند. می دانستم با بهمن آشنا هستند و میخواهند بجنگند، آنها را به کار گرفتم بین‌شان دکتر تاجر، دامپزشک و دانشجو هم بودند. آنها در محورهایی مثل پلیس راه و اداره بندر کنارم بودند. تشکیلاتی و منظم فرمان پذیر می.جنگیدند. مثلاً تا می‌گفتم تو برو این طرف، تو برو آن طرف چشم می گفتند و اطاعت می‌کردند. جوانی بیست و یک ساله به پزشکی چهل ساله می‌گفتم بدو برو توی آن ساختمان، می گفت چشم و میدوید. آنها در جریان مقاومت خرمشهر یکی دو شهید هم دادند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معنی پرواز را کبوتر می‌داند، و معنی زمین را به خاک نشسته!...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال‌ ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آن دو آقا و آن خانم فردای آن روز هم به بیمارستان آمدند. آن خانم از کیفش چند نسخه نشریه رنجبر بیرون آورد. تاریخ انتشارشان به روزهای شروع جنگ بر می‌گشت. در یک نسخه با تیتر درشت نوشته بود: «گروه چریکی طعمه در خرمشهر مقاومت می‌کند.» در شماره دیگر با این مضمون تیتر زده بودند که گروه چریکی محمد نورانی همچنان می‌رزمد. در تیتر بعدی آمده بود: «رزمندگان ما در کنار محمد نورانی دلیرانه می‌جنگند و از این مرز و بوم دفاع می‌کنند.» از کار تشکیلات آنها متعجب شدم که چگونه از جنگیدن تعدادی از اعضایشان نهایت بهره برداری تبلیغاتی کرده بودند. شهادت رضا دشتی اختلاف‌هایی را بین بچه های سپاه خرمشهر به وجود آورد. جوان ترها فتح الله افشاری را عامل شهادت رضا می دانستند. می‌گفتند فتح الله دستور آتش داد و موحد دانش هم زد. سید صالح موسوی می‌گفت در ظلمات شب چیزی نمی دیدم، به همین دلیل تیراندازی هوایی کردم. جوان ترها با فتح الله کمی کج افتادند، اما بزرگ ترها مثل محمد جهان آرا، عبدالرضا موسوی و حاج عبدالله، احمد فروزنده و بهمن اینانلو می‌گفتند اگر بخواهیم این طور نگاه کنیم اصلاً اعتقاد به شهادت را زیر سؤال می بریم. رضا در حین مأموریت شهید شده است. در این بین فتح الله عذاب می‌کشید. از یک طرف رضا دشتی دوستش بود و کنار همدیگر جنگیده بودند، از طرف دیگر باید طعنه ها و گلایه ها را تحمل می‌کرد. روز به روز مثل شمع آب می شد. فتح الله آدم شجاعی بود چون دوره افسری زمان شاه را دیده بود، نظامی گری را خوب بلد بود و دیسیپلین داشت. از طرفی اهل زهد و تقوا و عرفان بود. بارها می دیدم در حین کار گوشه خلوتی پیدا می کرد، ساعتی به نماز و دعا می‌گذراند و دوباره به سر کارش برمی‌گشت. فتح الله در شلیک توپ ۱۰۶ حرفه ای بود. توپ ۱۰۶ تفنگ ضدتانک است که تیر مستقیم شلیک می‌کند. فتح الله تنها کسی بود که توپ ۱۰۶ را طوری تنظیم می‌کرد که تیر قوسی می انداخت. این نوع شلیک در تاریخ استفاده از این سلاح را برای اولین بار او انجام داد. زمان اشغال خرمشهر از این طرف رودخانه به طرف دیگر، چنان دقیق قوسی میزد که گلوله از پنجره ها وارد می‌شد به طوری که معروف شد. آقای محسن رضایی، آقای رحیم صفوی و دیگر بزرگان همه می‌دانستند فتح الله افشاری در خرمشهر چنین مهارت خاصی در زدن توپ ۱۰۶ دارد. او یک واحد ۱۰۶ راه انداخت محمد جهان آرا تعدادی توپ ۱۰۶ از ارتش گرفت و در اختیارش گذاشت. فتح الله ابتکاراتی به خرج داد. توپ ۱۰۶ به لحاظ سازمانی روی جیپ نصب می‌شود. او سکوهایی درست کرد که توپ روی آن نصب می‌شد. توپ ۱۰۶ آتش عقبه ای دارد که پس از شلیک خاک بلند می‌کند و باید سریع تغییر مکان دهد. او حوضچه ای پشت توپهای ۱۰۶ گذاشته بود که وقتی شلیک می‌کرد آتش عقبه توی آب می‌خورد و مکان توپ معلوم نمی‌شد. فتح الله تعدادی از جوانهای پرشور و پرهیجان مثل رسول بحر العلوم و فرهاد ملایی را تربیت کرد. از آنها افرادی متخصص و منضبط ساخت چون خودش اهل تهجد و عبادت، نیروهایی پر از معنویت بار آورده بود. یکی از آنها عبدالحسین کاظمی بود که در عملیات بیت المقدس شهید شد. فتح الله افشاری برایم نقل کرد: «شب، وارد سنگر شدم دیدم عبدالحسین دارد خودش را با کابل می‌زند. گفتم چه کار می‌کنی؟ گفت چیزی نیست. از زیر زبانش کشیدم گفت با خودم عهد بستم هر وقت غیبت کردم دروغ گفتم و خطایی کردم خودم را تنبیه کنم. او ضمن تنبیه فیزیکی، روزه هم می‌گرفت. نیروهایش تا این حد پر معنویت و عارف شده بودند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ وقتی در پرشین بودیم حسن سواریان هم واحد خمپاره انداز راه انداخت. او در دوران سربازی آموزش خمپاره انداز دیده بود. انسانی جدی، منظم، با اخلاق و خوش سیما بود. حسن و فتح الله با همدیگر تعامل داشتند. حسن سواریان چهار قبضه خمپاره داشت. صاحب عبودزاده دیده بانش بود. بالای سکو یا مخزن آب می نشست و دیده بانی می کرد. چون تجهیزاتی مثل زاویه یاب نداشتند از تیرک های برق، گنبد مسجد‌ جامع یا از نشانی خانه ها به عنوان شاخص استفاده می‌کردند؛ مثلاً می گفت این قدر به راست خانه فلانی بزن، از امکانات ابتدایی استفاده می کردند، ولی دقیق می‌زدند. ارتش در خسروآباد آبادان زاغه مهمات داشت. تقریباً جای پرتی بود. یک سرباز در آنجا نگهبانی می داد. بچه ها شبانه می رفتند، به مهمات آنجا تک میزدند و می آوردند. یک روز سرباز نگهبان با آنها درگیر می‌شود می‌گوید من سربازم برایم مسئولیت دارد، بروید از واحد نامه بیاورید هر چقدر بخواهید مهمات ببرید. بچه ها سراغ مسئولین خمپاره اندازهای ارتش میروند، با آنها رفیق می شوند و سهمیه روزانه گلوله خمپاره می‌گرفتند؛ در ازایش از هدایای مردمی به ارتشی‌ها می‌دادند. ارتشی ها که میدیدند آنها با تیر برق شاخص می‌گیرند مسخره شان می‌کردند. حسن از این تمسخر ناراحت شده بود. به محمد جهان آرا گفت، محمد هم مقداری تجهیزات و زاویه یاب برایشان تهیه کرد. به جایی رسید که ارتشی ها می‌گفتند شما بهتر از ما شلیک می‌کنید. نیروهای سپاه خرمشهر پس از سقوط خرمشهر در منطقه کوت شیخ مستقر شده بودند. کوت شیخ خط مقدم بود. بین آنها تا خرمشهر اشغالی رودخانه خرمشهر قرار داشت. سمت راست پل خرمشهر در منطقه محرزی هم تعدادی از نیروهای سپاه خرمشهر مستقر بودند. روزهای اول نیروها کنار رودخانه تردد می کردند و عراقی‌ها آنها را هدف می‌گرفتند. برای اینکه آسیب کمتری ببینند، داخل خانه ها و پشت بام ها سنگر می‌گرفتند. هتل نیمه کاره ای در کوت شیخ بود، بچه ها از روی آن مقر عراقی ها را می‌زدند. اسلحه به اندازه کافی نبود، محمد جهان آرا صد قبضه اسلحه از اهواز آورد. پیش از آن، برای هر ده نفر چهار قبضه اسلحه بود و بقیه با سرنیزه و چماق نگهبانی می‌دادند و مراقب بودند عراقی‌ها از رودخانه عبور نکنند. بیشتر نیروهای قدیمی به اردوگاههای مختلف شهرها رفته بودند تا خبری از خانواده هایشان بگیرند. بعدها گروههایی از اندیمشک و دزفول آمدند. از بچه های دزفول، آقای میانجی را به یاد دارم که موجی شد. همچنین آقای دانش پژوه که به فرماندهی عملیات قرارگاه کربلا رسید. پس از آنها گروهی از قم آمد. بچه های خوب و متدینی بودند. فرمانده شان آقای ایرانی، روحانی وارسته ای بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ..عراقی ها کنار رودخانه روبه روی ما کانال کشیدند و توی آن مخفی می شدند. سوراخ‌هایی را روی دیوار کانال تعبیه کرده بودند، از آنجا تک تیراندارهایشان با قناسه می‌زدند و با دوربین دیده بانی می کردند. بچه ها در تیررس دشمن بودند. برای حفاظت از ساحل رودخانه و مراقبت از نفوذ دشمن تونلی زیر پیاده رو چسبیده به ساحل کشیدیم. چند تونل فرعی هم از بین خانه‌های مردم در کوت شیخ به این تونل وصل می شد. نیروهای رزمنده خرمشهر و تهران، به خصوص بچه های قم خیلی زحمت کشیدند. فرمانده شان حاج علی اکبری بود. با زبان روزه و گرمای طاقت فرسای داخل تونل در روشنایی فانوس دولا دولا به وسیله تیشه و بیلچه تونل می‌کندند و خاک را با کیسه بیرون می آوردند. طول تونل اصلی و تونلهای فرعی به سه کیلومتر می رسید. این حاصل کار شبانه روزی آنها بود. صبح تا شب کانال می‌کندند و نگهبانی می‌دادند. شب‌ها هم پای دعا و مناجات و قرآن و نهج البلاغه دور هم جمع می‌شدند. چند نفر از رزمنده های قم شهید و مجروح شدند. خمپاره ها معمولاً از لحظه شلیک تا انفجار صدایی شبیه سوت ایجاد می‌کند. بچه ها با شنیدن صدای سوت روی زمین دراز می‌کشیدند. خمپاره ۶۰ با بقیه خمپاره ها تفاوت دارد؛ صدای سوت ندارد، فقط لحظه شلیک صدای گووم و موقع انفجار صدای «قووم» شنیده می‌شود. بچه های قم می‌گفتند خمپاره ۶۰ فقط دنبال قمی ها می گردد. می‌گوید "قم". نیروهای حاج علی اکبری که به عشق عملیات آمده بودند پس از مدتی، تحمل شرایط پدافندی برایشان سخت شد. حاج علی اکبری برای تقویت روحیه آنها، نیروهایش را بین خرمشهر و کردستان تقسیم کرد. آنها پس از مدتی تعویض می‌شدند. ایشان سرانجام در کردستان به شهادت رسید. گروهی از اندیمشک به فرماندهی آقای گرجی زاده به خرمشهر آمدند؛ همگی مؤدب ، منظم ، متدین، اهل دعا و راز و نیاز بودند. پشتیبانی این گروهها بهتر از ما بود. برایشان از قم و تهران امکانات می آمد. غذای ما بیشتر لوبیا بود. آن هم چه لوبیایی! وظیفه آشپزی را به کسی به نام عبد داده بودند؛ اصلاً آشپزی بلد نبود. با چاقو میزد وسط گونی لوبیا، بدون اینکه پاک شود با شن و ماسه و سوسک و هرچه داخل گونی بود سرازیر می‌کرد توی یک دیگ بزرگ. چند پیاز درسته هم می انداخت، آب اضافه می‌کرد و روی اجاق می‌گذاشت. غیر از لوبیا پرچم داشتیم. پرچم اسمی بود که بچه ها روی رنگ سبز خیار، سفیدی پنیر و رنگ قرمز گوجه فرنگی گذاشته بودند. می‌گفتند شام و ناهار فقط پرچم داریم. بعضی وقتها هم که وضعمان خوب بود، هندوانه و ماست هم داشتیم. در خط کوت شیخ مرتب شهید می‌دادیم. یکی از بچه هایی که در آنجا براثر ترکش خمپاره شهید شد سعید ارجعی بود. هیکل قوی و ورزشکاری داشت. بچه ها به سرعت او را به بیمارستان شرکت نفت آبادان رساندند. ترکش به سرش اصابت کرده و مرگ مغزی شده بود. بچه ها دور تختش قرآن و دعا می‌خواندند. قلبش کار می‌کرد. دکتر می گفت هیچ کاری نمی شود کرد، باید منتظر باشید قلبش از کار بیفتد. صحنه دردناکی بود. تعدادی از دوستان دیگر هم شهید شدند. هر وقت یکی شهید می شد، مراسم تشییع جنازه داشتیم. تعدادی از بچه ها پیکر شهید را از خیابان روبه روی سپاه تا مسافتی روی دوش می‌گرفتیم، بعد سوار وانت می‌کردیم به قبرستان آبادان می‌بردیم و غریبانه دفن می‌کردیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
❣پدر جبهه بود. خواهرم به شدت بیمار شده بود، به حدی که پزشک از بهبود آن قطع امید کرده بود. هیچ وسیله ای هم نبود که بتوانیم به پدر خبر بدهیم. کنار بستر خواهرم نشسته بودیم که صدای درب خانه بلند شد. در را باز کردیم. پدر بود. بی سلام و علیک رو به مادر گفت: کدام یک از بچه های من بیمار شده؟ مادر گفت: همه خوب هستند! پدر گفت: نه، یکی از بچه ها بیمار و در حد مرگ است. او را به بالین خواهر بردیم. کنارش نشست و چند بار به حالت دعا خدا را صدا زد تا فرزندش شفا پیدا کند. ناگهان خواهرم از بستر بیماری بلند شد. پدر گفت: درجبهه خواب دیدم فرزندم بیمار و در حال مرگ است. 48 ساعت مرخصی گرفتم و از خدا خواستم تا قبل از اینکه اتفاقی بیافتد به بالین فرزندم بیایم و برای سلامتی و شفا او دعا کنم. روز بعد، وقتی خواهرم کامل بهبود پیدا کرده بود، پدر به جبهه برگشت. 🌹🌷🌹 هدیه به شهید محمدرضا انصاری صلوات، کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd