eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1هزار ویدیو
0 فایل
سلام خوش آمدید فعالیت کانال ۲۴ساعته‌ اهداف کانال: زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدای گرانقدر رصد اخبار لحظه ای منطقه و محور مقاومت رهگیری و شناسایی تحرکات دریایی و هوایی شناور ها و هواگرد های نظامی در منطقه فعال سیاسی تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۵۰ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ مدتی پس از بازسازی سپاه خرمشهر، جمعی از نیروهای قدیمی که در چهل و پنج روز مقاومت و پیش از آن حضور داشتند شروع به پچ پچ و ایراد گرفتن در داخل سپاه کردند. مثلاً می‌گفتند می‌خواهیم مردمی باشیم. نمی‌خواهیم پاسدار شویم. عده ای می‌گفتند حاضریم سپاهی شویم و لباس سپاه بپوشیم ولی زیر بار اینکه فرم پر کنیم و اصول دین از ما بپرسند نمی رویم؛ مراحل پذیرش را بی احترامی به خود می دانستند. بعضی هم می‌گفتند تا جنگ هست می جنگیم، اصلاً چه نیازی است به طور رسمی وارد سپاه شویم؟ جهان آرا که می خواست ساماندهی کند می‌گفت نمی‌شود اسلحه و مهمات و غذا و سوخت از سپاه بگیرید بعد بگویید کاری به مقررات سپاه نداریم. می‌گفت وقتی کسی نیروی رسمی سپاه است از تقسیم بندی ها، نگهبانی ها و مأموریت های سازمان یافته تبعیت می‌کند. محمد درست می‌گفت. واقعاً نمی شد روی آنها حساب باز کرد؛ ناگهان رها می‌کردند و می‌رفتند. مثلا ده نفر بودند، یکباره می‌دیدیم دو نفر هستند. غذا برای دو نفر می فرستادیم، اعتراض می‌کردند که ماده نفریم، چرا برای دو نفر غذا به ما دادید؟ ادامه این وضع برای اداره تشکیلاتی و سازمانی سخت شد. محمد یک بار با من درد دل کرد گفت: «حیف است بچه هایی که آن طور جنگیدند و حماسه آفریدند این طور دچار حب نفس و مسائل شخصی شوند.» گفت: «اینها خودشان نمی‌دانند خدا چه توفیق بزرگی نصیب‌شان کرده است، در آینده مشخص می‌شود چه کار بزرگی کرده اند.» گفت: «مثل این است که یک خرمن ثواب جمع کنی بعد با یک کبریت همه را به آتش بکشی. بعضی دوستان دارند این کار را می‌کنند.» همه آنها بچه های خوبی بودند. عمده این رفتارها مربوط به سن و سالشان بود و جوانی می‌کردند. محمد به من گفت بچه هایی را که به صورت مردمی در مقرهای کوت شیخ و کوی بهروز و جاهای دیگر هستند برای عضویت در سپاه پذیرش کنم. آنها پرونده ای نداشتند. یکی یکی سراغشان می رفتم تشویقشان می‌کردم عضو سپاه شوند. با آنها صحبت می‌کردم می‌گفتم اگر اتفاقی افتاد و شهید شدی حداقل یک آرم سپاه بالای تابوتت بزنیم. حداقل بگوییم پاسدار شهید فلانی. یکی از رفقایم به نام رضا کرمی در کار پذیرش به من کمک می کرد. هیچ کدام چیزی بلد نبودیم. ولی او بهتر از من مسائل گزینش را می دانست. رضا سخت می‌گرفت، من با زبان نرم و دوستی تعامل می‌کردم ولی رضا طبیعت جدی داشت. می‌پرسید اصول دین چند تاست؟ نماز جمعه می‌رفتی؟ شغل پدرت چیست؟ و... بچه ها از این سؤالها بیزار بودند. وقتی یکی بیرون می آمد، بقیه از او می پرسیدند سؤالها چه بود؟ طرف تا سؤالها را بازگو می‌کرد می‌گفتند بروند پی کارشان، ما که نمی آییم از این سؤال و جوابها بدهیم. آنها اغلب نیروهای مردمی بودند که نمی‌خواستند قیدوبند داشته باشند، می گفتند فقط برای رضای خدا می‌جنگیم و نمی‌خواهیم هیچ وابستگی داشته باشیم. کم کم توانستیم نزدیک به صد نفر را جذب کنیم؛ البته واقعاً آدم جذب کردیم. آنها در سنین مختلف و از قشرهای مختلف بودند. نقطه مشترک همگی این بود که در جنگ سی و پنج روزه زیر آتش مقاومت کرده بودند و پس از سقوط خرمشهر هم جانانه با دشمن می‌جنگیدند. از سن شانزده ساله تا سنین بالا از دانش آموز و دانشجو تا کاسب و کارمندان اداره بندر و شهرداری خرمشهر در بین پذیرش شدگان ما بودند. به طور مثال، رئیس آموزش و پرورش خرمشهر را وارد سپاه کردیم که بعدها شهید شد. جالب این بود که به عنوان مسئول امور اداری پاراف کردن بلد نبودم. کلی نامه می آمد نمی‌دانستم با اینها چه کار باید بکنم؛ برایشان نامه بنویسم؟ خودم نامه را ببرم؟ با کسی صحبت کنم؟ برادرم غلامرضا چون در ذوب آهن و اداره بندر خرمشهر کار کرده بود، آشنایی داشت. روزی دو ساعت می‌آمد با هم نامه ها را پاراف می‌کردیم. بعضی اوقات نامه می آمد که پاسخش را نمی‌دانستم. خودش متن نامه ها را تهیه می‌کرد. آنها از ادبیات غلامرضا خوششان می آمد نامه را به محمد نشان می دادم می‌گفت این متن خیلی خوب است، همین طور دستی بنویسید بدهید برود. غلامرضا همیشه برایم نقش معلم داشت. بخش دیگری از کار ما بهداری بود. حدود هفده نفر از خواهرهایی که در مقاومت خرمشهر در کارهای بهداری و تدارکات و رزمی نقش فعالی داشتند پس از سقوط خرمشهر با بقیه نیروها به آبادان آمده بودند. روبه روی هتل پرشین یکی از منازل "بریم" شرکت نفت را گرفتیم. آنجا را تمیز و مرتب کردند و مستقر شدند. آنها را بین بیمارستانها تقسیم کردیم و به نوبت کار پرستاری می‌کردند جهان آرا به من می‌گفت کاری کن آنها وارد کادر سپاه شوند تصمیم گرفتیم پیش از اینکه خواهرها کادر رسمی سپاه شوند یک دوره آموزش بهداری ببینند.
با یک مرکز آموزش بهداری در اصفهان هماهنگ کردیم و به اتفاق حمید قبیتی و امیر استاد تعدادی از خواهرها را با یک مینی بوس به مرکز آموزش فرستادیم. آنها پس از مدتی با اطلاعات و تخصص بیشتر به مقرشان بازگشتند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
حماسه جنوب،خاطرات: 🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۵۱ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آن شب محمد جهان آرا صدایم کرد گفت: «شرایط خانواده های بچه ها در شهرستانها و اردوگاهها خوب نیست. در استانداری با محمد فروزنده تصمیم گرفتیم به شما مأموریت بدهیم بروی به وضع آنها رسیدگی کنی.» اول فکر کردم چون مجروح هستم با این حیله می‌خواهد مرا از جبهه دور کند. مخالفت کردم، بحثمان شد. در تاریکی، زیر نور فانوس نشسته بودیم و تا دیر وقت با هم کلنجار رفتیم. نیروهای قدیمی نگران خانوادهایشان بودند. بعضی هنوز خبر نداشتند خانواده شان در کدام شهر و اردوگاه هستند. عده ای به اصفهان، تبریز، شیراز و جاهای دیگر می رفتند. وضعیت خانوادهایشان را می‌دیدند و ناراحت می‌شدند. به محمد جهان آرا می‌گفتند شرایط خانواده ما وخیم است. از نظر غذا، پتو، چراغ و دیگر مایحتاج در مضیقه اند. روز به روز تعداد این افراد زیاد شده بود. محمد ابتدا می‌گفت ماهیت کار اداری پرسنلی ات ایجاب می‌کند که دنبال خانواده ها بروی و سرکشی کنی. وقتی دید زیر بار نمی روم، گفت: ثواب کمک به آوارگان کمتر از جنگیدن نیست! آنها پدر و مادرهای بچه هایی هستند که در جبهه می جنگند. اگر به خانواده آنها رسیدگی نشود، بچه ها از جبهه بر می گردند.» در نهایت به شوخی جدی گفت: «به تو دستور می‌دهم!» قبول کردم. محمد معمولا اغنایی صحبت می‌کرد. هیچگاه ابتدا دستور نمی داد مگر اینکه مجبور می‌شد. محمد همان جا سویچ تویوتای آبی رنگی را که زیر پایش بود داد و گفت: «با این ماشین برو.» فردای آن شب راهی استانداری شدم. به محمد فروزنده گفتم: «آقای جهان آرا گفته خدمت شما برسم. مرا توجیه کنید. بفرمایید چه کار باید کنم؟» ایشان کمی درباره شرایط جنگ زده ها صحبت کرد و گفت: «از اهواز که بیرون می روی در مسیرت هرجا اردوگاهی دیدی می ایستی وضعیت‌شان را می بینی، با من تماس می‌گیری و کمبودهایشان را گزارش میدهی که از طریق وزارت کشور به وضعیت‌شان رسیدگی شود. یادداشتی نوشت، گفت: «برو حسابداری یک میلیون تومان بگیر. حسابدار پرسید آقا پولها را با چی می‌خواهی ببری؟» گفتم: چیزی ندارم» گفت: «برو، یک ساک بخر بیاور.» گفتم: «الآن مغازه ای باز نیست.» بنده خدا رفت ساک شخصی خودش را آورد و داد. ساک چرمی قهوه ای رنگی بود. یک میلیون تومان پول زیادی بود. آن موقع اسکناس ده تومانی، حتی پنج تومانی چاپ می‌شد. یک میلیون تومان پول نقد را توی ساک جا دادم و به طرف شیراز حرکت کردم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
این راه عشق است و خطر دارد راهی شود هرکس جگر دارد ... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
آن روزها فاصله خاک تا افلاک و کویر تا بهشت ؛ یک میدانِ مین بود ...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 امدادگرِ اهل آبادان ۱ خاطرات نرگس آقاجری         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌
🍂 امدادگرِ اهل آبادان ۲ خاطرات نرگس آقاجری         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍  چیزهایی که پای رفتن را از من گرفتند جنگ شده بود. بالاخره آدم احساس تعهد می‌کند نسبت به شهر و خاکش و بعد هم نسبت به انقلاب‌مان.  انقلاب تازه پیروز شده بود. دلمان نمی‌خواست کسی ضربه‌ای بزند به مملکت، حالا به هر شکلی که هست، چه به  دین و چه به کشورمان، خاک‌مان و خوزستان‌ ضربه بزنند.  ما آن موقع  شرایط را این‌طوری می‌دیدیم. فکر می‌کنم هر ایرانی این را وظیفه خودش می‌داند تا جایی که بتواند مقابل متجاوزان مقاومت کند. آن موقع خواهرم پرستار بیمارستان شرکت نفت بود. به پدرم که می‌پرسید "می‌خواهی بمانی که چه کار کنی؟" گفتم بالاخره می‌روم پیش خواهرم تا اگر کمکی از دستم بر می‌آید انجام بدهم. هر کمکی؛ مجروحان را کمک‌شان کنیم که تمیز شوند، شستشوی زخم‌ها، خیاطی کوچک و حتی شستن ظرف‌های بیمارستان و خلاصه هرکاری که بتوانم.  البته در آن شرایط بیمارستان نفت نیز به هر کسی اجازه نمی‌داد که وارد بیمارستان شود و کار کند. اما با صحبت‌ها و هماهنگی‌هایی که کردند در نهایت بیمارستان با فعالیت من در آنجا موافقت کرد. بعد از آن بود که با کمک پرستارهای بخش، یک سری کمک‌های اولیه درمانی را یاد گرفتم. ادامه دارد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 امدادگرِ اهل آبادان ۳ خاطرات نرگس آقاجری         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍  همان اوایل جنگ بود که بسیج خواهران در آبادان تشکیل و  شروع به فعالیت کرد. من هم عضو بسیج شدم. بعد از آن با هماهنگی میان بسیج و بیمارستان فعالیت من و بقیه امدادگران در بیمارستان شکل منظم‌تری به خود گرفت. کم کم کار را یاد گرفتیم. کارهایی مثل آمپول زدن، پانسمان، سرم زدن و . 🔸 عراق خیلی بیمارستان ما را زد. البته چون بیمارستان دو طبقه بود، طبقه بالا بیشتر در معرض موشک‌باران و آتش قرار می‌گرفت. برای همین سعی می‌شد بیشتر از  طبقه اول بیمارستان استفاده شود. بیمارستان شرکت نفت، فاصله خیلی کمی با اروند داشت. یعنی بین ما و عراقی‌ها یک شط  بود و عراقی‌ها بیمارستان را می‌دیدند.  ما شب‌ها مجبور بودیم از ساختمان اصلی بیرون بزنیم تا مجروح‌ها را جابه‌جا کنیم، بیماران را برای انجام آزمایش تا آزمایشگاه ببریم یا پیکر شهیدی را منتقل کنیم سردخانه. در آن اوضاع که صدای شلیک عراقی‌ها یک لحظه قطع نمی‌شد، شب‌ها به ما اجازه نمی‌دادند که چراغ قوه یا وسیله روشنایی دیگری استفاده کنیم. چون بیمارستان را کاملا در دید عراقی‌ها قرار می‌داد. یعنی در تاریکی مطلق و زیر آتش ممتد عراقی‌ها و گلوله‌هایی که به چشم می‌دیدیم مجبور می‌شدیم مسافتی را برای این کارها طی کنیم. واقعا وحشتناک است. الان که سنم به ۵۶ سال رسیده اگر بگویند در آن تاریکی به جایی برو، نمی‌روم! نمی‌توانم بگویم که از کار کردن در چنین شرایطی نمی‌ترسیدیم، جان است دیگر، نمی‌شود آدم می‌ترسد. اما ماندیم. این ماندن به خاطر ایمانی بود که وجود داشت. خداوند هم به ما کمک می‌کرد، وقتی می‌دیدیم برادران ما این‌گونه از جان خودشان مایه می‌گذارند، یا مردم ما تا این حد مقاومت می‌کنند و همه کسانی که پشت جبهه بودند، به انواع مختلف کمک می‌کنند، ما هم انجام وظیفه می‌کردیم. ادامه دارد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 صحنه های بی بدیل از عملیات بزرگ فتح المبین فروردین ۱۳۶۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
1_7062954215.mp3
4.45M
حاج صادق آهنگران کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣در آسمان کردستان بودیم و سوار بر هلی‌کوپتر. دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه می‌کردند. علت را پرسیدم، گفتند: وقت است و همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین‌جا فرود بیا تا نمازمان را اول وقت بخوانیم. خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگر صلاح می‌دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم. شهید صیاد گفتند: هیچ اشکالی ندارد! ما باید همین‌جا نمازمان را بخوانیم. خلبان اطاعت کرد و هلی‌کوپتر نشست. با آب قمقمه‌ای که داشتند وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم. ... وقتی طلبه‌های شیراز از آیت‌الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند؛ ایشان فرمودند: بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید. اگر صیاد شیرازی شدید، هم دنیا را دارید و هم آخرت را... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣ کجایند مردان بی‌ادعا 🔹یکی از کارمندان شهرداری ارومیه می‌گفت: تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می‌گشتم. 🔸از پله‌های شهرداری بالا می‌رفتم که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و از او پرسیدم: آیا اینجا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم. 🔹یک کاغذ از جیبش درآورد و یک امضا کرد و به دستم داد و گفت: بده فلانی، اتاق فلان. 🔸رفتم و کاغذ را دادم دستش. وقتی امضا را دید، گفت: چی می‌خوای؟ 🔹گفتم: کار. 🔸گفت: فردا بیا سرکار. 🔹باورم نمی‌شد. فردا رفتم و مشغول شدم. 🔸بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضا داده بود، شهردار بود. 🔹چند ماه کارآموز بودم. بعد یکی از کارمندان که بازنشست شده بود، من جای اون مشغول شدم. 🔸۶ ماه بعد رئیس شهرداری استعفا کرد و رفت جبهه. 🔹بعد از اینکه در جبهه شهید شد، یکی از همکاران گفت: توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما رو جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق شهردار کسر و پرداخت می‌شد. یعنی از حقوق شهید باکری، این درخواست خود شهید بود. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
ایشون رو که می شناسید شهید طهرانی مقدم🌹 هست از فرط کار به قدری خسته می شد که این جور روی زمین با حالت نشسته خوابش می برد. ولی کاری کرد که ایران شیعی قدرت موشکی دنیا بشه سرباز مخلص امام زمان روحت شاد یا عالی بحق علی اللهم عجل لولیک الفرج کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🔸 آخرین دیدار | آخرین دیدارمان صبح روز نهم آذرماه با ما خداحافظی کرد و دیگر برنگشت. شب قبل از عملیات «کربلای 4» همگی بیدار بودیم. معمولاً زمانی که آهنگ حمله نواخته می‌شد، متوجه می‌شدیم عملیات آغاز شده است. برای عملیات «کربلای 4» آهنگ حمله کوتاه بود و زود قطع شد. آن روز به دفتر سپاه رفتم و پرس‌وجو کردم که چه اتفاقی افتاده است. همه پریشان بودند و می‌دانستند که عملیات لو رفته است و خیلی‌ها اسیر و شهید شده‌اند. بعد از آن کم‌کم متوجه شدیم اتفاقی برای رزمندگان افتاده است و روزهای خیلی سختی را سپری کردیم. شهیدانی که در خاک ایران به شهادت رسیدند، پیکرشان بازگشت و رزمندگانی که در خاک عراق شهید شدند، پیکرشان سال‌ها بعد تفحص شد. 💠 | خاطره ای از سردار شهید محمد جعفر سعیدی به روایت خانم خدری « همسر شهید » کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd