eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
0 فایل
سلام خوش آمدید فعالیت کانال ۲۴ساعته‌ اهداف کانال: زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدای گرانقدر رصد اخبار لحظه ای منطقه و محور مقاومت رهگیری و شناسایی تحرکات دریایی و هوایی شناور ها و هواگرد های نظامی در منطقه فعال سیاسی تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشا آنانکه با عزت ز گیتی بساط خویش برچیدند و رفتند زکالاهای این آشفته بازار محبت را پسندیدند و رفتند شهید جهاد مغنیه روحش شاد و یاد و نامش گرامی باد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
یک کوه رشید داده‌ام ای مردم! یک باغ امید داده‌ام ای مردم! مانند شما که اهل دردید هنوز من نیز شهید داده‌ام ای مردم! 🍂 آبادان، ۱ شهریور ۱۳٦۷ مادری در کنار قبر قهرمان‌ِ گمنام وطن پنج‌ روز پس از آتش‌ بس جنگ‌ تحمیلی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 اشعار حماسی حاج صادق آهنگران ▪︎▪︎▪︎ یک بار در نماز جمعه تهران شعر حماسی "خیز ای رزمنده شیر، خانه از دشمن بگیر" را خواندم. در متن شعر، چنین عبارت هایی آمده بود: «ای کسانی که خانه هایتان ویران شد و سوخت، ای کسانی که چنان شدید و...» بعد از اجرای من، از جماران تماس گرفته بودند. ظاهرا حضرت امام از رادیو این شعر را شنیده و کمی ناراحت شده و گفته بودند به ایشان بگویید: «مردم ما، مردم جنگ اند، مردم حماسه اند.» وقتی این مطلب را شنیدم، با خودم گفتم: «اگر ما شعری بخوانیم که مورد تأیید امام نباشد، مورد تأیید امام زمان هم نیست و خدا قبول نمی کند و اصلا برای ما فایده ای ندارد.» ذهنم خیلی درگیر این موضوع بود. برای رفع مشغولیت ذهنی ام، به جماران خدمت آقای انصاری رفتم و دغدغه ام را با ایشان مطرح کردم، آقای انصاری به من گفت: «امام روی اشعاری که بازتاب گسترده ای دارند، خیلی حساس اند. ایشان خیلی به اشعار و کارهای هنری اهمیت می دهند و اگر در این کارها ضعفی ببینند، تذکر می دهند. امام چون شما را می شناسند و در مورد بسیجی ها بیشتر حساس اند و از طرفی، ما هم در مورد کارهای شما در جنگ برایشان تعریف کرده ایم، بیشتر حساس شده‌اند.» بعد تا توانستم، نوحه ها را حماسی کردم. کمی بعد، برای اطلاع از نتیجه تغییر رویه ام، نزد آقای انصاری رفتم که ایشان گفت: «الحمدلله، امام از اشعار شما راضی اند.) از کتاب با نوای کاروان دکتر بهداروند ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 لایه‌های ناگفته - 21 محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۲ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 هر مجروحی از یک جایش می نالید. اگر کسی پایش شکسته بود و خونریزی شدید داشت، اول به او یک سرم «هماکسل» می زدیم و اگر بیتابی می‌کرد و درد داشت یک آمپول «مرفین» نثارش می‌کردیم و بعد پایش را با آتل می بستیم. موارد استثنایی که احتیاج به تجربه و دقت بیشتری داشت نیز با عنایت خدا به نحوی حل می شد! یک بار، یک مجروح را به اورژانس آوردند که حالش خیلی وخیم بود و خونریزی شدیدی که از داخل داشت، راه تنفسش را بسته بود و خون در حنجره اش قل قل می زد. تشخیص من این بود که باید ساکشن به او بزنند. خودم که بلد نبودم؛ به بچه ها گفتم: «چه کسی بلد هست ساکشن بزند؟» یکی از راننده آمبولانسها گفت: « من. » قبل از داخل کردن لوله ساکشن به دهانش باید یک وسیله ای را در داخل دهانش قرار می‌دادیم تا دهانش باز بماند و بعد لوله را داخل قرار می دادیم. هنگامی که می‌خواستیم این کار را انجام دهیم، آن مجروح از شدت دردی که داشت چنان دهانش را بست و دندانهایش را به هم فشار داد که دهانش قفل شد و اگر ما زودتر دستمان را عقب نمی کشیدیم انگشتانمان را قطع می‌کرد. آن قدر شقیقه هایش را فشار دادیم تا دهانش باز شد و توانستیم با ساکشن، خونهایی را که مانع تنفسش شده بود بیرون بکشیم. سریع چند راننده آمبولانس را صدا کردم و او را با آمبولانس به عقب بردند. مجروح بعدی یک گروهبان ارتشی بود. او حدود ۶۰ ترکش ریز و درشت خورده بود؛ آبکش به تمام معنی. به علاوه اینکه یک پا و یک دستش نیز قطع شده بود و یک پا و دستش هم شکسته بود. با همه این حرفها، با آوای دلنشینی مشغول خواندن شعر در وصف امام زمان عج الله بود و ما را نیز خیلی تحت تأثیر قرار داد. انسان اصلاً باورش نمی شد که این صدا از حلقوم یک فرد تکه و پاره شده بیرون بیاید. من برای شوخی به او گفتم: کجایت را ببندم محض رضای خدا یک جا را نشان بده که سالم باشد؟ پایی را که شکسته بود بلند کردیم تا با آتل ببندیم؛ ولی فکر می کنم ما نیز یک بار دیگر پایش را شکستیم! پایش دقیقاً بر خلاف پای سالم که از زانو تا میخورد تا خورد وقتی پاهایش را راست کردیم. گفت: برادر! مثل اینکه دوباره دارید پایم را می شکنید. به هر دردسری بود، او را بستیم و به عقب فرستادیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۳ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 مجروح بعدی ما ـ به قول همراهانش فردی بسیار مهمی بود. - چند نفر دور تا دور برانکارد را گرفته او را به اورژانس آوردند. مرتب می گفتند: آقای دکتر این تعمیر کار تانک است. این عراقی است، با ما همکاری می‌کند و نباید بمیرد. خلاصه از او خیلی تعریف می‌کردند. با این حساب من یک لحظه به این فکر افتادم که نکند دم مسیحایی را به من نیز بخشیده اند و من از این موهبت غافلم! خون زیادی بالا آورده بود. در وهله اول من متوجه زخمی که در پشت سرش بود، نشدم و فقط فکر می‌کردم که چرا خون بالا آورده است. مجرای تنفسی اش بسته شده بود. مقداری ماساژ قلبی به او دادیم و بعد شروع کردیم به تنفس دهان به دهان. هر دستوری که من یعنی جناب دکتر! می دادم، بی کم و کاست اجرا می‌شد تا اینکه متوجه زخم عمیق کاسه سرش شدیم. قسمتی از استخوان جمجمه اش جدا شده بود و حتی مقداری از سفیدی مغزش نیز بیرون ریخته بود! من فکر می کنم بزرگترین دکترها نیز چنین جراحی مغزی نکرده باشند. به این فکر می کردم که اگر این مجروح را در آمبولانس بگذاریم، به خاطر ناهموار بودن جاده و تکانهای شدید آمبولانس ممکن هست از همان حفره ای که در سر ایجاد شده بقیه مغزش نیز به بیرون بریزد؛ این بود که خورده های مغزش را که بیرون ریخته بود، برگرداندیم در شکاف سرش! و در آن را نیز که قسمتی از جمجمه جدا شده اش بود ـ سرجایش گذاشتیم و سرش را باندپیچی کردیم. بچه هایی که او را به عقب بردند گفتند که او تا آخرین لحظه تحویل به بیمارستان زنده بود. ان شاء الله که هنوز هم زنده است. آن روزها راه به راه مجروح می‌آوردند. ما در شبانه روز خواب و خوراک نداشتیم. خود من یک هفته بیشتر از چهار ساعت نخوابیدم. خلاصه چیزی نمانده بود که خودمان نیز موجی شویم! راننده تانکری که برای اورژانس آب می‌آورد با ترکش خمپاره در بین راه شهید شد و ما بعد از یک هفته بی آبی، سر از موضوع در آوردیم. متأسفانه با شهادت راننده تانکر هیچ کس به فکر اورژانس نبود و فکر نمی کردند که باید برای اورژانس هم آب فرستاد. تقریباً تا آخرین روزهایی که ما در آنجا بودیم از آب خبری نشد. ما نیز نه بیسیمی داشتیم که با عقب تماس بگیریم، نه کسی از مسئولان به ما سر می زد. اوضاع خیلی قمر در عقرب شده بود. لحظه به لحظه برای ما مجروح می آوردند و مستقیماً هم می آمدند سراغ من که:‌دکتر به دادمان برس. البته خیلی خوشحال بودم که می‌توانستم خدمتی به مخلصان راه خدا بکنم؛ اما مانده بودم که با اینکه لباس سفید هم نداشتیم، چرا دم به دم دکتر دکتر به پیشانیم می چسباندند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۴ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 مانده بودم با اینکه لباس سفید هم نداشتیم، چرا دم به دم دکتر دکتر به پیشانیم می چسباندند. یک روز وقتی یکی از بچه ها با شتاب به داخل اورژانس آمد و در حالی که نفس نفس می‌زد گفت که چند نفر از مسئولان جهاد و سپاه در فلان جا شهید و مجروح شدند. ما نیز سریع خود را به محل رساندیم. چند نفر از مسئولان بودند که برای توجیه روی منطقه - پشت یک ارتفاع - جلسه گذاشته بودند و صحبت می کردند که یک خمپاره درست در وسط آنان به زمین میخورد و جمع آنان را پریشان می کند. وقتی ما به آنجا رسیدیم جا خوردیم. دست و پای قطع شده بود که روی زمین ریخته بود. یکی از کسانی که با آنها آشنا بود، به به من گفت: زودباش یه کاری بکن می دانستم که بی فایده است. نسخۀ شهادت آنها پیچیده شده بود و دستهای ما عاجزتر از آن بود که آنها را از آن وصلت پر نور و سرور باز بدارد. همان شخص به خاطر دوستی نزدیک با آنها و احساساتی که در این گونه مواقع قابل کنترل نیست شروع کرد به ناسزا گفتن که: بی وجد ... چرا ایستادی؟ چرا داری نگاه می‌کنی؟ الآن اینها شهید می شوند. ما که هیچ کاری از دستمان ساخته نبود، فقط نگاه می کردیم. لحظات، لحظات وصل بود و ما محرم ترین ناظران این پرواز روحانی بودیم لحظه ای که ملائک بدان غبطه میخوردند. یکی از آنها که در زمان جان دادن خیلی درد داشت کلوخی را در دست گرفت و آن قدر آن را فشار داد که تمام خردههای آن از لای انگشتانش بیرون زد و بعد شهید شد. به اورژانس برگشتیم و مشغول شغل شریفمان شدیم؛ طبابت مشتری بعدی ما یکی از بيسيجيان لشكر ۱۷ علی بن ابی طالب بود که یک تیر بیشتر نخورده بود به آرامی آمد و روی تخت خوابید. همه گفتیم چه مجروح ساکتی . طولی نکشید که همان مجروح، نعره زنان از تخت بلند شد و همه اورژانس را به هم ریخت. از قرار معلوم موجی بود. مهتابی‌های اورژانس را شکست، تختها را چپه کرد، شیشه های سرم و بتادین را ریخت و تمام بساط ما را به هم زد. ما نیز که هم نگران بودیم و هم از شما چه پنهان - خنده مان گرفته بود، سعی در گرفتن او کردیم که بی فایده بود! بالاخره با زور، یک آمپول آرام بخش به او زدیم و کم کم ساکت شد. مجروح بعدی یک سرباز بود. او یک تیر کوچک ناقابل خورده بود، ولی به اندازۀ همۀ اورژانس داد و هوار می‌کرد و دائم می‌گفت: آی مامان و گاهی هم خاله و عمه و بقیه بستگانش را صدا می زد! بعد از اینکه لباسش را بیرون آوردیم چشممان خورد به خالکوبی روی بدنش؛ نقاشیهایی از طبیعت و درختان و حیوانات از شانس بد او، ما می بایست تشخیص می دادیم چه کسی باید به عقبه انتقال یابد و چه کسی بعد از مداوا به خط برگردد. برای اینکه سر به سرش گذاشته باشم، از مداوا به خط برمی‌گردی‌. :گفتم ، باید برگردی به خط. او نیز با داد و فریاد از من میخواست که او را به عقب بفرستم و ما نیز برای اینکه از دستش راحت شویم او را با آمبولانس به عقب فرستادیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۵ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 صدای درگیریها به خوبی شنیده می شد. بعضی وقتها نیز چند گلوله برای مقر اورژانس حواله می شد. مجروحی را به آنجا آوردند که حالش خیلی بد بود. او از درجه داران ارتشی بود. در لحظات آخر لیستی را به من داد و گفت: برادر من دیگر شهید می‌شوم. این لیست کسانی است که فرار یا خیانت کردند. اسامی چند درجه دار نیز در آن هست. این لیست را به‌ سرهنگ ... که به اینجا خواهد آمد بده و جریان را برایش بگو. مجروح را سریع به عقب منتقل کردیم و دیگر خبری از او به دستمان نرسید که شهید شد یا نه؛ ولی لیست را طبق وصیتش به شخص مورد نظر دادم. روزهای خوب و به اصطلاح بیکاری هم سپری شد؛ در حالی که از شدت کار شبانه روزی دیگر نایی در بدن نداشتیم. 🔸 گنبد آرزوها بعد از عقب نشینی عراقیها از سومار گذر ما به آنجا افتاد و همین که از کنار خرابه های شهر رد شدیم دو پرچم سبز که نشانی قبر امامزاده آنجا بود نظرمان را جلب کرد. برای احترام و زیارت، توقف کردیم و لحظه ای به یاد خدا، کربلا و شهدا فرو رفتیم. من در همان جا بود که توفیق زیارت کربلا را از خدا خواستم و با خود عهد بستم که در هر شرایطی و با تمام خطرات احتمالی این کار را عملی کنم؛ همین شد که جنگ آمریکا با عراق آغاز شده بود و هواپیماهای آمریکایی بمبارانهای وحشتناک خود علیه شهرهای عراق را شروع کرده بودند و چیزی به تهاجم زمینی و همه جانبه آنها و همدستان اروپایی شان نمانده بود. ما نیز از روزهای پیش آماده بودیم تا هم از وضع مردم عراق خبری پیدا و هم به هر قیمتی شده، کربلا را زیارت کنیم. آن روزها عراق از تجار خارجی برای تأمین مایحتاج اقتصادی خود استقبال می‌کرد. ما نیز که تاجر بودیم از جنوب وارد عراق شدیم. ماشین را لب مرز پارک کردیم و پیاده، ۱۰ - ۱۵ کیلومتر راه رفتیم. یک عراقی به چشم نمی خورد، فقط چند سرباز عراقی را در بین راه دیدیم که آنها هم به جای اینکه از ما بپرسند کجا می روید، برایمان دست تکان دادند. ما نیز برای آنان دست تکان دادیم و با تیپ یک تاجر، با دو سه تا از بچه ها وارد عراق شدیم. لباسهای ما لباسهای شخصی بود؛ البته مجبور بودیم قدری خوش تیپ بگردیم. یکی دوتا از بچه ها محاسنشان را کوتاه کرده بودند؛ ولی من به ترکیب آنها دست نزدم. رفتیم و رفتیم تا به مقر یکی از گردانهای مستقر در آن منطقه یعنی پاسگاه رسیدیم. ما را به داخل مقر بردند و ما با مترجمی که همراه داشتیم به آنان فهماندیم که تاجر هستیم و برای تبادل کالا و خرید و فروش به اینجا آمده ایم. اول به ما شک کردند که: از کجا آمده اید؟ این حرفها به سن و سال شما نمی خورد. و از این گونه گیرهای به قول معروف عراقی! ولی بعد بیشتر به ما اعتماد کردند و ما را از آنجا به مقر تیپ بردند. ما از بین خودمان یک نفر را به عنوان رئیس معرفی کردیم. کسی که هم هیکلی رئیسی داشت و هم خوش تیپ بود و بقیه هم خدمتگزار او معرفی شدند! متأسفانه کسی که به عنوان رئیس قافلهٔ کوچکمان معرفی کرده بودیم، خوب سوار برکار نبود. از طرفی فرمانده تیپ که یک بعثی بود - فرد بسیار زیرک و تیزی بود که ما را از هم جدا کرد تا بتوانند از مـا حـرف بکشند. رئیس ما را از ما جدا کردند و به همراه مترجم بردند برای بازجویی. بچه ها هیچ کدام به حد کافی به کار توجیه نبودند. بعضی وقتها طوری رفتار می‌کردند که گویا در وطن خود هستند و گاهی هم از شدت نگرانی نفس‌هایشان به شماره می‌افتاد. شرایط اقتضا می کرد که ما مسلّح نباشیم و این به نگرانی بچه ها بیشتر دامن می زد. با وجود هماهنگی‌های قبلی که بین خودمان صورت گرفته بود، باز جای نگرانی بود که اگر جناب رئیس لب باز می‌کرد کار ما ساخته بود! و اگر آرزوی من نبود (سفر کربلا) معلوم نبود چه می‌شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روی دور تند جنگ ۸ سال دفاع مقدس ۸ سال غیرت و ۸ سال مدینه فاضله        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
صبحانه دورهمی بچه های گردان 🌿 سفره قناعت 🌴 ... حال و هوای رزمندگان جبهه ها کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
همه ما، مدیون شماییم و کربلایی‌شدن ما، حاصل قطره قطره خون شماست... در مسیر اربعین بیاد شما هستیم. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
راوی دوست شهید: بیشتر اوقات درگیر بحث با منافقان و بچه های فریب خورده بود و رنج میبرد از اینکه چرا اینها عقلشان را دخالت نمیدهند؛ چرا خودشان مستقلا و با کمک عقل خداداد ، نمی اندیشند و براستی میتوان گفت چیزی که اورا به این درجه از کمال (شهادت) رساند فقط تفکر ، عقل، خلوص و ایمانش به خدا بود. 📝"قسمتی از وصیت نامه شهید" خدایا من داستان زمان حضرت حر زمان امام حسین(ع)را شنیده ام،داستان خالدبن ولید را در زمان حضرت محمد(ص)شنیده ام؛چطور میتوانم توبه پذیری تو را منکر شوم خدایا توبه ام را بپذیر، من را در این راه که راه حسین(ع) و مکتب توست پیروز گردان. خدایا من از رحیم بودنت خجالت میکشم،چون بخشش بندگانت را دیده ام. خدایا تو را شکر میکنم که راه هدایت را به من نشان دادی و اگر شهید شدم میدانم که حاجت و آرزوی دیرینه ام را برآورده کردی... متولد:۱۳۴۱..... شهادت:۱۳۸۷ نحوه شهادت: انفجار مین در حین عملیات خنثی سازی در منطقه دهلران کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
برای آنهایی که اعتقاداتتان را مسخره میکنند..... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
هیچ از خود پرسیده‌ای که چرا اینان خود را نامیده‌اند؟ جنگ بر پا شده بود تا از این خاک دروازه‌ای به کربلا باز شود... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
دیگر کافی است ؛ هرچه به انتظارش نشسته‌ایم باید در انتظار قائم آل محمّدﷺ لبیک بگوئیم و رهسپار شویم همچون شهیدان .... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 0⃣1⃣ 👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه هنوز سیر خواب نرفته بودم که با وحشت بیدار شد
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 1⃣1⃣ 👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه یک روز باشگفتی وقتی با زندانیان در حیاط هواخوری می کردیم، ناگهان کسی را دیدم که باورم نمیشد سروکارش به زندان بیفتد: علی بنی سعیدی، همان جاسوس ساواکی و کارمند شرکت نفت، از دوستان هم محله ام. به طرفش رفتم و او را در آغوش کشیدم و سر و رویش را غرق بوسه کردم خوشحال از دیدنش، خندان گفتم: - انت وین، اهنا وين؟ شنو تسوي هنا؟ ( تو کجا اینجا کجا؟! اینجا چکار میکنی؟) - هیچی، با یک اتهام الکی آوردند. از هر کسی خوششان نیاید یک تهمت سیاسی به او می زنند و می فرستندش ناکجاآباد! تو اینجا چکار میکنی؟ . سری تکان دادم و به سر بی مویم دستی کشیدم و به گوشه ای خیره شدم: - یک لقمه حرام خور من را به ساواک فروخت. بنی سعیدی گفت: - تهمت زدن خیلی راحت شده. چقدر برایت بریدند؟ - پانزده سال! - یا علی! پانزده سال؟! چطوری میخواهی بگذرانیش؟ خندهای کردم و گفتم: - سخت است. اما دست برنمیدارم. اینجا تلافی می کنم و تلخی روزهایم را جبران میکنم. کنجکاو پرسید: - چطوری؟! - آنهایی که جرمشان خلاف است، هدایتشان می کنم تا افکارشان را عوض کنند و راه مبارزه را یادشان میدهم. وادارشان می کنم مطالعه کنند؛ به آنها کتاب برای مطالعه معرفی می کنم و برایشان جلسه می گذارم. چند نفر به طرفم آمدند و گفتن: - آقا صالح! وقت درس شده. بنی سعیدی هاج و واج نگاهی به آنها کرد و گفت: - چه درسی؟ نگاهش کردم و گفتم: - برایشان حرف میزنم، مسئله می گویم و درباره مسائل عقیدتی و دینی حرف می زنم. _ می خواهی تو هم بیا شرکت کن. بنی سعیدی خوشحال گفت: - دیگر رهایت نمی کنم. بعد از آن روز و تا دو ماه بعد، بنی سعیدی به ظاهر شیفته ام شده بود و بیشتر وقتش را با من سپری می کرد. از کوچکترین فرصت استفاده می کرد و در کنار من و شاگردانم می نشست و به حرف هایم گوش می داد. هر وقت آزادی کسی فرا می رسید و از او مطمئن میشدم که اهل مبارزه با رژیم شده است، نامه ای به او میدادم و به مبارزانی که در خارج از مرزها، ضد رژیم فعالیت داشتند، معرفی اش می کردم. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 2⃣1⃣ 👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه صبح یکی از روزهای پاییزی بود. از سالنی که در آن با نوارهای نایلونی صنایع دستی درست می کردند، به سلولم برمی گشتم. شلاقی را که بافته بودم توی دست گرفته بودم و داخل سلول رفتم. چند دقیقه بعد بنی سعیدی که تبرئه و آزاد شده بود، برای خداحافظی به سلولم آمد و کنارم نشست. خوشحال از فرصت استفاده کردم و نامه ای برای گروه مبارزان خارج از مرزها نوشتم و امضا کردم و ضمن نامه، بنی سعیدی را برای ادامه مبارزه با رژیم به آنها معرفی کردم. کاغذ را لوله کردم و خیلی ماهرانه درون لوله شلاق فرو بردم و آن را به عنوان هدیه به بنی سعیدی دادم و تا در خروجی بند بدرقه اش کردم. هنوز چند دقیقه از برگشتنم به سلول نمی گذشت که با صدای باز شدن در بند و قدمهایی که به سرعت نزدیک می شدند، خشکم زد. زندانیان همه به ورودی نگاه می کردند. ناگهان چند مأمور وارد سلول شدند. به من حمله ور شدند و من را به باد مشت و لگد گرفتند. همه شگفت زده بودند و با نگرانی به من که زیر مشت و لگدشان اعتراض می کردم، نگاه می کردند. یکی از مأموران به من سیلی می زد و فریاد می کشید و فحش مادر و خواهر میداد: - در زندان هم دست از کارهایت برنمی داری؟! از ضربات باتوم به خودم می پیچیدم و فریاد میزدم: - من کاری نکردم! چرا میزنید؟ مأمور در جوابم فریاد زد: - کاری نکرده ای؟ پس این نامه چیست؟! در برابر چشمان گردشده از تعجب من و دیگر زندانیان، از لوله دسته شلاق، نامه را بیرون کشید. زبانم بند آمده بود. رنگم پریده و قلبم به شدت میزد. مرگ را روبه رویم میدیدم. بنی سعیدی بیرون ایستاده بود. سرکی کشید و یک لحظه او را دیدم. باورم نمی شد که نفوذی ساواک باشد. انگار برق سه فاز من را گرفته بود. خشکم زده بود. خیره و با تعجب نگاهش می کردم. حتی صدای مأمورانی را که به من بد و بیراه می گفتند، نمی شنیدم. صدای بلندی در ذهنم می پیچید: - نکند لو رفتنم در دو سال پیش هم کار این خائن بود؟ مأموران با کتک کاری من را از سلول به انفرادی بردند. آن قدر از این حرکت بنی سعیدی شوکه شده بودم که شدت ضربات را حس نمی کردم. برایم مسلم شده بود که دستگیری ام در دو سال پیش، کار این نامرد در لباس دوست بوده است. فریادی زدم که بنی سعیدی شنید: - ولك ليش خنت بيه، یا خائن ا(چرا به من خیانت کردی خائن) کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 3⃣1⃣ 👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه مأموران من را کشان کشان از سلول بیرون بردند. فردای آن روز انگار دوران تلخ گذشته داشت تکرار می شد. خودم را در محاصره مأموران شکنجه گر دیدم. چشمانم را با پارچه ای بستند و دست و پایم را به زنجیر کشیدند. سوار بر ماشینی با شیشه های مات برای محاکمه ای دیگر راهی دادگاه شدم. وقتی ماشین به حرکت درآمد، حس کردم به جز خودم و مأموران، چند نفر دیگر هم در مینی بوس هستند. وقتی به دادگاه رسیدیم و وارد ساختمان شدیم، به محض بازکردن چشمانم، سه نفر دیگر را هم در کنارم دیدم که جرمشان سیاسی بود. نوبت به محاکمه من که رسید، دادستان مدرکی را که درباره من داشت، به قاضی نشان داد و اتهامات بی اساس دیگری به من نسبت داد و در نهایت قاضی دادگاه من را مجرم بالفطره معرفی و به اعدام محکوم کرد. با شنیدن حکم تعیین شده قلبم فرو ریخت! دهانم خشک و بدنم داغ شده بود. چشمانم مات و مبهوت به لبهای قاضی و حکمی که قرائت می کرد، خیره مانده بود. اشک در چشمانم حلقه زد. انگار در آن لحظه روحم را به سختی از بدنم بیرون می کشیدند. دردی نادیدنی به روح و جسمم مسلط شده بود. بیشترین چیزی که آزارم می داد، این بود که چگونه بنی سعیدی حاضر شده بود در لباس دوست، هم محله و هم زبانم، به خاطر پست و مقام بی ارزش چندروزه دنیا، حتی تا زندان اهواز برای نابودی ام بیاید. سرم را با تأسف تکان دادم و آرام زمزمه کردم: - افوض امرى الى الله... دخيلك يا الله. ... .. کارم را به خدا می سپارم. به تو پناه می برم یا الله _ وکیلم دو سال پیگیر وضعیتم بود. دو سالی که بر من سخت و تلخ گذشت و هر روزش برایم یک سال بود و بالاخره به خانواده خبر داد که بعد از محاکمه ای دوباره به اعدام محکومم کرده اند. این خبر درد و رنجشان را بیشتر کرده بود. نمیدانستم آنها در چه وضعیتی هستند و این خبر بد روحیه خانواده را خراب کرده و باعث بیماری روحی پدر و مادرم شده بود. | در سلول کوچکم که دیر به دیر درش باز می شد، در لحظات سختی که بر من میگذشت، یاد خدا بودم. سلولی که در آن تقریبا حساب شب وروز از دستم در رفته بود و فقط روزی دو بار پنجره کوچکش برای ظرف غذا باز می شد و دست مأموری را می دیدم که ظرف را میداد. در باز شد و دو مأمور داخل آمدند. هنوز درد آخرین شکنجه ام را بر پشت و کمرم احساس می کردم و به سختی راست می نشستم. سرم را به زیر انداختم و خود را به خدا سپردم. صدای یکی از مأمورها در گوشم نشست: - پاشو بایست! از آخرین محاکمه مدتی می گذشت و می ترسیدم باز هم برای آزارم آمده باشند. در این سلول انفرادی چنان لحظات بر من سخت گذشته بود که آنها هم بر من گریه می کردند. کمی به خود جرئت دادم و از مأمور پرسیدم: . - من را کجا میبرید؟ . گفت: - تبعيدا چشمانم گرد شد. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 4⃣1⃣ 👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه از مامور سوال کردم، _ من را کجا می برید؟ گفت : _ تبعید! چشمانم گرد شد. نمیدانستم چند وقت است که در این سلول انفرادی هستم. با ناراحتی گفتم: - چند وقت است در این دخمه هستم؟ - نمیدانی؟ نگاهش کردم و گفتم: - نه والله! جواب داد: - دو ماهی میشود. به سختی از جایم بلند شدم. یکی از مأمورها جلو آمد و دستبند به دست ها و زنجیر به پایم بست و با دیگری که بازویم را گرفته بود، من را به بیرون از ساختمان بردند. نور تند آفتاب به سر و رویم تابید. دستم را جلوی چشم هایم گذاشتم تا سایبان نور خورشید شود؛ اما از این که نور خورشید به سروصورتم میزد، احساس خوبی داشتم. اتوبوسی روشن در محوطه حیاط بود. همزمان با بیرون آمدنم، سه نفر دیگر مثل من دستبند به دست و زنجیر به پا آمدند و کنارم ایستادند. نگاهی به آنها کردم. خیلی زود یادم آمد که این سه نفر در آخرین جلسه دادگاه با من آنجا بودند و آنها هم محاکمه شدند. آهسته از یکی از آنها که با فاصله کنار دستم ایستاده بود، پرسیدم: - کجا می خواهند ببرندمان؟ - انتقالی! - انتقالی؟! این بار کجا؟ - همدان. چند ساعت از شب گذشته بود که اتوبوس به همدان رسید و پشت دروازه ای بزرگ از حرکت ایستاد. پوست صورتم از سرما یخ زده بود. اتوبوس داخل حیاط بزرگی رفت و از حرکت ایستاد. در باز شد و سربازی سلاح به دست بالا آمد و با صدایی بلند گفت: زود پیاده شوید! باورم نمی شد که از لرزیدن و سرما خلاص شده بودیم. انگار ما را درون یخچال گذاشته بودند. چهار زندانی سرمازده و لرزان به زور از جا بلند شدیم و با زنجیرهای یخ زده که به پوست پاهایمان می سایید به سختی قدم برمی داشتیم. وارد ساختمانی با سلول های متعدد شدیم. هوای داخل ساختمان زندان، گرمای مطبوع و دلچسبی داشت. چند دقیقه طول کشید تا لرزش بدنم کم شد. ما را داخل سلولی بردند و زنجیرهای دست و پایمان را باز کردند. سربازی با چند پتو به دست وارد شد و به طرف هرکدام دو تا پتو پرت کرد. وقتی در سلول به رویمان بسته شد، تن سرمازده مان را با پتوها پیچاندیم و هرکدام در گوشه ای کز کردیم. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 5⃣1⃣ 👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه کم کم با دیگر زندانیان دوست شدم و با برادری و حالتی مسالمت آمیز کنار هم محکومیتمان را می گذراندیم. در بحث های سیاسی شرکت می کردم و البته گاهی هم با زندانیان چپی یا مارکسیست بحث سیاسی داشتم. بیشتر وقتها سرم توی لاک خودم بود و وقتم را به مطالعه قرآن و نهج البلاغه و تاریخ می گذراندم. باور نمی کردم که در زندان جدید خبری از شکنجه نباشد. هنوز آثار زخمهای شکنجه بر بدنم دیده می شد. همچنان بیهویت بودم و شناسنامه ای که هویتم را نشان دهد، نداشتم. مسئولان زندان برایم شناسنامه ای جدید صادر کردند و من معروف شدم به صالح قاری الاسدی» فرزند مهدی، با شناسنامه ای که صادره از همدان بود. زمستان هم رو به پایان بود و من با لباس های گرم اهدایی زندانیان دیگر، بدن نحیفم را گرم نگه داشته بودم. بعضی زندانیان زیر نور لذت بخش آفتاب در حیاط قدم می زدند. من چهارزانو در نور گرم و مطبوع آفتاب گوشه ای نشسته بودم و کتابی می خواندم. صدای زمختی با لهجه عربی در گوشم نشست: - سلام علیکم! سر برداشتم. مردی روبه رویم ایستاده بود. نور آفتابی که به چشمم می تابید، مانع از دیدن صورتش می شد. چشمانم را جمع کردم و جواب دادم: - و علیکم السلام و رحمة الله! از جا بلند شدم و دستم را سایبان چشمم کردم. مردی قدبلند و لاغر و تکیده، سیه چرده، با سبیلی پرپشت مقابلم ایستاده بود. مرد دستش را جلو آورد و با من دست داد. - انا جاسم محمد العزاوي. لبخندی زدم و ابراز خوشحالی کردم: - اهلا و مرحبا. انا صالح قاری الاسدی. 👈 و این شروع آشنایی من با افسر زندانی عراقی بود که کمی هم فارسی بلد بود. گویا متوجه شده بود که من عربی صحبت می کنم و چون او هم مثل من با کسی آشنا نبود و جیره و لباس به او نمی دادند، دنبال فرصتی بود تا با من آشنا شود. ---------------------- 🍂 توضیح: سرهنگ العزاوی را تا پایان این مجموعه به خاطر داشته باشید پیگیر باشید در کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باحسرت از این جهان بریدن سخت است از گلشن وصل گل نچیدن سخت است می گفت شهیدی دم آخر که حسین جان دادن و کربلا ندیدن سخت است. شهید مدافع حرم احسان کربلایی پور عزیزمان را یاد کنیم با ذکر معطر صلوات🌺 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
📸 با سپاهی از شهیدان خواهد آمد... ۵ شهریور ماه سالروز شهادت سربازان لشکر صاحب الزمان(عج) سالروز شهادت شهید مدافع حرم رضا نقشی قره باغ شهید مدافع حرم سعید شبان 💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات اَللهُمَ عَجِل لِوَلیک الفَرَج کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 یادش بخیر آن روزها ╌╌⊰○⊱╌╌ به همین سادگی می‌ایستادند و دکمه دوربین رو می‌فشردن و از حال و هوای خود برای تاریخ عکسی به یادگار می‌گذاشتن. آنهم عکسی که دنیایی مطلب در خود داشت.... جوانی و جنگ دلباختگی به ولایت سادگی و سادگی و سادگی خنده‌های بی‌ریا صفای باطن یک رنگی و یک زبانی که این روزا خیلی جاش خالی‌ست        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂