eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت 🏴
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
7.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 یادش بخیر شب های عملیات از روزهای قبل که چند گام به منطقه عملیاتی نزدیک تر می شدیم، فعالیت بچه‌ها هم بالا می‌گرفت. یک جنب و جوشی بین ستادی‌های گردان راه می‌افتاد. و حسابی از خجالت دسته‌های گردان و تکه پرانی‌ها و متلک هاشون از دوره کم کاری‌مون در می‌آمدیم. تدارکات گردان با تکمیل لباس و خوراک و رساندن و تقسیم جیره جنگی و.. تسلیحات گردان با تامین و تمیز کردن اسلحه‌ ها و تامین مهمات و انتقال آنها به خط درگیری.. پرسنلی و تعاون گردان با چک کردن کارت و پلاک و گرفتن وسایل شخصی و وصیتنامه ها و پذیرش تازه واردهای شب عملیاتی و.. مخابرات گردان با هماهنگی خود با بیسیم‌چی‌های گروهانها و لشکر و نوشتن رمزمکالمه‌ها و فرکانسها و کشیدن تلفنهای قورباغه ای و چک کردن‌ها و.. اطلاعات گردان با آخرین بررسی های تغییرات زمین دشمن و راههای حمله و شناسایی خط دشمن و.. بهداری گردان با تقسیم باند و پد و آتل و برانکارد و پیدا کردن مقرهای بیمارستان های صحرایی و هماهنگی آمبولانس ها و راننده و حمل مجروح و .. و همه اینها در حالی بود که می‌بایست در حالت استتار کامل و کم تحرکی صورت می‌گرفت تا بیخودی منطقه برای دشمن آشکار نشود. حال و هوای اون شب‌های بچه‌ها و یک‌دل شدنشون رو جز اهلش درک نخواهند کرد. وقتی زیر پوستی نیم نگاهی هم به این داشتیم که: "فردا چه می‌شود! کی می‌ماند و کی می‌رود و آیا موفق می‌شویم!" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 یادش بخیر آن روزها ╌╌⊰○⊱╌╌ به همین سادگی می‌ایستادند و دکمه دوربین رو می‌فشردن و از حال و هوای خود برای تاریخ عکسی به یادگار می‌گذاشتن. آنهم عکسی که دنیایی مطلب در خود داشت.... جوانی و جنگ دلباختگی به ولایت سادگی و سادگی و سادگی خنده‌های بی‌ریا صفای باطن یک رنگی و یک زبانی که این روزا خیلی جاش خالی‌ست        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 یادش بخیر آن شب‌ها ╌╌⊰○⊱╌╌ یادش بخیر نماز جماعت های مغرب و عشاء پادگان دوکوهه اونهم در میدان بازی که با کمترین نور محیطی، کنار هم صف می کشیدیم و در آرامشی وصف ناشدنی و فارغ از همه گرفتاری‌های دنیوی، نیتی می کردیم و به پرواز در میومدیم. یادش بخیر بسیجی‌های عارفی که کلاه اورکت‌شون رو سپر ریا قرار می‌دادن و به سجده می‌رفتن و شانه‌هایشان به لرزه در میومد. همون شانه هایی که زیر بار سنگین تجاوز دشمن قرار گرفته بود. و چه زیبا و دوست داشتنی بود ، دیدن افرادیکه حتی از نشستن روی موکت هم پرهیز می کردند و زمین پر از ریگ رو ترجیح می‌دادند. خاکیِ خاکی.. همان‌ها که در شب حمله همچون کوه جلو دشمن می ایستادند و پس نمی کشیدن. هر چه با تقوا تر، محکمتر این خصلت ها، همه سایه ای بود برگرفته از حرکات و سکنات مولایمان امیرالمومنین علیه السلام که بعد از قرن‌ها در این زمان در وجود جوونهامون متجلی شده بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 یادش بخیر روزهایی که لباس نظامی به تن می‌کردند و چفیه‌ای و پوتینی و.... به همین سادگی.... می‌شدند بسیجی... یک بسیجی تمام عیار که، عاشقانه می‌جنگیدند و عارفانه شهید می‌شدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 یادش بخیر وقتی فرصتی پیش می آمد و برای کاری راهی شهر می‌شدیم، سر و صورتی صفا می دادیم و حمام درست و حسابی می‌رفتیم و خود را به یک بستنی حصیری مهمان می کردیم. آنهم در آن تابستان داغِ داغِ داغ. ▪︎ محل عکس: اهواز، خیابان اباذر، بستنی کرامت (هنوز هم فعال است و یادگاری از زنگ تفریح رزمندگان)        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 توسل در ایاب و ذهاب قصد کرده بودم به مرخصی بروم. سر جاده که رسیدم، غروب شده بود و دیگر وسیله ای نبود. اول گفتم برگردم، بعد به فکرم آمد بمانم تا ماشینی بیاید. شروع کردم به خواندن دعای توسل، یکی یکی معصومین را یاد می کردم تا به اسم اباعبدالله(ع) رسیدم. یک دفعه دیدم از دور یک لنکروزی آمد. خیلی خوشحال شدم. تا به من رسید ایستاد و مرا سوار کرد. چند رزمنده دیگر هم عقب بودند. شروع کردم ادامه دعای توسل را خواندم. لندکروز تا سه راه خرمشهر مرا رساند و همین که به سه راه رسید، کنارم یک نیسان وانت ایستاد. از عقب لندکروز به عقب نیسان پریدم و حرکت کردیم. نیسان تا خیابان نادری اهواز مرا رساند، همین که به نادری رسیدیم یک موتوری گفت رزمنده کجا میری؟ دیدم دوستم مرتضی صدیقی بود. مرتضی هم تا در خانه مرا برد. به خودم آمدم و گفتم، ببین ائمه و مخصوصا دردانه پیامبر و زهرا و علی (علیهم السلام) برای غلاماشون چه کارا که نمی کنند. شاید توی همین مرخصی بود که رفتم در منازل بعضی از بچه ها و خبر سلامتی شان را به خانواده ها دادم. یادش بخیر، وقتی درِ خانهٔ مرحوم امیر برهان رفتم مرحوم پدرش آمد دم در. تا مرا دید دست ها را بالا برد و در هوا چرخاند و با لهجهٔ بندری گفت "امیروم کجان؟" وقتی این برخورد را به امیر و بقیه گفتم مدتها سوژهٔ بچه ها شده بود و تا قبل از فوت امیر یادش می کردیم. سلطان حسنپور        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 یادش بخیر روزهای اردوگاهی و ایام قبل از عملیات! معمول این بود که بعد از اتمام آموزش‌ها یک گام به منطقه عملیاتی نزدیکتر می‌شدیم . بساط چادرها⛺️ را در بیابان خدا پهن می‌کردیم و صدای لوله‌های چادر و بست‌ها و جار و جنجال بچه‌ها در هیاهوی مسئول تدارکات به هوا بلند می‌شد و بازار ندارم، ندارم، مکاره‌ای می‌ساخت دیدنی! همین‌که چادرها برپا می‌شد و با پتوها فرش می کردیم، چیدمان کوله پشتی‌ها و جاگیری اسلحه‌ها هم انجام می‌شد، از اردوگاه جدید و خیمه‌های برافراشته 🚩خود به وجد می‌آمدیم. در این اوضاع، توجه بعضی‌ها جالب بود و دیدنی. آنها کسانی بودند که به دور از کارهای شخصی، جایی را در وسط محوطه انتخاب می‌کردند و با بیل و کلنگ یادمانی از قبور شهدا برپا می کردند و با پرچم‌های رنگی 🚩 حصاری به دور آن می کشیدند و نمی‌گذاشتند لحظه‌ای از یاد دوستان شهیدمان 🚩 فاصله بگیریم. .. و چه دلچسب بود، اولین صبحگاهی که در جوار همان یادمان، می‌گرفتیم و با پرچم‌های رنگی🚩، حماسه ای می آفریدیم از وحدت و همدلی و هم قسم شدن برای ادامه راهی که آخرش نامعلوم بود و سختی‌اش نامفهوم. و اکنون، همان‌ها، یا در بهشت‌اند، یا پا در رکاب‌اند و یا ایستاده بر سر پیمان. و یا خسته و وارفته در روزگار امتحان‌های بزرگ. راستی! ما در کجای این راهیم؟ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 یادش بخیر ✨اونقدر به بوی باروت خمپاره ✨ ✨که دم دقیقه دور و برمون منفجر می شد عادت کرده بودیم و ازش خاطره داشتیم که بعد از جنگ ✨ برای یادآوری خاطرات، خودمون رو در معرض بوی✨ سیگارت و اگزوز و کبریت قرار میدادیم تا برای چند دقیقه هم شده بریم تو اون فضا و حال خوشی داشته باشیم 😍😂 ......باورتون میشه؟! 🙈❣ فکر نمی‌کنیم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 گوئیا بزم عروسی بود برپا آن زمان دست و پایِ نوجوانان در حنا ... قبل از عملیات والفجر۲ منطقه حاج‌عمران ، تیرماه ۱۳٦۲ رزمندگان لشکر۲۷حضرت‌رسولﷺ        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 یادش بخیر.... دوران نوجوانی ما ◍⃟🔶🔸 ◍⃟🔷🔹 ◍⃟🔶🔸 با چهل، پنجاه کیلو گوشت و استخوون، و هیکلی لاغر و نحیف و صورتی خالی از مو، پا به جبهه گذاشته بودیم. همه نوجوان بودیم و سرحال و قبراق. گاهی بین اون همه جوون، چشم‌مون به رزمنده پا به سنی می‌خورد که جز "پدر جان" و "حاجی آقا" و گاهی بشوخی "پیرمرد" چیزی برای خطاب کردنش نداشتیم. الان وقتی چشم‌ تو چشم خودمون تو آیینه می‌شیم، بادی به غبغب می‌ندازیم و به خودمون می‌گیم ، "بابا ۶۰ سال هم سن‌یه! اصن سن یه رقمه" و بروی مبارک خودمون هم نمیاریم بابا شصصصصت سالمون شده!👨‍🦳 تازه به عکسای اونموقع که نگا می کنیم، می بینیم همون پیرمردهای اونموقع ، بنده‌های خدا یه موی سفید نداشتن و ۳۵ سال هم بیشتر سن‌شون نبود. ولی ما پیرمرد می‌دیدیمشون.🙈 واقعا چه رویی داستیم و داریم، ما...! و چه به سر اونا اوردیم و چه اعتماد بنفسی ازشون کور کردیم😄 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
🍂 یادش بخیر "ایستگاه های صلواتی" راستش رو بخواید، چند هفته موندن در خط و خل و خاک و خاکریز و سنگر و گونی، اونم با سر و وضع گرد گرفته، کمی تا قسمتی خسته کننده می‌شد و نیاز بود سر و رویی صفا بدیم. در این مواقع، از عمق جبهه به عقب می اومدیم و سری به ایستگاه‌های صلواتی می‌زدیم و نفسی چاق می کردیم. دلمون خوش بود به لختی استراحت در چادرهای محقر ایستگاه‌های صلواتی تا با شربتی، سیب پخته ای، نان خشکی و یا در بهترین حالتش، آشی، نیرویی بگیریم و صورتی از آب صفا بدیم. حالا در کنارش سر و صورتی هم اصلاح می کردیم و لباسی ترمیم می شد و از همه مهمتر ، به گوشهامون از اون همه صدای توپ و خمپاره استراحتی می‌دادیم. ..و این کل دلخوشی ما بود و بس. و البته دوستانی که سال‌هاست با هیچ چیز عوض‌شون نکردیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
🍂 یادش بخیر روزهایی که تلاطم جبهه‌ها بالا می‌رفت و اعزام ها پررونق. ..و به همان نسبت بی تابی‌های بچه‌ها هم بالا می‌رفت. و این روزها چندین بار در طول ۸ سال تکرار شد. دوستی می‌گفت: روزهای پایان جنگ بود و تک های دشمن و حملات شیمیایی و در کنارش خبر شهادت‌ها با چاشنی گاز سیانور و خردل و انواع و اقسامش...و گرفتن جزایر مجنون و رسیدن مجدد به جاده اهواز خرمشهر. تازه استخدام شرکتی شده بودم و باید در نظم و انضباط، خودی نشان می‌دادم. در محوطه قدم می زدم که پیام حضرت امام از رادیو پخش شد و همه را به جبهه فرا خواند. چیزی برای از دست دادن نداشتم. شعار "چو ایران نباشد تن من مباد" به شعور تبدیل شده بود و باید مصداق عملی پیدا می‌کرد. فرصتی برای کسب تکلیف و اجازه و برگه از روسا نبود، از همان محوطه شرکت مستقیم به سپاه رفتم و اعزام شدم.‌ نفس کشیدن در فضای بچه‌های جبهه چقدر آرامش‌بخش بود و دلگشا و آنروز همه آمده بودند و هر کس را می‌خواستی می‌دیدی! آن روزها با همه مردان و زنان بی‌ادعا به انجام تکلیف گذشت و امروز هم باید به تکلیف و تدبیر بگذرد.... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat ____________