فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️بیانات امام خامنهای عزیز در دوران دفاع مقدس و در جمع لشگر ۴۱ ثارالله به فرماندهی حاج قاسم سلیمانی
🔴 وعده و پیش بینی حضرت آقا در دوران دفاع مقدس درباره اقتدار ایران (حتما ببینید)
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌹 روایتی از رهبرمعظم انقلاب درباره لشکر۴۱ ثارالله به فرماندهی حاج قاسم سلیمانی در دوران دفاع مقدس
🔻 حضرت آیت الله خامنهای: عمدهی شهدای شما مردم کرمان، متعلق به لشکر ۴۱ ثارالله است. میدانید این لشکر یعنی چه؟ یک لشکر مقتدر، شجاع، فداکار و افتخارآفرین.
♦️ بعضی از بچههای شما که در لشکر ثارالله شهید شدند، در شب عملیات والفجر۸ که عرض اروند متلاطم را باید طی میکردند، ۱۳۰۰ متر غواصی کردند و از این طرف به آن طرفِ آب رفتند؛ برای اینکه خودشان را به دشمن برسانند. آب در اروندرود، هم از طرف سرچشمه پایین میآید؛ هم آب مدّ دریا از بالا داخل میشود. اروند، معبر عجیبی است.
♦️ جوانهای شما لباس غواصی به تن کردند - طوری که دشمن نفهمید - و نه ۱۰ متر و ۲۰ متر و ۱۰۰ متر، بلکه ۱۳۰۰ متر را که عریضترین بخش اروند بود، طی کردند و خودشان را به آن طرف رساندند و توانستند ساحل مقابل را از دست دشمن بگیرند و آن فتحالفتوحِ عجیب را بیافرینند، که دنیا را منقلب کرد.
♦️ در این عملیات، قایقهای سپاه به طرف ساحل اروند منتقل شد؛ اما دشمن نفهمید. این همه نیرو و این همه امکانات از راه دور پای آب اروند آمد؛ اما دشمن با آن همه تجهیزات، و با آنکه ماهوارههای امریکا و انگلیس و شوروی کمکش میکردند، نتوانست حرکت عظیم سپاه را - که از لشکرهای مختلف این همه نیرو لب آب آورده بود - بفهمد. قایقها را باید بچههای لشکر ثاراللَّه کنار ساحل میبردند.
♦️یکی از شهدای نامدار این لشکر، کسی است که در طول بیست روزی که این قایقها را محرمانه منتقل میکردند، نتوانست استراحت کند.
🔺️ از قول فرمانده محترمش - که الحمدللَّه خدای متعال او را برای ما نگه داشته و جزو عزیزان ماست - نقل کردند که گفته بود این جوان سه شبانهروز چشم به هم نگذاشت و نخوابید. بعد از سه شبانهروز که رفته بود در سنگر بخوابد، مأموریتی ایجاد شد؛ رفتم صدایش کردم و او را با خودم به مأموریت بردم! اینها اینطوری جهاد میکردند. ۱۳۸۴/۰۲/۱۲
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
گاهی آرامش یعنی
یک استکان چای کنارِ یاران ....
#صبح_بخیر
#بفرمایید_چای
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
بعضے ها وقتے مـے روند آن قَدر سبکبارند ڪه آدم بهشان غبطه مـے خورد..
دَر وصیت نامه اش نوشته بود :
" فقط هَفت تا نماز غفیله ام قضا شده لطفاً برایم بخوانید!
#شهید_مسعودگنجےآبادی🌷
#دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
#سیره_شهدا
همسرشون تعریف میکردن که ..
زمستان سال 64در تهران زندگی میکردیم. اسماعیل برای گرفتن برنج کوپنی می بایست مسیری را طی کند که جز ماشین های دارای مجوز نمی توانستد از آن محدوده عبور کنند.
او از ناحیه پا هم ناراحتی داشت و حمل یک کیسه برنج با آن مسافت تقریبا یک کیلو متری برایش زجر آور بود .
از او خواستم با خودروی سپاه برود که نپذیرفت.
گفتم: حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد!
گفت اگر خواستی همین طور پیاده میروم وگرنه نمی روم.
او کیسه 25کیلویی برنج را روی دوشش نهاد ویک نایلون هم پر از چیزهای دیگر در دستش گرفت و به سختی به خانه آورد، اما حاضر نشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده کند.
#هفته_دفاع_مقدس
شهید #اسماعیل_دقایقی
#بسیجیان_امام_خمینی ..
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 4⃣5⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام در محاصره گروه مجهز و پانزده نفره عکاس ها و فیلم بر
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 5⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
ابووقاص رو به سربازی که در چارچوب در ایستاده بود گفت:
- اتروح اوياه. (با او می روی)
سرباز پا بر زمین کوبیدن
- امرک سیدی؟
ادامه داد:
- به تعدادشان لباس تمیز تهیه می کنی و میدهی بپوشند.
_ نعم سیدی
این بار قلبم که تا چند ثانيه قبل به نگرانی می تپید، آهنگش را عوض کرده بود و به شادی شروع به تپیدن کرد.
ابووقاص قدی بلند و پوستی گندم گون داشت و سبیلی باریک پشت لبهایش را پوشانده و عینکی ذره بینی روی چشمانش جا خوش کرده بود. هر وقت داد و فریاد می کرد و به گمان خودش زهره چشم از اسرا می گرفت و دلشان را با تهدیدهایش خالی می کرد، قیافه اش تماشایی می شد. دو شیار روی پیشانی و میان ابروهایش نقش می بست. با نگاهی که تحکم و غرور در آن موج می زد، رو به من کرد و گفت:
- لا تنسه گلهم لازم يرحون للحمام.(یادت نرود همه شان باید حمام کننده).
تو هم به سرووضعت برس و با آنها برو. من که مثل چوب خشک ایستاده و سرم را بالا نگه داشته بودم، بعد از حرف هایش گفتم:
- نعم سیدی! هسه اروح أكلهم.(چشم قربان، همین الان می روم به آنها می گویم.)
بلافاصله از اتاق بیرون آمدم. انگار از قفس بیرون پریده بودم. خوشحال و با خیالی آسوده به طرف سلول بچه ها رفتم. در دلم خدا را شکر کردم که رازم هنوز برملا نشده است.
سربازی که بیرون اتاق منتظرم بود، من را همراهی می کرد. خوشحالی ام برای این بود که بالاخره وضعیتم را به صلیب سرخیها میگفتم و از این مخمصه نجات پیدا می کردم و مثل دیگر اسرا به اردوگاه میرفتم؛ جایی که حداقل حیاطی بزرگ برای هواخوری داشت و از امرونهی هایی که روزانه قلبم را از ترس لو رفتن میلرزاند خلاص میشدم. خوشحال به طرف اتاقی که اسیران نوجوان را در آن نگهداری می کردند به راه افتادم
نگهبان در اتاق را باز کرد. داخل رفتم. بچه ها که دیدند لبخند به لب دارم نگاهم می کردند. با خوشحالی گفتم:
- عزیزانم! خبر خوشی برایتان دارم! بچه ها بلند شدند و به طرفم آمدند و دورم را گرفتند:
- عزیزانم! مژده بدهم که ان شاء الله با قولی که داده اند شما را برمی گردانند به ایران.
بچه ها متعجب به طرفم آمدند:
- چی شده صالح؟ گفتم:
- صبر کنید ادامه اش را هم بگویم.
با تعجب به من نگاه می کردند. گفتم:
- اول می برندتان زیارت، بعد پیش صلیب سرخیها و آخر هم ان شاء الله به وطن. به آغوش خانواده هایتان برمی گردید.
پچ پچ بین آنها درگرفت. متعجب تر از قبل نگاهم کردند. ادامه دادم:
- صبر کنید، الان برایتان لباس تمیز می آورند و همه باید حمام کنید، البته به نوبت.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
آنها غمگین و متفکر به هم نگاه می کردند و من در فرصت پیش آمده خدا را شکر کردم. هوا گرم بود و پس از مدتها استحمام، حسابی حال آنها را جا می آورد؛ اما مشکل در نبود حمام بود! آنها ناچار بودند یکی پس از دیگری در توالت و با ریختن آب آفتابه بر بدنهای شوره و عرق زده شان حمام کنند.
آن شب داستان زندگی ام را برایشان تعریف کردم و آثار شکنجه را روی پاهایم نشانشان دادم، آن شب بود که فهمیدند من صالح دریانورد نیستم؛ بلکه دریایی از اطلاعاتم، اینجا بود که همه کنجکاو شده بودند تا از من بیشتر بدانند و هرکدام سؤالی می پرسید. از آنها خواستم سر جایشان بنشینند و دور من جمع نشوند و از همان جا سؤالاتشان را بپرسند و به حرف هایم گوش کنند. بین صحبت ها مدام از آیات قرآن و اشعار عربی استفاده می کردم و تأکید داشتم که تنها به وظیفه شان که حفظ جان است عمل کنند. در آخر عکس پسرم فؤاد را از زیر تشک بیرون آوردم و دادم بين بيست وسه نفرشان دست به دست چرخید.
احساس می کردم بعد از صحبتهای من آرامش و حس خوبی در آنها ایجاد شده و یقین پیدا کرده اند که جاسوس نیستم.
صبح روز بعد، بچه ها لباس های نو اهدایی را می پوشیدند. پیراهن سفید و بعضی آبی آسمانی و شلوار سیاه با کفش و جوراب. با اینکه خياط عربي قبلا اندازه های بچه ها را گرفته بود، اما لباس ها به قامت خیلی از بچه ها موزون نبود. به تن دو نفر از بچه ها که از بقیه درشت تر بودند، کوچک بود و برای پنج شش نفر از بچه ها که از همه ظریفتر بودند، زار میزد. کمک کردم تا پاچه های شلوارشان را تا بزنند؛ آن قدر که اندازه شان شود.
همه تمیز و موها شانه زده، آماده حرکت بودند. من هم ریشم را زده و با دشداشه ام که از شب قبل برای چندمین بار شسته و پوشیده بودم. داخل سلول رفتم و با دیدن چهره های بشاش و تروتمیز آنها به یاد پسر پنج ساله ام فؤاد افتادم، به بچه ها گفتم:
- به به، نونوار شده اید! آقایان آماده که هستید؟ همگی باهم گفتند: بله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 7⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
ون در حیاط منتظر ما بود، با صف از اتاق بیرون آمدیم. دو سمت راهرو نگهبانان باتوم به دست ایستاده بودند تا اگر کسی حرکتی کرد، حسابش را برسند. به محوطه حیاط رفتیم. بچه ها سوار شدند و هرکس روی نزدیک ترین صندلی است. من نیز کنار نگهبان مسلح در جلو نشستم، چند دقیقه بعد ماشین به حرکت درآمد. دروازه باز شد و ون وارد خیابان شد.
حس خوبی در وجودم نشسته بود. کنجکاوی و ناباوری از این اتفاق، در نگاه و دل بچه ها وصف ناپذیر بود. خروج از آن محوطه خوفناک، آرزویی بود که هر اسیر در بند استخبارات در دل داشت؛ اما ته دلم دلهرهای نادیدنی نشسته بود.
دیدن درودیوار شهر و مردم و خیابان ها برای من که ساعت ها و روزها در اتاقی نیمه تاریک و بدون حمام و سرویس بهداشتی و غذایی نامناسب به سر برده بودم و فقط در موارد لزوم از سلولم بیرون می آمدم، جالب و تماشایی بود.
ماشین پیش می رفت و همه غرق در افکار خود به بیرون از پنجره چشم دوخته بودیم و به انتهای این سفر فکر می کردیم. کم کم ماشین از بغداد فاصله گرفت و روانه بیابان شد. از خوشحالی در پوست نمی گنجیدیم. باورمان نمی شد که داریم به دیدار با صلیب سرخ میرویم. همه ساکت بودند و صدایشان درنمی آمد. چشمها به بیابان و جاده خاکستری که انتهایش معلوم نبود، دوخته شده بود. هیچ کدام از بچه ها و حتی من، از نیت بعثی ها خبر نداشتیم. نمی دانستم آنها از راه انداختن این تبلیغات چه انگیزه ای در سر دارند.
بوی عشقی که از فاصله های دور سرمستمان کرده بود به مشام میرسید. امامان معصومی که از کودکی با عشق و ایثار و حماسه هایشان آشنا و برای شهادت مظلومانه شان گریسته بودیم، اینک برای رسیدن به حرمشان لحظه شمار می کردیم.
وارد شهر شدیم، خیلی عجیب بود! نشانی از آبادی نبود. به کاظمین می رفتیم اما همه به حسین علیه السلام، سلام می دادند.
زمزمه در فضای ساکت اتوبوس پیچید:
- السلام علیک یا اباعبدالله! السلام علیک یا باب الحوائج، یا موسی بن جعفر.
انگار کسی بغل دستی خود را نمی دید و هرکس خودش بود و تنهایی اش. اشک بی صدایشان بی اختیار سرازیر بود. به محض اینکه ماشین در خیابان، روبه روی حرم از حرکت ایستاد، مأموران سریع
پیاده شدند.
ادامه دارد.....
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
✂️ آرایشگاه صلواتی _ واحد اخلاص
#زندگی_در_جنگ
#هفته_دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
دوستِ شان که باشی
آنقدر دوستت میدارنـد
کـه کـم مـی آوری...!
#صبح_بخیر
#رفاقت
#برادری
#دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
💠از خصوصيات بارز شهيد شيخ شوخ طبعیاو بود .
هميشه لبانش پر از خنده بود .
اما در عين حال از سخنان لغو پرهيز ميكرد.
در جبهه هرگاه از دهان كسی سخن لغوی خارج ميشد بلافاصله اين شهيد بزرگوار ميگفت : ذكر امروز سبحان الله است يا اذكار ديگر...
به اين طريق بدون اينكه مستقيما به آن فرد تذكر دهد ، به او ميفهماند كه مي بايست از سخنان لغو پرهيز نمايد و آن شخص هم بدون اينكه ناراحت شود ، متوجه ميشد و در سخن گفتنش بيشتر مراقبت مي كرد...
#شهید_ماشالله_شیخی
#شهدای_فارس
#سالگردشهادت
🌱🌷🍃🌱🌷
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣آنان که گفتند خدای ما فقط الله است؛ و به این آرمان مقدس خود پافشاری کردند، فرشتگان بر آنها فرود میآیند که نترسید و غمگین نباشید و [به] بهشتی که به شما وعده داده شده، دلشاد گردید. قرآن مجید
اینجانب داریوش زمانی، فرزند حبیبالله زمانی؛ آرزوی من شهادت است. از پدر و مادرم و برادرانم و خواهران کوچکم، خواهش دارم که هیچ وقت برای من گریه نکنند. مادر و پدر عزیزم مدتی است تو را ندیدم؛ از شما میخواهم برادرانم و خواهرانم را بزرگ کرده؛ در راه اسلام قربانی دهید و همچون پسر بزرگت داریوش، که در راه خدا و اسلام شهید بشوم. مادر و پدر را به قرآن قسم میدهم که هیچ پیراهن سیاه نپوشید و فقط یک پرچم سبز که نشانه اسلام است، بر سر در منزل آویزان کنید. خدا من را به شما داد، در چنین روزی هم در راهش شهید بشوم و دلم میخواهد که تا آخرین قطره خون خود، در راه انقلاب اسلامی دفاع و کوشا باشید، که روح من آزاد باشد و با مشت محکمی بر دهان منافقین و مجاهدین بزنید. به امید شهادت فرزند شما و خدمتگزار مردم و قرآن و امام خمینی.
«وصیتنامه شهید»
🌹شهید: داریوش زمانی
تاریخ تولد: ۱۳۴۳
محل تولد: آغاجاری
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۷/۳۰
محل مزار: گلزار شهدای آغاجاری
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 پشت تپههای ماهور - ۱۸ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐
🍂 پشت تپههای ماهور - ۱۹
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
هر روز برایم اندازه یک قرن میگذشت. با بچه ها دورهم می نشستیم اما حال روحی و جسمی مان آن قدر خراب بود که هیچ کدام حوصله حرف زدن و خاطره تعریف کردن نداشتیم.
دو بار دیگر از همان نان سمونها به داخل پرت کردند تا از گرسنگی نمیریم. هوای سلول رفته رفته آلوده تر میشد و پوستمان کهیر میزد و می خارید.
کم کم سرو کله حشرات موذی و چندش آور هم پیدا شد. چند نفری برای خودشان سرگرمی پیدا کرده بودند. دنبال سوسکها و موشها میگذاشتند و با پوتین له شان میکردند. بدترین روزهای عمرم را میگذراندم. صبح روز دهم بود که یکدفعه درهای سلول باز شد. چند اتوبوس و یک ماشین آتش نشانی نزدیک در ایستاده بودند. با دیدن آنها انرژی گرفتم و مثل برق از جا پریدم. همه بلند شدند و در عرض چند ثانیه توی سلول همهمه شد. اما با دیدن سربازهای درشت هیکل و چماق به دست، وحشت زده
سرجایمان نشستیم. فهمیدیم که هوا پس است و دوباره سکوت کردیم.
سربازها باتوم به دست در دو ردیف جلوی در منتظر ایستاده بودند و نیشخند میزدند. با سربازهای عادی فرق داشتند؛ گاردی ویژه بودند که انگار فقط برای کتک زدن و زهر چشم گرفتن از آدمها تربیت شده بودند. کلاه قرمز گذاشته بودند و تنی ورزیده داشتند. هیکلشان دوبرابر ما بود و با دیدن شان ترس به دل آدم میریخت.
حساب کار خودمان را کردیم. کتک کاری مفصلی در انتظارمان بود و با دفعات قبلی فرق داشت. چند نفرشان آمدند داخل و یالا یالا گفتند. اما کسی جرات نداشت از جایش بلند شود.
سرگردی که یک عقاب روی ـ شانه اش داشت چند تا دری وری بارمان کرد
و گفت که سریع به خط شویم و پنجاه نفر پنجاه نفر بایستیم.
چون احتمال می دادیم از هم جدا شویم، هرکس سعی میکرد با دوستان خودش در یک صف بایستد. من و مددی و حسن نژاد و بیشتر بچه های یگان مهندسی در ردیف دوم ایستادیم. در آن شرایط که از همه نزدیکانمان دور افتاده بودیم میترسیدیم که دوستانمان را هم از دست بدهیم و بیشتر دل تنگ شویم.
بعضی ها از فرصت استفاده میکردند و میدویدند به صف های آخر. فکر آن جایش را میکردند که باتوم به دست ها تا به ردیف های آخر برسند خسته می شوند و ضربات شان آرام تر می شود.
پشت سریام که معلوم بود حسابی ترسیده تک تک ائمه را صدا می زد و آنها را واسطه قرار میداد.
یا امام هشتم این خازنان جهنم دیگه از کجا پیداشون شد. یا حضرت زینب خودت به دادمون برس. یا خدا خودت عاقبتمونو بخیر کن. یا امام
حسین!...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پشت_تپههای_ماهور
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۲۰
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
اتوبوسها را نزدیک تر آوردند. بین در سوله و در اتوبوس ۲۰- ۳۰ متری فاصله بود. فاصله ای که بچه ها به آن میگفتند: «تونل وحشت!» چاره ای نبود برای فرار از لجن خانه ای که ده روز آن را تحمل کرده بودیم، باید از تونل وحشت میگذشتیم تا شاید وضع مان بهتر شود. فرمانده با دستش به گروه اول اشاره کرد که حرکت کنند. نفر اول کمی تعلل کرد. یک قدم برداشت و ایستاد. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. فرمانده داد زد: یالا قنادر (لنگه کفش)!... یالا
از همان راه، دست روی سرش گذاشت و دوید. بقیه هم دنبالش. بارانی از شلاق و باتوم روی سرشان فرود میآمد. از چهره ها و نیشخند سربازها معلوم بود که
حسابی پرانرژی هستند و تا میتوانند دق دلیشان را سر ما خالی میکنند. صدای آخ و واخشان که بلند شد تنم لرزید. وقتی بچه ها میدویدند سربازها پایشان را جلو می آوردند و گیر میدادند به پای آنها، بعضیها وسط تونل می افتادند و دوبرابر کتک میخوردند.
اگر سرم ضربه میخورد و گیج می رفت معلوم نبود بتوانم جان سالم از مهلکه در .ببرم. وقتی نوبت من شد پوتینهای بدون بند و زوار در رفته ام را از پایم درآوردم تا مانع تند دویدنم نشوند. هر دو دستم را کاسه کردم روی سرم. خم شدم و دولا دویدم اولین ضربه به مهرههای پشتم خورد و صدا داد. حواسم به پای عراقیها بود که زمین نخورم. از روی آنها پریدم و با تمام انرژی جلو دویدم.
از کنار هرکدام رد میشدیم یک باتوم میخوردیم. لامصب ها با تمام توانشان می زدند و اجازه نمیدادند کسی از دستشان قسر در برود. نزدیک به چهل ضربه خوردم و از مهلکه خلاص شدم. استخوانهای کمر و گردنم چنان تیر میکشیدند که انگار میخواستند از هم جدا شوند.
سرباز دیگری کنار اتوبوس ایستاده بود و اگر کمی دیر سوار میشدیم چند ضربه دیگر از او میخوردیم. لاغر و کم سن سال بود، قبل از هر ضربه، کابلش را می بوسید و میگفت: «انتم قتلتم!»
عکس پسر جوانی را توی دستش گرفته بود و مدام همان کلمات را تکرار میکرد. مثلا با آن ضربه های محکم و بی هوا داشت قاتلین برادرش را قصاص می کرد.
پاهایم آن قدر ضربه خورده بود که میلرزید و یاری نمیکرد. از پله اتوبوس بالا رفتم. دستانم را به میلهاش قلاب کردم و خودم را بالا کشیدم. صدای ناله بعضی از بچه ها اتوبوس را پر کرده بود. دست روی زخم ها و کبودی بدنشان میکشیدند و گریه میکردند. شدت دردشان به قدری زیاد بود که دیگر ضرب المثل «مرد" که گریه نمیکند. . برایشان معنی نداشت.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پشت_تپههای_ماهور
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۲۱
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
صندلی های ردیف جلو پر شده بود. کشان کشان خودم را به وسط اتوبوس رساندم و روی یکی از صندلیهای درب و داغانش ولو شدم. چنان دردی توی تنم پیچید که انگار مار نیشم زد و بلافاصله از جا جهیدم. نمی توانستم راحت روی باستم بنشینم. چاره ای نبود، باید مینشستم و درد را تحمل میکردم.
پاچه ی شلوارم را بالا زدم و نگاه کردم، جای باتومها خط انداخته و کبود شده بود. دست که رویشان میگذاشتم دادم به هوا میرفت.
همین که اتوبوسها حرکت کردند ماشینهای آتش نشانی رفتند داخل سلول تا تمیزش کنند. از پنجره پوتینهایی را میدیدم که از اتوبوسهای جلویی به بیرون پرت میشدند.
صندلی ها پر شدند و بقیه نشستند کف اتوبوسی که دل و روده آهنی اش ریخته بود بیرون و به دست و پای زخمی بچه ها فرو می رفت. مانده بودم اتوبوس به این قراضه ای چه طور حرکت میکند.
صدای آه و ناله ها رفته رفته بیشتر میشد. خیلیها حضرت زینب (س) را صدا میزدند و برایش روضه میخواندند. زخم تنشان بهانه بود تا از درد دلتنگی و غریبی بنالند و اشک بریزند. همان لحظه یکی از آخر اتوبوس با صدای بلند گفت: «برادرهای عزیز گریه ما باعث خوش حالی دشمنه برای این که تحمل این دردها برامون راحت تر بشه برای سلامتی خودتون و پیروزی رزمنده ها یک صلوات محمدی پسند بفرستید.»
همه فارغ از دردی که میکشیدند با صدای بلند صلوات فرستادند. چند صلوات دیگر پشت سرهم فرستادیم و ساکت شدیم. دیگر کسی به خاطر دردهایش ناله نکرد.
سربازهایی که جلوی در ورودی اتوبوس اسلحه به دست نگهبان ایستاده بودند طوری نگاهمان میکردند که معلوم بود از حرکت ناگهانی ما حسابی تعجب کرده اند. نه به آن آه و ناله جگرسوز و نه به این صلوات بلند و سکوتبعدش.
اتوبوسها پشت سرهم توی جاده ای میرفتند و کنترلها بیش تر از دفعات پیش بود. چندتا هلیکوپتر بالای سرمان حرکت میکردند که صدایشان دور و نزدیک میشد. چند جیپ نظامی که گاهی سبقت میگرفتند و گاهی پشت سرمان می آمدند.
توی مسیر از چند شهرستان و روستای کوچک عبور کردیم. اسم شهرها خاطرم نیست، فقط می دانم وارد شهرهای بزرگ نشدیم. ساختمانهای شهر بغداد را هم از دور دیدیم. نخلهای بلند و سرسبزی دوره اش کرده بودند. قبل از وارد شدن به شهرها سربازهایی که روی جیپ ها نشسته بودند با غرور تمام تیر هوایی میزدند و خوش حالی میکردند. به خودشان می بالیدند که غنیمت جنگی میبرند. آن هم غنیمتهایی که به باور مردم، قاتل فرزندان شان بودند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
💢برای دفاع از انقلاب سر از پا نمی شناخت, از مال و جان خود برای انقلاب می گذاشت. یک روز معترض شدم. گفتم:یکم هم برای خانواده ات وقت بذار.
گفت با این همه منافق و ضد انقلاب مگه چند نفر داریم که بتواند انها را شناسایی و پیدا کند.
می گفت من بابت سه هزارتومن حقوقی که از سپاه می گیرم باید از مردمی که مثل صدر اسلام از دارایی خودشان برای انقلاب خرج می کنند خجالت بکشم.
همین کارها و بینشش بود که باعث شد منافقین این جوان ۲۵ ساله, را با هجده گلوله به شهادت برسانند.
راوی سردار جعفر اسدی
🌷🌱🌷
#شهید مهدی فیروزی
#شهدای_فارس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
سالروز عروج ملکوتی
شهید عیسی حسن نتاج
نام پدر: محمد تقی
نام مادر: فاطمه خانم جان پورعزیزی
تاریخ تولد : 1339/6/25
تاریخ شهادت: 1359/7/4
محل تولد:عزیزک
محل شهادت : قصر شیرین
❤️جاویدالاثر❤️
🌺شهید عیسی حسن نتایج درسال 1339دریک خانواده مُتدیّن چشم به جهان گشود و دوران کودکی را با سختی و مَشقّت سپری نمودوعمرگرانبهای خویش را صرف کمک به پدر ومادرخود درمزرعه و خانه نمودایشان جوانی بسیارمودب و احکام اسلامی را کاملاً رعایت مینمود و دارای کمالات روحی و معنوی بودباتوجه به اینکه برادربزرگش مرحوم شمسعلی دریک حادثه ناگهانی دیده از جهان فروبست همیشه مددکار و غمخوار والدین خویش بود.شهیدبه اتفاق تعداد زیادی از هم محلیهای خود درتاریخ 15/6/58 به خدمت مقدس سربازی اعزام شد لباس پرافتخارسربازی را درپادگان آموزشی نوُ دِه به تن کرد و مدت 2ماه آموزشی را در همین پادگان سپری نمود و آنگاه جهت مرزبانی و دفاع از اسلام به منطقه قصرشیرین اعزام شدیکروز از حمله دشمنان بعثی عراقی به میهن اسلامی نگذشته بودکه قصرشیرین عزیزبه محاصره درآمدبه گفته شاهدین ایشان مورد تیرمستقیم قرارگرفته و به درجه رفیع شهادت نائل آمد .
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 7⃣5⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام ون در حیاط منتظر ما بود، با صف از اتاق بیرون آمدیم.
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 8⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
باورمان نمی شد که مقابل حرم ایستاده ایم. با صدای مأموران به خود آمدیم:
- یا الله نزلوا (یالا پیاده بشید)
بغض کرده و مات و مبهوت، بدون اینکه حرفی بزنیم، چشم به حرم امامان کاظمین علیها سلام دوخته بودیم. انگار قدرت سخن گفتن از ما سلب شده بود. یک به یک پیاده شدیم و خیلی زود اشک از صورت زرد و تکیده مان سرازیر شد.
باورمان نمی شد قدم به وادی عشق گذاشته ایم و روبه روی حرم عزیزانی هستیم که دیدنشان منتهای آرزوی همه رزمندگان و شهدا بود. می ترسیدیم از خواب بیدار شویم و بفهمیم همه چیز فقط یک رؤیا بوده است؛ اما نه، بیدار بودیم. به ترتیب و بی صدا پیاده شدیم.
بی صدا گریه می کردیم. به سمت صحن رفتیم. بعد از سالها در ناباوری خود را در حرم امامان معصوم علیهم السلام میدیدیم. شانه هایمان از گریه می لرزید! روحی فداک یا باب الحوائج! یا باب الحوائج. به گنبد و بارگاه نگاه می کردیم و به نرمی باران اشک میریختیم، گردن ها را کج و دستمان را سایبان چشم ها کرده بودیم. مات و مبهوت به گنبد طلایی و گلدسته ها که در نور آفتاب می درخشید، نگاه می کردیم و می گریستیم. آب بینی و اشکهای فروریخته مان را با پشت آستین پاک می کردیم.
یک چیز خیلی عجیبی بود: نظامیان بسیاری، صحن و سرای امامان مظلوم را قرق کرده بودند و در گوشه و کنار مأموران باتوم به دست ایستاده بودند. انگار همه چیز با برنامه قبلی شکل گرفته بود. کنار ورودی صحن چند نظامی برای تفتیش ایستاده بودند. با اشاره آنها جلو رفتیم. پس از بازرسی بدنی همه وارد صحن شدیم. چهره ها غم زده بود. قدم به جایی گذاشته بودیم که محل نزول ملائک و ارواح پیامبران و معصومان است؛ جایی که رزمندگان و دوستان شهیدمان در جبهه تنها آرزویشان، این اماکن مقدسه بود.
انبوه خبرنگاران و عکاسان و فیلم برداران آماده در گوشه و کنار متعجبمان کرده بود. معلوم شد همه چیز برنامه ریزی شده و مهیا بوده است.
چک چک دکمه دوربین عکاس ها و خبرنگارانی که با میکروفون ورود نوجوانان اسير را گزارش می دادند، همه را غافلگیر کرده بود.
به محض ورود به حرم و دیدن ضریح امامان معصوم علیهم السلام، بغضها ترکید و صدای گریه همه جا را فراگرفت. با عجله دویدیم و به سرعت خود را به ضریح رساندیم.
صدای ضجه مان آن قدر سوزناک بود که انگار از درد ضربات و کتک مأمورها به خود می پیچیدیم. ناله و شکایت و استغاثه از هر گوشه شنیده می شد. هرکدام درد دلی داشتیم و چیزی به امام می گفتیم:
- آقا! باورم نمی شود اینجا هستم! آقا خیلی دوستتان دارم. آقا خیلی از بچه ها....
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 9⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
صدای ضجه مان آن قدر سوزناک بود که انگار از درد ضربات و کتک مأمورها به خود می پیچیدیم. ناله و شکایت و استغاثه از هر گوشه شنیده می شد. هرکدام درد دلی داشتیم و چیزی به امام می گفتیم:
- آقا! باورم نمی شود اینجا هستم😭! آقا خیلی دوستتان دارم. آقا خیلی از بچه ها آرزویشان دیدن اینجاست. آقا تو را به جان مادرت حضرت فاطمه معصومه به امام و رزمندگان کمک کن پیروز شوند. آقا مادرم خیلی دعا می کرد راه کربلا باز شود تا به زیارت شما و جد غريبتان حسین علیه السلام برود؛😭 تو کاری کن که مادر پیرم بیاید کربلا. آقا کمک کن زودتر آزاد شويم.😭 آقا به جان دخترت بی بی معصومه به امام و رزمنده هایمان کمک کن، آقا دلم پر از حرف است، کدامش را بگویم!
صدای استغاثه و التماس تمامی نداشت. کنار ضریح نشستیم و با پنجه هایمان حلقه هایش را محکم چسبیدیم و مثل بچه های مادر مرده های های گریه می کردیم . دلمان پر بود و می خواستیم با گریه عقده دلمان را خالی کنیم. التماس می کردیم و یکریز می گفتیم:
- دخیلک یا مولاى! لا تتركني، دخیلک و دخيل عمک ابوفاضل لا تيهنى أو تعوفنی! یا مولاى! انه تعبان، گلبي تعبان، روحی تعبانه، بحق اچفوف، ابوفاضل اكشف عنى هذه الورطه. دخیلک! دخیلک!
(.. خواهش می کنم آقا ترکم مکن!... تنهایم نگذار! ای آقا! من خسته ام، قلبم خسته است، روحم خسته است بحق دستهای بریده عمویت ابالفضل ، من را از این گرفتاری نجات بده!)
قیامتی از اشک و ماتم به پا شده بود. اندک زائرانی که در حرم بودند، با دیدنمان که همه یک شکل لباس پوشیده و می گریستیم و مأموران کلاه قرمز باتوم به دست احاطه مان کرده بودند، حدس زدند که از اسرای جنگ هستیم. آن ها هم متأثر شدند و همراه ما گریه می کردند.
جو منقلب شده بود. مأموران ترسیدند کنترل اوضاع از دستشان خارج شود؛ چون مردم در گوشی باهم حرف می زدند و ما را به هم نشان می دادند. خیلی زود از مقامات بالا دستور رسید که زودتر حرکت کنید.
چنان به ضریح چسبیده بودیم و زار می زدیم که بعضی را با ضربات باتوم جدا کردند.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 0⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
...چنان به ضریح چسبیده بودیم و زار می زدیم که بعضی را با ضربات باتوم جدا کردند
فریاد میکشیدیم و نمی خواستیم جدا شویم؛ اما مأموران به زور ما را از ضریح جدا و سوار بر ماشین کردند. همچنان گریان به پشت سر نگاه می کردیم و دست تمنا به سوی حرم دراز کرده بودیم. کمی بعد ماشین حرکت کرد.
كم کم بغضها آرام گرفت و سکوت در میانمان حاکم شد. گاهی صدای یکی به ناله بلند می شد، اما نهایتا همه سکوت کرده بودیم. کم کم خواب، چشم های خسته ام را گرفت
ماشین از کاظمین دور شد و همان مسیر آمدن را برگشت. نمی دانستیم ما را به کجا می برند. گرمای درون ماشین بیحال، گیج و منگمان کرده بود. چندساعتی گذشته بود. عرق به سروصورت همه نشسته بود. با صدای همهمه مردم و بوق ماشین ها چشم ها باز شد.
وارد شهری شده بودیم. نمی دانستیم کجا هستیم. از نوشته ها و تابلوها، خیلی زود متوجه شدیم که به بغداد رسیدیم. ماشین به سمت بالای شهر در حرکت بود. تعجب کردیم.
خیابان های مسیر ما همه یک طرفه بود. چیزی که باعث تعجبمان شد، دیدن اوضاع غیرعادی بود. گوشه و کنار دو طرف خیابان مأموران گارد ویژه با سگهای پلیس ایستاده بودند.
ماشین وسط میدان بزرگ بغداد ایستاد. دستور دادند آزادانه قدم بزنیم تا فیلبردارها قدم زدن به ظاهر آزادانه ما را ضبط کنند. پس از اتمام این نمایش دوباره سوار ماشین شدیم و به حرکت ادامه دادیم.
حوالی خیابان هارون الرشید مقابل پارکی بزرگ و زیبا ایستادیم. باورمان نمیشد ما را به شهر بازی برده بودند. دیدن شهر بازی با آن تجهیزات و انواع وسایل برای بچه ها جذاب بود. کودک درونشان بیدار شده بود و انگار دوست داشتند از بازی های کودکانه لذت ببرند اما به سختی در مقابل اجبار عراقی ها برای سوار شدن و بازی مقاومت می کردند.
ادامه دارد......
پیگیر باشید در
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
6_1152921504645509023.mp3
5.47M
⏯ #زمینه احساسی #شهدا
🍃مژده ی یوسف به کنعان آمده
🍃در کویر تشنه باران آمده
🎤#حاج_میثم_مطیعی
👌فوق_زیبا
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 صبح که میشود
قلبم را از نو
برایِ کنارِ شما تپیدن
کوک میکنم
این یعنی خودِ خود زندگی...
▪︎صبحتان سرشار از محبت
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#هفته_دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂