eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.4هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
628 ویدیو
1 فایل
سلام خوش آمدید فعالیت کانال ۲۴ساعته‌ اهداف کانال: زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدای گرانقدر رصد اخبار لحظه ای منطقه و محور مقاومت رهگیری و شناسایی تحرکات دریایی و هوایی شناور ها و هواگرد های نظامی در منطقه فعال سیاسی تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبـح ... باور عشـق است ؛ در لبخند آسمانی شما ..! کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
💠۲۷ سالشون بود که جنگ شروع شد . ۳ فرزند داشت ... هنوز ۱۸ روز از جنگ نگذشته بود که به درجه شهادت نائل شد... جز اولین شهدای استان فارس و اولین شهید منطقه خفر شد تکنسین تانک در لشکر ۹۲ زرهی اهواز بود که در اثر اصابت گلوله دشمن بدن مطهرش متلاشی شده بود. متاسفانه مجبور به خاکسپاری این شهید در گلزار شهدای اهواز می شوند... خانواده این شهید سالها دور از قبر غریب پدر شهیدشان ، زندگی کرده اند ... نادر شجاعی 🌱🌷🍃🌱🌷🍃 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
سال ۶۲ بود. مےخواست به جبهه برود. دیدم دارد پسر ۴, ساله اش را هم اماده می کند. گفتم این چه ڪاریه, جبهه ڪه جاے بچه ۴ساله نیس! 😳😳 خندید. اما جدے گفت:امام حسین در راه اسلام طفل شیرخوارش را به میدان برد, ما ڪه هنوز براے اسلام و امام ڪارے نڪردیم!😔 همان سفر پدر و دایے پیرش را هم برد. با خنده مےگفت: فقط ڪه نباید بچه هاے ما بچه شهید باشند, بگذارید ما هم بچه شهید باشیم.😁 بابی انت و امی و نفسی و ولدی یاحس❤️ـــین... 🌱🌷🌱🌷🌱 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
💠زره پوش جلو بیمارستان سعدی ایستاده بود. رفتم ببینم چه خبر است, چند سرباز مرا گرفتند و به زور سوار ماشین کردند. خبر به دکتر فقیهی رسید. به سمت ماشین دوید. اسلحه به سمتش گرفتند. سینه اش را چاک داد, لوله اسلحه فرمانده را روی سینه اش گذاشت و گفت اگر شیر اسلام خورده ای بزن! فرمانده خجالت کشید, من را ازاد کرد ! 🌷 ابراهیم یک بلند گو دستی داشت که با ان شعار می داد. یک روز بالای خوابگاه رزیدنت ها ایستاده و مرگ بر شاه می گفت. افسر هر چه فریاد زد, تیرهوایی شلیک کرد حریف ابراهیم نشد.دست اخر گفت:دکتر اصلا هم مرگ بر تو, هم مرگ بر شاه بس کن دیگه! دکتر خنده اش گرفت,اما همچنان فریاد می زد مرگ بر شاه! سیدمحمدابراهیم فقیهی 🌱🌷🍃🌷🌱🌷🍃 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۲۱ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۲۲ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ داخل شهرها سرعت اتوبوس‌ها را کم می‌کردند تا مردم ما را خوب ببینند و امیدوار باشند پیروز ز جنگ هستند. افرادی که مشغول خرید یا رفت و آمد بودند؛ با دیدن اتوبوسها، کنار پیاده روها می ایستادند و نگاهمان می‌کردند. سرم را به شیشه تکیه داده بودم و می دیدم که بیشترشان دارند بی احترامی می‌کنند. سر و دست می جنباندند و آب دهنشان را به طرفمان پرت می‌کردند. کل می‌کشیدند و از شدت خوش حالی هلهله می‌کردند. بعضی ها فقط نگاه می‌کردند و آن وسط یکی دو نفر را هم دیدم که دارند گریه می‌کنند. یکی از آنها خانم مسنی بود که با گوشه های چارقدش، تندتند اشکهایش را پاک می‌کرد. نمی‌دانم یاد عزیز اسیر خودش افتاده بود یا واقعا برای مظلومیت ما گریه می‌کرد. هر چه بود در آن شرایط بهم قوت قلب می‌داد. آن لحظه مدام یاد مظلومیت اسرای کربلا می افتادم. یاد حضرت رقیه و حضرت زینب (س). درست در روزهای محرم قرار داشتیم. وقتی فکر می‌کردم که آنها هم روزی مسیر شام را با پای پیاده طی کرده اند و شماتت و بی حرمتی مردم عراق را دیده اند؛ تحمل درد برایم راحت تر می‌شد. بیشتر مردها دشداشه تن‌شان بود و بعضی خانمها روسری. سرم را پایین انداختم و دیگر نگاه نکردم. از طرفی زخمی و کوفته و تشنه بودم. حالم عادی نبود. حوصله نداشتم صحنه‌هایی را ببینیم که دردم را بیشتر می‌کرد. ترجیح دادم به شهرهای بعدی که رسیدیم چشمانم را ببندم. در عراق کانالهای آب زیادی هست که از رودخانه های دجله و فرات سرچشمه می‌گیرند. در مسیر حرکتمان خیلی از این کانالها را رد کردیم و هر وقت به آنها می‌رسیدیم با دیدن آب جاری بیشتر احساس تشنگی می‌کردیم اما هرچه می‌گفتیم "آب"، سربازها عکس العمل نشان نمی‌دادند. در حاشیه آخرین شهرستانی که رد کرده بودیم، دکه بین راهی بود. وقتی نزدیکش رسیدیم یکی از سربازها به راننده اتوبوس اشاره کرد که نگه دارد. دکه را نشان می‌داد و داد می زد: «جیگار... جیگار» از اتوبوس پایین پرید و رفت سیگار بخرد کمی آن طرف تر از جاده، کانال آبی رد می شد. مرد جوانی مشغول شستن ماشینش بود. بچه ها با دیدن او از پنجره داد زدند: «مای!... مای!... سیدی ! آب ..... مرد جوان متوجه منظورمان شد تشتی که با آن ماشینش را می شست، پر از آب کرد و به طرفمان دوید. ماشین داشت آهسته حرکت می‌کرد و سرباز همچنان کنار باجه ایستاده بود. دستمان را به طرفش دراز کردیم. خواست تشت را از پنجره بدهد که سرباز عراقی آمد بالای سرمان و تهدید کرد که شیشه ها را بکشیم. مرد جوان که حس همدردی اش حسابی گل کرده بود. دوید و آمد سمت در ورودی اتوبوس که باز بود. پایش را روی پله گذاشت و تشت را داد دست یکی از بچه‌هایی که صندلی اول نشسته بود. سرباز عقب اتوبوس بود و از همان جا با عصبانیت چندتا دری وری بار مرد جوان کرد. آب دست به دست شد و نصفش ریخت کف اتوبوس، بقیه اش را همان چند نفر اول سر کشیدند و ظرف مرد را از پنجره به طرفش پرت کردند. با سر و دستشان از او تشکر کردند و مرد جوان هم برایشان دست تکان داد. سرباز دوم در حالی که به سیگارش پک میزد سوار شد و اتوبوس سرعت گرفت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۲۳ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل چهارم روی تابلوی ورودی کنار جاده نوشته بود "تکریت". شهر تکریت را دور زدیم و وارد اردوگاه نظامی بزرگی شدیم. شنیده بودم که تکریت بزرگ ترین پادگان نظامی خاورمیانه را دارد اما تصور نمی‌کردم که آن قدر بزرگ و درندشت باشد. کنار در ورودی اش تانک چهارلول و ضدهوایی گذاشته بودند. بیشتر قسمتهایش جدول بندی شده بود. کنار ساختمانهای بتونی شکل، سیم خاردارهای چند لایه بود و چند سرباز مسلح نگهبانی می دادند. جاهای خالی پادگان فضای سبز و تپه ماهور بود. جا به جا تانک و خودروهای نظامی داخل محوطه دیده می‌شدند. اتوبوسها نزدیک به یک ساعت در محوطه داخلی پادگان چرخیدند. اردوگاه دوازده و پانزده تکریت را هم رد کردیم و رسیدیم به منطقه بسیار وسیعی که چند ردیف ساختمان قدیمی کنار هم چیده شده بود. هر ساختمانی سه تا سلول داشت و ساختمان بعدی به فاصله یک محوطه بزرگ روبرویش قرار داشت. در مجموع، چهار ساختمان بتونی بزرگ بودند که به نظر خیلی مقاوم و مستحکم می آمدند. دوباره با فحش و کتک هل‌مان دادند پایین و سربازهایی یغور و دیلاقی که آنجا منتظر بودند افتادند به جانمان. به اندازه کافی زخم و زیلی شده بودیم. هنوز جای ضربه‌های قبلی درد داشت و می‌سوخت. دست روی صورتم گذاشتم و پشت سر مددی جلو دویدم. قنداق تفنگ درست لای دو کتفم خورد و چنان تیر کشید که انگار چاقویی در آن فرو بردند. همه را به خط کردند و آمار گرفتند. هر صد و پنجاه نفر را در یکی از سلول‌ها جا می دادند. در ورودی سلولها، چند لایه و آهنی بود. گروه ما را در سلول سوم ساختمان اول جا دادند. آن جا خیلی کوچک تر از سوله انباری شکل پادگان بعقوبه بود. شکل یک اتاق بزرگ بود که حدودا ۱٣٦ متر می‌شد و پنج تا پنجره داشت. پنجره هایش یک متری از زمین فاصله داشتند و با میلگرد شبکه بندی شده بودند. پشت پنجره سرباز لاغری نگهبانی می داد که قبل از ورود ما آنجا بود. با آن تعداد زیاد و فضای کم دیگر نمی‌شد به راحتی نشست و پاها را دراز کرد. ساعت اول کیپ تا کیپ هم بودیم. بلند می‌شدیم و می نشستیم. بلاتکلیف بودیم. همه سعی می‌کردند پیش دوستانشان بنشینند. کم کم هرکسی جای خودش را پیدا کرد. بعد از ده روز یک جای تمیز گیرمان آمده بود. اولین فکری که به ذهنم رسید، این بود که نماز ظهر و عصرم را بخوانم. تیمم کردم و به نماز ایستادم. هم زمان با من خیلی های دیگر برای نماز قامت بستند. دلم تنگ بود و با ادای کلمات بی اختیار اشک می‌ریختم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۲۴ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل چهارم خستگی راه پنج شش ساعته و گرسنگی و تشنگی چند روزه رمقی برایم باقی نگذاشته بود. دلم میخواست دراز بکشم و استراحت کنم. اما دور تا‌ دورم پر بود از بچه‌هایی که خسته گی از چهره شان می‌بارید. خیلی ها داشتند زخم و کبودیشان را به هم دیگر نشان می‌دادند. با دیدن زخم‌های آنها دردهای خودم بیشتر می‌شد. حالا من شانس آورده بودم زخم عمیق و شکستگی نداشتم اما پاهایم کوفته و سنگین بود. به اندازه دراز کردن پاهایم جا باز کردم و به پشت یکی از بچه ها تکیه دادم. نمی‌دانم چند ساعت به آن حالت خوابیده بودم. وقتی چشم هایم را باز کردم دیدم بعضی ها تک و توک دراز کشیده و در خودشان مچاله شده اند. بقیه به حالت نشسته پشت به پشت هم تکیه داده و به همان حالت روی زمین سیمانی خوابشان برده بود. چند نفری هم ایستاده و به دیوار تکیه داده بودند تا برای بقیه جا باز شود. به همان حالت ایستاده چشمشان بسته می‌شد و سرشان روی شانه می افتاد. شب سختی بود. از یک طرف درد ضربه‌هایی که ورم کرده بود و از طرف دیگر گرمای سلول و تنگی جا اجازه نمی‌داد کسی با خیال راحت بخوابد. هر چه قدر از این دنده به آن دنده شدم دیگر خوابم نبرد که نبرد. نزدیک ظهر درهای سلول باز شد. چند عراقی سیاه سوخته، باتوم به دست جلوی در بودند. بینی‌هایشان را گرفته بودند که مبادا بوی عرق اذیت شان کند. بچه های نزدیک در خودشان را عقب کشیدند. فکر کردیم دوباره میخواهند کتک مان بزنند. یکی‌شان که پوتین‌های قرمز پوشیده بود و قیافه ای اخمو و خشن داشت؛ به بیرون اشاره کرد و گفت: «انحی... یالا انحی... نفری یکی دو باتوم خوردیم و دویدیم بیرون. چله تابستان بود و خورشید با تمام قدرتش می تابید. زمین به قدری داغ شده بود که وقتی پاهای بدون پوتین‌مان را روی زمین می‌گذاشتیم کفشان می‌سوخت و بالا و پایین می‌پریدیم. به فاصله کمی از سلول ما و سلول شماره دو توالت ها قرار داشتند. با بلوک یک چیزی سرهم کرده بودند که نیم متری از پایین باز بود و سقف هم نداشت. دست شویی سلول یک جداگانه بود. کنار توالتها به خط شدیم. پنج نفر پنج نفر می‌فرستادند داخل. کسانی که عجله داشتند التماس می‌کردند تا بی نوبت بروند. خدا می‌داند که با آن وضعیت چه طور یک روز تمام دوام آورده بودند. بعضی ها که کم طاقت بودند همان ساعات اول گوشه‌های سلول را کثیف کردند. بشکه بزرگی را پر از آب کرده بودند هرکس میخواست برود داخل، آفتابه را توی بشکه فرو میبرد و پرش می‌کرد. اجازه نمی‌دادند شیرش باز شود. برای شان مهم نبود که آفتابه‌ها به زمین خیس دست شویی خورده و نجس شده اند. با خودم فکر کردم اگر آب تمیز بود؛ می‌توانستم توی دستشویی چند قلب از آن بخورم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 پیرمردان با روحیه! جبهه به شما نیاز داشت حضورتان قوت قلب بود برایِ جوان‌ها...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ (عموحسن) کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصرار پیرمرد بسیجی برای رفتن به خط مقدم جبهه دوران جنگ تحمیلی 🇮🇷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
عکسی که می‌بینید در جبهه‌‌ی خوزستان گرفته شده است و احتمالا مربوط به سال‌های اول دفاع مقدس است. پیرمردی بسیجی ، با یک قبضه سلاح ژ-3 ، خسته و خاک‌آلود، روی زمین نشسته است. پیرمرد، کوله‌ای به همراه دارد که چندین عدد خمپاره‌ی شصت میلیمتری در آن قرار دارد. نکته‌ی قابل توجه، یک عدد پرتقال است که پیرمرد آن را روی پره‌ی خمپاره های مرگبار گذاشته است. ظاهرا هنگام استراحت نیروها، بین آن‌ها پرتقال توزیع شده است و پیرمرد قبل از آنکه فرصت خوردن آن را پیدا کند، به دامِ عکاس افتاده است. این پیرمرد بسیجی، اگر در طول جنگ شهید نشده باشد، امروز به احتمال زیاد، دیگر در قید حیات نیست. شادی روح او و همه همرزمان بسیجی‌اش "صلوات" کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🚩 پرچم دار ڪوچک ... وَ اِعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّه جَمِیعاً وَلاَ تَفَرَّقُوا همگی به ریسمان الهی چنگ زنید و پراکنده نشوید ( آل‌عمران ۱۰۳) کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
چه ابهتی چه صلابتی ؛ بویِ مردانگی و غیرتش هنوز هم از عکسش به مشام می‌رسد..! کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd