#قصهدلبری
#قسمتشصدم
عجیب بود برایم.یکی دوبار تا رسیدیم آی سی یو،مسئول بخش گفت:《به تو الهام میشه؟همین الان بچه رو احیا کردیم!》ناگهان یکی از پرستارها گفت:《این بچه آرومه و درست قبل از رسیدن شما گریهش شروع میشه!》می گفت:《انگار بو میکشه که اومدین!》
می خواست کارش را ول کند.روز به روز شکسته تر میشد. رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانۀ پدرم را سیاهی زد و شب وفات حضرت ام البنین(ع)مجلس گرفت.مهمان ها که رفتند،خودش دوباره نشست به روضه خواندن:روضۀ حضرت علی اصغر(ع)،روضۀ حضرت رباب(ع).
خیلی صدقه می دادیم و قربانی کردیم.همۀ طلاها و سکه هایی را که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند،یکجا دادیم برای عتبات.میگفتند:《نذر کنین اگه خوب شد،بعد بدین!》قبول نکردیم.محمدحسین گذاشت کف دستشان که《معامله که نیست!》
در ساعات مشخصی به من می گفتند بروم و بچه را شیر بدهم.وقتی میرفتم،قطره ای شیر نداشتم. تا کمی شیر می آمد،زنگ می زدم که《الان بیام بهش شیر بدم؟》می گفتند:《الان نه.اگه میخوای بده به بچه های دیگه!》
محمدحسین اجازه نمی داد،خوشش نمی آمد از این کار.
دو دفعه رفت آن دنیا و احیا شد،برگشت.مرخصش که کردند،همه خوشحال شدیم که حالش رو به بهبودی رفته است.پدرم که تا آن روز راضی نشده بود بیاید دیدنش،درخانه تا نگاهش به او افتاد،یک دل نه صد دلی عاشقش شد🙂❤️.مثل پروانه دورش میچرخید و قربان صدقه اش میرفت.اما این شادی و شعف چندساعتی بیشتر دوام نیاورد...
#ادامهدارد...