#قصهدلبری
#قسمتنوزدهم
از بس به نقطه ای خیره مانده بودم،گردنم گرفته بود و صاف نمی شد🤦♀
التماس می کردم:《شما بفرمایین من بعد از شما میام!😬》ول کن نبود، مرغش یک پا داشت😩
حرصم درآمده بود که چرا این قدر یک دندگی می کند.خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمیشوم.
دیدم بیرون برو نیست، دل به دریا زدم وگفتم:《پام خواب رفته!》از سرِ لغزپرانی گفت:《فکر می کردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره》😅
دلش روشن بود که این ازدواج سر می گیرد. نزدیک در گفت:《رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین(ع) گفتم:برام پدری کنید،فکرکنید منم علی اکبرتون!هرکاری قراربود برای ازدواج پسرتون انجام بدید،برای من انجام بدید!》
.
دلم را برد. به همین سادگی. پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده ام🤭
نه پولی،نه کاری،نه مدرکی،هیچ. تازه باید بعد از ازدواج می رفتم تهران. پدرم با این موضوع کنار نمی آمد. برای من هم دوری از خاتواده ام خیلی سخت بود.زیاد می پرسید:《تو همهٔ اینارو میدونی و قبول می کنی؟!》
پروژه تحقیق پدرم کلید خورد.بهش زنگ زد :《سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم!》
#ادامهدارد...