#قصهدلبری
#قسمتچهلوهشتم
محفل روضه ای بود در گوشه ای از حرم،بین صحن گوهرشاد و جمهوری.
بهگمانم داخل بن بست شیخ بهایی،معروف بود به (اتاقاشڪ). آن اتاق شاید به زور با دو سه قالی سه در چهار فرش شده بود.غلغله میشد.نمیدانم چطور این همه آدم آن داخل جا میشدند.🤔
فقط آقایان را راه می دادند و میگفت روضهٔ خواص است.عده ای محدود،آن هم بچه هیئتی ها خبر داشتند که ظهر ها اینجا روضه برپاست😁.اگر میخواستند به روضه برسند،باید نماز شکستهٔ ظهر و عصرشان را با نماز ظهر حرم میخواندند،این طوری شاید جا میشدند.از وقتی در باز می شد تا حاج محمود،خادم آنجا ،در را میبست،شاید سه چهار دقیقه بیشتر طول نمیکشید.خیلی ها پشت در میماندند،کیپِ کیپ میشد و بندهٔ خدا به زور در را میبست😬😅
چند دفعه کمی دورتر،اشتیاق این جماعت را نظاره میکردم که جطور دوان دوان خودشان را می رساندند.بهش گفتم:《چرا فقط مردا رو راه میدن؟منم میخوام بیام!🙁》
ظاهراً با حاج محمود سر وسری داشت.رفت و با او صحبت کرد.نمیدانم جطور راضی اش کرده بود می گفتند تا آن موقع پای هیچ زنی به آنجا باز نشده.🤭
قرار شد زودتر از آقایان تا کسی متوجه نسده بروم داخل.فرداظهر طبق قرار رفتیم و وارد شدیم.اتاق روح داشت،میخواستی همان وسط بنشینی و زار زار گریه کنی.🥺برای چه،نمیدانم!معنویت موج میزد.میگفتند چندین سال،ظهرتاظهر در چوبی این اتاق باز میشود،تعدادی میآیند روضه میخوانند و اشکی میریزند و میروند.در قفل می شد تا فردا ....
#ادامهدارد...