eitaa logo
مستضعفین تی‌وی
7.6هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
28 فایل
🌐 وبسایت http://www.Mostazafin.TV ✅ تلگرام t.me/Mostazafin_TV ✅ اینستاگرام instagram.com/Mostazafin_TV 📺 آپارات aparat.com/Mostazafin_TV 📲 ارتباط با مدیر کانال: 🆔 @VoiceOfMostazafin
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ ما را نجات داد... همه‌ی ما را نجات داد... ◀️ مركز خرید «باوارث» در مكه، جای شلوغی است و حاجیهای ایرانی بیشتر سوغاتیهایشان را از همینجا میخرند. بالاخره سفر حج است و نمیشود آدم دست خالی برگردد. 🔹 توی یك پارچهفروشی، مرد پاكستانی میان‌سالی، با سرعت، پارچههای خوب و بد را به بهای بیشتر از قیمت رایج بازار، به ضرب و زور فارسی دست و پا شكسته‌ای كه می‌داند، به ایرانیها میفروشد. 🔸 فروشنده پاكستانی موهایش را حنا گذاشته و جو گندمی سفید و سیاه را یك دست حنایی و قرمز كرده است. دور و بر ما میچرخد و سعی میكند چیزی هم به ما بفروشد. اما ما تمام بازارهای مكه و مدینه را گشتهایم و قیمت هر جنسی، حتی این پارچههای خوب و بد را میدانیم. 🔹 دو مرد سیاهپوست، داخل مغازه میآیند و پارچههای الوان ارزانقیمتی را برانداز میكنند و از هر رنگش سی - چهل متر سفارش میدهند. قد و قامت بلندی دارند و هیكل بزرگی، شبیه «جان كافی» بازیگر فیلم دالان سبز «فرانك دارابونت» كه بارها از تلویزیون ما هم پخش شده. دلم میخواهد با دو مرد سیاهپوست حرف بزنم، اما بهانه پیدا نمیكنم. 🔸 دو روز قبل، شب میلاد امیرالمومنین(ع)، یك كیفِ دوشی كوچك را از شكلات پر كردیم و بردیم مسجدالحرام. جلو در كه كیف را دیدند، به شرطههای نفری یك مشت شكلات دادیم و همین طور كه «اهلاً و سهلاً» حواله میكردند، شكلاتها را توی جیبهایشان ریختند. 🔹 داخل مسجد، به هزار زائر خانه خدا شكلات تعارف كردیم و توضیح دادیم كه امشب، شب میلاد علیبنابیطالب(ع) است، داماد رسول خدا. بعضی، حتی پرسیدند از كجا آمدهاید و وقتی نام ایران را میشنیدند، لبخند دوبارهای میزدند كه «رحم الله ». 🔸 شب بعد كارمان را تكرار كردیم. كیفی پر از شكلات و ... این بار جلو در مسجدالحرام گفتند نمی‌توانید شكلاتها را داخل ببرید؛ ممنوع. همه درها را امتحان كردیم، واقعاً ممنوع شده بود و شرطهای كه دو مشت از همان شكلاتها دادم تا راه‌مان بدهد، شكلاتهایمان را گرفت و كیف خالی را پس داد و گفت مأمور است و معذور... . 🔹 دو مرد سیاهپوست كه حالا فهمیدهایم از اتیوپی آمدهاند، با هم صحبت میكنند و قرار میگذارند خودشان به تعداد خانواده و فامیل و دوست و آشنا، پارچهها را قسمت كنند و خرید سوغات مكه را همینجا تمام كنند. 🔸 توی جیبهایم چند شكلات مانده كه به دو مرد اهل اتیوپی و فروشنده پاكستانی و دو - سه مشتری ایرانی تعارف میكنم. بهانه صحبت با زایران سیاهپوست مكه فراهم شده. احوال هم را میپرسیم و از كشورهایمان، از اتیوپی، آدیسآبابا و من، از ایران «مدینه طهران». 🔹 مرد سیاهپوست با من دست میدهد و بغلم میكند. میرسم تا وسط سینه مرد سیاهپوست. میگوید ایرانیها خوباند؛ مردم خوب. و به زحمت توضیح میدهد كه شما اسلام را زنده كردید. كمی بعد حتی نام سلمان فارسی را به زبان می آورد... 🔸 دوستش میپرسد میروید؟ حرم میروید؟ «امامالخمینی»؟ میگویم بله، گاهی. قواره مرد بیشتر از دو متر است، با اندامی درشت و صورتی سیاه و به شدت مردانه و چشمهایی كه از دیدن یك نفر از اهالی شهری كه «خمینی» در آن زیسته، برق میزنند. 🔸 گوشه مغازه روی زمین مینشینیم و حرف میزنیم. به عربی دست و پا شكسته ما و انگلیسی اندكی كه آنها میدانند. با چه دقت و وسواسی حواسشان به اتفاقهای داخل ایران است. مرد میگوید امید ما به شماست. به شما ایرانیها كه زندگی و مبارزه را یادتان داده. مكث می كند و سرش را پایین میاندازد. فکر نمی‌کنم بغض كرده باشد، اما كرده است. 🔹 دستهایم را میگیرد و صاف نگاه میكند توی چشمهایم. دستهایم، كف دستهای بزرگ مرد گم شدهاند. چشمهایش پر از اشكی است كه پلك میزند و میریزد توی صورتش. میگوید خمینی... خمینی مرد بزرگی بود. همه ما را نجات داد. میخواهم بگویم بله درست میگویی كه ادامه میدهد خیلی دوستش داشتیم. وقتی از دنیا رفت، گریه كردم و سرش را میگذارد روی شانه جوانی كه از ایران آمده است، جایی که سالها در آن زندگی میکرد. 🎬 @Mostazafin_TV