eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
30.8هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
224 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگزکسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله:4 آبان ✨پایان:13 آذر @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌺زندگینامه شهید بزرگوار نادر کیاستی 🌹شهید بزرگوار نادر کیاستی مشهور به پاکدل در ۱۸ اردیبهشت ۱۳۲۳ در روستای نجفیه از توابع تویسرکان دیده به جهان گشود . پدرش عشقعلی و مادرش گل طلا نام داشت. همراه با تحصیل، در کنار پدر در کار کشاورزی و مزرعه داری مشغول شد. در ۱۷ سالگی با خانم گلستان قره قانی ازدواج کرد. مدتی به کشاورزی ادامه داد و سپس برای یافتن کار مناسب تر به تهران آمد و در اردیبهشت ۱۳۶۰ در شهرداری مشغول به کار شد. 《💫شهید کیاستی انسانی خوش اخلاق، خوش برخورد بود بستگانش میگویند که او در حد توان به فقیران کمک می کرد.》 شهید کیاستی انسانی خوش اخلاق خوش برخورد و متدین و مردم دار بود اغلب اوقات در هیئت های مذهبی شرکت داشت و در هیئت سینه زنی میاندار بود. بستگانش میگویند که او در حد توان به فقیران کمک می کرد در دوران پیروزی انقلاب اسلامی نیز در مبارزات مردمی فعال بود. ایشان به ورزش وزنه برداری و باستانی علاقه فراوانی داشت. شهید کیاستی پس از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در آبان ۱۳۶۱ عازم جبهه های نبرد شد و در لشکر محمد رسول الله(ص)، گردان کمیل به خدمت پرداخت و سرانجام در ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی در جنوب فکه در اثر اصابت آرپی جی به کمرش به شهادت رسید. همسرشان می گوید که پای شهید نادر از بدنش کاملاً جدا شده بود. 🥀 مزار شهید عزیز نادر کیاستی در گلزار شهدای روستای نجفیه واقع است. روحشان شاد یادشان گرامی🌹 👉🌷@motevasselin_be_shohada 💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🕊آخرین خداحافظی ...‌ 《خاطرات متاثرکننده ی "فرزند شهیدِ گرانقدر نادر کیاستی" در روزهای پایانی دیدارشان》 [❣🕊☀️] ✍چند روزی به مرخصی آمده بود شاید مرخصی قبل از عملیات بود عملیات والفجر مقدماتی در جنوب فکه. 🌹ما هم ۵ بچه خردسال با مادری صبور در روستای نجفیه ساکن ،هوا هم سرد از خاطرات جبهه با چه شور و شعفی تعریف میکرد. 🥀مادرم میگفت :خوب حالا که آمدی دیگه نرو آخه تو ۵ تا بچه کوچک داری منم یه زن تنها! برادرانت هم که جبهه هستن اگر تو بروی و شهید شوی من چکار کنم؟ ❣ می گفت خدای بچه ها بزرگ است اگر خواستی بعد من برو ازدواج کن، اگر برادرانم به جبهه رفتن برای خودشان رفتن من هم دوست دارم خون کثیفم برای وطنم ریخته شود.🌷😭 این گونه حرف زدن های یک زن و شوهر را که عامیانه با هم صحبت میکردند را ما بچه های قدونیم قد فقط می شنیدیم. مهدی سه ماهه دربغل مادر😔 علی و عصمت هم مشغول بازی کودکانه و من وآبجی بزرگترم هم تماشاگر. 🔅هوا در بهمن ماه سرد بود پدر دچار سرماخوردگی شدیدی شده بود همراه با تب و لرز شدید به حدی که قادر به حرف زدن و بیرون رفتن از خانه و از شدت بیماری قادر به تکلم هم نبود و فقط خدا را صدا میکرد و اقوامی که به دیدن او می آمدن کلامی از او نمی شنیدند. 🌹مادر هم با آن همه گرفتاری و مشقت زندگی روستا، بچه داری، دامداری و خانه داری یک تنه از او پرستاری میکرد و شاید هم خوشحال که با این شرایط نمی تواند به جبهه برود. 🕊اما زمان رفتن که شد قبراق و سرحال از جا بلند شد لباس های بسیجی اش که اندام درشت و ورزشی اش را در تنگنا قرار میداد برتن کرد به خانه اقوام و دوستان میرفت خداحافظی می کرد با چه شور وشوقی خانه پدر بزرگ را که چگونه با پوتین داخل خانه پرید را فراموش نمی کنم 💕 بوسیدن تک تک بچه ها رو ..راستی یادم رفت من کلاس سوم ابتدایی بودم و آن ساعت ورزش داشتیم دختر و پسر مشغول نرمش های آقا معلم بودیم روبروی گلستان شهدا. ⚘🍃چشمانم به سمت اهل قبور بود پدرم را بالای قبر شهید عیدی دیدم شهید عیدی اولین شهید روستا و همه اهالی نسبت به او ارادت ویژه ای داشتند و پدرم نیز به جهت فامیلی ویژه تر، بعد از زیارت اهل قبور با دستانی گره کرده به سمت ما آمد و توجه همکلاسی ها را به خود جلب کرد 🕊با همه بچه ها و آقا معلم خداحافظی کرد و من حقیقت را بگویم از اینکه پدرم اینقدر با تواضع و روی خوش با بچه ها خوش و بش میکرد خیلی راضی نبودم. ♥️ با نگاهی پر بغض رفتنش بسوی مدرسه خداحافظی با معلمان مدرسه را شاهد بودم و این آخرین خداحافظی بود.😭 مادر گوسفندی برای بسلامت آمدنش نذر کرده بود اما.‌.... 😢و نذرش ادا شد برای سعادتش... و کلام آخرم : ده روز مریضی... سال ۶۱ ... بیست و دوم بهمن... گردان کمیل... گروهان حر.... درجبهه به نادر پاکدل معروف شوی و با همان لباس دوست داشتنی خاک یا آسمانی شوی،،، شاید حرفی برای گفتن داشته باشد... 🌷راه همه شهدا علی الخصوص شهدای سرافراز روستای نجفیه مستدام روح شان با اباعبدالله الحسین (ع) محشور ان شاالله... 👉🌷@motevasselin_be_shohada 🌻☘🌻☘🌻☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🕊🌼🕊🍃🌸 💥فرازی از وصیت نامه شهید نادر کیاستی 💫مودت و مهربانی : ای مردم با هم رئوف و مهربان و به همدیگر کمک کنید و دین اسلام را تنها نگذارید تا خداوند بزرگ مرتبه از شما راضی و خشنود باشد. 💫یتیم نوازی و تربیت فرزندان : یتیمان را نوازش و آنها را گرامی بدارید و کاری نکنید که قلب آنها بشکند. فرزندان خود را تا کوچک هستند به راه قران و اسلام تربیت و در خواندن کتابهای دینی کوتاهی نکنید تا ائمه از شما راضی باشند. برسر تربت ما چون گذری همت خواه که زیارتگه رندان جهان خواهد شد 👉🌷@motevasselin_be_shohada 🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥گردان آسمانی کمیل💥 🕊🌹رزمندگان گردان کمیل، در آستانه عملیات والفجر مقدماتی که اکثرشان آسمانی شده اند. 《شهید نادر کیاستی بهمراه همرزمانش》 👉🌷@motevasselin_be_shohada 🥀🌷♥️🌷🥀
🔴ماجرای غم انگیز محاصره گردان کمیل و حنظله علی نصرالله : از یکی از مسئولین اطلاعات پرسیدم «یعنی چی گردانها محاصره شدن آخه عراق که جلو نیومده اونها هم که توی کانال سوم (کمیل) و دوم (حنظله) هستن». اون فرمانده هم جواب داد کانال سومی که ما تو شناسایی دیده بودیم با این کانال فرق داره، و این کانال و چند کانال فرعی دیگه رو عراق ظرف همین دو سه روز درست کرده. این کانال درست به موازات خط مرزی بود ولی کوچکتر و پر از موانع. گردانهای خط شکن برای اینکه زیر آتیش نباشن رفتن داخل کانال. با روشن شدن هوا تانکهای عراقی هم جلو اومدن و دو طرف کانال رو بستن... عراق هم همینطور داره رو سر اونها آتیش میریزه. میدونی عراق شانزده نوع مانع سر راه بچه ها چیده بود... میدونی عمق موانع نزدیک چهار کیلومتر بوده... میدونی منافقین تمام اطلاعات این عملیات رو به عراقی ها داده بودن... خیلی حالم گرفته شد... با بغض گفتم «حالا باید چیکار کنیم؟» گفت: «اگه بچه ها بتونن مقاومت کنن یه مرحله دیگه از عملیات رو انجام می دیم و اونها رو میاریم عقب.»   در همین حین بیسیم چی مقر گفت: «از گردان های محاصره شده خبر اومده.»  👉🌷@motevasselin_be_shohada ادامه👇
همه ساکت شدند... بیسیم چی گفت: میگه برادر یاری با برادر افشردی (شهید حسن باقری) دست داد این خبر کوتاه یعنی فرمانده گردان حنظله به شهادت رسید... عصر همان روز هم خبر رسید حاج حسینی (شهید علیرضا بنکدار) و محمود ثابت نیا، معاون و فرمانده گردان کمیل هم به شهادت رسیدند. توی قرارگاه بچه ها ناراحت بودند و حال عجیبی در آنجا حاکم بود... بیستم بهمن ماه، بچه ها آماده حمله مجدد به منطقه فکه شدند. صبح، یکی از رفقا را دیدم که از قرارگاه می آمد پرسیدم چه خبر؟ گفت: الان بیسیم چی گردان کمیل تماس گرفته بود و با حاج همت صحبت کرد و گفت شارژ بیسیم داره تموم میشه، خیلی از بچه ها شهید شدن، برای ما دعا کنید، به امام هم سلام برسونید و بگید ما تا آخرین لحظه مقاومت می کنیم. با دلی شکسته و ناراحت گفتم وظیفه ما چیه؟ باید چیکار کنیم؟ گفت: توکل به خدا، برو آماده شو که امشب مرحله بعدی عملیات آغاز میشه. غروب بود که بچه های توپخانه ارتش با دقت تمام خاکریزهای دشمن رو زیر آتش گرفتند و گردان ها بار دیگر حرکت خودشان را شروع کردند و تا نزدیکی کانال کمیل و حنظله پیش رفتند. تعداد کمی از بچه های محاصره شده توانستند در تاریکی شب از کانال عبور کنند و خودشان را به ما برسانند ولی این حمله هم ناموفق بود و به خط خودمان برگشتیم. در این حمله و با آتش خوب بچه ها بسیاری از ادوات زرهی دشمن منهدم شد. صبح روز بیست و یکم بهمن هنوز صدای تیراندازی و شلیک های پراکنده از داخل کانال شنیده میشد، بخاطر همین مشخص بود که بچه های داخل کانال هنوز مقاومت می کنند، ولی نمیشد فهمید که پس از چهار روز با چه امکاناتی مشغول مقاومت هستند. غروب امروز پایان عملیات اعلام شد و بقیه نیروها به عقب بازگشتند. یکی از بچه هایی که دیشب از کانال خارج شده بود را دیدم می گفت نمیدونی چه وضعی داشتیم، آب و غذا که نبود مهمات هم که کم، اطراف کانال هم پر از انواع مین، ما هم هرچند دقیقه تیری شلیک میکردیم تا بدونن ما هنوز هستیم، عراقی ها هم مرتب با بلندگو اعلام می کردن تسلیم شوید. لحظات غروب خورشید بسیار غمبار بود. روی بلندی رفتم و با دوربین نگاه میکردم. انفجارهای پراکنده هنوز در اطراف کانال دیده میشد. دوست صمیمی من ابراهیم آنجاست و من هیچ کاری نمی توانم انجام دهم. آن شب را کمی استراحت کردم و فردا دوباره به خط بازگشتم. عراقی ها به روز بیست و دوم بهمن خیلی حساس بودند لذا حجم آتش آنها بسیار زیاد شده بود به طوری که خاکریزهای اول ما هم از نیرو خالی شده بود و همه رفته بودند عقب. باخودم گفتم شاید عراق می خواهد پیشروی کند اما بعیده چون موانعی که به وجود آورده جلوی پیشروی خودش رو هم میگیره. عصر بود که حجم آتش کم شد. با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشم. آنچه می دیدم باور نکردنی بود. از محل کانال سوم فقط دود بلند میشد و مرتب صدای انفجار می آمد. سریع رفتم پیش بچه های اطلاعات عملیات و گفتم عراق داره کار کانال رو یه سره می کنه اونها هم آمدند و با دوربین مشاهده کردند. فقط آتش و دود بود که دیده میشد......   👉🌷@motevasselin_be_shohada 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷کانال کمیل محل عشق بازی شهدا با خداست 🌷شبیه ترین نقطه به کربلاست 🌷کانال کمیل معطر به عطر چادر خاکی مادر شهداست 🌷میعادگاه و زیارتگاه عاشقان شهادت است... 👉🌷@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مستند عملیات والفجر مقدماتی 😭به یاد شهدای مظلوم گردان کمیل و حنظله ❌خون شهدا حق الناس است مراقب باشیم 👉🌷@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام نادر کیاستی" 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩قرائت زیارت عاشورا 🕯️به یاد "شهید نادر کیاستی" 💚همنوا با امام زمان(عج) ____✨🌺✨____ 👉🌷@motevasselin_be_shohada
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با نوای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚 ___🌤🌺🌤_____ 👉🌷@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5️⃣5️⃣ 🎬 سهراب که انگار در عالمی دیگر سیر می کرد ، سرش را به ضریح چسپانید وآرام زمزمه کرد : مولای من ؛ این چه حسی است که سراسر وجودم را فراگرفته؟! دردم از این دنیا کم بود ، یکی دیگر اضافه شد... این دخترک پری رو که بود؟ گویی مأموریت داشت تا بیاید دل سهراب بینوا را برباید ، انگار می دانست سهراب در این دنیا هیچ ندارد جز همین دل...آخر الان به کجا دنبالش روم؟ از ظاهرش پیدا بود که از اعیان و بزرگان هست ، آخر دخترکی که اینچنین در ناز و نعمت دست و پا می زند ، آیا راضی می شود که همراه و همدم ،سهراب یک لاقبای دزد شود؟ منی که نه پدرو مادری دارم که به آن بنازم ، نه ثروتی که جلوی چشم مردم را بگیرد ، نه شغل درستی و نه گذشته ی پاکی و نه آینده ی روشنی .... به اینجای حرفش که رسید ، سرش را محکم تر به ضریح کوبید و گفت : منی که در کل عمرم هزاران دختر دیدم و به سمتشان کشیده نشدم ، حالا چرا...چرا اینک در این موقعیت، باید شیدای کسی شوم که نمی دانم کیست اما واضح است که جزء طبقه ی اشراف است‌....امام رضا(ع) آخر با این بنده ی بینوا چه می کنید؟ اصالتم را می خواستم ....ندیدم ،نرسیدم...در عین تهی دستی این این..... ناگاه با تکان خوردن شانه اش به خود آمد، مردی از زائران با لبخند به او خیره شده بود ، تا سهراب سرش را بالا آورد گفت : چه می کنی جوان؟ گویا حاجتی داری، تو از امام خواسته ات را بخواه ، لازم نیست به خودت ضرر جسمی بزنی ، امام ما آنقدر رئوف است که اگر آرزویت ،به صلاحت باشد در طرفه العینی ، حاجتت را روا می کند. سهراب سری تکان داد و نگاهی به سمت قبر مطهر انداخت و گفت : دراین روزها هر چه اینجا دیدم و شنیدم ، همه ازلطف و بزرگی و کرم شما بود، مولایم ، تو خود خوب می دانی که در دلم چه می گذرد ، پس روا کن حاجتم را ، مولایم نمی دانم چگونه...اما به طریقی مرا به آن یار ناآشنا که مهرش را در یک نگاه به جان کشیدم ، برسان. سهراب با زدن این حرف از جا بلند شد، می خواست به همان مکان قبلی اش که از دید پنهان بود ، پناه آورد ، اما گویی دلش به این امر رضایت نمیداد، اینبار جایی را انتخاب کرد که روبه روی درب ورودی حرم بود ، او می خواست ببیند چه کسی می آید و‌چه کسی میرود، شاید‌....شاید بخت با او یار شد و دوباره دیدار میسر شد و از طرفی او احتیاج داشت اندکی فکر کند ، با زبانه کشیدن حس تازه ای که درونش بوجود آمده بود ، باید فکر می کرد و راه درست را انتخاب می نمود. چند ساعتی از رفتن آن بانو می گذشت ،حرم به روال طبیعی اش بود ، عده ای می آمدند ،نمازی میخوانند و زیارتی می کردند و میرفتند. سهراب مانند انسانهای گیج در خود فرو رفته بو و زانوهایش را خم کرده بود و دستانش را روی زانو‌گذاشته و سرش را به آن تکیه داده بود. در این هنگام مردی شانه اش را تکان داد و‌گفت : سلام آقا.... سهراب مانند فنر از جا پرید ، صاف نشست و گفت : سلام جناب ، امرتان؟ سهراب، با نگاهی به قد و قامت و لباس آن مرد متوجه شد بی شک از بزرگان است. آن مرد لبخندی زد و گفت : شما سهراب هستید؟ همان که در میدان مسابقه هنرنمایی کرد؟ سهراب که کلاً غافلگیر شده بود ،سری تکان داد و گفت :ب...ب...بله...اما من شما را به جا نمی آورم.. مرد خنده ی ریزی کرد و گفت : اگر کنارت مرا جای دهی ، خودم را معرفی می کنم... سهراب اندکی خود را جابه جا کرد و گفت : بله...بفرمایید ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋 👉🌷@motevasselin_be_shohada 🦋🕊🦋🕊🦋
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 6️⃣5️⃣ 🎬 آن مرد همانطور که در کنار سهراب جا میگرفت ، نگاهی مهربان به صورت او انداخت و گفت : پس پهلوان و قهرمان قصه ی ما ،معتکف حرم امام رضا (ع) شده بود و ما بی خبر ،به دنبال شما، شهر را زیر و رو کردیم. سهراب با شنیدن این حرف ، متعجب به آن مرد نگاهی انداخت و گفت : به دنبال من؟! برای چه؟! اصلا شما کیستید و چکار می توانید با من داشته باشید؟ آن مرد همانطور که لبخندش پررنگ تر می شد ،دستش رابه روی زانوی سهراب گذاشت و گفت : بله به دنبال شما....مگر در این شهر غیر از شما چه کسی جسارت رویارویی با بهادرخان را داشت؟! بگذار اول خودم را معرفی کنم ، به من می گویند حسن آقا، کارگزار یکی از تاجران به نام خراسان هستم ، حقیقتش آوازه ی هنرنمایی شما به گوش صاحب کار ما رسیده و از طرفی مدتها بود که در تدارک سفری به ولایتی دیگر بود و به دنبال شخص خاصی که نقش محافظتی داشته باشد ، می گشت و وقتی تعریف شما را شنید ، به ما امر کرد که به هر صورت شده شما را پیدا کنیم و رضایت تان را کسب نماییم و شما قبول زحمت نمایید و محافظت از کاروان را به عهده گیرید، فقط این را هم بگویم ، پول خوبی به همراه شغل نان و آب داری به طرفت آمده ، اگر بپذیری ،بدان که شانس با تو یار شده است. حسن آقا سرش را پایین تر آورد و کنار گوش سهراب گفت : اگر پیشنهادم را بپذیری ، جزئیات کار را برایت می گویم ، آخر این کاروان کوچک ، مأموریت خاصی دارد و به همین دلیل است که صاحب کار ما، حساسیت زیادی برای انتخاب محافظ داشته.... حالا نظرت چیست؟ سهراب که کاملا غافلگیر شده بود و از طرفی برای رسیدن به هدفش ،هم به کار و شغلی آبرومند و هم پول زیاد احتیاج داشت و این پیشنهاد را از عنایت امام رضا(ع) می دانست ، آرام شروع به صحبت کرد : باید بگویم ،تمام فوت و فن محافظت از کاروان و ایستادگی در برابر راهزنان را بلدم ، اما قیمت کار من بالاست ، به علاوه اگر صاحب کارتان از عملکردم راضی بود ، باید به وعده اش عمل کند و ما را به شغلی در خور ،بگمارد. حسن آقا ، دستی به پشتش زد و خوشحال از مأموریتی که به راحتی انجامش داده بود گفت : این یعنی که تو پیشنهاد ما را پذیرفتی ، پس برخیز با من بیا ، به خانه ی من میرویم و آنجا برایت جزئیات کاری که باید انجام دهی را می گویم ... سهراب که مشتاقانه منتظر شنیدن بود گفت : نمی شود همین جا بگویی؟ حسن آقا که نیم خیز شده بود با لحنی شوخی گفت : شنیدم که صبح زود حرم را برای دختر حاکم ،خلوت کرده بودند ، میترسم گرم گفتگو باشیم و اینبار سرو کله ی پسر حاکم پدیدار بشود و بساطمان را بهم بریزد و با زدن این حرف خنده ی صدا داری کرد و از جا بلند شد... و سهراب تازه فهمیده بود که آن دخترک پری رو چه کسی ست....با ناامیدی از جا برخاست و زیر لب زمزمه کرد : خدای من ؛شاهزاده خانم کجا و سهراب یک لاقبای راهزن کجا؟! آخر چرا؟!.... ادامه دارد‌... 🦋🕊🦋🕊🦋 👉🌷@motevasselin_be_shohada 🦋🕊🦋🕊🦋
7️⃣5️⃣ 🎬 روح انگیز مانند مرغ سرکنده ای بی قرار بود و مدام طول و عرض اتاق را می پیمود ، او از حال دخترک یکی یکدانه اش سخت پریشان بود و از اینکه تنها به زیارت رفته بود ، نگران تر بود ... چند ساعتی از رفتن فرنگیس می گذشت، صدای چرخ کالسکه ای از جلوی عمارت به گوش میرسید . روح انگیز خود را با عجله به پنجره ی مشرف به حیاط رسانید ، می خواست ببیند اینبار، فرنگیس نیست ، آخر با هر صدای چرخی که بلند می شد ، این مادر ملتهب ،خود را به پنجره می رساند ، اما هر بار ،ناامید می شد. پرده ی حریر سفید که گل‌های رز سرخ رنگ روی آن نقش بسته بود را به کناری زد و وقتی گلناز را دید که از کالسکه پیاده شده و منتظر فرنگیس است ، فوری روسری را روی سرش مرتب کرد ، در حین بیرون رفتن از اتاق ، خود را داخل آینه نگاه کرد تا مبادا این نگرانی باعث شلختگی، شاه بانوی قصر شده باشد. روح انگیز داخل راهروی ورودی خود را به دخترش رساند. خدای من ؛باورش نمی شد ، این فرنگیس که در پیش رو می دید ،هیچ شباهتی به دختری که چند ساعت پیش با حال نزار و بدن تب دار به حرم مشرف شده بود ، نداشت. روح انگیز شگفت زده ،فرنگیس را در آغوش گرفت و همانطور که بوسه ای از گونه ی دخترکش می چید ، دستی به روی قرانی که فرنگیس در بغل گرفته بود کشید و‌گفت : چه شده فرنگیس؟انگار زیر و رو شده ای...به خدا که حقیقت است که می گویند دوا و شفا در حریم ائمه اطهار است. فرنگیس ، لبخندی به روی مادر پاشید و همانطور که دست در دست او از پله ها بالا می رفت گفت : من که گفتم ، دردم از یار است و درمان نیز هم.... روح انگیز خنده ی ملیحی کرد و گفت : یار؟ منظورت کیست؟ منِ بیچاره را بگو ،خیال می کردم از عملکرد بهادرخان چنین شده ای و گاهی هم به این نتیجه میرسیدم که چشم زخمی برداشته ای.... حالا اعتراف کن ، دردت از کدام یار بود؟ فرنگیس خنده ی ریزی کرد و همانطور که وارد اتاقش میشد گفت : مهم نیست، مهم آن است که الان درمان شده ام... و روح انگیز ، این زن زیرک کاملا متوجه شد که دخترکش عاشق شده....اما عاشق چه کسی؟! درست است فرنگیس چیزی لو نداد، اما روح انگیز هم کسی نبود که به این راحتی خود را کنار بکشد‌.‌ ادامه دارد... 📝 به قلم: ط_حسینی 🦋🕊🦋🕊🦋 👉🌷@motevasselin_be_shohada 🦋🕊🦋🕊🦋