eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
30.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
184 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگزکسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 22 شهریور ✨پایان: 30 مهر 📚رمان شهدایی ساعت15 @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰زندگینامه شهید سعید چشم‌براه 💐🍃شهید سال ۱۳۴۴ در اصفهان متولد شد. با عضویت در بسیج به منطقه فاو عراق اعزام شد و سرانجام در بیست‌وهفتم بهمن ماه ۱۳۶۴، با سمت فرمانده تانک در فاو بر اثر اصابت ترکش به بدن به شهادت رسید. 🕊🕊🕊🕊🕊 🌹🍃۱۵ ساله بود که عملیات رمضان شروع شد، اواخر ماه رمضان بود که سعید به جبهه رفت، وقتی مادر بدرقه‌اش کرد، رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا فرزندم، مال تو، در راه تو می‌دهم، اما پسرم مفقود و اسیر نشود.» ☘همیشه به اطرافیانش توصیه می‌کرد اگر دنیا و آخرت می‌خواهید، فقط و فقط برای خدا کار کنید و برای کسب رضای او قدم بردارید. از اتلاف بیت‌المال هراس زیادی داشت و تا جایی که می‌توانست از وسایل شخصی خود استفاده می‌کرد و کمتر به سراغ وسایلی که در جبهه به آنها داده بودند، می‌رفت. در ۱۷ سالگی، سه هزار تومان خمس پرداخت کرد، کاری که باعث تعجب خیلی‌ها شد که یک پسر بچه با این سن و سال چرا باید به فکر خمس دادن باشد. البته خودش در جواب دیگران گفته بود: «دارم به وظیفه‌ام عمل می‌کنم.» 🔸یکی از همرزمانش می‌گفت: «یک بار که با هم در کردستان بودیم، هوا بی‌نهایت سرد بود، قرار بود من به همه سنگرها سر بزنم تا کسی خوابش نبرد. خدا خدا می‌کردم که زمان زود بگذرد و من از سرمای هوا به جایی گرم پناه ببرم. حین سر زدن به سنگرها بود که متوجه شدم یک نفر دولا شده است، اول ترسیدم، گفتم شاید دشمن است، اما وقتی جلوتر رفتم، متوجه شدم سعید پشت یکی از همین سنگرها و در آن هوای سرد مشغول نماز خواندن است، با خودم گفتم؛ من دنبال یک جای گرم و نرم هستم، آن وقت این پسر ایستاده است و دارد اینجا نماز شب می‌خواند.» 🔹خیلی کم و خیلی کوتاه به خانه می‌آمد. همیشه عجله داشت که زود برگردد و برای رسیدن به منطقه دل توی دلش نبود. یک بار توی همین پرزدن‌های دلش برای برگشتن به جبهه و پیش رفقایش، پدر به او می‌گوید: «سعید، بابا، مگه اونجا چه‌کار می‌کنی که آن‌قدر عجله داری برگردی؟ گفته بود: هیچی بابا! می‌خوریم و می‌خوابیم و توپ بازی می‌کنیم. حالا نگو منظورش از توپ بازی این بوده که روی تانک کار می‌کرده است.» 🔻 سعید در جبهه فرمانده بوده، اما نه پدر از این قصه خبر داشته است، نه مادر؛ تا موقعی که به شهادت می‌رسد و پلاکاردهای شهید در محله و روی در و دیوار نصب می‌شود. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 🌹✨🌿🌹✨🌿🌹✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎙مادر شهید چشم براه 🌷از ۱۵ سالگی وارد جبهه شد و مدت ۵ سال تا زمان شهادت در جبهه‌ها حضور داشت، من به حاج آقا گفتم اسلام خون می‌خواهد و هر کدام از شما می‌توانید، بروید، یک وقت نگویید به خاطر شما نمی‌رویم. 🌷ماه رمضان که تمام شد از حاج آقا اجازه گرفت و گفت چه کار کنم؟ گفتم خودت می‌خواهی چه کار کنی؟ گفت می‌خواهم بروم جبهه، گفتم خب برو ولی هنگامی که مدرسه‌ها باز شد بیا، وقتی گفتیم اسلام خون می‌خواهد رفت و این رفتن همان و تا موقع شهادت در جبهه بودن همان. همیشه به ما می‌گفت اگر دنیا می‌خواهید، اگر آخرت می‌خواهید، خلوص نیت، فقط برای خدا کار کنید، خلوص نیت داشته باشید، همه کارها را ببینید اگر رضایت خدا در آن کار هست، انجام دهید و اگر رضایت خدا نیست انجام ندهید 🌷من اصلاً به او نگفتم نرو، برخی از فامیل می‌گفتند چه طور دلت آمد جوان رعنا را بفرستی؟ گفتم که مادر هرچه دوست دارد برای فرزندش می‌خواهد اما از اسلام عزیزتر چیزی هست؟ و من می‌خواهم عزیزم برای اسلام باشد، بعد از شهادت هم حضور ایشان را برای خود حس می‌کنم، خداوند گفته است که شهیدان زنده‌اند، بله خیلی کمک حال و راهنمای ما است. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
❣شفاعت به یک شرط از خواب بیدار شده بود و داشت می‌خندید. پرسیدم، «چه شده؟» گفت، «سعید آمده بود به خوابم. می‌گفت، اگر شما زن‌ها غیبت کردن را کنار بگذارید، من خودم شفاعت‌تان را می‌کنم.» ✨نقل از خواهر شهید 🕊🕊🕊🕊🕊 ❣آرامشی از جنس مادر شهید همیشه حضورش را کنار خود احساس می‌کنم، انگار هیچ‌گاه تنهایم نمی‌گذارد. هنوز پس از گذشت ۳۳ سال از شهادت سعید، گاهی که خیلی خسته و ناراحت می‌شوم، وارد اتاق می‌شود و می‌گوید، «سلام مادر! خسته نباشید!» با همین یک جمله آرامش می‌گیرم. ✨نقل از مادر شهید 🕊🕊🕊🕊🕊 ❣فرزند حضرت زهرا (س) یک شب حضرت زهرا (س) به خواب مادر آمد و به او گفت، «سعید فرزند من است!» با تعجب پرسید، «اما سعید که سید نیست؟!» حضرت جواب دادند، «ما خیلی از سید‌ها را فرزند خودمان نمی‌دانیم؛ اما سعید فرزند من است!» پس از خواب از سعید پرسید، «سعید جان شما چطوری به این مقام رسیدی؟» جواب داد، «فقط خلوص... هرکاری را که می‌کنید اگر فقط رضایت خدا را در نظر بگیرید خدا هم پاداش با ارزشی به شما می‌دهد.» ✨نقل از مادر شهید 🕊🕊🕊🕊🕊 ❣اخلاص در عمل همیشه در حرف‌هایش می‌گفت، «هر کاری را با اخلاص انجام دهید. پس از آن هم مواظب باشید تا با اعمالی مثل نگاه غضب آلود به پدر و مادر اجر خود را از دست ندهید.» ✨نقل از خواهر شهید 🕊🕊🕊🕊🕊 ❣سخنی با خواهران در خواب به مادر گفته بود، «از دختران بخواهید تا حجاب‌های خود را کامل رعایت کنند و به نحو احسن امر به معروف کرده و عاجزانه فرج آقا امام زمان (عج) را از خدا بخواهند.» ✨نقل از خواهر شهید 🌹 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️خاطرات پدر و مادر شهید سعید چشم براه... مادر از خلوص نیت سعید می‌گوید: «همیشه به اطرافیانش توصیه می‌کرد اگر دنیا و آخرت می‌خواهید، فقط و فقط برای خدا کار کنید و برای کسب رضای او قدم بردارید.» سعید از بیت المال هم هراس زیادی داشت و تا جایی که می‌توانست از وسایل شخصی خودش استفاده می‌کرد و کمتر به سراغ وسایلی که در جبهه بهشان داده بودند، می رفت. «آن موقع به بسیجی‌ها ماهی دوتومن می دادند. یک روز دیدم با پسربرادرم یک دسته پول دست شونه. گفتم این چه پولیه؟ گفت مامان این پول‌های بیت الماله. همه حقوقم را گرفتم تا ببرم به بیت المال بدهم.» او حتی در سن هفده سالگی سه هزارتومان خمس پرداخت می‌کند و این  کار او، باعث تعجب خیلی‌ها می‌شود که یک پسربچه با این سن و سال چرا باید به فکر خمس دادن باشد. البته خودش در جواب دیگران گفته بود دارم به وظیفه‌ام عمل می‌کنم. 🌤سیمای شهدا را خدا از بچگی توی صورتش گذاشته بود آنطور که مادر سعید تعریف می‌کند پسرش عجیب چهره‌ای نورانی داشته، آنقدر که هروقت نگاهش می‌کرده بلند ذکر «ماشاءالله و لاحول و لاقوه الا بالله» را به زبان می‌آورده است. «اصلا انگار سیمای شهدا را خدا از همان بچگی روی صورت سعید نقاشی کرده بود.» مادر حالا درست به روزی می‌رود که برای دیدن همین چهره نورانی و البته سوخته شده سعید، بالای تابوتش در سردخانه می‌رود و خاطره آن روز را برایمان اینگونه روایت می‌کند. «وقتی که در تابوت را برداشتند تا چهره‌ ماه سعید را ببینم، بلند گفتم مادر حیف این چشم‌ها بود که با مرگی غیر از شهادت بسته شوند. اصلا حیف این صورت و سیما بود که شهید نشود!» «پدرش مثل تمام پدرها خیلی منتظر دیدن سعید در لباس دامادی بود و برای ازدواج او لحظه شماری می‌کرد. بار آخری که از جبهه آمده بود اصفهان، صدایش کرد و گفت: بابا من حسرت دارم و می‌خواهم برایت دست و آستینی بالا کنم. آن موقع بیست سالش نشده بود. سعید اما نظرش این بود تا زمانی که آتش جنگ روشن است، زن و زندگی نمی‌خواهد. پدرش می گفت این چه حرفی است که تو می‌زنی؟ اما سعید حرفش یکی بود؛ تا وقتی جنگ باشد من هم در جنگ هستم. پدرش گفت خب این دو منافاتی با هم ندارد، تو هم ازدواج کن و هم جبهه را ادامه بده. وقتی دیده بود پدر دست بردار این قصه نیست و اصرارهایش ادامه دارد، گفته بود چشم بابا ... فقط شما پانزده روز دیگر به من مهلت بدهید، ان‌شاءالله خبرش را به شما می‌دهم» و به گفته مادر سعید درست پانزده روز بعد به شهادت می‌رسد. 💥دیدار آخرش متفاوت بود💥 «مامان برای همیشه خداحافظ! ان شاءالله وعده ما باب المجاهدین» هنوز صدای سعید در گوشش است وقتی دیدار آخرشان با این جمله پسرش رقم می‌خورد. می‌گوید: «هربار که راهی جبهه بود، پدرش پشت سرش آیت‌الکرسی و چهارقل می‌خواند و می‌گفت به خدا سپردمت عزیزم. اما بار آخر رفتنش جور دیگری بود... آن روز اصرار داشت پدرش جلوتر از او از خانه بیرون برود و بعد خودش. خداحافظی‌اش با من هم مثل همیشه نبود. دست و روبوسی گرمی کرد و گفت مادر خداروشکر که قسمت شد یک‌بار دیگر ببینمت. ان‌شاءالله دیدار بعدی‌مان در باب المجاهدین... یک جعبه شیرینی هم گرفته بود تا بچه‌ها را خوشحال کند. انگار به همه‌مان الهام شده بود این دیدار آخر است. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚معرفی کتاب: 《چشم به راه》 ابن کتاب نیم نگاهی به زندگی و اوج‌بندگی شهید سعید چشم‌به‌راه. کتاب شامل 50خاطره از زندگی سراسر افتخار سردارشهید سعید چشم‌به‌راه می‌باشد که بعضی از آن‌ها با تصاویری از آن شهید بزرگوار مزین شده است. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید؛ سخنان امام خامنه ای درباره فرهنگ شهادت... ✅این را نگاه مادی نمی فهمد ‎‎‌‌‎‎‌‌‎─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" سعید چشم براه" نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩 🕯️به نیت" شهید سعید چشم براه" 💚همنوا با امام زمان(عج) ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
1_4162691993.mp3
6.25M
زیارت عاشورا همراه با روضه🖤 ثواب آن هدیه به ارواح مطهر ۱۴ معصوم علیهم السلام و شهدای والامقام «لبیک یاحسین جانم» صلے‌الله‌علیڪ‌یا‌اباعبدللھ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلفــَرَج بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍسلام‌الله‌علیها‌ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> ☀️ حدود ساعت نه رسیدیم به نقطه ای که مشخص شده بود.آقای فلاحيان برای ما چند دقیقه ای صحبت کردند و بعد هم صبحانه و استراحت.بعد صبحانه ذوق و شوق ما بیشتر بود.وقتی رسیدیم آقا مرتضی همه چیز راکامل چک کرد ،مثل همیشه کلی هم توصیه کرد.گاهی با روح الله که حرف می زدیم ،بهم میگفت :برای راپل خیالم راحته،چون مربی خوبی بالای سرت بوده. نوبت من شد.وقتی آماده شدم،دستکش های جدیدم را با ذوق دستم کردم.قبل از پریدن نگاهی به روح الله کردم و برایش دست تکان دادم. طناب هایم را تنظیم کردم.خودم را به سمت پایین پرت کردم.یاد حرف آقا مرتضی افتادم که زیباترین حالت در این لحظه، حالت فرشته است.حالتی مثل وارونه شدن گرفتم. پاهایم را به سمت بالای طناب کشیدم،دور طناب پاهایم را محکم قفل کردم و سرم به سمت پایین بود.دو تا دستم را دوطرف خودم باز کردم.در آن لحظه اصلا حس فرود نداشتم،بیشتر حس میکردم دارم پرواز میکنم،درست مثل یک فرشته. تصویر لبخند ناصر را دیدم ،فهمیدم این همان اتفاق خوبی بود که من باید به آن می‌رسیدم و گاهی برای اوج گرفتن،باید پایین آمد، کمک کرد،دستی را گرفت،آبرویی را خرید و دلی را شاد کرد و این یکی از درس های رشد بود که ما کنار مربی مان یاد گرفتیم. آن روز برایم خیلی شیرین بود. مطمئن تر از قبل شدم که خدا در تمام لحظات به من،از هرکس و هرچیزی نزدیک تر است. بعداز ظهر بچه ها گروه گروه کنار هم نشسته بودند و گپ میزدند.نگاه کردم دیدم دوروبر آقا مرتضی خلوت شده،دستی به موهایم کشیدم و رفتم کنارش نشستم. باهم حرف زدیم،در مورد خیلی از چیزهایی که می‌توانست به رشد اخلاقی آدم ها کمک کند،حرف زدیم،اما هیچ کدامش مثل ایثار به این رشد سرعت نمی‌داد.(ایمان به خدا و اهل بیت علیهم السلام مهم هست،اما تکمیل کننده این مسیر از خود گذشتن و ایثار است که باید یاد میگرفتم و تمرین میکردم.اینکه جایی بتوانیم با همه علاقه و نیازی که داریم،انتخاب کنیم،بگذریم و نه بگوییم،خیلی نقش مهمی دارد. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊🌹 ادامه دارد... 🌼🍃♥️🍃🌼
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> ☀️ خورشید یک مشت رنگ قرمز به دل آبی آسمان پاشید.نگاهی به آسمان کردم ،گفتم:آقا مرتضی میشه برای من یه کاری بکنید؟ آقا مرتضی با نگاه گرم و مهربان گفت:چی شده آقا رسول؟سرم را پایین انداختم و از ته دل گفتم:شما به قول بچه ها سیمت وصله اقا،دعا کنید شهید بشم. آقا مرتضی گفت:رسول جان ؛چون ایمان دارم که شهادت عاقبت به خیر شدنه،برات دعا میکنم،اما یادت باشه شهادت مقصد نیست،شهادت راه رسیدن به خدا را تسهیل میکنه😢 همیشه صحبت های آقا مرتضی یک درس بزرگ بود و من باید بیشتر تلاش میکردم. روزهای نوجوانی من و فرید کم کم دست در دست جوانی گذاشت.مسائل روز،بخصوص بحث مقاومت اسلامی و حزب الله لبنان برای هردومان جالب بود.یک سری مطلب و مقاله جمع کرده بودیم.شرایط سنی ما به خیلی از جوان های لبنانی نزدیک بود و این یک هیجان همراه با درک و شناخت را برای ما به همراه داشت.فرید به من خبر داد که میدان فلسطین تهران برنامه ای برای یادبود شهدای انتفاضه و استشهادی قرار هست،برگزار کنند.باهم قرار گذاشتیم و صبح از کرج راه افتادیم.تمام مسیر مثل دونفر که تازه به یکدیگر رسیدند،یک سره باهم حرف زدیم.اگر هم موضوع جدیدی پیدا نمیکردیم،خاطرات گذشته را مرور میکردیم.نگاهی به فرید کردم، گفتم:چه روزهایی بود،یادش بخیر. یه مدت به خاطر شیطنت ها اجازه نمی‌داد بریم پایگاه.تااینکه داداشت با آقا مرتضی حرف زد،بعدش هم فرزاد چقدر نصیحتمون کرد که وقتی پایگاه هستید،شیطنت نکنید. مسیر کرج به تهران به اندازه ای بود که یک جاهایی سر روی شانه یکدیگر گذاشتیم و خوابیدیم.وقتی رسیدیم، برنامه شروع شده بود.کلی اطلاعات در مورد سیدحسن نصرالله، بچه های حزب الله لبنان،مقاومت اسلامی و شهدای عملیات استشهادی به دست آوردیم. جمله ی حضرت امام که فرموده بود،(انقلاب ما انفجار بود)برایم جالب بود،انقلاب ما به خیلی از نیروهای مسلمان جرأت ایستادن در برابر کفر داده بود. حضور ایران به عنوان یک قدرت شیعه در منطقه، این دل گرمی را به مردم داده بود که میشود جلوی این دشمن ایستاد،مبارزه کرد و پیروز شد. دقت کردم اطراف میدان دسته های کوچک دورهم جمع شده بودند.همراه فرید به یکی دوتا از این جمع ها سرزمین.یک گروه با ایده های فرهنگی دور هم جمع شده و کلی عکس،بروشور و تراکت در مورد حزب الله طراحی کرده بودند،کارهایشان خوب بود. جرقه ای به ذهنم افتاد،ولی برای شکل پیدا کردنش باید با روح الله و آقا مرتضی مشورت میکردم. شب کف اتاقم پرشده بود از بروشور،عکس و تراکتی که جمع کرده بودیم.همه آن ها را مثل یک نقشه راه جلوی خودم چیدم،حالا می‌توانستم برای انتخاب مسیر آینده ام بهتر تصمیم بگیرم. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊🌹 ادامه دارد... 🌼🍃♥️🍃🌼
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> ☀️ فصل چهارم هجرت🌸 نمیدانم می‌توانم اسم این تغییر موقعیت مکان زندگی را هجرت بگذارم یا نه؟ تمام خاطرات کودکی و نوجوانی ام در محله باغستان کرج شکل گرفته بود.از تمام دل بستگی هایم،بخصوص فرید،بسیج و آقا مرتضی مجبور شدم بگذرم.من همراه خانواده برای زندگی به خانه ای در تهران،محدوده خیابان منیریه نقل مکان کردیم. تهران با همه بزرگی اش برای من آن قدر جذابیت نداشت که همه روزم را پرکنم.برای همین از همه فرصت هایم استفاده میکردم تا به کرج بروم و سری به فرید و بچه های بسیج بزنم.از وقتی برای زندگی به تهران آمده بودیم ،فقط یک بار به مامان برای این جابجایی گله کرده بودم. تلخی این دورشدن با شیرینی رفتن به کربلا از دلم بیرون رفت.فقط لطف امام حسین ع بود که قسمت و روزی من شد و توانستم با پدرم به کربلا بروم.وقتی به بین الحرمین رسیدم،تمام روضه های عالم جلوی چشمم مجسم شد،از لحظه رسیدن کاروان سیدالشهدا به این سرزمین ،تا لحظه به اسارت رفتن خاندان آل الله. و از همه چیز سخت تر برای من لحظه وداع حضرت زینب س با امام حسین ع بود. روضه حضرت زینب س روح و جسمم را صیقل میداد،با اینکه خواهر نداشتم ،اما بیشتر به نگاه ،حجاب و ارتباط با نامحرم حساس شدم.از سفر کربلا که برگشتم تمام تلاشم را کردم تا عطر و طعم این زیارت را حفظ کنم.😔 با توجه به علایق شخصی برای ورود به عرصه کارهای نظامی مصمم شدم،برای آزمون ورودی دانشکده افسری ثبت نام کردم. این تصمیم بهانه خوبی برای مشورت با روح الله و آقا مرتضی بود. به محض اینکه مطلع می شدم آقا مرتضی آمده مرخصی، برای دیدنش به کرج میرفتم.درمورد دوره های اموزش،کیفیت دوره ها،سطح علمی و حتی کیفیت سوال های اعتقادی ازشون سؤال می‌پرسیدم، مثل همیشه راهنمای خوبی بود.بارها تاکید کرد: آقا رسول این کار سختی و شیرینی های خاص خودش و داره .باید قبل از ورود به این شغل توانایی های خودت رو محک بزنی. صبوری،سکوت،رازداری،بالابودن توان جسمی،قدرت تحلیل مسائل، مهم ترین ابزار این شغل هستند.گاهی لازمه ماه ها از خانواده دور باشی.تامین مالی خاصی توی این کار نیست.اما حضور دائمی در عرصه جهاد برترین امتیاز این کاره. گاهی ساعت ها من و آقا مرتضی در مورد این کار باهم حرف میزدیم و من در نهایت تصمیم گرفتم که وارد دانشگاه امام حسین شوم. زندگینامه شهید مدافع حرم🕊🌹 ادامه دارد... 🌼🍃♥️🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 حاج قاسم عیب پوش بود. در جلسه ای با حضور مسئولین نظارتی لشکر، طرح دو فقره پرونده‌ی بی‌نظمی درخصوص دو نفر از نیروها مطرح شد، به شدت موضع گرفت و گفت: مگه نعوذ بالله شما خدایید؟! 🥀 دیدم بحث دارد شدید می‌شود، پا در میانی کردم و گفتم: ما و دوستان شنیدیم کسالت دارین، برای احوال پرسی خدمت رسیدیم. 🥀 همه زدند زیر خنده و ماجرا ختم به خیر شد، حاج قاسم بیست و یک سال در تهران حکم اخراج حتی یک نفر را امضا نکرد و می‌گفت: زن و بچه ی ایشون چه گناهی کردن؟ به همین خاطر پیشنهاد بازنشستگی یا جابجایی برای او میداد ... نقل از : محمدرضاحسنی دوست و همرزم شهید حاج قاسم سلیمانی ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
Soleimani.hazrat zahra.mp3
3.05M
🌷شهید حاج قاسم سلیمانی 🌿عنایت سلام‌الله‌علیها ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝