eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
30.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
184 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگزکسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 22 شهریور ✨پایان: 30 مهر 📚رمان شهدایی ساعت15 @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام حسن باقری 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩قرائت زیارت عاشورا 🕯️به یاد "شهید حسن باقری" 💚همنوا با امام زمان(عج) ____✨🌺✨____ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با نوای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚 ___🌤🌺🌤_____ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8⃣8⃣🎬 سهراب با تمام توان شمشر را بالا برد و ناگهان خنده کنان شمشیر را داخل غلافش کرد و جلوتر آمد و همانطور که سر رخش را به سینه می چسپاند و با دستانس او را نوازش می کرد گفت : تو بودی پسر؟!.اینهمه مدت تو‌ در پی من بودی و من بی خبر می تازاندم؟! رخش که انگار حرفهای سهراب را میفهمد ، شیهه ای کوتاه کشید و پوزه اش را به صورت سهراب مالید. سهراب بوسه ای بر پیشانی او زد و همانطور که افسارش را در دست میگرفت گفت : بیا برویم رفیق.. و نزدیک گاری شد و اسب گاری را که مشخص بود خسته است، هی کرد و آرام آرام به جلو رفتند. کمی از تپه ی شنی فاصله گرفتند و ناگهان سهراب متوجه موقعیت خطیر خود شد. دور تا دور او تا چشم کار میکرد ،بیابان بود و شوره زار.... سهراب نفسش را محکم بیرون داد و رو به رخش گفت : خدای من ، آنقدر هول و هراس گریختن داشتم که نفهمیدم از کجا آمده ام به کجا پا می گذارم... الان چه کنم؟ به کدام طرف برویم؟! اندکی بر جای خود ایستاد و عاقبت انتخاب راه را به اسبش واگذار کرد و گفت : ببین رفیق راه ، من آدمم و آدمیزاد در بند چیزهایی ست که می بیند و می شنود ، اما می گویند اسبها احساسات قوی دارند و بوی آب و علف را از صد فرسخی حس می کنند ، حالا این گوی و این میدان ، تو‌ جلودار من بشو و من به راهی میرم که تو بروی... رخش راهی را که میرفت ، مستقیم ادامه داد و سهراب هم به دنبال او راه افتاد.. ساعتی دیگر گذشت و اشعه های خورشید تیزتر از همیشه بر آنان فرود می آمدند ، برای سهراب دیگر خورشید منبع نور و گرمای او زندگی بخش نبود ،بلکه گرمایش،جهنم را به خاطر او می آورد و هر لحظه تشنه و تشنه تر می شد. نه آبی همراه داشت تا لبی تر کند و نه قوتی که از مرگ بگریزد ، تنها چیزی که سهراب همراه داشت و به خاطر بدست آوردن آن دست به خطر زد . گنجینهٔ باارزش تاجر علوی بود که او فکر میکرد زندگی اش را نجات می دهد و تا هفتاد نسل هم زندگی فرزندانش را تضمین می کند ، اما اینک که این گنجینه را در دست داشت ، می فهمید که تعبیرش از زندگی و سعادت چقدر اشتباه بوده .... او الان حاضر بود ، نصف یا حتی تمام گنج را به کسی بدهد ، که جرعه ای آب به او بنوشاند و سهراب را به کوره دهی برساند ... دیگر به جایی رسید که اندک رمق اسبی که گاری را به دنبال خود می کشید از دست رفته بود و دیگر این اسب هم فرمانبرداری نمی کرد و بر جای خود ایستاد. رخش هم شیهه ای کشید و انگار او هم توانش تحلیل رفته بود و او هم کنار گاری ایستاد. سهراب که از شدت تشنگی و بی رمقی و تابش اشعه های خورشید ،دنبال سایه ای برای اندکی آسودن می گشت ، خود را به زیر گاری کشانید . درست است که گرمای شن های داغ بیابان بر جانش می نشست اما در پناه سایهٔ گاری از گزند اشعه های سوزان آفتاب در امان بود. بعد از اندکی استراحت ، ناگاه ،گاری تکان شدیدی خورد و صدای کوبیده شدن چیزی بر زمین بلند شد. سهراب اندکی نیم خیز شد و از زیر چرخ های گاری جلویش را نگاه کرد و متوجه شد ، اسب گاری از تشنگی مُرده...... ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋 ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🦋🕊🦋🕊🦋
قسمت 9⃣8⃣🎬 شاهزاده فرهاد ، مانند مرغی سرکنده مدام به این طرف و آن طرف میرفت ، انگار نگران موضوعی بود ، در همین هنگام سواری خاک آلود وارد قصر شد و مستقیم به سمت عمارت شاهزاده فرهاد رفت و با شتاب خود را به سالنی که او در انتظارش بود رسانید. با باز شدن درب سالن صدای خدمتکار بلند شد : قربان قاصدی.... فرهاد با هیجان به وسط حرفش پرید و گفت : بگو داخل شود... مرد قاصد که مشخص بود خستهٔ راه است ، نزدیک فرهاد شد و سلامی بلند بالا نمود و سری به نشانهٔ ادب فرو آورد و‌گفت : قربان ،طبق دستور شما ،شاهزاده خانم و دایهٔ ایشان را به سلامت به محل شکارگاه رساندیم و پس از استقرار ایشان ، طبق امر جنابتان، فی الفور راه افتادم تا خبر سلامتی ایشان را به شما برسانم. شاهزاده فرهاد ، لبخندی زد و همانطور که نفس راحتی می کشید ، با اشاره دستش او را مرخص نمود و گفت : سپاسگزارم ، بروید و استراحت کنید و از این موضوع با احدالناسی حتی خود حاکم هم سخنی نگویید. مرد قاصد چشمی گفت و از درب خارج شد. صبح زود بود و فرنگیس که تازه دیشب به محل شکارگاه که در دامنهٔ کوه های سر به فلک کشیده بود ،رسیده بود، از اتاق خارج شد و همانطور که صدایش را بلند می کرد گفت : ننه سروگل...من میرم با اسب ،اطراف کمی سوارکاری کنم ، تا تو ناشتا آماده کنی ، من هم رسیدم. سرو گل، شتابان خود را به او رسانید و‌گفت : ننه قربانت شود ، اندکی صبر کن ، با دل گشنه که سوار کاری نمی چسپد.... فرنگیس دستی به گونه های سرخ و سفید و‌چروک پیرزن کشید و گفت : یک صبح دل انگیز است و یک سوارکاری.... عجیب می چسپد ننه.... و با زدن این حرف ، خود را از عمارت بیرون انداخت و به سمت مردی که افسار اسب سفید و زیبای فرنگیس را در دست داشت رفت، افسار را گرفت و کمی جلوتر در پناه درختی با یک جست خود را به روی اسب نشاند و بی مهابا شروع به تاختن نمود. فرنگیس که نسیم دلپذیر صبحگاهی او را سرحال آورده بود ، همانطور که می‌تاخت با صدای بلند می گفت :هوووووو....یهوووووو....ای جاااان... وبی خبر از این بود که صدای زیبای او شخصی دیگر را متوجه فرنگیس نموده بود... شخصی که او هم مخفیانه و برای تمدید اعصاب و گریز از واقعه ای دل آزار به آنجا پناه آورده بود. دو چشم از پناه درختی کهنسال ، ناباورانه به فرنگیس خیره شده بود و آرام زیر لب زمزمه می کرد: خدای من؟! امکان ندارد....شاهزاده خانم؟! او باید اینک در مجلس عروسی باشد ، آخر قرار بود هفت شبانه روز ،مجلس جشن برپا باشد....یعنی من خواب نیستم؟ و با زدن این حرف ، اسبش را هی کرد و آرام آرام به تعقیب فرنگیس پرداخت تا ببیند اشتباه نکرده و این دخترک ، شاهزاده خانم هست یا نه؟! ادامه دارد.... 🦋🕊🦋🕊🦋 ➡️@motevasselin_be_shohad ❣متوسلین به شهدا❣ 🦋🕊🦋🕊🦋
0⃣9⃣🎬 فرنگیس با شادیی کودکانه ، کنارهٔ کوه را که چشمه ای گورا بود، نشان کرد و با سرعت می تاخت‌. بهادرخان هم ناباورانه و آرام آرام در پناه درختان ،به دنبال او روان شده بود ، آتشی که درون دل بهادرخان به پا شده بود و الان داشت یواش یواش سرد میشد ، با دیدن فرنگیس ،گویی دوباره گُر گرفته بود. آخر ازدواج با فرنگیس برای او بسیارمهم بود ، جدا از اینکه این دخترک زیبا بر دل هر جوان زیبا پسندی می نشست، اما بهادر خان می خواست با ازدواجش هم به پول و پله ای بسیار دست یابد و هم جا پای خود را درحکومت خراسان محکم کند، او نقشه ها داشت و برای حاکم شدن خودش بر خراسان بزرگ خیالها بافته بود که اولین قدم برای رسیدن به آن تخیلات شاهانه، ازدواج با پری روی دربار بود و علی رغم تلاش زیادی که کرده بود ، ناگهان روزی در کمال ناباوری ، قاصد روح انگیز سر رسید و‌جواب رد به خواستگاری او داد و مژدهٔ عروسی فرنگیس و مهرداد را در بوق و کرنا کرد. درست است که بهادرخان برای ازدواج با فرنگیس حاضر بود با همه بجنگد ، اما مهرداد فرق می کرد ، او عزیز دردانه و رفیق گرمابه و گلستان شاهزاده فرهاد بود... حال که بهادرخان ،فرنگیس را به تنهایی و بی خبر در اینجا میدید ، شصتش خبر دار شد که اتفاقی افتاده ، باید سر در می آورد چه شده؟ الان بهادرخان امیدوارتر از همیشه ، با ذوقی که در دلش افتاده بود به دنبال ،شاهزاده خانم ،اسب می راند. فرنگیس رد آب را گرفت و به صخره ای که از زیر آن چشمه آب جاری بود رسید. بی درنگ از اسب به زیر آمد ، دستی به پهلوی اسب سفیدش کشید و گفت : برو برفی...برو آزادانه از این علف های تازه بخور و من هم به بالای صخره میروم تا آب گوارا بنوشم. فرنگیس چون بچه آهویی سرحال،جست و خیز کنان خودش را به کنار چشمه رساند. خیره در آینهٔ آب ، به یاد آن جوان پهلوان افتاد که روزگاری بود ، دل در گرو مهرش سپرده بود. فرنگیس همانطور که خیره به عکس چشمان زیبایش در آب چشمه بود با صدای بلند گفت : آخر تو‌کجایی؟ بودی هااا....کجا یک باره غیبت زد؟ مگر نمی دانی من از همان روز مسابقه، همان لحظه ای که ناجوانمردانه بر زمین افتادی و تیز از جا برخواستی دلم برای تو لرزید... بهادرخان خود را به زیر صخره رسانده بود و در پناه آن ، مشغول گوش دادن به حرف های فرنگیس بود ، باورش نمی شد... این دخترک....این دخترک چه تودار بود و براستی عاشق او شده بود و بهادر بیچاره خبر نداشت و تا فرنگیس از مسابقه گفت ، آن صحنه را پیش رو آورد... قند در دل بهادرخان آب می شد، گوشهایش را تیز کرد تا بقیهٔ حرفهای فرنگیس را بشنود که ناگهان.... ادامه دارد... 📝 به قلم :ط_حسینی 🦋🕊🦋🕊🦋 ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🦋🕊🦋🕊🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•تو قنادی‌ ڪار می‌کردم، یکبار اومد پیشم‌ و گفت: مجید، جایی‌ سراغ‌ نداری برم‌ کــار کنـم⁉️ گفتم‌ چرا ، همین‌ آقایی‌ ڪه‌ تو‌ قنادیش‌ ڪار می‌کنم‌ دنبال‌ شاگرد می‌گرده‌ میایی⁉️ نپرسید چقدر حقوق‌ میده، نپرسید روزی‌ چقدر‌ باید ڪار کنه، نپرسید بیمه‌ عمر میکنه‌ یا‌نه⁉️ فقط‌ گفت: مـوقـع‌ اذان‌ میذاره‌ بــرم‌ نمــازم‌ رو‌ بخـــونم⁉️ 🕊 💙🌷 ━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 این حاج‌قاسم از آن‌هایی است که شفاعت می‌کند! ━◈❖🌸✿🌸❖◈━ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
حاجی خیالت راحت امام خامنه ایِ عزیز عـزیــز جان ماست♥️ ━◈❖🌸✿🌸❖◈━ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
🌷خاطراٺ‌شهیدمصطفےردانےپور🌷 💬 ڪارٺ‌عروسے ◽️یڪ‌ ڪارٺ‌ عروسے هم‌ به نیابٺ از حضرٺ‌ زهرا برد انداخٺ‌ داخل ضریح‌ حضرٺ‌ معصومه‌ و گفٺ‌ از همه معصومین‌ بخصوص‌ حضرٺ زهرا دعوٺ‌‌ ڪردم‌ ٺا در مراسم‌‌ ما شرڪٺ‌‌‌ڪنند! ◽️روز بعد از عروسے گفٺ‌ خواب‌ عجیبے دیدم! در عالم رویا دیدم‌ مجلس‌‌ عروسے ما برقرارشده جلوے در ایسٺادم. چندین‌ بانوے مجلله ڪه بسیار نورانے بودند وارد مجلس‌ عروسے شدند فهمیدم‌ دعوٺ‌ ما را جواب داده اند. ◽️با خوشحالے به اسٺقبال آن‌ها رفٺم‌ با احٺرام‌ گفٺم‌ خانم شمابه مجلس‌ ما آمده‌اید!؟ مادر ساداٺ‌ هم‌ باخوش‌ رویے گفٺند: مجلس‌ شما نیاییم‌ ڪجا برویم؟! 📚 ڪٺاب‌ مصطفے، صفحه ۱۶۰ الے ۱۶۱ ━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علم از دست علمدار نیفتد هرگز پرچم مالک و عمار نیفتد هرگز.... ما عشاق کربلاییم کوه در برابر طوفان ماییم.... ━◈❖🌸✿🌸❖◈━ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
🌷♥️امام حسین علیه السلام و آرزوی شهید 💥بسیار زیبا ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگوید: توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست وخبر کشته شدن پسرم رو بهم داد. خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست! افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد. من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم. به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم. ... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است! اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟ پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخوای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم. قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام 💚دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید... 🌸🌿🕊 ✅شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه ، اونوقت جاده ی آرزوهای ما ختم میشه به پول ، ماشین ، خونه ، معشوقه زمینی ، گناه و ... خدایا! ما رو ببخش که مثل شهدا بین آرزوهامون،جایی برای تو باز نکردیم... 📗 منبع:کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54 ━━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━━ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 به یاد فرمانده ! هدیه به روح مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی صلوات اَللّٰٰھُــمَ صَّــلْ علٰـےمُحَمَّــدِﷺ وَآل مُحَمَّــدﷺ وَ؏َجْــل فَرَجَهُــم🌹 ━◈❖🌸✿🌸❖◈━ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
🌺🇮🇷هفته بسیج گرامی باد🇮🇷🌺 ━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🦚 🦚 . | | . . لالہ گوش راستش سوراخ شده و سرخے رد خون بر گردنش هنوز تازه است اما همچنان مےخندد. عڪسش را ثبٺ ڪرده‌اند ٺا بماند براے تاریخ. ٺا بعدها بگوید ڪہ این است هنر مردان خدا. . شهید خرازے در وصف این صحنہ گفٺہ اسٺ: «بعد از عملیات طریق‌القدس نزدیڪ ایشان بودم. با روحیه و شادابے بالایے ڪارش را انجام مےداد و داشت بہ سمٺ عراقيها ٺیر مےزد و من مےدیدم ڪہ چگونہ تڪ‌تیراندازهاے عراقے را هدف مےگرفت. بہ من گفٺ "حسین ببین چگونه دارند فرار مےڪنند و چگونہ ذلیلانہ زمین مےخورند". و من خودم چند صحنہ از مبارزاٺ ایشان را شاهدش بودم. تا اینڪہ جایے ڪہ ایشان جنگ مےڪرد عراقےها ڪشف ڪردند و یڪ ٺیرے از جانب تڪ‌تیرانداز آنها رها شد و من ڪنار ایشان ایستاده بودم ڪہ خدا خیلے بہ ما رحم و لطف ڪرد ڪہ همان لحظه ایشان را برای ما نگہ داشٺ. یڪ تیر آمد و از بغل گوش ایشان رد شد و لالہ گوش راست ایشان را سوراخ ڪرد ولے ایشان اصلاً خم بہ ابرو نیاورد و اصابت گلولہ دشمن را با لبخند زیبایے پاسخ داد. . گروهے از فیلم‌برداران هم آنجا بودند ڪہ بلافاصلہ فیلم و عڪس ایشان را گرفٺند و یڪ عڪسے از او در آن لحظہ بہ یادگار هست ڪہ این خود گواه صادقے است از تلاش و مبارزات و حماسہ‌هاے ایشان.» . . 🕊_° ━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
داداشش می‌گفت: یبار به نیابت از بابک رفتیم مشهد موقع برگشت به خودم میگفتم یادش بخیر بابک هروقت میرفت زیارت یه چیزی با خودش برام میاورد😔 رسیدیم خونه شب خواب دیدم بابک با یه ساک بزرگ داره میاد وقتی رسید یه کتاب بهم داد و گفت اینو برای تو آوردم❤️ تشکر کردم و گذاشتمش رو میز کنار دستم صبح که بیدار شدم دیدم همون کتاب روی همون میزه! با تعجب کتاب رو برداشتم دیدم ارتباط باخداست به مادرم گفتم این کتاب از کجا اومده؟ گفت مال بابکمه گذاشتمش دم دست..💔 🌷 جوان ترین شهید مدافع حرم استان گیلان ✨ ━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا