✅ارسالی از اعضای محترم کانال
#پیام_شما🌹
با عرض سلام و ادب
خیلی ممنون تشکر بابت کانال خوب متوسلین به شهدا .
من نزدیک یک سال که عضو کانال شدم .
که این مدت کرامات زیادی از شهدا دیدم
واقعا لطف شهدا شامل حالم شده
که این توفیق نصیبم شد ،که به مدت ده روز
کنار اروند رود در این روزهای عزیز و ایام فاطمیه خادم شهدا باشم، واقعا حس و حال
عجیبی دارد .
من این پیام رو الان از اروند کنار و مزار هشت شهيد گمنام بی سر غواص برای شما
مینویسم .
به یاد همه دوستان عزیز کانال هستم.
من واقعا همه این ها را مدیون شهدا
و کانال خوب متوسلین به شهدا میدانم
💐🕊♥️
🌱
#پیام_شما🌹
سلام وخداقوت ازشمادوستان گرامی
اگه خداقبول کنه من هم دوتاچله مهمان برادران عزیزشهیدبودم ممنون ازشمادوستان که ماراهم دعوت کردید دعاکنیدان شاالله باعمل بتونیم جواب شهیدان رابدیم
ودعام کنیدکه هرچه زودترقسمت من بشه برم شلمچه
✨
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
☀️#رفیق_مثل_رسول
#قسمت_۵۶
فصل نهم(رفاقت)🌸
به قول رضا،خیلی ها هستند که در ارتباط با آدم ها ادای دوستی درمیارند و معلوم نیست این آدم ها دنبال چه چیزی هستند؟این ها از دوستی به دنبال منفعتند.این نوع دوستی ختم به رفاقت نمیشه.این حرف رضا برای من مهم بود و همیشه تلاش میکردم برای برقرار کردن ارتباط،قبل از هرچیزی خودم باشم.
یکی دو برنامه خاص داشتم که اکثر دوستان از این برنامه ها خبر داشتند ،یکی از این برنامه ها مربوط به روزهای پنجشنبه من بود
که با دوستانم بودم.بچه های شهرک محلاتی یا بچه های شهر ری .برای همین به قول دوستان به راحتی قابل ردیابی بودم و آمارم را میگرفتند.اولین پنجشنبه باحسین تماس گرفتم .باهم قرار گذاشتیم به زیارت حضرت عبدالعظیم برویم.
بعداز ظهر صابر زنگ زد و گفت:رسول پیش حسین هستی؟گفتم بله .فکر کنم یکی دوساعت دیگه برگردم. کاری داری؟
میخوام با هم بریم شمال،بچه ها قبل از ما رفتند،من منتظر شدم تو بیای.بچه ها نکائ منتظر ما هستند.از حسین خواستم که همراهم بیاد ولی قبول نکرد.امدم خانه سریع وسایلامو جمع کردم،با صابر راه افتادیم.به سمت روستایی رفتیم که در آنجا خانه گرفته بودند.وقتی رسیدیم من خیلی خسته بودم،واقعا از خستگی چشمام باز نمیشد.سهم یا اصلاحا(دونگم)را به امین دادم و رفتم خوابیدم.رضا،صابر و احمد روی شوخی و شیطنت ،من را با رخت خواب بلند کردند و به دیوار زدند و گفتند:رسول نور خان دونگ را بده.آن قدر این کار را کردند که بیدار شدم.اولش واقعا عصبانی شدم، ولی وقتی خنده رو صورت بچه ها دیدم،شروع کردم به خندیدن.رضا خندید و گفت دلمون برایت تنگ شده،اومدیم سفر کنار هم باشیم،برای همین خواستیم اذیتت کنیم.مهدی آمد کنارم نشست و گفت:رسول عاشق این خنده هاتم،به خصوص وقتی همراه خنده گریه میکنی. مهدی راست میگه،وقتی میخندیدم،اشک از چشمانم راه میافتاد. برای دوستانم این اتفاق جالب بود.
زندگینامه شهید مدافع حرم🕊🌹
#رسول_خلیلی
ادامه دارد...
🌼🍃♥️🍃🌼
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
☀️#رفیق_مثل_رسول
#قسمت_۵۷
تمام شب تا وقت صبح نشستیم پای تعریف کردن و خندیدن.رضا شروع کرد از جن و پری حرف زدن،در مورد احضار روح و چیزهایی که شنیده بود،امین و احمد هم به قول معروف روغن پیاز داغ حرف های رضا را زیاد کردند. مهدی بنده خدا کمی ترسید و چندبار گفت:این بحث و تموم کنید. همین حساسیت مهدی جرقه یک شیطنت را به ذهن ما انداخت.فردای آن روز باهم قرار گذاشتیم که مهدی را اذیت کنیم.تصمیم گرفتیم برای شام به رستوران برویم. بعد از شام،موقع برگشت،رضا گفت:یک مقوای سفید بزرگ بخرید،من میخوام روح احضار کنم.مهدی گفت:آقا بی خیال این بحث بشید.اما بچه ها گفتند،ما دوست داریم احضار روح را ببینیم.بین راه،نزدیک یک قبرستانی که پایین روستا بود،امین توقف کرد و پیاده شد.مهدی گفت:تو این تاریکی برای چی تو قبرستون وایسادی؟امین خونسرد گفت.برم یه مشت خاک قبرستون بیارم برای احضار روح.مهدی رفت دست امین را کشید ،و گفت:خاک قبرستون نمیخواد.احضار روح ،پری برای چی آخه؟امین سوار شد راه افتادیم.
وقتی پیاده شدیم، بیرون از خانه ایستادیم و به صابر گفتیم برو داخل خانه زیرانداز بیار.هنوز چندثانیه از رسیدن صابر به خانه نرسیده بود که دیدیم صدای دادو هوار صابر بلند شد،تا نزدیک ما دوید.طوری داد و بیداد کرد که همه ی جا خوردیم.رفتیم داخل خانه ،دیدیم پنجره ها باز و تمام خانه زیرورو شده.رضا خیلی جدی نگاهی به همه جا انداخت و گفت:نگاه کنید ،ببینید دزد اومده؟چرخی زدیم و گفتیم،همه جا به هم خورده،ولی چیزی نبردند.رضا سرش را تکان داد و گفت:جن اومده اینجا و به هم ریخته..
صابر گفت :این قدر از دیشب تا حالا گفتید که اومدند سراغمون.رضا گفت:کاری نداره،الان احضارشون میکنم،امین گفت؛برم خاک قبرستون بیارم؟گفتم .،نه بابا بشینیم با همین چیزهایی که هست،احضارشون کنیم.
زندگینامه شهید مدافع حرم🕊🌹
#رسول_خلیلی
ادامه دارد...
🌼🍃♥️🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت تکان دهنده از شهید #حاج_یونس_زنگی_آبادی👌😢
#کرامات_شهید
🔰عجیب اما واقعی| معجزه ی حقیقی شهدا😭😭😭😭😭
❌حتماً ببینید و انتشار دهید
✨نشر=صدقه جاریه
شادی روح مطهرش صلوات💐🕊
✔️فقط فوروارد
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺سخنرانی تصویری 🔻
🔸"حاج آقا عالی"
✅حکمت خدا ✨
➕ فلسفه اجابت نشدن دعا و درخواست
➕ دلسوزی خدا برای بندگان
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹رهبر انقلاب:
یکی از ابزارهای توسل به پروردگار، توجه به ارواح مطهــر شهیدان است.
👈یعنی اگر می خواهیـم توسل بجوییـم، تضـرع کنیم، دعای مستجاب داشته باشیم، بایسـتی از ارواح متعالی شهــدا استشفاع کنیم و آنهــا را شفیـع قرار بدهیم.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
☀️#رفیق_مثل_رسول
#قسمت_۵۸
من،رضا و احمد نشستیم،رضا مقوا را پهن کرد و گفت:موقع کار کسی حرف نزنه،ناراحت میشن.مهدی بنده خدا رنگش مثل گچ شد.میگفت:آقا بیخیال بشید.نمیخواد احضارشون کنید،من خودم همه جا را مرتب میکنم.بچه ها میگفتند:باید احضار بشن،ببینیم چرا اینجوری کردند؟پنجره را نبستم و باهرصدای زوزه سگ که از بیرون می امد،رضا میگفت:روح تفلیس الان اینجاست.مهدی بنده خدا به تنش لرزه افتاد.رضا هم از فرصت استفاده کرد و نعلبکی را روی حرف کشید و به جن بد و بی راه گفت.مهدی حالش بد شد،احمد که خیلی مهدی را دوست داشت،طاقت نیاورد که بیشتر از این مهدی را برسانیم.رفت کنارش نشست و گفت:داداش شوخی کردیم.مهدی گفت:تموم خونه را به هم ریختند،ما همه پیش هم بودیم.احمد گفت،صابر و رسول غروب دیرتر از ما از خونه بیرون اومدند و همه جا را به هم ریختند.رضا نگاهی به صابر کرد و گفت:انصافا گل کاشتی.یه لحظه باور کردم کسی جز تو و رسول خونه را به هم ریخته باشه. با حرف های احمد،مهدی آرام شد و ما زدیم زیر خنده.احمد خندید و گفت:رضا اسم تفلیس و از کجا آوردی؟رضا خندید و گفت،خواستم جن خارجی احضار کنم با کلاس باشه.تا نماز صبح در مورد این موضوع گفتیم و خندیدیم و آن شب يكي از به یاد ماندنی ترین شب های دوران رفاقت ما شد.همه قشنگی قصه که باعث شد در دفترم ثبتش کنم،این بود که شوخی یا حرفی میزدیم،حریم همدیگر را حفظ میکردیم.ساعت ها دور هم بودیم،اما اگر اسم کسی میآمد که در جمع ما نبود ،سریع میگفتیم ولش کنید،در مورد خودمان حرف بزنیم یا کلا حرف را عوض میکردیم. همه ما به تیپ و شکل ظاهری مان اهمیت میدادیم و به قول بچه ها مارک می پوشیدیم ،اما از عرف خارج نمیشدیم.ولی مراقب بودیم حیایی که بینمان هست،از بین نرود.برای نماز همه اهل نماز بودیم وسعی میکردیم اول وقت نماز بخوانیم.یکی از دلایلی تا اذان صبح بیدار می ماندیم،این بود که نمیخواستیم نمازمان قضا شود.وقتی که کنار هم بودیم،خیلی به ما خوش میگذشت و از گناه به شدت پرهیز میکردیم.به قول احمد،خلاف سنگین ما قلیان کشیدن بود و گاهی هم یک نخ سیگار شریکی میکشیدیم و از نصفه دور می انداختیم،این هم برای اون شر و شوری بود که تو دوره جوانی داشتیم.یک رنگ بودن بچه ها بزرگ ترین حسن جمع ما بود.تقید همگی ما به نماز زیاد بود و دوستی میگفت:قرار باشه دستمون را بگیرند،به خاطر همین نماز نگاهمون میکنن،هیئت، مسافرت،قهوه خانه یا کوه رفتن ،فرقی نداشت.بچه ها باهم یک رنگ و زلال بودیم. به من ثابت شده بود در عالم رفاقت،با هم صادق هستیم.من تک تک آن ها را دوست داشتم و سعی میکردم برایشان رفیق خوبی باشم.
زندگینامه شهید مدافع حرم🕊🌹
#رسول_خلیلی
ادامه دارد...
🌼🍃♥️🍃🌼
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
☀️#رفیق_مثل_رسول
#قسمت_۵۹
فصل دهم(آموزش)
بعداز فرصت استراحتی که پیدا کردم به محل کار رفتم و یکی از مهم ترین چیزهایی که پیگیری کردم،بحث تجهیز کارگاه تخریب بود.به حاج محمد گفتم:ما کارگاه مجهز داشته باشیم ،هم برای کار راحتیم ،هم زمان آموزش دستمون بازتره.رضا از این فکر استقبال کرد.به من کمک کرد یکی دوبار برای گرفتن یک اتاق در مقر،با سید تماس گرفتم.
ولی آخرین جواب این بود که،باید بیایی و با توجه به موقعیت جدید مقر،جای خودت را مشخص کنی.
کار در منطقه سخت شده بود.مسلحین با پیشرفت هایی که داشتند،توانستند حلب را محاصره کنند.چون جنگ ذره به ذره خاک را درگیر کرده بود.آن هابه خاطر آشنا بودن به خاک،داشتن توان مالی و تجهیزات نظامی پیشرفته،روستاهای مسیرشان را یا با تهاجم نظامی ویران،یا با توان مالی،بزرگان قبایل را تطمیع و یا با ایجاد رعب و وحشت مجبور به سکوت و اعلام بی طرفی کرده بودند.در حقیقت از همه آنچه داشتند،استفاده کرده بودند تا حلب برسند.
عبور مسلحین به صورت لکه ای بود و گاهی در یک منطقه کوچک فقط چند خانه را به اشغال خودشان درآورده بودند.فاصله نیروهای ما و دشمن دربعضی نقاط به کمتر از چندصد متر میرسید.رشد و نفوذ دشمن در قالب داعش،جبهه النصره،احرار شام و هرگروه دیگری زنگ خطری برای امنیت منطقه بود.گزارش تحرکات سیاسی منطقه و پیشروی های نظامی نشان میداد با پشتیبانی گسترده اسرائیل، هدف نهایی کشور ماست و همین امر حساسیت کار را بیشتر کرده بود.
اسمم را برای اولین اعزام دادم و از حاج محمد خواستم که با اعلام نیاز من موافقت کند.با رضا و یونس بیشترین تمرکز را روی بحث آموزش گذاشتیم. نیروهای بومی یا هیچ شناختی به اصول جنگیدن نداشتند،یا اگر هم کمترین آشنایی را داشتند ،توان مقابله را در خود نمیدند.با کمترین حمله،روستا و محل زندگی خودشان را تخلیه میکردند و این کار،جای پای بیشتری به دشمن می داد.این آموزش ها می توانست به تک تک آن ها این اعتماد به نفس را بدهد که خود شما باید از خاک و ناموستان دفاع کنید.گروه اعزام مشخص شد و خدارو شکر اسم من نیز در لیست بود.هم زمان،روح الله و یکی دونفر از دوستانش در شمال بودندتمام تلاشم را کردم تا هماهنگ کنم و برای یک فاصله کوتاه به دیدن روح الله بروم.همین فرصت طلایی باعث شد بتوانم یک دل سیر برادرم را ببینم و با انرژی بیشتری به ماموریت بروم.
زندگینامه شهید مدافع حرم🕊🌹
#رسول_خلیلی
ادامه دارد...
🌼🍃♥️🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گنده لات یافت آباد بود اما بعدش...👆
...؛)!
✍-روایتگرۍ
#شهیدگراف 🗞
#شهیدمجید_قربانخانۍ🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️شهید حاج قاسم سلیمانی، خطاب به مادران شهدا:
وقتی شما مادرها نبودید و بچههایتان در خون دست و پا میزدند، حضرت زهرا (س) را دیدم...😭
شهید #حاج_قاسم_سلیمانی🕊🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید حاج احمد کاظمی:کسی که برای خدا کار میکنه شاده...
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
☀️#رفیق_مثل_رسول
#قسمت_۶۰
فصل یازدهم(حلب)
فکر میکنم حدود ساعت ۲صبح بود که اعلام کردند بالای آسمان دمشق هستیم.هواپیما ارتفاع را کم کرد.مهماندار از ما خواست که کمربندها را ببندیم.چراغ های داخل هواپیماخاموش شد.خودم را روی صندلی بالا کشیدم و گفتم:به سلامتی حسابی منتظر اومدنمون هستند.حسین لبخندی زد و گفت:خدا به خلبان خیر بده،فکر کنم چراغ خاموش داره میره جلوی هتل بشینه.محسن که تازه از خواب بیدار شده بود به سمت من سرک کشید و پرسید قصه چیه؟گفتم آمارت و گرفتن،فقط به جای فرش قرمز از ضدهوایی استفاده میکنند. محسن سرش را به پشتی صندلی تکیه دادوگفت:بااین حساب به زمین نرسیده،آسمونی میشیم.
هواپیما دوباره اوج گفت،و این نشان میداد برای نشستن باید منتظر یک فرصت مناسب باشیم.هواپیما به سمت راست مایل شد.انگار .یک نفر مارا به طرف جلوی صندلی هامان هل داد،حس کردم موتورها خاموش شد محسن گفت:خوب ،به سلامتی نشست.
وارد سالن فرودگاه که شدیم،داخل سالن یا اکثر شیشه ها شکسته بود.امنیت فرودگاه دمشق دست بچه های خودمون بود.
زندگینامه شهید مدافع حرم🕊🌹
#رسول_خلیلی
ادامه دارد...
🌼🍃♥️🍃🌼
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
☀️#رفیق_مثل_رسول
#قسمت_۶۱
همراه با بچه ها به سمت درب خروجی سالن می رفتیم که برای یک لحظه زمین زیر پای ما لرزید.از صدا و موج انفجار میشد فهمید که دشمن نزدیکی فرودگاه را زده است.یکی از بچه های ایرانی نزدیک آمد و گفت:آقا سید منو فرستادن،همراهیتون کنم.
همین که شرایط آرام تر شد،با ماشین به سمت شهر راه افتادیم.از سری قبل دست اندازهای اتوبان بیشتر شده بود.محافظی که داخل ماشینمان بود،گفت:هر چاله ای که رد میکنیم،با خمپاره یا موشک زدند.
ماشین با آخرین سرعت ممکن حرکت میکرد. راننده پسر جوان سوری بود که تمام حواسش به برنامه ای بود که از رادیو درحال پخش بود.به حسین گفتم:میترسه به قصه شب نرسه که این قدر تند میره؟باخنده گفت:نه،از یه لحظه سوخاری شدن خیلی خوشش نمیاد.
به شهر که نزدیک شدیم، صدای تیراندازی و انفجار شنیده نمیشد،یکی از بچه ها گفت:اینا ساعتی میجنگند.الان ساعت استراحتشونه و شهر وضعیت بهتری داره.از چند خیابان و کوچه رد شدیم تا به مقر جدیدمان رسیدیم.ساختمان بهتری بود.سید با یکی دونفر همراه به دیدن ما آمدند.قبل از نماز صبح یک جلسه توجیهی گذاشتند و قرار شد با یک پرواز نظامی ما به حلب برویم،البته شهر در محاصره بود و ما به نزدیک ترین مقر که از قبل هم برای آموزش نیروهای نظامی از آن استفاده میکردند، رفتیم.
بعد از جلسه همین که سر سید خلوت شد،کنارش نشستم و گفتم:سیدجان کارگاه تخریب که قولش دادی,چی شد؟
سید گفت":یه قسمت هست که قبلا رضا فعالش کرده برو ببین.خیلی خوشحال شدم و از سید تشکر کردم.نماز صبح را پشت سر سید خواندیم .هوا داشت روشن میشد که برای زیارت به حرم رفتیم.
زندگینامه شهید مدافع حرم🕊🌹
#رسول_خلیلی
ادامه دارد...
🌼🍃♥️🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥قدرت شهدا💥
🌹دایورت شماره حاج حسین یکتا به حاج حسین کاجی
✅حتما حتما ببینید و نشر دهید
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐#کرامات_عنایات_توجه_شهدا
🦋پیام آسمانیها به زمینی ها:👇
✨ما شما را فراموش نکردیم...✨
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🕊🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ زیبای «داستان معجزه شهدا»
♥️معجزه شهید رستگار برای مادرشان
🎙استاد رائفی پور...
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝