eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
30.8هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
224 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگزکسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله:4 آبان ✨پایان:13 آذر @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩 🕯️به نیت" شهید محمدرضا شفیعی" 💚همنوا با امام زمان(عج) ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧ صلے‌الله‌علیڪ‌یا‌اباعبدللھ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلفــَرَج🤲 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با نوای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌷 ✅ فصل سوم .... کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی‌کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد. کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه‌های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست‌هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می‌کنی؟! بنشین باهات کار دارم.» سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله‌ی خیلی زیاد از من. بعد هم یک‌ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این‌طور باشد. آن‌طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می‌خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین‌جا توی قایش.» از شغلش گفت که سیمان‌کار است و توی تهران بهتر می‌تواند کار کند. همان‌طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی‌گفتم. صمد هم یک‌ریز حرف می‌زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.» چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه‌رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی‌فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!» جواب ندادم. دست‌بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!» بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت. وقتی دید به این راحتی نمی‌تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه‌ی کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می‌کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم. بعد از شام، ظرف‌ها را جمع کردم و به بهانه‌ی چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم. 🔰ادامه دارد....
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌷 ✅ فصل سوم .... و به بهانه‌ی چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم. صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی‌آید. اگر اوضاع این‌طوری پیش برود، ما نمی‌توانیم با هم زندگی کنیم.» خدیجه دلداری‌اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی است. کمی که بگذرد، به تو علاقه‌مند می‌شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.» صمد بعد از این‌که چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی‌آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل این‌که سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی‌اش تمام شود، کاکلش درمی‌آید.» بعد پرسید: «مشکل دوم؟!» گفتم: «خیلی حرف می‌زند.» خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره‌اش می‌کنی؛ دیگر اجازه‌ی حرف زدن ندارد.» از حرف خدیجه خنده‌ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیر‌وقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می‌خواهد به خانه‌ی ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره‌ی بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه‌ی لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون این‌که تشکر کنم، همان‌طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس‌ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم. مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم قشنگ است و خوشم اومده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه‌ی اتاق نشستم. 🔰ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد 🎙با نوای استاد فرهمند من دعای عهد میخوانم بیا بر سر این عهد میمانم بیا 🌤🌿 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلفــَرَج🤲 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊 💚سلام به چهارده معصوم(ع): 🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ 🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ 🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ 🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی 🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه 🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊 🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ 🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ 🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ 🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊 🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ 🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي 🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد 🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊 🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ 🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري 🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف 🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊 ➡️@motevasselin_be_shohada ‌ 💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 ❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣ 7⃣1⃣هفدهمین چله ی؛ 🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد 🌤کانال متوسلین به شهدا🌤 🖇 امروز " 29 اسفندماه" 📌 چله 《هدیه به‌ چهارده‌ معصوم(ع) و شهید امروز》 🌻شهید والامقام "" 🌷🌷🌷 معرف: خانم جامه بلند 🌺 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ➡️@motevasselin_be_shohada
شهیدمدافع حرم محمدحسن(رسول) خلیلی🌻 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 نام پدر : رمضانعلی تاریخ ولادت: ۱۳۶۵/۹/۲۰ محل ولادت : تهران تاریخ شهادت : ۱۳۹۲/۸/۲۷ محل شهادت: سوریه مدت عمر: ۲۷ سال محل مزار : گلزار شهدای بهشت ​​زهرا قطعه و ردیف و شماره : ۴-۸۷-۵۳ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰زندگینامه شهید مدافع حرم رسول خلیلی 💐🕊شهید محمد حسن (رسول) خلیلی  20 آذر 1365 در زمان جنگ تحمیلی عراق در تهران به دنیا آمد. پدرشان همیشه در جبهه ها بود و ایشان را خیلی کم میدیدند. وی فرزند دوم خانواده است و برخلاف برادرش شخصیت آرام و ساکتی داشت و خیلی شیطنت نمی کرد.از همان دوران کودکی نیزبا اعتقاد و مومن بود. تا تمام شدن جنگ تحمیلی همراه خانواده در تهران زندگی می کرد و پس از اتمام جنگ به کرج رفتند.اما در سن هجده سالگی بار دیگر به تهران بازگشتند. او مصادف با ولادت امام حسن عسگری علیه السلام به دنیا آمد به همین علت نامش را محمد حسن گذاشتند اما در خانه رسول صدایش می کردند.زمانی که  ماموریت بود وضرورت داشت که اسم مستعارانتخاب کنند؛ رسول اسم مستعار «ابوخلیل» را انتخاب کرده بود. او در دبیرستان رشته علوم انسانی را خواند و در دانشگاه رشته مدیریت را ادامه داد. در سن 13 سالگی بود که وارد بسیج شد اوایل چون سنش کمتر از حداقل مورد نظر بود، قبول نمی‌کردند اما بالاخره رفت و عضو شد.شهید رسول خلیلی یک بعدی نبود، کوهنوردی می‌رفت، ورزش می‌رفت، دعای ندبه می‌رفت. شب‌های جمعه به بهشت زهرا(س) و از آنجا هم به شاه عبدالعظیم می‌رفت. در هیئت‌های مختلفی شرکت می‌کرد از جمله هیئت ریحانه‌النبی را خیلی دوست داشت.او از دوران کودکی به نحوی تربیت شده بود که درتمام مجالس مذهبی شرکت می کرد. بصیرتی که در دفاع از حریم ولایت داشت این مجالس مذهبی بود که در استحکام ستون‌های زندگی‌ اش مؤثر بود.  به راپل و کوه‌نوردی خیلی علاقه داشت و برای آموزش سلاح نیز می‌رفت. از دوران کودکی به دنبال نقاشی و درس عربی و قرآن بود. سوریه هم که رفته بود در آنجا با بچه‌ها عربی صحبت میکرد. به زبان عربی تسلط کامل داشت و در خانه هم اخبار را به زبان عربی گوش میداد. رسول به ولایت و حضرت آقا و دفاع از حریم ولایت خیلی علاقه داشت. وقتی از همان ابتدا در خط ولایت بود در انتها نیز به دفاع از حریم ولایت رفت. چه ولایتی بالاتر از امام حسین(ع) که از حریم خواهرش دفاع کند و این هم نتیجه‌اش بود که به مقام شهادت رسید. شهید رسول خلیلی بصیرت دینی داشت و مطیع حرف پدر و مادرش بود. از ایشان مشورت می گرفت و راهکار می‌خواست حتی در انتخاب دوست و رفیق. در تشییع جنازه‌اش سیل جمعیت، همه از قشر جوان و دوست و همکار و همکلاسی‌های خودش بودند. به رعایت حلال و حرام اهمیت زیادی می‌داد. روزی که فردای آن عازم سوریه بود، خمس مالش را حساب کرد. در رابطه با امر به معروف و نهی از منکر فعال بود. یکی از دوستانش می‌گفت بعد رسول کسی نیست که به ما بگوید غیبت نکن، تهمت نزن. اواسط شهریور ماه بود که تصمیم به رفتن گرفت، وصیتنامه اش را هم نوشت و به رسم امانت به پدر سپرد تا اگر برنگشت دستخطی برای آن ها به یادگار گذاشته باشد. از زیر قران رد شد و رفت و از همه چیز دل کند و مادر و پدر و برادرش برایش آرزو های خوب کردند. از آنجایی که شهید رسول خلیلی به دوره های سخت نظامی علاقه بسیاری داشت و با توجه به تخصص های مختلفی که در امور نظامی داشت بیشتر به تخریب علاقه داشت و تخریب چی به روز و ماهری بود و بر حسب وظیفه راهی دفاع از حرم آل الله شد و یکی از مدافعان حرم بانوی مقاومت عقیله بنی هاشم بود.مانند تمام کسانی که در مسیر پیشوایشان ابا عبدالله‌ الحسین (ع) گام برداشتند واز دین خدا دفاع کردند و به ندای «هل من ناصر ینصرنی» لبیک گفتند. سرانجام شهید رسول خلیلی روز دوشنبه 27 آبان 1392 مصادف با 14 محرم الحرام 1435 و 18/11/2013 در ساعت 14:۰۰ بعد از ظهر در حال پاکسازی یکی از محورهای دشمن بال در بال ملائک گشود و زندگی جاودانه اش در بهشت را آغاز کرد و به فیض عظیم شهادت نائل گشت. یکی از عنایات پروردگار متعال و سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) سنگ مزار شهید رسول خلیلی که مزد دفاع از حرم بانو زینب (س) میباشد که توسط دوستان شهید از کربلا آورده شده. این سنگ از سنگ های دیوار داخل حرم میباشد و به دلیل قدمت بالای سنگ با عنایت پروردگار صحیح و سالم به ایران آورده میشود و سنگ مزار شهید رسول خلیلی میشود.طبق وصیت شهید که گفته بود بر سر مزار من روضه حضرت زینب (س) بخوانید ،این شعر روی سنگ نوشته شده است: ای که برتربت من میگذری روضه بخوان نام زینب (س) شـــنوم زیر لحد گریه کنم. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊💐ماجرای سنگ مزار شهید والامقام و خواب خطاط سنگ مزار 🌿🦋♥️ ✨شهادت ایشان همزمان شد با ضریح گذاری جدید برای حرم امام حسین علیه السلام و زمانی که این ضریح نصب شد، سنگ کاری داخل حرم امام حسین علیه السلام تغییر کرد و آن سنگ های مرمر سبز به سنگ های مرمر سفید رنگ تغییر کرد. که از آن سنگ حرم، سنگ مزار شهید نیز به صورت شش ضلعی مشابه حرم امام حسین علیه السلام برش خورد و با آب طلا نیز نوشته شد و همزمان با آغاز سال نو، رونمایی شد. از خطاط سنگ مزار شهید رسول نقل شده است: وقتی در بهشت ​​زهرا نگاهم به روح الله خلیلی(برادرشهید) و دوستش افتاد گفتم: ببخشید این سنگ مزار چه کسی است؟  گفتند: چطور؟  گفتم: اصلاً نمی دانستم قرار است، امروز برای نوشتن سنگ قبر، اینجا بیایم.  دیشب خواب دیدم از طرف حرم امام حسین علیه السلام مرا خواسته اند و گفته اند شما مأمور شده روی ضریح آقا، قرآن بنویسید.  آن ها به من گفتند: سنگ را از حرم امام حسین علیه السلام آورده اند و قرار است برای یک شهید نصب شود، حالم منقلب شد... شادی روح شهید صلوات🕊🌷🍃 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
🔹 الوارثین در فکه از خاطرات شهید 🌿🌹من مدام در زمان جنگ در منطقه بودم و پس از صدور قطعنامه جنگ تمام شد آن موقع راهیان نور مرسوم نبود و ما هرسال با گردان خودمان می‌رفتیم منطقه. یک مقری داریم بنام الوارثین در فکه، اولین سالی که رسول را منطقه بردم، سال اول راهنمایی بود، به رسول قبرهایی را نشان دادم و گفتم که بچه‌ها شب می‌آمدند در این قبرها راز و نیاز می‌کردند و نماز شب می‌خواندند و برای هر شهیدی هم که شهید می‌شد ما یک قبر سمبلیک درست می‌کردیم، خلاصه رسول را توجیه کردم. هوا تاریک شد و وقت اذان رسید. ما نماز مغرب و عشاء را در تاریکی در آن منطقه خواندیم و پس از نماز دیدم رسول نیست. آنقدر دنبال رسول گشتم و بالاخره متوجه شدم که در داخل یکی از این قبرها رفته و چفیه را کشیده روی سرش و به سجده رفته و در حال گریه کردن است. من این حالش را به هم نزدم و فقط یک عکس در همان حالت از ایشان گرفتم. رسول به هر جهت که بود بالاخره راه خودش را پیدا کرد. ✨راوی :پدر شهید ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 دفاع از ولایت 🔴 《از خاطرات شهید رسول خلیلی》 ☘🌷تقریبا شانزده ساله بود. ما آن موقع کرج بودیم. اعلام شده بود که رهبر معظم انقلاب می‌خواهند تشریف بیاورند کرج. مردم هم در حال آماده شدن برای استقبال از ایشان بودند. شهر را چراغانی کرده بودند و شیرینی پخش می‌کردند و خلاصه مهیا بودند که از ایشان استقبال کنند. آن روز شهید خلیلی در کلاس درس بود که معلمش قبل از اینکه شروع به درس کند، بنا می‌کند به انتقاد از حکومت و جامعه. می‌گوید که اصلا حرفهای اینها حساب و کتاب ندارد! آدم نمی‌داند کدام حرف اینها را باور کند. از یک طرف می‌گویند اسراف نکنید. از آن طرف شما بروید ببینید در این خیابانها چقدر چراغ روشن کردند! اینها اسراف است و حرام است! بعد رسول بلند می‌شود و به اعتراض می‌گوید آقا اینها اسراف نیست! حرام هم نیست! بلکه حسنه است و ثواب هم دارد! ما تازه با بچه‌ها داریم پول جمع می‌کنیم که به‌خاطر ورود رهبری در مدرسه قربانی بکشیم. معلمش هم عصبانی می‌شود و می‌گوید خلیلی! باز دوباره شما در این مدرسه، روی حرف من حرف زدی؟ این مدرسه یا جای من است یا جای شما! چون مثل اینکه قبلا هم بین اینها راجع به ولایت و این مسائل بحث شده بود. شهید خلیلی  می‌گوید من باید بروم! چون شما استاد ما هستید و احترامتان واجب است، من از این مدرسه می‌روم. به‌خاطر دفاع از ولایت، مدرسه را ترک کرد. من بعدازظهر که از سر کار برگشتم، دیدم شهید خلیلی خانه است. از مادرش پرسیدم چرا رسول امروز مدرسه نرفته؟ گفت رفته بود. زود آمده. گفتم چرا؟ گفت با معلمش دعوایش شده. رسول ماجرا را برایم گفت. گفتم بلند شو برویم مدرسه. مدرسه شان در باغستان کرج بود، دبیرستان جابر بن حیان. در مدرسه،  سراغ مدیر را گرفتم که با او صحبت کنم. مدیر گفت حاج آقا، این پسر شما چندین بار سر همین مسئله ولایت با معلمش حرفش شده. دو سه بار خود من رفتم آشتی‌شان دادم. من هم گفتم تقصیر از شماست. شما چرا این معلم را اخراج نمی‌کنید؟ چرا گزارش نمی‌کنید؟ گفت چکار کنیم؟ من همان‌جا یک کاغذ آوردم گفتم همین حالا بهترین فرصت است که برایش گزارش بنویسید! خلاصه همان‌جا گزارشش را نوشتیم و مدتی بعد هم آن معلم را از آنجا اخراج کردند. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا