🔷وصیت نامه شهید مدافع امنیت حسین غفاری نژاد:
🌷بسم رب الحسین
خدایا تو را شکر می کنم که که بارها از من نافرمانی دیده ای اما نه تنها مرا مورد عذاب خویش قرار نداده ای، بلکه فرصتی ارزانی داشتی تا باز به سوی تو آیم، مهربان خدا تو می دانی که بارها دست بر قلم برده ام، وصیت نامه نوشته ام اما این فراق به وصال تبدیل و تغییر نیافت. خدایا محبتی فرما تا این بار به سمت تو آیم.
🌷یا امام رئوف، یا علی بن موسی الرضا علیه السلام؛ بنده حقیر به این یقین دارم که هر چه دارم به واسطه محبت شما اهل بیت رسول الله است. پس مثل همیشه از شما مدد می گیرم و می خواهم که مرا با شهادت در راه خدا به سر منزل مقصود برسانید.
آقا جان؛ من به شوق وصال شما و نوشیدن شهد شهادت بود که به این منظقه از کشور آمدم، تا در حد توان خود از منافقین و دشمنان این حکومت اسلامی که یقیناً همان حکومت حضرت بقیة الله است انتقام مادر شما و اهل بیت را بگیرم. دعایی بفرمایید که در این مسیر اگر قدم کوچکی هم برداشته ام خداوند تعالی آن را قبول فرماید.
🌷مولای من؛ از شما می خواهم که سفارش بنده و پدر و مادر و همسر و تمام اقوام و همچنین همرزمانم را به مادرتان بی بی دو عالم حضرت زهرا سلام الله علیها بفرمایید.، تا از این صراط مستقیم خارج نشویم.
مادرم؛ من هرچه که دارم از شیری است که شما با وضو به بنده داده اید، این باعث شده است که از همان کودکی عطش عشق امام حسین علیه السلام در من بیداد می کند، هنوز از خاطرم بیرون نرفته است که مرا در سه یا چهار سالگی با خود به هیئت و دنبال دسته های سینه زنی می بردی تا لبیک گویم به آن فرموده امام حسین علیه السلام که فرمودند؛ «آیا کسی هست که مرا یاری کند؟»
🌷مادرجان؛ از شما و سه خواهر بزرگوارم می خواهم که مرا حلال کنید و برای این حقیر بی تابی نکنید و اگر اشکی از چشمان شما جاری گشت، فقط برای آن امام غریبم باشد نه برای نوکر آن امام.
پدر بزرگوارم؛ چه بگویم از آن محبتی که از دلت بر دلم لبریز کردی، که هر چه بگویم قصور کرده ام
پدر مهربانم از شما می خواهم که این بنده حقیر را همچون تمام صبح ها که به امام زمان (عج) می سپردید، باز هم از دعایتان فراموش نکنید و از شما می خواهم که باز هم به افشاگری بپردازید. دست از این خدمت نکشید، که امروز مقام معظم رهبری (روحی فداه) می فرماید: «أین عمّار؟!» پس عاجزانه از شما و تمامی همرزمانتان می خواهم که عمارگونه دست به بیان حقایق بزنید، آن دوستان دیروز و دشمنان امروز را رسوا بگردانید، قبل از آنکه قرآن را بر سر نیزه بزنند.
🌷همسرم؛ از تو بیش از همه صبر را می طلبم، از تو می خواهم که از این امر الهی ناراحت و غمگین نباشی، که این آرزوی من و تو بوده که با شهادت برویم، پس راضی باش به رضایت او و از تو می خواهم که این فراق را بزرگ ندانی، که والله این شهادت در برابر مصائب وارد شده بر اهل بیت مکرم اسلام ذره ای بیش نیست. خصوصا مصائب خانم زینب سلام الله علیها، که با آن سیل مشکلات و بی احترامی ها و غم از دست دادن برادر بزرگوارش وقتی از او پرسیدند که چه بر ایشان گذشته است؟ فرمودند «ما رأیتُ إلا جمیلاً».
از تو می خواهم مرا حلال بفرمایی و برای حقیر قطره ی اشکی از چشمانت جاری نشود و فقط برای غریبی اربابمان حسین علیه السلام گریه بفرمائید.
🌷از تمام اقوام و فامیل و دوستانم حلالیت می طلبم، از ایشان می خواهم که پیرو خط رهبری باشند، نگذارند که آسیبی به این انقلاب برسد؛ برای فرج مولایمان مهدی (عج) دعا بفرمایند.
🌷صحبتی هم دارم با مسئولان نظام؛ و تمام کسانی که در حفظ این انقلاب وظایفی را بر گردن گرفته اند. از شما برادران بزرگوار می خواهم، که از خط ولایت پیشی نگیرید که هرکه از علی علیه السلام جلوتر رفت از خوارج شد و هرکه از آن حضرت عقب ماند گمراه گشت، یادتان باشد ما هرچه داریم از جان فشانی شهدا داریم، پس یادشان را از خاطرتان نشوئید! که آنها شاهد اعمال ما هستند.
(وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاء عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ)
گمان مبرید کسانیکه در راه خدا کشته می شوند، مرده اند، بلکه زنده اند و نزد خدا روزی می خورند.
🌷و آخرین حرف این برادر کوچک شما این است، که در حفظ و نگهداری این نظام بکوشید که به یقین می گویم: این نظام تأیید شده وجود مقدس حضرت بقیة الله (عج) است و این کشور شیعه خانه اوست؛ مبادا اجازه بدهید که دشمنان خدشه ای به بدنه این نظام وارد کنند. کسانی که به ولایت و امام اعتقاد ندارند بر جنازه من حاضر نشوند و در آخر اینکه سلام مرا هم به رهبر عزیزم آیت الله العظمی خامنه ای (روحی فداه) برسانید
❣یا حسین علیه السلام:
«گر طبیبانه بیایی به سر بالینم
به دو عالم ندهم لذت بیماری را»
سایه مقام معظم رهبری مستدام باد
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یادمان نرود آرامش و امنیتی که داریم را مدیون قطره قطره خون شهیدانیم
شادی روح بلندشان صلوات🕊🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" حسین غفاری نژاد" نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید حسین غفاری نژاد
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220714-WA0022.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با صدای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
💚💚💚💚💚
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
May 11
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت67
✅ فصل شانزدهم
💥 بعد از رفتن بچهها،شیر سمیه را دادم و او را خواباندم.خودم هم لباسهای کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یکدفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند.همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. بچهها از ترس جیغ میکشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره. قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود.خانمها سر و صدا میکردند و به اینطرف و آنطرف میدویدند. نمیدانستم چهکار کنم. این اولین باری بود پادگان بمباران میشد.
💥 خواستم بروم دنبال بچهها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد،پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج میرفت؛اما به فکر بچهها بودم.تلوتلوخوران سمیه را برداشتم و بدوبدو دویدم طبقهی اول.
سمیه ترسیده بود.گریه میکرد و آرام نمیشد. بچهها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی میکردند.آنقدر سرگرم بودند که متوجهی صدای بمب نشده بودند. خانمهای دیگر هم سراسیمه پایین آمدند.
بچهها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند.این بار بچهها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند.
💥 یکی از خانمها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقهی اول. ده پانزدهنفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشتتایی هم بچه. بوی تند باروت و خاک سالن را پر کرده بود.بچهها گریه میکردند. ما نگران مردها بودیم. یکی از خانمها گفت:«تا خط خیلی فاصله نداریم.اگر پادگان سقوط کند،ما اسیر میشویم.»
💥 با شنیدن این حرف دلهرهی عجیبی گرفتم.فکر اسارت خودم و بچهها بدجوری مرا ترسانده بود.وقتی اوضاع کمی آرام شد،دوباره به طبقهی بالا رفتیم. پشت پنجره ایستادیم و ردّ دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شده که یکدفعه یکی از خانمها فریاد زد:«نگاه کنید آنجا را،یا امام هشتم!»
💥 چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن بمبهایشان را هم دیدیم.تنها کاری که در آن لحظه از دستمان برمیآمد، این بود که دراز بکشیم روی زمین.دستها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم. فریاد میزدیم:«بچهها! دستها را روی سرتان بگذارید. دهانتان را نبندید.»
💥 خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمیزدند. اما سمیه گریه میکرد.در همان لحظات اول،صدای گرومپگرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند.با خودم فکر میکردم دیگر همه چیز تمام شد. الان همه میمیریم. یکربعی به همان حالت دراز کشیدیم. بعد یکییکی سرها را از روی زمین بلند کردیم.
💥 دود اتاق را برداشته بود. شیشهها خرد شده بود،اما چسبهایی که روی شیشهها بود، نگذاشته بود شیشهها روی زمین یا روی ما بریزد. همان توی پنجره و لابهلای چسبها خرد شده و مانده بود. خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده.
💥 صداهای مبهم و جورواجوری از بیرون میآمد. یکی از خانمها گفت:«بیایید برویم بیرون. اینجا امن نیست.» بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمیِمان را میدیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم.
یکی از خانمها گفت:«چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد، حاجآقای ما خانه بود. گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد،توی خانه نمانید. بروید توی درههای اطراف.»
💥 بعد از خانههای سازمانی،سیم خاردارهای پادگان بود. اما در جایی قسمتی از آن کنده بود و هر بار که با صمد یا خانمها میرفتیم پیادهروی،از آنجا عبور میکردیم؛اما حالا با این همه بچه و این اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیمخاردار و چالهچولهها سخت بود. بچهها راه نمیآمدند. نق میزدند و بهانه میگرفتند.
💥 نیمساعتی از آخرین بمباران گذشته بود. ما کاملاً از پادگان دور شده بودیم و به رودخانهی خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانههای سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم.
💥 هواپیماها آنقدر پایین آمده بودند که ما به راحتی میتوانستیم خلبانهایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبانها هم ما را میدیدند. از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل. کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانمها ترسیده بود. میگفت:«اگر خلبانها ما را ببینند، همینجا فرود میآیند و ما را اسیر میکنند.»
💥 هر چه برایش توضیح میدادیم که روی این زمینها هواپیما نمیتواند فرود بیاید، قبول نمیکرد و باز حرف خودش را میزد و بقیه را میترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود. سعی میکردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریفهایی بکنیم تا او کمتر بترسد؛ اما هواپیماها ولکن نبودند. تقریباً هر نیمساعت هفت هشتتایی میآمدند و پادگان را بمباران میکردند.
🔰ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت68
✅ فصل شانزدهم
💥 دیگر ظهر شده بود. نه آبی همراه خودمان آورده بودیم، نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچهها گرسنه بودند. بهانه میگرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان، نمیدانند ما کجاییم.
یکی از خانمها، که دعاهای زیادی را از حفظ بود، شروع کرد به خواندن دعای توسل. ما هم با او تکرار میکردیم. بچهها نق میزدند و گریه میکردند. کلافه شده بودیم.
💥 یکی از خانمها که این وضع را دید، بلند شد و گفت: « اینطوری نمیشود. هم بچهها گرسنهاند و هم خودمان. من میروم چیزی میآورم، بخوریم. » دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند: « ما هم با تو میآییم. » میدانستیم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده، رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند.
💥با رفتن خانمها دلهرهی عجیبی گرفتیم که البته بیمورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. اینبار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند. هر لحظه برایمان هزار سال میگذشت؛ تا اینکه دیدیم خانمها از دور دارند میآیند. میدویدند و زیگزاکی میآمدند. بالاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچهها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکیها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد.
💥 هر چه به عصر نزدیکتر میشدیم، نگرانی ما هم بیشتر میشد. نمیدانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانمها آورده بودند، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی میگذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت.
دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمیدانستیم باید چهکار کنیم. به خانه برگردیم، یا همانجا بمانیم. چارهای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، برگردیم.
در آن لحظات تنها چیزی که آراممان میکرد، صدای نرم و حزنانگیز خانمی بود که خوب دعا میخواند و اینبار ختم « اَمّن یجیب » گرفته بود.
💥 نزدیکی خانههای سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم میزنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آنها صمد بود؛ با چهرهای خسته و خاکآلوده.
بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلیها شهید و مجروح شده بودند.
💥 چند ماشین جلوی در پارک شده بود. صمد اشاره کرد سوار شویم. پرسیدم: « کجا؟! »
گفت: « همدان. »
کمک کرد بچهها سوار ماشین شدند. گفتم: « وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچهها را بیاورم. »
نشست پشت فرمان و گفت: « اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم. »
همان طور که سوار ماشین میشدم، گفتم: « اقلاً بگذار لباسهای سمیه را بیاورم. چادرم... »
معلوم بود کلافه و عصبانی است. گفت: « سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود. »
💥 در ماشین را بستم و پرسیدم: « چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حال کجا بودید؟! »
همانطور که تندتند دندهها را عوض میکرد، گاز داد و جلو رفت. گفت: « اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران فهمیدم عراقیها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند. به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکییکی بچهها را از زیر سیمخاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از درههای اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالماند؛ اما گردانهای دیگر شهید و زخمی دادند. کاش میتوانستم گردانهای دیگر را هم نجات بدهم. »
💥 شب شده بود و ما توی جادهای خلوت و تاریک جلو میرفتیم. یکدفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: « صمد الان بچههایت کجا هستند؟! چیزی دارند بخورند. شب کجا میخوابند؟! »
او داشت به روبهرو، به جادهی تاریک نگاه میکرد. سرش را تکان داد و گفت: « توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند. »
دلم برایشان سوخت، گفتم: « کاش تو بمانی. »
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: « پس شما را کی ببرد؟! »
گفتم: « کسی از همکارهایت نیست؟! میشود با خانوادههای دیگر برویم؟! »
توی تاریکی چشمهایش را میدیدم که آب انداخته بود. گفت: « نمیشود، نه. ماشینها کوچکاند. جا ندارند. همه تا آنجا که میتوانستند خانوادههای دیگر را هم با خودشان بردند؛ و گرنه من که از خدایم است بمانم. چاهای نیست، باید خودم ببرمتان. »
🔰ادامه دارد...
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
💚سلام به چهارده معصوم(ع):
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
7⃣1⃣هفدهمین چله ی؛
🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد
🌤کانال متوسلین به شهدا🌤
🖇 امروز "#سهشنبه 28 فروردین ماه"
📌#روز_سیودوم چله
《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
"#محمد_قائمی" 🌷🌷🌷
معرف: خواهر گرامی شهید 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
➡️@motevasselin_be_shohada
پاسدار شهید محمد قائمی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: 1346/7/12
محل ولادت: شهر ری تهران
تاریخ شهادت: 1365/8/26
محل ولادت: مریوان
مزار:گلزار شهدای شهر مقدس مشهد[ بهشت رضا] قطعه30
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔰زندگینامه پاسدار شهید محمد قائمی
💐🍃شهید قائمی متولد ۱۲ مهر ماه ۱۳۴۶ ، شهر ری تهران می باشد.
محمد آقا اولین فرزند خانواده و تا سن ۱۴ سالگی به همراه خانواده در شهر ری تهران زندگی میکرد. و زمان انقلاب به همراه دایی و پدر در راهپیماییها شرکت میکرد.و در روز ۱۲ بهمن به همراه پدر به بهشتزهرا رفتند و در مراسم استقبال از امام ره شرکت کردند.
🌹شهید محمد قائمی در سال ۱۳۶۰ به همراه خانواده به زادگاه پدر و مادر شهر مقدس مشهد نقلمکان کردند. محمد آقا کا حالا نوجوان ۱۶ ساله بود به عنوان بسیجی به آموزش رفت و با اصرار فراوان توانست رضایت پدر و مادر را جلب کند و در به جبهه حقعلیه باطل شرکت کند.
بعد از ۲ سال که به سن خدمت سربازی رسید به عنوان پاسدار در جبههها شرکت میکرد. و در عملیات بدر دوشادوش فرمانده شهید محمودکاوه بود و در آن عملیات مجروح شد. و چون از نظر جسمانی درشت هیکل و ورزشکار بود جزء نیروهای کماندویی بود.
🕊🥀سرانجام ۲۶ آبان ۱۳۶۵ در حین آموزش به وسیله ترکشهای خمپاره که به قلب شهید اصابت کرده بود به درجه پر فیض شهادت نائل آمد.
🌷مزار مطهرش در قطعه ۳۰ گلزار شهدای مشهد ( بهشت رضا ع) میباشد.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝