eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
30.8هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
224 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگزکسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله:4 آبان ✨پایان:13 آذر @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
💠دستانی که پیکر شهید را تحویل گرفتند💠 ✔شنیده ام، فردی که در شهیدآباد دزفول سال ها متولی دفن اموات و شهدا بوده است و پیکر علی یار را در قبر گذاشته است چنین روایت کرده است: جنازه های زیادی را توی لحد گذاشته ام و  افراد زیادی را دفن کرده ام، اما این بچه(شهید علی یار خسروی ) را که دفن کردم، قصه اش متفاوت بود. پیکرش را که از بالا دادند دستم و خواستم بگذارمش توی لحد، با چشمان خودم دیدم که دو دست از توی لحد آمد بیرون و پیکر را از من تحویل گرفت. من پیکرش را بر خاک نگذاشتم، او را از دست من گرفتند. ❇راوی: دکتر محمدرضا سنگری   ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅خاکریز خاطرات خدایا چرا صبح نمی شود، شهید علی یار خسروی 💐بی آنکه مرا ببینی، مثل سایه به دنبالت بودم، رفتار چندین روزه است شده بود معمائی برای من. هر شب ساعت ۱۲ وقتی پست نگهبانی ات تمام می شد از بسیج محله به خانه می رفتی اما اگرچه خانه ات ۲۰۰تا ۳۰۰متر با بسیج فاصله داشت ولی در این بین اثری از تو نمی بود نه به خانه می رفتی و نه به بسیج برمی گشتی و این همان معمائی بود که ذهنم را به خود مشغول کرده بود. امشب تصمیم گرفتم تا پایان ساعت نگهبانی ات بیدار بمانم آنگاه بدنبالت بیایم.اکنون ساعت ۱۲ نیمه شب است تو را می بینم که اسلحه را تحویل نگهبای بعدی می دهی دست و روئی با آب تازه می کنی به طرف خانه به راه می افتی و من مثل فیلم های پلیسی کوچه به کوچه تو را تعقیب می کنم هر چند سالهای بعد علت این جستجو را نفهمیدم. نزدیک خانه می رسی ولی بی آنکه بطرف درب خانه بروی راه را بسوی کوچه ای دیگر کج می کنی و سر از خیابان درمی آوری. سکوت شبانه و وحشتی که موشکها این روزها بر آسمان دزفول آفریده اند، ترس را بر دل انسان بیشتر می کرد. تو بی آنکه به پشت سر خود نگاه کنی همچنان به جلو می رفتی و من متعجب و پریشان خیابان به خیابان تو را دنبال می کردم. بارها می خواستم جلو بیایم و محکم شانه هایت را در دست بگیرم و بپرسم: پسر داری کجا می روی در این دل شب؟ گاه گاهی هم با خود فکر می کردم: نکند علی یار در خواب راه می رود؟ بروم و او را بیدار کنم. وقتی از آخرین خیابان شهر خارج شدی و بطرف قبرستان رفتی وحشتم دو چندان شد. با خود گفتم: این نوجوان ۱۴-۱۵ ساله عجب جراتی دارد. و در این وحشت و تاریکی بیابان که صدای پارس سگ ها دل آدم را فرو می ریزد، کجا می رود؟ در آستانه شهید آباد شهر ایستادی و به احترام شهیدان دست بر سینه گذاشتی و چیزی خواندی. آنجا در جلو تک تک دوستان شهیدت ایستادی و راز دل گفتی  و من قبر به قبر با همان ترس و دلهره تو را دنبال می کردم. اما این بار نه به خاطر اینکه بدانم برای چه به اینجا پا گذاشتی چرا که همه چیز را فهمیدم بلکه به این خاطر که از ترس و وحشت قبرستان و تاریکی شب به تو که تنها عابر نترس آن بودی خود را نزدیک کنم تا بتوانم آرامشی را که سخت محتاجش بودم بر اندام خویش مستولی کنم چقدر دوست داشتم جلو بیایم و بگویم: علی یار تو را به خدا همراهم بیا تا به شهر بازگردیم اما نمی توانستم. صدای پارس سگی که از دور بطرفم می آمد وحشتم را دوچندان کرد. درگیر و دار فرار بودم که تو را گم کردم. آه! چه شب وحشتناکی است خدایا علی یار کجاست؟ تمام ردیف های مزار شهدا را گشتم اما اثری از تو نبود.تنها چیزی که توانست وحشت دل مرا تسکین دهد صدای دل انگیز نجوائی بود که از میان قبرها می آمد هر چند که این می توانست عاملی افزون بر ترسم باشد اما بی اختیار به طرف نجوا رفتم. صدا دقیقا از آخرین ردیف قبرها می آمد همانجا که نور کمرنگی نیز از لبه های قبر حفر شده ای سوسو می زد. بی هیچ ترسی به حرکت خود ادامه دادم.درست شنیده بودم این صدای گریه ها و نجواهای علی یار بود که از کسی التماس می کرد. تا یک متری قبر پیش رفتم اما اگرچه صدا همچنان ادامه داشت ولی اثری از علی یار نبود. اندکی دلم فرو ریخت و باز همان ترس به سراغم آمد، خدایا علی یار کجاست؟ نکند….؟ حدسم درست بود علی یار درون همان قبر خالی رفته بود و از همان جا با قبر مجاور که شهید محمدحسین کلاغ زاده در آن آرمیده بود، نجوا می کرد. محمدحسین آخرین دوست شهیدش بود که چندین روز پیش، در عملیات بدر به شهادت رسیده بود. روی زانوها نشستم و آرام آرام خود را تا لبه قبر رساندم. علی یار همانجا شمعی را روشن کرده بود و رو به قبر مجاور دراز کشیده و زار زار می گریست. او به محمدحسین می گفت: از خداوند بخواه که مرا نیز نزد شما دعوت کند. قبل از اینکه علی یار مرا ببیند سریع خودم را عقب کشیدم و در گوشه ای نه چندان دور از او در تاریکی به انتظار نشستم. با خود گفتم: خدایا چرا امشب صبح نمی شود چرا نجواهای علی یار تمام نمی شود؟ خدایا علی یار این همه شب، کارش این بود که به اینجابیاید و با دوستانش نجوا کند…؟! اکنون پس از سالها از شهادت علی یار خسروی نوجوان ۱۶ ساله بسیج مسجد امام حسین(ع) دزفول در عملیات والفجر۸، تازه می فهمم که چرا پدرش هنگام شهادت او می گفت: من از شهادت فرزندم علی یار هیچ تعجبی نمی کنم چرا که او از کودکی برای من یک شهید به حساب می آمد. ❇نقل از کتاب چه خواب قشنگی ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🌷🌙🌷🌙🌷🌙🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠این امانت فقط ۱۶ سال نزد شما می ماند💠 گفتگو با “بگم جان لطفی عمرو” مادرشهید «علی یارخسروی»  🌸🍃 ⚡از شهید برایمان بگویید؟ مادر شهید ماجرای  معجزه وار وکم نظیر تولد شهید را اینگونه روایت می کند: خداوند به ما ۹ فرزند عنایت کرد. ۵دختر۴پسر. سال ۴۸ در روستای سوزز استان لرستان ازتوابع شهرستان الیگودرز زندگی می‌کردیم. ماه هفتم دوران بارداری ام بود.بعد از اینکه از چاه آب آوردم هنگامی که به خانه برگشتم دیگر متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد. ۴۰روز در حالت طبیعی نبودم. به گونه ای که۸ نفر هرشب بالای سرم آمده و قرآن می خوانند، به گمان شان در حالت احتضاربودم. قدرت حرف زدن نداشتم، فقط صداهارا متوجه می‌شدم که برخی ازاقوام مدام با حالت عصبی به حاج آقا می‌گفتند:”بچه را باید سقط کند تا اتفاقی نیفتد”. شب تولد حضرت محمد(ص) بود. خانمی را خواب دیدم که اسمش فاطمه است، با لباس سفید و نورانی به من نزدیک شد. ولی من هرچه می‌خواستم به او نزدیک شوم اجازه نداشتم  گفت: “بلند شو حالت خوب شده است”. پارچه سفیدی به من داد و گفت:پارچه را پهن کن و این امانت تا۱۶سال دیگر پیش شما می‌ماند و من بعد ازآن این امانت را ازشما می‌گیرم. من که ازماجرا هیچ خبری نداشتم به او گفتم: این پارچه را چطور نگه دارم که تا۱۶سال دیگرکه سالم بماند.  گفت:پارچه را بلند کن بعد ازاینکه پارچه را بلند کردم نوزادی در بغلم بودو گفت:بلندش کن. گریه کردم همه را صدا کردم پدر شهید گفت: چه اتفاقی افتاده؟ به یک باره اسمش برزبانم جاری شد گفتم:”علی یار”را ببنید. مات و مبهوت شده بودیم…من اصلا متوجه نشدم علی یار چگونه به دنیا آمد… زمانی که علی یار به دنیا آمد چشم ودهان نداشت یکی از اقوام که پیرغلام معنوی بود گفت: من تمام هزینه را پرداخت می‌کنم ولی اجازه دهید من این بچه را برای درمان باخود به تهران ببرم. من اصلا قبول نکردم. نفس حقی داشت، گفت: امشب شب تولد حضرت محمد(ص) است. صلواتی فرستاد و به اندازه بند انگشتش از آب دهانش به چشم و دهان علی یار زد.علی یار زبانش را درآوردو چشم هایش راباز کرد! ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ ⚡از فعالیت شهید برایمان بگوید؟ علی یار ازکودکی عاشق تلاوت قرآن بود. از دوران بچگی فعالیت‌های بسیجی‌اش راهمانند دیگر جوانان انجام می‌داد، به طور مستمربه مسجد می‌رفت و فعالیت فرهنگی انجام می‌داد در مراسمات مختلف  شرکت و جلسات فرهنگی قرآن را برگزار می‌کرد. در همان سن کم باغیرت وازتعصب دینی برخوردبود.  علی یار کم به خانه می‌آمد مدام درمسجد لب خندق بود. یک شب که به دنبالش مسجد رفته بودم خودش را ازمن پنهان می‌کردوقتی دلیلش را از دوستانش پرسیدم به من گفتند: درگشت زنی‌هایی که داشته ایم گلنگدن اسلحه دست علی یار را گرفته است به همین خاطر می‌ترسد با شما روبرو شود. ⚡از ماجرای رفتن به جبهه برایمان تعریف کنید؟ علیار بخاطر سن کمی که داشت به او اجازه نمی‌دادند  به جبهه برود. زمانی که با بچه های مسجد لب خندق به اهوازمی‌رود تا اعزامش کنند شهید جمشید صفویان دست وپایش را می‌بندد یه کتک خوبی هم به او می‌زند که برگردد. هنگامی که به دزفول برمی گردد شناسنامه اش را ۲ سال دستکاری می‌کند که اجازه حضور در جبهه را داشته باشد. ⚡ازنحوه شهادت  شهید بگوید؟ مادر اشکهایش جان کلامش میشود، می‌گوید: چند روزی علی یار نبود. زمانی که به مسجد رفتم گفتم: “علی یارپیش شماست” گفتند: علیار جبهه است.۲۰روزی در منطقه بود. بعداز اینکه۲۰روز درپادگان کرخه بود به مرخصی آمد، متوجه شد چشم پدرش نیاز به عمل جراحی دارد،به ما گفت: به اندیمشک می‌روم وبرای چشمت نوبت می گیرم، فردا صبح شما بیایید. زمانی که رسیدیم جمعیت۳۰نفری  گرد آتش  از شدت سرما جمع شده بودند، به آنها گفتم آخرین نفر کدام‌تان است؟ یک نفر برگشت گفت:آن جوان پاسدار برای این جمعیت آتش روشن کرده که مردم سردشان نشود اسامی را هم خودش نوشته به دیوار زده است.  نگاهی کردم آن جوان سربازعلی یاراست. با اینکه علی یار اولین نفر بود اما اسم خودش را آخرین نفر نوشته است. رو کرد به جمعیت گفت: من ۲ساعت بیشتر مرخصی ندارم اگر اجازه بدهید پدرم را برای بستری  به بیمارستان ببرم، همه قبول کردند. بعد از عمل جراحی  پدرش در همان حالت بیهوشی  او را بوسید و رفت.  من هم تاکسی گرفتم دنبال او به پادگان رفتم، او گفت: مادراین همه جوان را ببین! من ناخن کوچک این ها نیستم.این ها به جبهه می روند. رو کردم به او گفتم: اگرعراقی‌ها تو را اسیر کنند ایران را مورد تمسخر قرار می‌دهند، که  سربازان‌شان اینقدر کم سن و سال هستند. ✨ادامه👇
قرآن را ازجیب‌اش درآورد که مرا قسم بدهد،آن را ازدست اش گرفتم.و خطاب به قرآن گفتم: علی یارم را به تو می‌سپارم فقط اسیر نشود خداحافظی کردیم و به  بیمارستان برگشتم.  پدرش گفت کجا رفته بودی؟ گفتم: پادگان بدرقعه علی یار، گفت: خوابت را به یاد داری؟گفتم: کدام خواب؟ گفت خواب دوران بارداریت را یادت  می آید آن زن به تو گفته بود«۱۶سالگی امانتم را پس می‌گیرم» پدرعلی یارگفت: تا۱۶سالگی علی یار فقط۲۱روز باقی مانده است…و درست در۱۶سالگی در «سال ۱۳۶۴/۱۱/۲۲در فاو عملیات والفجر۸گردان بلال»به شهادت رسید. ⚡از اهمیتی که شهید برای فرایض دینی قائل بود برایمان تعریف کنید؟  پدر شهید خود بسیار اهل قرآن بود اما علی یار گوی سبقت را از وی ربوده بود.در دل یک شب بارانی بود که صدای ناله و گریه ای در خانه پیچید. پدر علی یار نگران شدکه در این نصف شب این صدا ازکجااست. تمام خانه را گشت.(نیمی از شاخه های درخت کنار همسایه در پشت بام ما بودعلی یار برای اینکه کسی متوجه او نشود برای عبادت به پشت بام خانه می رفت و زیر شاخه های  برگ درخت کنار نماز میخواند ) پدرش گفت: صدا از پشت بام است. صدا زد: توکه هستی؟ اوگفت: منم بابا علی یار. پدرش زمانی که با این صحنه مواجه شد بسیار گریه کرد وگفت: علی یاربا این سن کوچک‌اش چگونه العفو می‌گوید. ⚡از خصوصیات اخلاقی شهید برایمان بگویید؟ شهید محمد حسین کلاغ زاده قبل از رفتن به  جبهه به او شیشه عطری می‌دهد، می‌گوید: زمانی که شهید شدم صورتم را با این عطر آغشته کن. هنگامیکه ازخبر شهادت شهید کلاغ زاده باخبرشد، بسیار اندوهناک شد. گفت: مادر برویم باید به غسال خانه برویم باید عهدم را وفا کنم.با اصرار و سماجت خودش را به پیکر شهید کلاغ زاده رساند. زمانی که عطر را به صورت شهید می‌زند به نقل ازتمام کسانی که آنجا بوده اندگفته اند:لبخندی برصورت محمد حسین نقش می‌بندد. ⚡تا به حال به خوابتان آمده است؟ یکبارخواب علی یار را دیدم. من را در تمام خیابان های اصلی دزفول که مملو ازبسیج و پاسدار بود دور داد گفت مادرنگاه کردید؟ گفتم: بله گفت: این سربازان همه مادردارند من کوچیک همه این سربازان هستم. گفت: مادر خداحافظ مابه کربلا می رویم… ⚡با دلتنگی تان چیکار می کنید؟ مادر شهید با هق هق گریه و بغضی که امانش نمی‌داد گفت:من هم مادرم…، دلتنگ علی یار که می شوم با نگاه به تصاویر شهدا که از تلویزیون پخش می‌شود آرام می‌گیرم… برای شادی روح مادر بزرگوار شهید علی یار خسروی صلوات 🌹🌹🌹🌹 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🍃🌺🍃🌺🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام علی یار خسروی 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩قرائت زیارت عاشورا 🕯️به یاد شهید علی یار خسروی 💚همنوا با امام زمان(عج) ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با نوای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌻 💥 یوزارسیف وعلیرضا وجمعی دیگر از مردها بیرون درخروجی مردها اجتماع کرده بودند,بین اون مردها پدر من هم دیده میشد واز همه بدتر ,پارچه کادو پیچ شده من به دست حاجی سبحانی مثل گاو پیشونی سفید خودنمایی میکرد,از حرصم یه پیشکول محکم از پهلوی سمیه گرفتم ودیدم با کمال تعجب سمیه هیچ عکس العملی نشان نداد,نگاه به صورت سمیه کردم انگار دراین عالم نبود وخیره به نقطه ای بود ,رد نگاهش را گرفتم...وای باورم نمیشد...سمیه...این....اوخ پس یه نقطه ضعف از سمیه دستم اومد ,برای اینکه حال خوشش را خراب کنم با دست محکم به پشت گردنش زدم وگفتم:خبر مرررگت...حالا من بااین جمعیت اطراف یوزارسیف چطوری برم ,اون دسته گلی را که به اب دادی ازش بگیرم... سمیه درحالیکه با دندانش چادرش راگرفته بود وبا دست دیگه اش پشت گردنش را میمالید گفت:دستت بشکنه دختر ,حالا بیا ثواب کن....خوب عقلت رابکار بنداز,بزار دورش خلوت بشه بعد برو.... خودمون را الکی سرگرم کردیم تا اکثرا از جمله پدرم از مسجد بیرون رفتند وحالا مونده بود,علیرضا ویوزارسیف ومش رحیم خادم مسجد. همینطور که مثل بچه ای که دست مادرش رامیگیره,چادر سمیه را گرفته بودم با هم جلو میرفتیم ,به یوزارسیف وعلیرضا رسیدیم... سمیه با حالتی که پراز شیطنت بود گفت:سلام علیکم حاج اقا,قبول باشه ان شاالله...این امانتی دوست مارا میشه لطف کنید,,فک کنم درطول دعا همش دلش,اونور بود...اخه پارچه چادری خودشه... یکدفعه بااین حرف سمیه انگار برق سه فاز,بهم وصل کردند ,با لکنت گفتم:م م ممنون حاج اقا شما به زحمت افتادین ,این دوست ما یه کم کم داره شما به بزرگواری خودتون ببخشید... بااین حرفم یه لبخند کمرنگ رولبای حاجی نشست وچادر را دادطرفم,علیرضا هم یه خنده ی نمکین کرد وارام گفت:کاملا معلومه.... سمیه که انگار انتظار این حرف را از من نداشت همچی دندان قروچه ای رفت وروبه علیرضا گفت:بله...شما چی افاضات فرمودید؟؟ علیرضا با حالتی که سرخ وسفید میشد,انگار که انتظار این همه رک بودن سمیه را واینقدر پررویی رانداشت گفت:من؟!افاضات؟؟؟ خدانکنه... دستپاچه تشکری کردم وبه سرعت به طرف در حرکت کردم وصدای دویدن سمیه را پشت سرم میشنیدم اما اصلا براش واینستادم,اخه امروز کلی دسته گل اب داده بود.... در حالیکه کادو را به سینه ام میفشردم ورایحه ای را که ازش به مشام میرسید وبی شک عطری بود که یوزارسیف استفاده کرده بود را به عمق جانم میکشیدم ,زنگ در خانه را زدم دارد.... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌻 💥 مامان ایفون را زد...از پنجره هال بابا را دیدم که روکاناپه نشسته...باید کادو را زیرچادرم قایم میکردم,اخه اونطوری یوزارسیف این پارچه را رو دستش گرفته بود که همه توجهشون جلب شده بود ,دیگه بابا سعید بااون تیز بینیش ,جای خوددارد... کادو را زیر چادرم گرفتم وارام در هال را باز کردم,با صدای بلند ومثل همیشه داد زدم:سلام سلام اهالی منزل,بابای مهربان,مامان خوش زبان...هر دو برگشتن طرفم وبا خنده جوابم را دادم,داشتم از کنار مامان رد میشدم که گفت:پارچه را گرفتی؟ با دستپاچگی گفتم:اره اره,بزارید برم لباسام را دربیارم ,بعدش میام نشون میدم.. مامان:ای بابا,بده ما ببینیم توهم برو لباسات را در آر... نمیدونستم چکار کنم ,هردوشون داشتن منتظرانه نگام میکردند,به بهانه ی خوردن اب راهم راکج کردم سریع رفتم سمت اشپزخانه.. پشت به اوپن ,پارچه را از کادو بیرون اوردم,اما دلم نیامد کادو را دور بندازم,اخه بوی یوزارسیف را میداد,کادو را چپوندم تو.کابینت کنار ظرفشویی واومدم بیرون,پارچه را دادم طرف مامان...مامان دستی کشید وهی از این رو به اون روش کرد وبعداز کلی کلنجار رفتن باهاش گفت:نه خوبه,لطیفه,سبک هم هست به نظرم پرز نمیگیره...بابا هم خودش را کش داد ودستی به پارچه رساند وگفت:بااینکه سر رشته ندارم اما به نظرم خوبه,اخه پسند زر زری باباست... باخوشحالی طرف اتاقم رفتم تا لباس خونه بپوشم . باید به وقتش کاغذ کادوی یادگاریم را منتقل میکردم تواتاقم... تا امدم مادر میز,شام را چیده بود,درحین غذا خوردن بابا از همه چیز حرف زد ,تااینکه رسید به مسجد ودعا..بعداز کلی تعریف وتمجید از حاجی سبحانی ,روبه مادرم کرد وگفت:این حاج اقا بااینکه خیلی جوانه اما خیلی پخته وباکمالاته...ادم دلش میخواد همش هم صحبتش باشه ,امشب تودعا,یه کادو جلوش گذاشته بود وانگار دعا بهش میخوند,همه حدس زدند حتما مال یه مریضی چیزی هست...با این حرف بابا,لقمه پرید توگلوم وشروع به سرفه کردم,حالا سرفه نکن کی بکن... مامان پاشد زد به پشتم وبابا یه لیوان اب برام ریخت,با خودم گفتم:خدا لعنتت نکنه سمیه ,ببین چه بساطی برا من راه انداختی... بابا:یه کم ارام تر زری جان,عجله ی چی را داری؟ درحالیکه جرعه ای اب قورت میدادم گفتم:ببخشید دست خودم نبود یکدفعه پرید توگلوم...تند تند غذام را خوردم,منتظر شدم تا بابا مامان غذاشون رابخورند,برن بیرون,میخواستم میز راجمع کنم وظرفا رابشورم واخر کاری کاغذ کادو را یه جا لباسم قایم کنم وبا خودم ببرم تواتاقم اما.... دارد... 📝نویسنده: ط، حسینی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part04_حاج قاسم.mp3
7.36M
📚کتاب صوتی 🔰خاطرات خودنوشت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی قسمت4⃣ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰شهیدی که قبرش را به اندازه‌ی تن بی سرش آماده کرده بود 🌷🌷🌷"من شرم مي كنم در روز قيامت در پيشگاه اربابم امام حسين سر در بدن داشته باشم" او به آورزوی خود می رسد و در عملیات فتح المبین در شوش با اصابت خمپاره ای به سر او سرش از بدنش جدا مي شود و به شهادت می رسد. شهید حاج شیر علی سلطانی (ذاکر اهل بیت (ع)) در سال ۱۳۲۷هجری شمسی در خانواده ای متدین در محله کوشک قوامی شیراز دیده به جهان گشود . شهید سلطانی تحصیلات خود را از همان مکتب خانه شروع نمود سپس تا کلاس ششم ابتدایی درس را ادامه داد. به علت شور علاقه بسیاری که به معارف اسلامی داشت در یکی از مدارس حوزه علمیه به تحصیل علوم دینی پرداخت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۹به خاطر علاقه اش به سپاه به عضویت این نهاد مردمی درآمد شهید سلطانی در سپاه بعنوان الگوی بارز تقوا و اخلاص و صفا و صمیمیت شناخته شد خصوصا خضوع و افتادگی او بسیار چشم گیر بود به نحوی که پاسداران و بسیجیان او را به عنوان یک معلم اخلاق می نگریستند. شهادت شهید سلطانی از مدت ها قبل خودش را برای شهادت آماده کرده بود شاهد ما بر این مدعا مقبره ای است که از قبل در گوشه ای از کتابخانه مسجد المهدی (که خود بنیان گذار همین مسجد بود) آماده ساخته بود و شبها را در آن به راز و نیاز و دعا با معبودش می پرداخت . مقبره ای که درست به اندازه تن بی سرش حفر شده بود گویی که شهید از قبل می د انسته که پیکرش را بدون سر دفن خواهند نمود.🌷🌷🌷 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
30.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید گمنام یعنی : شهیدی کہ میتوانست عقب بیاید اما ماند .. شهید گمنام سلام ..💚🌿:) ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
بسیار به ابراهیم هادی علاقه داشت. در مراسم عقد به همسرش یڪ بسته ڪتاب هدیه داد ڪه یڪی از آنها سلام بر ابراهیم بود. بارها ڪتاب شهید هادی را میخرید و به جوانان نجف آباد هدیه می داد. ✨ابراهیم الگوی محسن بود. شهید محسن حججی خالصانه و بدون_سر_و_صدا برای خدا زحمت ڪشید، اما خداوند نام او را همچون ابراهیم بلند آوازه کرد... 📚 برگرفته از ڪتاب حجت خدا. داستان هایی از زندگی اثر گروه ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین -مثل حاج قاسم - نظری.mp3
3.98M
🌷شهدا را یاد کنیم با ذکر الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ . 🕊🌹🕊 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣