🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
7⃣ هفتمین چله ی کانال متوسلین به شهدا
💫 امروز " جمعه 16 دی ماه"
📌روز " سی و دوم " چله صلوات و زیارت عاشورا《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
"سید محمدصادق فقیه حسینی"🌷🌷🌷
معرف: خانم ابراهیمی🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
شهید سید محمدصادق فقیه حسینی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۴۲
محل ولادت : روستای چارک از توابع شهرستان دشتی_بوشهر
تاریخ شهادت: ۱۳۵۹/۸/۲۰
محل شهادت: جاده کمربندی آبادان
سِمت: آرپیجی زن
مزار: زادگاهشان
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷🕊🥀🌹🥀🕊🌷
🔰زندگینامه شهید سید محمد صادق فقیه حسینی
[🦋🕊🌺]
🌷شهید سید محمد صادق فقیه حسینی در سال 1342 در خانوادهای مذهبی در روستای چارک متولد شد.
پیش از رفتن به مدرسه به مکتب رفت و قرآن را فرا گرفت و بعد از آن به مدرسه رفت.
در سن هشت سالگی پدر خود را از دست داد.
دوران ابتدایی را در روستای چارک به پایان رسانید و دوره راهنمایی را در مدرسه شبانهروزی سعدی بوشهر با معدل بالا به پایان رسانید.
سال اول، دوم دبیرستان را در رشته اقتصاد در دبیرستان سعادت بوشهر و آغاز سال سوم را در دبیرستان خورموج ثبت نام نمود که با آغاز شدن جنگ همزمان شد و در تاریخ 20 مهرماه 1359 از طرف بسیج به جبهه اعزام شد و بعد از طی دوره آرپی جی زنی در بوشهر راهی جبهه شد و در جبهه آبادان مشغول نبرد گردید تا اینکه در بیستم آبان ماه 1359 بوسیله خمپاره دشمن که به طرف آنها پرتاب شدهبود به درجه شهادت نائل آمد.
☘فعالیتهای مذهبی و اجتماعی
در برپایی تظاهرات ضد حکومت شاهنشاهی نقش بسیار موثری داشت. خصوصاً در روستا که دانشآموزان و مردم را ترغیب و تشویق مینمود و دستهجاتی از آنها را در روستا به راه میانداخت و علیه شاه تظاهرات میکردند ضمن اینکه در شهر نیز خود یکی از افراد موثر در برپایی تظاهرات بود.
و به نماز به موقع و روزه و واجبات دیگر بسیار اهمیت میداد و بعد از انقلاب یکی از افراد بسیار فعال در مسائل انقلاب بود.
با جوانهایی که خیلی مذهبی نبودند دوست می شد و وقتی به او می گفتند چرا با چنین افرادی دوست میشوید می گفت که یکی هم باید باشد که با آنها دوست شود و آنها را به راست برگرداند و درست هم میگفت چون پس از چندی رفتار و اخلاقش آنان را تحت تاثیر قرار میدهد.
همیشه میگفت: دوست دارم در آینده پزشک شوم و به جامعهام خدمت کنم و میگفت من طالب حق و حقیقت هستم و هر کجا حقی باشد من از آن طرفداری میکنم و به همین خاطر در وصیت نامهاش تاکید کرده که من در راه خدا و به فرمان امام و سربازی امام به جبهه رفته و شهید میگردم.
☘شیوه اعزام
وقتی نیروهای خودجوش مردمی توسط بسیج هماهنگ میشدند برای اعزام او نیز با آنها به راه افتاد اما به او گفتند: تو دانش آموزی ونمیتوانی بیایی وبه برادرش می گفت که برادر جان بیا مثل زمانی که دو نفر عقد اخوت میبستند و یکی به جبهه می رفت و یکی کارهای خانه را انجام می داد تو که زن و بچه داری اینجا بمان و من به جبهه میروم و انجام وظیفه می کنم.
البته این را هم به این خاطر میگفت که می خواست به من ( برادرشهید) مودبانه بگوید که تو بمان تا من بروم که شایستهام.
از آن جایی که خداوند بهترین ها را برمیگزیند و پیش خود میبرد شهید سید محمد صادق فقیهحسینی مثل همه شهدا دارای اخلاقی بسیار نیکو خوش برخورد و خنده رو و مهربان با مردم بود.
در عین حال قاطع و سنگین و با وقار و متانت و دارای ادب نیز بود. خصوصاً در این مسئله که در ادب و احترام به بزرگتر و والدین کوچکترین غفلتی نمینمود.
مثلاً اگر چه جوان بود و عضو تیم های باشگاهی چون به ورزش اهمیت میداد ولی هر وقت عصرها میخواست تمرین برود از برادر بزرگترش اجازه میگرفت.
اگر برادرش اجازه نمیداد با اینکه جوان بود و غرور جوانی داشت ولی حرف برادر را گوش میداد و نمیرفت. به بزرگتر خودش احترام بسیاری میگذاشت البته به کوچکترها هم احترام میگذاشت و با آنها مهربان بود.
اما نسبت به بزرگترها از خود جنبه تسلیم داشت به حدی که اگر برادرش میگفت فلان کار را نکن میگفت چشم در درس هایش شاگردی ممتاز بود و از نظر ورزشی بسیار پر نشاط، فوتبالیست و والیبالیستی بسیار خوب بود.
چون پدر نداشت تابستان های گرم در بوشهر کار میکرد اگر چه سنی نداشت از کلاس پنجم به بالا تابستان ها کار میکرد.
یک روز یک کت نو و زیبایی را که برادرش برای زمستان وی گرفتهبود اتفاقاً مدتی از سرما گذشتهبود و برگشت به خانه و برادرش دید کت به تن ندارد با او سر و صدا کرد که چرا کت نداری؟
چرا از لباسهایت مواظبت نمیکنی؟
و … اما برادرش بعد فهمید که دانشآموز بسیار فقیری لباس نداشته و از سرما میلرزیده و او کت را به او داده بدون اینکه کسی بفهمد با علم و اطلاع از اینکه برادرش وی را دعوا خواهد کرد اما در عین حال چیزی به برادرش نمیگوید و سر و صدای برادر را به جان خریده و حاضر نمیشود بگوید که از اجرش کم شود.
به طور کلی در تمام جهات معنوی و مادی و اخلاقی و اجتماعی نمونه بود کسی که بتواند با خدا معامله کند و جانش را به خدا بفروشد معلوم است که چگونه فردی است.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🔴نحوه شهادت شهید فقیه حسینی
💐در جبهه که هنوز اول جنگ بود و نیروها در آبادان مستقر شدهبودند برای دفاع از آبادان و خرمشهر شب ها بلند میشد که اگر پتو از روی رزمندهای کنار رفته آن را درست میکرد که مبادا همرزمش سرما بخورد.
تا اینکه یک روز صبح رفیقش نقل میکند که شهید به من گفت: فلانی من امروز شهید میشوم چون دیشب خواب دیدهام.
صبح که عازم شدیم با چند تا از بچهها که پشت ماشین نشسته بودیم در قسمتی از جاده که در دید عراقی ها بود ما را خمپارهباران کردند. که یکی از آن خمپارهها به پشت ماشین اصابت کرد و چند تا از بچهها پایین افتادند از جمله آنها سید صادق بود.
من رفتم دیدم دراز کشیده با لبی خندان گفتم صادق شوخی نکن بلند شو تا برویم پناهی بگیریم اما نه شوخی نبود، جدی بود دیدم با لب خندان و رویی بشاش در حالی که تکه خمپاره به حنجرهاش اصابت کرده بود به وصال معشوق شتافت.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌹🌿🕊🌹🕊🌿🌹🌿🕊🌹
💠خاطره ای از بخشش شهید فقیه حسینی💠
🌙یک روز یک کت نو و زیبایی را که برادرش برای زمستان وی گرفته بود اتفاقاً مدتی از سرما گذشته بود و برگشت به خانه و برادرش دید کت به تن ندارد با او سر و صدا کرد که چرا کت نداری؟
چرا از لباسهایت مواظبت نمیکنی؟
و … اما برادرش بعد فهمید که دانشآموز بسیار فقیری لباس نداشته و از سرما میلرزیده و او کت را به او داده بدون اینکه کسی بفهمد با علم و اطلاع از اینکه برادرش وی را دعوا خواهد کرد
اما در عین حال چیزی به برادرش نمیگوید و سر و صدای برادر را به جان میخرد و حاضر نمیشود بگوید که از اجرش کم شود.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🔷فرازی از وصیت نامه شهید فقیه حسینی🔷
بازگشت همه به سوی خداست
(اگر این بدن ساخته شده است تا آخر بمیرد پس چرا با شمشیر ها قطعه قطعه نشود...!)
به مادر غم زده و رنجورم بگوئید مرا حلال کند و از من راضی باشد تا خدا از من راضی باشد به جای من دست مادرم را ببوسید و دلداریش دهید و بگوئید اگر گریه کردی پیش فاطمه (ع)و حسین(ع) و علی اکبر اجرم را کم کرده ای.
از نام و خون من نگذارید کسی سوء استفاده کند من در راه خدا و به فرمان امام و برای سربازی امام زمان(عج) کشته شده ام شما نیز از نام من استفاده نکنید و خود را کم بگیرید و همیشه بگویید مردم همه شان رفتند ما یک حقیر داده ایم.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕مصاحبه با برادر شهید سید محمدصادق فقیه حسینی
#شادی_روح_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات🕊🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام سید محمدصادق فقیه حسینی
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد شهید سید محمدصادق فقیه حسینی
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥#قسمت13
بابا ومامان غذاشون را تمام کردند ,مامان اماده ی جم کردن میز میشد,دستش را گرفتم وگفتم:نه مامی جونم,امروز خسته شدی ,بفرما داخل هال به صرف گفتگو با پاپی جونم,من اینجا را مرتب میکنم ومامان مریم که میدونست حرفم یکی هست واجازه نخواهم داد دست بزنه,یه بوسه از گونه ام گرفت وروبه بابا گفت:سعید خان بفرمایید بریم تا صحبتها یخ نکرده صرف کنیم وبااین حرف زدند زیرخنده ومن را تنها گذاشتند.
یه نفس راحت کشیدم ,هل هلکی میز را جم وجورکردم ومشغول شستن ظرفها شدم,متوجه شدم مامان رفت سمت اتاقشون,پس بابا هم الان میرفت ومن با خیال راحت میتونستم کاغذ کادوی عزیزم را ببرم وبزارم یه جای امن.....
درحین شستن اخرین تکه ظرفها ,غرق افکارم بودم واز خرید چادر شروع شده بود وبه اخرین صحنه اش رسیدم وگرفتن پارچه از دست یوزارسیف...وای چه حالی بود که ناگهان با صدای باباسعید متوجه اش شدم....
باباسعید در حالیکه خم شده بود ودر کابینت کنار ظرفشویی را باز میکرد گفت:شب جمعه است ,من دوست دارم مشک وعود دود کنم ,مامانت گفت اینجاست,منم اصلا متوجه نبودم که چه اتفاقی داره میافته اخرین قاشق را اب کشیدم ودستکش ها را از دستم دراوردم وروم را کردم طرف بابا که ای وای...... .
بابا درکابینت....همون کابینت را باز کرده بود وخیره به رد نگاهش شدم....
وای وای نه....
سریع خودم را چپوندم کنارش ارام ارام هلش دادم اونور وگفتم:بابا من براتون پیداش میکنم...
بابا همینطور که متفکرانه از,جاش بلند میشد اشاره به کاغذ کادو که جلوی در کابینت با حالتی رسوا کننده از,هم بازشده بود کرد وگفت:این چیه؟چرا چپوندینش اینجا؟چقد به نظرم اشناست...
دستپاچه پاکت مشک را برداشتم وتودست بابا گذاشتم ودرحالیکه یه دستم پشت کمرش بود,فندک کنار گاز هم با اون دستم برداشتم دادم دستش گفتم:بفرمایید جناب مرتاض,مشک دود کنید ومعطرنمایید فضای زندگیتان را...بابا لبخندی زد وارد هال شد...
دستم را گذاشتم روی قلبم,نفسی از روی راحتی کشیدم,به طرف کابینت رفتم وکاغذ کادوی رسواگر را برداشتم ,جلوی بینیم گرفتم انچنان بوییدم که عطرش تمام ریه هام را پر کرد وارام ارام شدم....
#ادامه دارد...
📝نویسنده....ط,حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥#قسمت14
روزها پشت سرهم میگذشت فردا اولین روز مدرسه است یعنی اولین روز از اخرین سال تحصیلی من,ان شاالله به قول بابا با ورود به دنیای پزشکی ختم شود.
دیروز با سمیه رفتم پارچه چادری را به اعظم خانم دادم که برام بچینه,البته مامانم خودش میتونست برش بزنه اما از دست اعظم خانم خیلی تعریف میکنن ومیگن دستش خیلی خوبه,محاله پارچه ای رابچینه وشادی میهمان وجود اون مشتری نشه,مادرمنم که خیلی به این چیزا معتقده,اما من میدونم ,پارچه ای را که یوزارسیف لمس کرده وبا نوای ملکوتیش به ان دعا خونده,نمیتونه خوش شانسی وخوبی به همراه نیاره,برای همین باسمیه رفتیم تا اعظم خانم برام بدوزتش,بااینکه دوختن چادر کاری نداشت اما ,رو دست اعظم خانم خیلی خیلی شلوغ بود ,اولش نمیخواست قبول کنه,بعدش میخواست بندازه رو دست یکی از شاگرداش اما من اصرارکردم که دوست دارم خودش این کار را برام انجام بدهد واعظم خانم به خاطر اصرارهای فراوان من وخود شیرینی های سمیه که معرف حضور همه تان است قبول کرد,حالاباید برم یه سربزنم ,اگه اماده بود بگیرمش.
چادرم را روسرم مرتب کردم وگفتم:مامان....کاری نداری؟دارم میرم چادر را بگیرم,هیچی نمیخوای؟
مادرم سرش را از اوپن اشپزخانه اورد بیرون ورو به من گفت :نه عزیزم,برو به سلامت,یه چند تا نون میخواستم که اونم خوبیت نداره یه دختر جوان توصف نانوایی بره,خودم یه توک پا میرم ومیگیرم....
من قبلنا اصلا خوشم از,خرید واینا نمیومد اما الان با گفتن نان ونانوایی ,یاد خونه بغلی نانوایی افتادم ودلم میخواست,لحظه ای هم که شده به بهانه ی نان ,یه نیم نگاهی حتی به دربسته هم شده ,بکنم غنیمته....اهسته گفتم:به کارات برس مامان ,نانوایی که توراهمه,من میگیرم...
مادرم که ازاین تغییر اخلاق ناگهانی من متعجب شده بود گفت:میگیری؟؟؟مطمینی؟؟افتاب از کدوم ور درامده,نمیدونم وارام لبخندی,زد.
پادرون کوچه گذاشتم وبعداز چند قدمی
به سه راهی کوچه مان رسیدم,سمت راست پیچیدم وبعداز طی مسیری,جلوی در خیاطی اعظم خانم که چسپیده به خونه اش بود,یعنی یکی از اتاقای خونه اش بودکه از داخل کوچه هم در داشت,وایستادم.
در باز بود وسروصدایی که از داخل میامد نشان دهنده ی شلوغی خیاطی بود,پرده را زدم کنار وداخل شدم...یا حضرت عباس ع چه خبره اینجا؟چقد شلوغه'!!با چشم دنبال اعظم خان گشتم که ناگاه کله ی اعظم خانم از,زیر میز خیاطیش بیرون امد ومانتوی دوخته شده ای رابه سمت مشتری میداد,با صدای بلند سلام کردم,اعظم خانم از پشت عینکهاش نگاهی کرد وتا چشمش به من افتاد ,زد روی گونه اش وگفت:وای خدامرگم بده,زری جان,پاک فراموشم شده بود....من من امشب میدوزمش وقول میدم تا فردا صبح قبل از رفتن به مدرسه به دستت برسونم,اصلا میدم اقا رضا بیاره,خودتم دیگه نمیخواد بیای من به دستت میرسونم...
ناچار تشکری کردم اومدم بیرون..
#ادامه دارد...
📝نویسنده...ط,حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
Part05_حاج قاسم.mp3
10.03M
📚کتاب صوتی
#حاج_قاسم
🔰خاطرات خودنوشت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
#جان_فدا
قسمت5⃣
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
• آرزوے#شهادترا همہدارند...اما..!
• تنها اندڪے شهید مےشوند...
چون...
• تنها اندڪے شهیدانہ زندگے مےڪنند...
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ شهدایی تقدیم به روان پاک شهدای غواص
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_یک صلوات
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣