eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
30.8هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
224 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگزکسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله:4 آبان ✨پایان:13 آذر @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌻 💥 وای عجب دعایی بود,چه مزه کرد زیر زبونم,همینطور که داخل سینی دست میکردم چایی بردارم,پاکت کیک یزدی هم امد جلوم ,سرم پایین بود چایی برداشتم وتااومدم کیک بردارم ,یک دفعه صدا اشنایی گفت:دوتا بردار تعارف نکن,اصلا سه تا بردار,یکی هم بزار برا مورد... سرم را گرفتم بالا وبا نگاهم سمیه را تهدید به مرگ کردم که باچشم ابرو بهم فهموند ,چایی گردون را نگاه کنم,خخحح خدای من این شیطون زبل از همین الان دست به کارشده بود,مرضیه دختر حاج محمد چای میداد وسمیه هم کیک...بعداز پذیرایی ,از دور سمیه رامیدیدم همچی با مرضیه گرم گرفته بود که هرکه ندونه فکر میکرد اینا از بچگی با هم بزرگ شدند,مردم کم کم از مسجد بیرون میرفتند ومسجد داشت خلوت میشد,ازجام پاشدم وچون پای چپم خواب رفته بود,دستم را به ستون گرفتم داشتم پام را تکون میدادم که یکهو سمیه مثل اجل معلق از پشت پخ کرد ,با پخ سمیه ,مرضیه که از کارهای دوست تازه اش حسابی,به وجد امده بود زد زیر خنده ,چون مرضیه کنارم بود هیچی نگفتمش اما نگاه تهدید امیزم ,برا سمیه اشنا بود ,سمیه دست من را گرفت تو یه دستش ودست مرضیه هم گرفت تویه دستش وبه اصطلاح مارا بهم معرفی کرد دودست مارا گذاشت تودست هم وبرا خودش کل میکشید...مرضیه که غش رفته بود از خنده روبه من گفت:من مرضیه محمدی هستم خوشبختم از,اشناییتون,چقد سمیه خانم دوست داشتنی,هستند.. منم دست مرضیه را محکم فشار دادم وگفتم:زری هستم,زری قادری...خوشبختم,حالا هنرای این دوست ما زیاده,کجاش را دیدی..از هرانگشتش هزار هنر که نه.... شیطنت میباره ناگهان با پیشکولی که سمیه از پهلوم گرفت متوجه اش شدم,اهسته توگوشم گفت:هی هی کارت دست من گیره...من راخراب نکن وگرنه توگرفتن اون پارچه برا اون بیماری روانی ...ازدست یوزازسیف عزیززز کمکت نمیکنم... وای خدای من ,پشتم یخ کرد...اخه خدا بگم چکارت کنه دخترررررر... مرضیه محجوبانه اشاره به طرفی کرد وگفت:ببخشید اجازه مرخصی,مامانم منتظرمه...با خنده خداحافظی کردیم ,اما پام را که از در بیرون گذاشتم ,تو دلم ولوله بود وبا دیدن صحنه ی جلوی مردانه.دلم بدجوره بدجور شروع به تپیدن کرد.. دارد... 📝نویسنده...ط,حسینی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🦋 ای دردام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 شب ازنیمه گذشته وخبری از طارق نشده,پدرم چندبار بااحتیاط کامل بیرون رفته بود وتااونجایی که عقلش میرسید دنبال طارق گشته ولی هیچ اثری نه ازعلی بود ونه ازطارق,نخلستان هم نمیشد که برود اخه داعشیها راه های ورود وخروج شهررا بسته بودند ونخلستان خارج ازشهربود,همه مان مثل مرغ سرکنده ازاین اتاق به اون اتاق میرفتیم,بی هدف .... یک ساعت بعدازنیمه شب بود که دوست پدرم که قراربود اخرشب ازشهر ببرتمان بیرون زنگ زد وگفت امشب اصلا امکان رفتن نیست چون داعشیا همه جا راگرفتند توهرخیابان کلی سرباز گذاشتند وهرکس راکه ببینند بدون سوال وپرسش به رگبار میبندن,توصیه کردکه به هیچ وجه ازخانه خارج نشیم ,حتی به پدرم هم گفت که مردها هم در امان نیستند دیگه زنان که جای خود دارد... چه شب نحسی بود ,به جز عماد هیچ کس چشم روی هم نگذاشت وهیچ خبری هم از طارق وعلی نشد که نشد. نزدیک اذان صبح بود ,میخواستم به بهانه ی هوا خوری به زیرزمین برم ونمازصبحم رابخونم ودعا کنم مشکلاتمان حل بشود که ناگاه صدای اذان مسجدی که خیلی دورتر از ما بود درهواپیچید,انگار مرض داشتند تاجایی راه داشت صدا رازیاد کرده بودند ویک نفرباصدای نکره اش اذان به سبک سنی ها میگفت وبعداز اذان اعلام نمود وقت نمازاست وچون به مدد خداوند حکومت سراسر نور اسلامی داعش برپاشده ,تمام مردها موظفند به محض شنیدن اذان به مسجد بیایند ونماز جماعت بخوانند واگر شخصی هنگام نماز بیرون از مسجد درمغازه,خیابان,کوچه و...دیده شود بدون سوال تیرباران خواهد شد.. پیش خودم گفتم:عجب ادمهای بی منطق ووحشی هستند ,بااین کارا که ملت رااز دین اسلام گریزان میکنند وباعث میشن مردم از دین زده بشوند... خورشید طلوع کرده بودبااینکه مادرم بساط صبحانه راه انداخته بود اما هیچ کداممان میلی به خوردن نداشتیم ,هرکدام از ما گوشه ای کز کرده بودیم. عماد هنوز خواب بود ودرهمین حین در خانه رابه شدت زدند واز پشت در سروصداهای زیادی میامد انگار به خانه ی ماحمله شده بود پدر:بچه ها سریع چادر وروبنده بپوشین وخودش با ترس وهراس رفت طرف در تا بازش کند... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌷 ✅ فصل سوم .... مطمئن بودم همین‌که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه‌ها و دلواپسی‌هایم تمام می‌شود. چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می‌شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می‌گفتیم باغچه. باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آن‌جا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت‌ها جوانه زده بودند و برگ‌های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می‌درخشید. بعد از پشت سرگذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت‌بخش بود. یک‌دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت‌ها صدایم می‌کرد. اول ترسیدم و جاخوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح‌تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت‌ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایه‌ای از روی دیوار دوید و آمد روبه‌رویم ایستاد. باورم نمی‌شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه‌جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون این‌که حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله‌ها را دوتا‌یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم. صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک‌راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: «انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته‌ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه‌ی خانه‌شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی‌انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت.» نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه‌ی ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست‌تنهام.» عصر رفتم خانه‌شان. داشت شام می‌پخت. رفتم کمکش. غافل از این‌که خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین‌که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج‌آقا بفهمند، هر دویمان را می‌کشند.» خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ‌کس نمی‌فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سرزمین، آبیاری.» بعد از این‌که کمی خیالم راحت شد، زیرچشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. بازهم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. 🔰ادامه دارد.....