eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
30.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
184 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگزکسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 22 شهریور ✨پایان: 30 مهر 📚رمان شهدایی ساعت15 @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
⃣1⃣1⃣🎬 ننه صغری همانطور که نفس نفس میزد ، خنده بلندی کرد و گفت : عبدالله! نگفتم امروز جمیله میاد !! حالا هم جای اینکه اینجا وایستی و من را نگاه کنی برو چند تا خرشک از بین این علفا پیدا کن ، بچه ام سرش شکسته باید مرهم براش درست کنم. عبدالله که هاج و واج مانده بود ، تا شنید که سر این دخترک شکسته ،سریع به سمت زمین رفته و‌مشغول جمع کردن گیاه برای ضماد شد و ننه صغری هم به طرف خانه اش حرکت کرد. انگار امروز این پیرزن ، توانی دیگر یافته بود و به مانند پهلوانی نوظهور ، فرنگیس را به کول می کشید و اصلا هم احساس خستگی نمی کرد. ننه صغری که به آبادی رسید ، روستایی ها همانند عبدالله با تعجب سراپای او را نگاه می کردند و در گوش هم پچ‌پچ می کردند. ننه صغری که خوشحالی از چهره اش می بارید در حین رفتن بلند بلند می گفت تا همگان بشنوند : دو سال است همه تان مرا نیشخند می کنید و کوچک و بزرگتان به من صغری دیوونه می گفتید ، دیدید که حرف من درست بود ، اینهم جمیله ام با همان رخت زیبای عروسی... هنوز ننه صغری به درگاه اتاق زندگی اش نرسیده بود که خبر دهان به دهان و‌گوش به گوش رسید : ننه صغری ، دختری را کول کرده و به خانه آورده.... وارد اتاق شد ، عبدالله با دسته ای گیاه در دستش ،نفس زنان خود را به او رساند. ننه صغری با فریاد گفت : چرا ایستاده ای ، زود تشک نو ،همان که جهاز جمیله بود را بیانداز و با اشاره به کپهٔ رختخواب ها ادامه داد: زیر زیر گذاشتمش.. عبدالله که حال دخترک بیهوش را می دید، سریعا دستورهای زن مجنونش را که معلوم نبود این دختر بینوا را از کجا آورده ، اجرا می کرد. تشک نو ،که بوی نا می داد ، پهن شد و پیکر بیهوش و نحیف فرنگیس که لاغرتر از همیشه می نمود بر آن قرار گرفت. ننه صغری که زنی کارکشته و باهوش بود و قبل از مردن دخترش جمیله ، عاقله زنی بود که هزار هنر در آستین داشت ، مانند طبیبی حاذق ، مشغول تهیه ضماد شد. خرشک ها را داخل هاون سنگی جلوی اتاق ریخت و در چشم بهم زدنی کوبید و سپس بادنبه و زرد چوبه و چند گیاه خشک دیگر قاطی کرد و در کمترین زمان ممکن ،مرهمی قوی درست کرد. آرام چارقد خودش را که بر سر فرنگیس بسته بود باز کرد ،می خواست روسری فرنگیس را که با خون سرش رنگ گرفته بود باز کند که عبدالله متوجه سوزن طلایی رنگ که زنجیرهای کوچک طلایی به آن وصل بود و گیرهٔ زیر چارقد بود شد و گفت : ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋 ➡️@motevasselin_be_shohada ‌❣متوسلین به شهدا❣ 🦋🕊🦋🕊🦋
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌻 💥 اخه حاجی سبحانی ,محل اقامتش یه سوییت کوچلو که طبقه ی دوم خانه ی حاج محمد هست زندگی میکنه,هنوز من وسمیه موفق به سر دراوردن از زندگی حاجی نشدیم ,اخه تازه به محله ی ما امده ,اما هیچ وقت نشانی از اینکه کنارش کسی باشه نیست, تنها راهی که به نظرمان رسید برای حلول به این خواسته ,بعداز,کلی,فکر ومکر این بود که من وسمیه با دختر حاج محمد که همون صاحبخونه ی حاجی سبحانی,هست طرح دوستی بریزیم. حاجی محمد توراسته ی,بازار یه دهنه ی برنج فروشی داره ودوتا فرزند هم داره که پسرش علیرضا مهندس برق خونده ودخترش مرضیه هم یک سال از ماکوچکتره یعنی کلاس یازدهم هست... دوباره ذهنم کشیده شد سمت تعزیه,من همیشه از دیدن اجرای تعزیه لذت میبردم اما امسال با اجرای یوزارسیف ودیدن اون چهره ی زیبا در قالبی زیباتر ومعصوم تر,قلبم به تپش افتاد,اینقد طبیعی بازی میکرد که انگار درصحرای کربلاست,وقتی که مثلا با امام حسین ع گفتگو میکرد ازشدت اخلاصش ,اشک از چهار گوشه ی چشماش سرازیر میشد وتمام تماشا چیها چه کودک وچه بزرگ همراه گریه ی ابوالفضل گریه سرمیدادند,حال وهوای مجلس باوجود یوزارسیف خیلی خیلی معنوی شده بود,من هم از شدت گریه,چشمام به سوزش افتاده بود اما یک لحظه هم پلک نمیزدم تا هیچ حرکتی را از دست ندهم...لبخندی روی لبم نشسته بود,توعمق تعزیه بودم که با صدای مادرم که میگفت:زررری,زری جان کجایی بیا مادر.... از,عالم تفکر وخیالات به درامدم وبا یه جست از روی تختم پاشدم ,اشکهای چشمام را که ناخوداگاه جاری شده بود پاک کرده,یه نگاه توایینه ی روی در کمدلباسم به خودم انداختم...توعمق چشمام تصویر کسی را دیدم که....هیچ بگذریم.... در اتاق راباز کردم به,سمت مادرم تواشپزخانه رفتم.. ... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🦋 ای دردام عنکبوت نویسنده خانم ط _ حسینی 🎬 همان وقتی که خاله هاجر امده بود ,راجب من وعمر صحبت کند,طارق هم از راه رسید. پدرم یک نخلستان دراطراف موصل داردکه رسیدگی به نخلها وجمع اوری محصول و...به عهده طارق است ومغازه ی خرما فروشی درموصل راپدرم اداره میکند,امروز طارق زودتراز نخلستان امد ومتوجه خاله هاجرشد,طارق ازخانواده همسایه مان اصلا خوشش نمیاید,حالا چرا؟؟من هم نمیدانم.... طارق وارد اتاق شد وگفت:لیلا....سلما گوش وایستادین؟؟مگه ام عمر چی میگه که براتون جالبه؟ من ولیلا اروم جا خوردیم ,خاله هاجرتاصدای طارق راشنید بلند شد وگفت:ام طارق من حرفم را زدم ,خدامیدونه دخترای تورامثل دخترا ی خودم دوستشون دارم ودلم میخوادخوشبخت بشن حالا دیگه خبراز شما....بلندشدوخداحافظی کرد ورفت. طارق رفت داخل اون اتاق وروبه مامان:این عمری(معمولا به اهل سنت اطلاق میشه) اینجا چی میخواست؟؟ مادرم انگاری برای خودش خواستگارامده باشد شرم داشت بگه,بهش حق میدادم اخه اولین باربود که برای دخترش خواستگارامده بود واولین فرزندی بود که میخواست ازدواج کند,سرش راانداخت پایین وخیلی اروم که حتی ما به سختی صداش رامیشنیدیم گفت:سلما رابرای پسربزرگش عمر خواستگاری کرد... طارق مثل یک خروس جنگی از جا در رفت وگفت:بیجا کرده زنیکه ی عمری با اون پسر وطن فروشش... مادر:پسرم هرکسی برای خودش دین ومذهبی داره همونطورکه ما ایزدی هستیم انها هم مسلمان وسنی مذهبند,هم ما وهم اونها به خدای یکتا اعتقادداریم ,دلیلی ندارد که به همسایه مان بی احترامی کنیم واونا راوطن فروش بدانیم... طارق سری تکان داد وزیرلب هی هی کرد وداشت به بیرون ازاتاق میرفت که خیلی نامحسوس به من اشاره کرد تا پشت سرش برم. خیلی ناراحت بودم,ازروی طارق خجالت میکشیدم,انگار با خواستگاری ام عمر,من گناه بزرگی مرتکب شده بودم,روی حیاط رفتم وطارق گفت:بیا پایین توزیرزمین کارت دارم,یه چیزایی هست که باید بدونی وحرکت کردطرف زیرزمین. وقتی طارق رفت داخل,برگشتم بالا ووقتی مطمین شدم مادرم حواسش به من نیست وسرگرم کارهای خونه است ,منم رفت طرف زیرزمین...لیلا هم میخواست بیاد که بااشاره بهش فهموندم مراقب مامان باشه که طرف زیرزمین نیاد... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌷 ✅ فصل اول بچه‌ها دلشان برای اسباب‌بازی‌های من غنج می‌رفت؛ اسباب‌بازی‌هایی که پدرم از شهر برایم می‌خرید. می‌گذاشتم بچه‌ها هر چقدر دوست دارند با آن‌ها بازی کنند. شب، وقتی ستاره‌ها همة آسمان را پر می‌کردند، بچه‌ها یکی‌یکی از روی پشت‌بام‌ها می‌دویدند و به خانه‌هایشان ‌می‌رفتند؛ اما من می‌نشستم و با اسباب‌بازی‌ها و عروسک‌هایم بازی می‌کردم. گاهی که خسته می‌شدم، دراز می‌کشیدم و به ستاره‌های نقره‌ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می‌زدند، نگاه می‌کردم. وقتی همه‌جا کاملاً تاریک می‌شد و هوا رو به خنکی می‌رفت، مادرم می‌آمد دنبالم. بغلم می‌کرد. ناز و نوازشم می‌کرد و از پشت‌بام مرا می‌آورد پایین. شامم را می‌داد. رختخوابم را می‌انداخت. دستش را زیر سرم می‌گذاشت. برایم لالایی می‌خواند. آن‌قدر موهایم را نوازش می‌کرد، تا خوابم می‌برد. بعد خودش بلند می‌شد و می‌رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می‌گرفت. آن‌ها را توی سینی می‌چید تا صبح با آن‌ها برای صبحانه نان بپزد. صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می‌شدم. نسیم روی صورتم می‌نشست. می‌دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می‌شستم و بعد می‌رفتم روی پای پدر می‌نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می‌گرفت و توی دهانم می‌گذاشت و موهایم را می‌بوسید. پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک‌بار از روستاهای اطراف گوسفند می‌خرید و به تهران و شهرهای اطراف می‌برد و می‌فروخت. از این راه درآمد خوبی به دست می‌آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می‌کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب‌بازی و عروسک‌های جورواجور می‌خرید. 🔰ادامه دارد....