eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
30.8هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
224 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگزکسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله:4 آبان ✨پایان:13 آذر @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌻 💥 علیرضا گوشیش را در اورد وچراغ قوه اش را روشن کرد ودرحالیکه نور چراغ قوه را داخل چشمای یوزارسیف میانداخت گفت:عه چرا از اول به فکر این نیافتادیم,حالا تو دامادی وهنگ کردی ,معلوم چرا من هلم؟؟!! وبااین حرف یوزارسیف خنده ی ریزی کرد وگفت:علیرضا بااین خونه تاریک وتنهایی خودمون واین نور گوشیت,احساس دزدی را دارم که میخواد برای اولین بار دزدی کند.... علیرضا خنده ای زد وهمانطور که نور موبایل را به اطراف میانداخت تا اجاق گاز را پیدا کند گفت:اره اونم چه دزدی؟؟دزد کبریتی خخخخ وناگهان نور موبایلش روی صورت من که حالا تمام قد ایستاده بودم افتاد وادامه داد:یا بسم الله....جنی جنی زادی,پری پری زادی؟! منم هول شده بودم وحالا دیگه سنگینی نگاه یوزارسیف را روی خودم حس میکردم ,گفتم:س س سلام.... با سلام من علیرضا زد زیر خنده و همانطور که جواب,سلام من را میداد روکرد به یوزارسیف وگفت: به به.....عجب عروس خانم را غافلگیر کردین حاج اقاااا...معلومه اصلا خبر نداشته شما خواستگارشین...من تنهاتون میذارم گویا داخل کوچه یه اتفاق خاص افتاده به وجود من احتیاج هست.... با رفتن علیرضا یه نفس راحت کشیدم ,اخه این پسر,عین سمیه ,بمب شیطنت وخنده بود وحالا با نبود اون ,تازه متوجه گر گرفتگی صورت ولرزش تمام بدنم شدم ,اخه الان من روبه روی یوزارسیف ویوزارسیف روبه روی من بود.... یوزارسیف نور گوشی خودش را روشن کرد ودر حالیکه سرشار از شوق بود وتو اون نور کم ,من میدیدم که کل صورتش میخنده صندلی اشپزخانه را تعارفم کرد وخودش نشست روی صندلی,روبه رویم... من هنوز شوکه از رفتن برق وترک پناهگاهم بودم ,اما یوزارسیف لبریز از مهر واماده ی سخن گفتن بود,میخواست حرفهایی را که تو دلش تلنبار شده برزبان اورد که ناگاه با صدای یاالله یاالله علیرضا وهمهمه ی جمعی که داخل حیاط بودن و به سمت درهال میامدند وصدالبته با روشن شدن برقهای,خانه ما به خود امدیم ,من هول ودست پاچه میخواستم به سمت اتاقم برم که با اشاره یوزارسیف برجای,خودنشستم ویوزارسیف درحالیکه به سمت هال میرفت گفت:اگه امکان داره همینجا بشین وخودشم رفت رومبل رو به روی من نشست ,میهمانها وپدر ومادروبرادرام وارد هال شدند,صحبتشان پیرامون برخورد موتورسیکلت با تیر برق و تصادفی بود که باعث این خاموشی شده بود وهیچ کس جز علیرضا متوجه جابه جایی حاج اقا ورنگ وروی گل انداخته اش نشد.... دارد... 📝نویسنده: ط، حسینی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🦋 ای در دام عنکبوت نویسنده خانم ط _حسینی 🎬 با فکر به سرنوشت ناریه به خواب رفتم,نزدیکیهای اذان صبح بود که باگریه ی عماد ازخواب بیدارشدم,لرزشی تشنج مانند کل بدنش راگرفته بود, چندجرعه اب به خوردش دادم ومحکم به بغلم چسپاندمش وموهایش را نوازش کردم ,میدانستم که احتمالا به خاطرصحنه های وحشتناکی ست که دیده,انقدر نازونوازشش کردم تا ارام گرفت ,ناریه بیدارشده بود واماده میشد به مسجد برود وفیصل با چشمان باز دراز کشیده بود وبه مادرش گفت:سلام مادر,من امروز نمیام مسجد ،پیش خاله سلما میمونم.ناریه لبخندی زد وگفت:مراقب خودتون باشین ,تا مراسم جهادی بخوادشروع بشه,منم خودم رامیرسانم,میخوام امروز,اوج جهاد زنان رانشانت بدهم سلماجان.... بعداز رفتن ناریه بلند شدم ووضوگرفتم,فیصل هم خواب افتاده بود ومن باخیال راحت مثل یک شیعه نمازم راخواندم وقران راگشودم وشروع به خواندن کردم..... وقتی قران میخواندم از دور واطرافم بیخبر میشدم ومحو معنای زیبایش,به ایاتی رسیده بودم که از قدرومنزلت زنان حرف میزد ,حتی برای زنی که ازشوهرش جدا میشد,چهارماه عده مشخص کرده بود ودراین چهارماه هیچ مردی حق تعرض به حریم این زن رانداشت,حتی نفقه زن دراین دوران برعهده شوهرسابقش بود واین اوج احترام به شخصیت یک زن است,چه زیباست کلام خداوچه زیباتر احکام دین رابیان کرده.... با صدای عماد که ازخواب بیدارشده بود ودنبال اغوشم بود از دنیای قران بیرون امدم,قران رابوسیدم داخل کوله ام گذاشتم.عماد را دراغوشم کشیدم,باید اینقدر احساس امنیت میکرد,شاید کابوسهای شبانه اش کمترمیشد,همینجور که عمادرا دربغل گرفته بودم به حرف ناریه فکرمیکردم...مراسم جهادزنان؟؟؟این دیگرچه مراسمیست؟؟خیلی دلم میخواست زودتر بفهمم این حیوانات کثیف چه عمل قبیحی را به اسم جهادزنان,نخشخوارکرده وبه خورد این زنان ازهمه جا بیخبر میدهند. ..
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌹 - نه بریم جلو آنجا کبابی هست! رفتیم دیدیم مغازه قصابی است. همان جا گوشت را می برند وکباب می کنند. سر میز باز کباب را برایم لقمه می گرفتی ودر دهانم می گذاشتی ، اما در همان حال یک لحظه مکث کردی وآه کشیدی:" آخرین بار باشهید بادپا اینجا آمدیم،من رو مهمون کرد!" کباب که تمام شد دوباره سفارش دادی..بعداز ناهار رفتیم حرم زیارت. گفتم :" امشب شب تولدته، پیشاپیش تولدت مبارک!" دست دور شانه ام انداختی ومرا به خود فشردی. - این بهترین هدیه ای که توی عمرم گرفتم. همین که حضرت زینب علیه السلام شماها رو اینجا آورده تا در کنارم، باشین بزرگترین هدیه س. در هتل ساعتی به استراحت گذشت. مادر شهید صابری صدایم کرد:" سمیه خانم بیا خریدام رو ببین!" رفتم ودیدم. دیدن سوغاتی های که دیگران خریده بودند یکی از لذت های من بود. بعد فکری به ذهنم رسید:" حاج خانم میشه فاطمه رو پیش شما بگذاریم وبریم خرید! " چشمانش برق زد:" به شرطی که زود بر گردین وخریدا تونو اول از همه به من نشون بدین." با خوش حالی قبول کردم. ومحمد علی را آماده وتو را که خواب بودی بیدار کردم. فاطمه را پیش مادر شهید صابری گذاشتم و رفتیم، اما این بار پیاده رفتیم. دست هایت را قلاب کرده بودی دور شانه ام . اگر هم محمدعلی را می گرفتی.باز دستت رادور شانه ام می انداختی، سر راه روسری خریدیم، گفتم :" چون حضرت زینب علیه السلام تو رو رسما تواین شب به من داده و سالگرد ازدواجمونه، دوست دارم شیرینی بخرم وتوحرم پخش کنم ." روبروی هتل یک قنادی بود، رفتیم آنجا. نگاهی به شیرینی ها کردی و گفتی :" ما که سلیقه اینا رو نمی دونیم! بهتر پولش رو بدی ایستگاه صلواتی حرم، خودشون هرچی دوست داشتن بخرن! " در وقت برگشت گفتی :" می خوام برای بچه ها جوراب بخرم، توجنس جورابا روخوب می شناسی، بیا جنسی را انتخاب کن که پای بچه ها عرق نکنه." در حال انتخاب جوراب بودیم که کسی از پشت زد به شانه ات .فهمیدم فرمانده ات کارداشته وآن سرباز رو فرستاده دنبالت، ولی چون دیده دست دورگردنم انداختی خجالت کشیده جلو بیاید. پیغامش این بود که بروی حلب،گفتی:" چشم!" پول جوراب ها را حساب کردیم. شماره فرمانده رو گرفتی وبعد از صحبت با او گوشی رابه من دادی. - فرمانده می خواد باتو صحبت کنه! گوشی رو گرفتم و او گفت:" دست شما درد نکنه که دوری را تحمل می کنین واجازه می دین سید ابراهیم بیاد اینجا. او یکی از بهترین نیروهای ماست. به سید گفتم سیصد دلار حساب من براتون خریدکنه." تشکر کردم. بعد از رفتن سرباز گفتی:" خب حالا با این سیصد دلار چی می خری؟" به نظر من بیا یک گوشی بخر!" - نه تو گوشیت رو به من بده، من برات گوشی جدید می خرم. این سیصد دلار رو هم نگه می دارم با پول النگویی که فروختم النگو می خرم. محمدعلی که بغلت بود شست پایش رابه دهان برده می مکید وتو ذوق کرده بودی. گوشی ات رادادی به من:" گفتی یه عکس ازمن ومحمدعلی بگیر!" عکس گرفتم وبرگشتم هتل. خریدهایمان را به مادر شهید صابری نشان دادیم و با فاطمه برگشتیم اتاقمان. شب چمدانم را بستم. قرارشد صبح زود به زیارت حضرت زینب سلام الله علیها برویم. دردلم با خانم قراری گذاشتم.کافی بود کنار ضریح حرمش قرار بگیرم وهمان را بگویم. هنوز آفتاب نزده رفتیم حرم ،گفتی:" زود یه سلام بده وبیا بیرون!" جلوی ضریح ایستادم وقرارم را مرور کردم. باید به خانم می گفتم که کاری کند که دیگر مصطفی پیش خودم بماند و نتواند بیاید. آنجا، اما هرکار کردم زبانم نچرخید. شرم وجودم راگرفت. گفتم :"خانم !مصطفای من امانت برای شما باشه، برای شما دفاع کنه،ولی سالم برگرده!" سلام دادم وآمدم بیرون . دیدم روبروی کفشداری روی پله کوتاهی محمدعلی به بغل نشسته ای و با فاطمه بازی می کنی. - زیارت کردی؟ - بله! - زیرابم وزدی؟ - نتونستم! - اگر اتفاقی برام بیافته چی؟ - نه نمی افته! 🌷 🔸ادامه دارد...
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌷 ✅ فصل شانزدهم 💥 رزمنده‌های کم‌سن و سال‌تر با دیدن من و بچه‌ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف می‌زدند و سمیه را بغل می‌گرفتند و مهدی را می‌بوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه می‌پرسیدند. موقع ناهار پتویی انداختیم و سفره‌ی کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب‌ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه‌ها که گرسنه بودند، با ولع نان و تن‌ماهی می‌خوردند. 💥 بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی‌ها افتاده بود، نشانمان بدهد. طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه‌ها معرفی می‌کرد و درباره‌ی عملیات‌ها حرف می‌زد که انگار آن‌ها آدم بزرگ‌اند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمده‌اند. 💥 موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو می‌رفت، حس بدی داشتم. گفتم: « صمد! بیا برگردیم. » گفت: « می‌ترسی؟! » گفتم: « نه. اما خیلی ناراحتم. یک‌دفعه دلم برای حاج‌آقایم تنگ شد. » 💥 پسربچه‌ای چهارده پانزده‌ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: « مادر بیچاره‌اش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلی‌ها توی این تاریکی چه‌کار می‌کنند؟! » محکم جوابم را داد: « می‌جنگند. » بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: « بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم. » حوصله نداشتم. گفتم: « ول کن حالا. » توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه‌ها گرفت و گفت: « چرا این‌قدر ناراحتی؟! » گفتم: « دلم برای این بچه‌ها، این جوان‌ها، این رزمنده‌ها می‌سوزد. » گفت: « جنگ سخت است دیگر. ما وظیفه‌مان این است، دفاع. شما زن‌ها هم وظیفه‌ی دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوان‌ها. اگر شما زن‌های خوب نبودید که این بچه‌های شجاع به این خوبی تربیت نمی‌شدند. » گفتم: « از جنگ بدم می‌آید. دلم می‌خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند. » گفت: « خدا کند امام زمان (عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم. » با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپاره‌ها و توپ‌ها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: « این‌ها بچه‌های من هستند. همه‌ی فکرم پیش این‌هاست. دلم می‌خواهد هر کاری از دستم برمی‌آید، برایشان انجام بدهم. » 💥 تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت می‌کردیم، به فکر آن رزمنده بودم و با خودم می‌گفتم: « حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چه‌طور نگهبانی می‌دهد و چه‌طور شب را به صبح می‌رساند. » فردای آن روز همین ‌که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم. همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آن‌قدر توی رختخواب می‌ماندم تا صمد نمازش را می‌خواند و می‌رفت؛ اما آن روز زود بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. 💥 بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: « کاش می‌شد مثل روزهای اول برای ناهار می‌آمدی. » خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده‌ام گرفت. گفت: « نکند دلت برای حاج‌آقایت تنگ شده... . » گفتم: « دلم برای حاج‌آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ می‌شوم. » 💥 در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: « قدم خانم! باز داری لوس می‌شوی‌ها. » چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانم‌های دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچه‌ها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکان‌ها را شستم و بچه‌ها را فرستادم طبقه‌ی پایین بازی کنند. 💥 در طبقه‌ی اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه‌ها می‌فرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری می‌شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می‌رسید. بچه‌ها از آن‌ها بالا می‌رفتند. سر می‌خوردند و این‌طوری بازی می‌کردند. این تنها سرگرمی بچه‌ها بود. 🔰ادامه دارد...