<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_سی_ام
_چرا،ایـݧ فکرو میکردید؟
خوب براے ایـݧ کہ همیشہ منو میدید راهتونو عوض میکردید،چند بارم تصادفا صندلے هاموݧ کنار هم افتاد کہ شما جاتونو عوض کردید.
همیشہ سرتوݧ پاییـݧ بود و اصلا با دخترا حرف نمیزدید حتے چند دفعہ چند تا از دختراے دانشگاه ازتوݧ سوال داشتـݧ اما شما جواب ندادید...
_بعدشم اصولا دانشجوهایے کہ تو بسیج دانشگاه هستـݧ یکم بد اخلاقـݧ چند دفعہ دیدم بہ دوستم مریم بخاطر حجابش گیر دادݧ اگر آقاے محسنے دوستتونو میگم،اگہ ایشوݧ نبودݧ مریم و میبردݧ دفتر دانشگاه نمیدونم چے در گوش مأمور حراست گفتن کہ بیخیال شدݧ سجادے دستشو گذاشت جلوے دهنش تا جلوے خندش و بگیره و تو هموݧ حالت گفت محسنے
بلہ دیگہ
_آهاݧ خدا خیرشوݧ بده ان شاءالله
مگہ چیہ
هیچے،چیزے نیست،ان شاءالله بزودے متوجہ میشید دلیل ایــݧ فداکاریارو
اخمهام رفت توهم و گفتم
مث قضیہ اوݧ پلاک؟
خیلے جدے جواب داد...
_چیزے نگفتم تعجب کرده بودم از ایـݧ لحن
دستے بہ موهاش کشید و آهے از تہ دل
خانم محمدے دلیل دورے مـݧ از شما بخاطر خودم بود.
مـݧ بہ شما علاقہ داشتم ولے نمیخواستم خداے نکرده از راه دیگہ اے وارد بشم.
_مـݧ یک سال ایـݧ دورے و تحمل کردم تا شرایطمو جور کنم براے خواستگارے پا پیش بزارم.
نمیدونید کہ چقد سخت بود همش نگراݧ ایـݧ بودم کہ نکنہ ازدواج کنید
هر وقت میدیدم یکے از پسرهاے دانشگاه میاد سمتتوݧ حساس میشدم قلبم تند تند میزد دل تو دلم نبود کہ بیام جلو ببینم با شما چیکار داره
وقتے میدیدم شما بے اهمیت از کنارشوݧ میگذرید خیالم راحت میشد.
_وقتے ایـݧ حرفهارو میزد خجالت میکشیدم و سرمو انداختہ بودم پاییـݧ
درمور صداقت هم مـݧ بہ شما اطمیناݧ میدم کہ همیشہ باهاتوݧ صادق خواهم بود
بازم چیز دیگہ اے هست
فقط....
_فقط چے؟
آقاے سجادے مـݧ هرچے کہ دارم و الاݧ اگہ اینجا هستم همش از لطف و عنایت شهدا و اهل بیت هست
شما با توجہ بہ اوݧ نامہ کماکاݧ از گذشتہ ے مـݧ خبر دارید مـݧ خیلے سختے کشیدم
خانم محمدے همہ ما هرچے کہ داریم از اهل بیت و شهداست ولے خواهش میکنم از گذشتتوݧ حرفے نزنید
_شما از چے میترسید
آهے کشیدم و گفتم:از آینده
سرشو انداخت پاییـݧ و گفت:چیکار کنم کہ بهم اعتماد کنید
هرکارے بگید میکنم
نمیدونم....
_و باز هم سکوت بیـنموݧ
براے گوشیم پیام اومد
"سلام آبجے خنگم،بسہ دیگہ پاشو بیا خونہ از الاݧ بنده خدا رو تو خرج ننداز یہ فکریم براے داداش خوشتیپت بکـݧ.فعلا"
_خندم گرفت
سجادے هم از خنده ے مـݧ لبخندے زد و گفت
خدا خیرش بده کسے رو کہ باعث شد شما بخندید و ایـݧ سکوت شکستہ بشه
بهتره دیگہ بریم اگہ موافق باشید
حرفشو تایید کردم و رفتیم سمت ماشیـݧ
باورم نمیشد در کنار سجادے کاملا خاطراتم تو ایـݧ پارک و فراموش کرده بودم...
_پشت چراغ قرمز وایساده بودیم
پسر بچہ اے بہ شیشہ ماشیـݧ زد
سجادے شیشہ ماشینو داد پاییـݧ
سلاااام عمو علے
سلام مصطفے جاݧ
عمو علے زنتہ ازدواج کردے؟
سجادے نگاهے بہ مـݧ کرد و با خنده گفت: ایشالا تو دعا کــݧ
_عمو پس ایـݧ یہ سال بخاطر ایـݧ خانم فال میگرفتے؟
سجادے ابروهاش بہ نشانہ ے ایــݧ کہ نگووو داد بالا
عمو خوش سلیقہ اے هاااا
خندم گرفتہ بود
خوب دیگہ مصطفے جاݧ الاݧ چراق سبز میشہ برو
إ عمو فالونمیگیرے خالہ شما چے
خانم محمدے فال بر میدارید؟
بدم نمیاد.
چشمامو بستم نیت کردم و یہ فال برداشتم
سجادے هم برداشت...
✍ ادامه دارد ....
✨🦋✨
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_سی_ام
✳خيلي دوست داشت به سوريه برود و از حرم حضرت زينب دفاع کند.
💟 يک طرف ديوار خانه را از بنري پوشانده بود که رويش اسم حضرت زينب نوشته شده بود. مي گفت نبايد بگذاريم حرم عمه ي سادات، دست تروريست ها بيفتد.
♦وقتي مي خواست براي نبرد با داعش برود، پرسيديم درس و بحث را ميخواهي چه کني؟ گفت: اگر شهيد نشدم، درسم را ادامه مي دهم.
✴ اگر شهيد شوم، که چه بهتر خدا مي خواهد اين گونه باشد.
⭕در ميان فيلم ها به خداحافظ رفيق خيلي علاقه داشت. سي دي فيلم را تهيه کرد و براي خانواده پخش نمود.
🔗خواهرش مي گفت: من مدتها فکر ميکردم هادي هم مثل آدم هاي درون فيلم، هر شب با موتور و با دوستانش به بهشت زهرا مي رود.
🔲صحنه هاي اين فيلم همه اش جلوي چشم هاي من است.
🔆همه اش نگران بودم مي گفتم نکند شباهت هاي هادي با محتواي فيلم اتفاقي نباشد!
🔘هادي مثل ما نبود که تا يک اتفاقي مي افتد بيايد براي همه تعريف کند.
🌟هيچ وقت از اتفاقات نگران کننده حرف نمي زد. آرامش در کلامش جاري بود.
⚫برادرش مي گفت: »نمي گذاشت کسي از دستش ناراحت شود اگر دلخوري پيش مي آمد، سريعاً از دل طرف درمي آورد.
🔷هادي به ما مي گفت يکي از خاله هايمان را در کودکي ناراحت کرده، اما نه ما چيزي به خاطر داشتيم نه خاله مان.
🔴ولي همه اش مي گفت بايد بروم حلالیت بطلبم. هيچ وقت دوست نداشت کسي با دلخوري از او جدا شود.«
📚برگرفته از کتاب شهیدهادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_ام
🌼 بعضی از بچه ها از شهر های دور به عشق درس قرآن محسن می آمدند مشهد.
نمونه اش حسن بود.
بعد از آشنایی با محسن و مصطفی، پنجشنبه جمعه ها از بجنورد می آمد مشهد برای شرکت در جلسات.
🔹 سخت بود.
مدتی که گذشت دید نتیجه تلاش هایش چنگی به دل نمی زند.
یکهو فشار راه و کار و زندگی اش آوار شد روی سرش.
🔻به محسن گفت :
من خجالت می کشم! شما اینقدر زحمت می کشی، ولی چون وقت تمرین ندارم،
نتیجه مطلوبی هم برات ندارم.
🔸 محسن حسابی با حسن حرف زد. گفت :
عجله نکن! یک قاری قرآن سال ها باید زحمت بکشه.
می دونی قاریان مصری چقدر زحمت کشیدند؟ یک شبه جلو نرفتند که. مشکلات داشتن.
🌷بعد از مشکلات خودش گفت. از گردنه هایی که رد کرده بود.
همین پشت گرمی ها باعث شد که حسن خسته نشود.
آخر، انتقالی اش را از زادگاهش بجنورد گرفت و آمد ساکن مشهد شد.
می خواست کنار مصطفی و محسن تخصص قرآنی اش را کامل کند..
🌻🍃🌻🍃❤️🍃🌻🍃🌻
✍ ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💗#نویسنده_ابوحلما💗
💗#قسمت_سی_ام💗
( روز بعد_بیمارستان فوق تخصصی مغز و اعصاب)
محمد که وارد اتاق شد، چشمان سرخ حسین سمتش چرخید. قامت بلند و چهارشانه پسرش را برانداز کرد. محمد نزدیک آمد و پیشانی پدرش را بوسید. حسین یاد اولین باری افتاد که محمد را دیده بود. پرستار نوزاد را در پارچه سفیدی پیچیده بود و از مرز شیشه ای عبور داده بود. حسین نفس عمیقی کشید. عطر تن پسرش مشامش را پر کرد. یاد اولین بوسه ای افتاد که بر گلوی محمد زده بود. و در گوشش اذان گفته بود.
ناگاه با صدای محمد به خود آمد:
+سلام بابا
-سلام پسرم
+خوبی؟
-الحمدلله
اشک در چشم های پر نفوذ محمد حلقه زد. لبخند از لبان چاک چاک حسین پر زد. نگاهش دور سر پسرش چرخید و پرسید:
-چی شد پسر؟
+بابا...یاد بچگیم افتادم. هر وقت از مدرسه می اومدم از ترس اینکه شهید شده باشی، میدویدم در اتاقو باز میکردم همینکه زیر چادر اکسیژن میدیدمت یه نفس راحت میکشیدم بی خبر از نفسای تو که هیچ وقت راحت....
-بسه دیگه اشکاتو پاک کن الان مامانت اینا میبینن...راستی مامانت کو؟
+ داره با سرپرستار جر و بحث میکنه
-واسه چی؟
+ اوایل که اومده بودیم این بیمارستان سر پرستار بخاطر اینکه از اول نگفته بودیم شیمیایی هم هستی کلی باهامون جر و بحث کرد ظاهرا دکتر حسابی بهش تشر زده...حالا سر شکایت مامان از غذای بیمارستان سرپرستار دوباره بحث رو باز کرده ...
-پاشو مامانتو بیار بهش بگو بیاد دو دقیقه ببینمش
محمد لبخندی زد و دست پدرش را روی چشمانش گذاشت. بعد آهسته از او فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت. اما بلافاصله عباس با چهره ای درهم کشیده وارد شد.
حسین سعی کرد بلند شود یا لااقل بنشیند اما نتوانست. عباس به طرفش رفت کمکش کرد بنشیند و بالشت را پشت کمرش گذاشت. حسین ماسک اکسیژن را که تازه روی صورتش گذاشته بود، از روی صورتش برداشت و گفت:
+سلام، پارسال دوست امسال...
-سلام رفیق نیمه راه
رفیق نیمه راه! اولین باری که این لفظ بین آن دو نفر رد و بدل شده بود، آخرین شب از اولین ماه سربازیشان بود. وقتی به فرمان امام خمینی(ره) تصمیم گرفته بودند از پادگان فرار کنند تا فردا صبح به روی همشهریانشان اسلحه نکشند. همان موقع که قسم خوردند تا خلع شاهِ مزدورِ غرب، برای آزادی مردمشان بجنگند. آن شب عباس گفته بود:" اینبار هرکی دل داره فرار میکنه و ترسوها می مونن!" حسین جلوتر رفته بود اما خارمی سرباز اتاق کناری برای خوش خدمتی به ساواک، آنها را لو داده بود. عباس سر حسین داد زده بود که :"برو" و حسین با خارمی ترسو درگیر شده بود و زیرلب غرولند میکرد که:"رفیق نیمه راه بشم؟"
حسین مثل روزهای جوانی زیرلب زمزمه کرد: رفیق نیمه راه بشم؟ من اگه رفیق نیمه راهم بخاطر سرسختی خودته
و صدایش را بالابرد : چند بار بگم میخوام با مسئولیت خودم مرخص بشم...
اما سرفه کلامش را میخکوب کرد. عباس ماسک را روی صورت حسین گذاشت و با لحن آرام تری گفت: سر این پرونده خیلی تحت فشارم...ببخشید... حسین هرجور شده باید برگردی سر کار!
🍁نویسنده بانو سینڪاف🍁
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸