<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💞#عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_شصت_و_هفتم
پوووفے کردم و گوشے و انداختم رو تخت.
بہ انگشتر عقیقے کہ اردلاݧ براموݧ از سوریہ آورده بود نگاه کردم
خیلے دوسش داشتم چوݧ علے خیلے دوسش داشت.
ساعت۶بود .یک ساعتے خوابیدم
وقتے بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس هاے جدیدے رو کہ دیشب آماده کرده بودم و پوشیدم یکم بہ خودم رسیدم و روسریمو بہ سبک لبنانے بستم .
یکمے از عطر علے و زدم و حلقم و تو دستم چرخوندم و از انگشتم در آوردم.
پشتش و رو کہ اسم خودم و علے وتاریخ عقدموݧ تو حرم و نوشتہ بودیم نگاه کردم.
لبخندے زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم.
تصویرے رو کہ کشیده بودم و لولہ کرده بودم و با پاپیوݧ بستمش.
اردلاݧ دوباره زنگ زدو گفت کہ بریم خونہ ے علینا میاݧ اونجا .
گل هاے یاسو از تو گلدون برداشتم.
چادرم رو سر کردم و تو آینہ نگاه کردم
الاݧ علے منو میدید دستش و میذاشت رو قلبش و میگفت :اسماء واے قلبم
خندیدم و از اتاق خارج شدم
ماماݧ و بابا یک گوشہ نشستہ بودݧ و با اخم بہ تلوزیوݧ نگاه میکردݧ.
إ ماماݧ شما آماده نیستیـݧ؟؟الاݧ اونا میرسـݧ.
ماماݧ کہ حرفے نزد
بابا برگشت سمتم .لبخند تلخے زدو گفت :تو برو دخترم ما هم میایم
تعجب کردم:چیزے شده بابا
ݧ دخترم یکم با مادرت بحثموݧ شده.
باشہ مـݧ رفتم پس شما هم زود بیاید.ماماݧ جاݧ حالا دامادت هیچے پسرتم هستااا.
باسرعت پلہ هارو رفتم پاییــݧ سوار ماشیـݧ شدم و حرکت کردم .
با سرعت خیلے زیاد رانندگے میکردم کہ سریع برسم خونہ ے علینا .
بعد از یک ربع رسیدم .
ماشیـݧ و پارک کردم و دوییدم
در خونہ باز بود.
پس اومده بودݧ .یہ عالمہ کفش جلوے در بود .
زیر لب غر میزدم و وارد خونہ شدم:اینا دیگہ کیـݧ؟؟؟حتما دوستاشـݧ دیگہ ؟؟اه دیر رسیدم.الاݧ علے ناراحت میشه
وارد خونہ شدم همہ ے دوستاے علے بودݧ با دیدݧ مـݧ همہ سکوت کردݧ
اردلاݧ اومد جلو .ریشهاش بلند شده بود .چهرش خیلے خستہ بود
دوییدم سمتشو بغلش کردم.سرمو دور خونہ چرخوندم ݧ علے بود ݧ ماماݧ باباش .
داداش پس بقیہ کوشـݧ؟؟علے کو؟؟
چیزے نگفت وبا دست بہ سمت بالا اشاره کرد
اتاقشہ؟؟؟
آره
بدو بدو پلہ هارو رفتم بالا بہ ایـݧ فکر میکردم کہ چقدر تغییر کرده ؟حتما ریشهاش بلند شده .و صورتش مث اردلاݧ سوختہ .
رسیدم بہ دم اتاقش گل و زیر چادرم قایم کردم و در زدم
جواب نداد .یہ صداهایے شنیدم
درو باز کردم
پدر مادر علے و فاطمہ خودشوݧ انداختہ بودݧ رو یہ جعبہ و گریہ میکردݧ
فاطمہ با دیدݧ مـݧ اومد جلو بغلم کرد .حالم دست خودم نبود معنے ایـݧ رفتاراشوݧ نمیفهمیدم سرمو دور اتاق چرخوندم اما علے و ندیدم.
فاطمہ رو از خودم جدا کردم و پرسیدم .علے کو؟؟؟علی؟؟؟
گریہ ے همہ شدت گرفت رفتم جلو تر بابا رضا از رو جعبہ بلند شد و نگاهم کرد
یک قسمت از جعبہ معلوم بود یہ نفر خوابیده بود توش
کم کم داشتم میفهمیدم چے شده .
خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد
بابا رضا فاطمہ و ماماݧ معصومہ رو با زور برد بیروݧ
ماماݧ معصومہ کہ بلند شد علیمو دیدم
آروم خوابیده بود .و اطرافشو پراز گل یاس بود
کنارش نشستم و تکونش دادم:علے؟؟پاشو الاݧ وقت خوابہ مگہ؟؟میدونم خستہ اے عزیزم.اما پاشو یہ بار نگاهم کـݧ دوباره بخواب قول میدم تا خودت بیدار نشدے بیدارت نکنم .قول میدم
إ علے پاشو دیگہ ،قهر میکنما
چرا تو دهنت پنبہ گذاشتے؟؟
لبات چرا کبوده؟؟؟
مواظب خودت نبودے؟؟تو مگہ بہ مـݧ قول ندادے مواظب خودت باشي؟؟
دستے بہ ریشهاش کشیدم.نگاه کـݧ چقد لاغر شدے؟؟ریشاتم بلند شده تو کہ هیچ وقت دوست نداشتے ریشات انقد بلند بشہ .عیبے نداره خودم برات کوتاهشوݧ میکنم .تو فقط پاشو
بیا مـݧ دستاتو میگرم کمکت میکنم .علے دستهات کو؟؟جاشوݧ گذاشتے؟؟
عیبے نداره پاشو .
پیشونیشو بوسیدم و گفتم:نگاه کـݧ همیشہ تو پیشونے منو میبوسیدے حالا مـݧ بوسیدمش .
علے چرا جوابمو نمیدے؟؟؟قهرے باهام.بخدا وقتے نبودے کم گریہ کردم .پاشو بریم خونہ ے ما ببیـݧ عکستو کشیدما .وسایل خونمونو هم خریدم.باید لباس عروسو باهم بگیریم پاشو همسر جاݧ
إ الاݧ اشکام جارے میشہ ها.تو کہ دوست ندارے اشکامو ببینے
.علے دارے نگرانم میکنیا پاشو دیگہ تو کہ انقد خوابت سنگیـݧ نبود
کم کم بہ خودم اومد
چشمهام میسوخت و اشکام یواش یواش داشت جارے شد
علے نکنہ ...نکنہ زدے زیر قولت.رفتے پیش مصطفے؟؟
حالا دیگہ داد میزدم و اشک میریختم
علے؟؟پاشو
قرارموݧ ایـݧ نبود بے معرفت؟؟؟تو بہ مـݧ قول دادے.
محکم چند بار زدم تو صورتم.ݧ دارم خواب میبینم ،هنوز از خواب بیدار نشدم
سرم و گذاشتم رو پاهاش:بے معرفت یادتہ قبل از اینکہ برے سرمو گذاشتم رو پاهات؟؟یادتہ قول دادے برگردے؟؟یادتہ گفتے تنهام... تنهام نمیرارے ؟؟
مـݧبدوݧ تو چیکار کنم؟؟؟چطورے طاقت بیارم؟؟علے مگہ قول نداده بودے بعد عروسے بریم پابوس آقا؟؟
علے پاشو
✍ ادامه دارد....
✨🦋✨
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_شصت_و_هفتم
از زیر آینه قرآن ردش کردم .
خداحافظی کرد ، رفت کلید آسانسور را زد ، برگشت و خیلی قربان صدقه ام رفت : هم من ، هم امیرحسین .
چشمش به من بود که رفت داخل آسانسور .
برایش پیامک فرستادم :
« لطفی که کرده ای تو به من مادرم نکرد ... ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین»😍
۴۵ روزش پرشد ، نیامد 😣
بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد که « با پدرم بیا توی منطقه که زودتر بیام پیشتون!»
قرار بود حداکثر تا یک هفته همه کارهایش را راست و ریس کند و خودش را برساند ، بعد هم باهم برگردیم ایران .
بابچه جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود
از طرفی هم دیگر تحمل دوری اش را نداشتم😭
با خودم گفتم : « اگه برم ، زودتر از منطقه دل می کنه! »
از پیام هایش می فهمیدم خیلی سرش شلوغ شده ، چون دیر به دیر به تلگرام وصل می شد ، وقتی هم وصل می شد ، بددموقع بود و عجله ای😢
زنگهایش خیلی کمتر و تلگرافی شده بود . .
اعتراض کردم که: «این چه وضعیه برام درست کردی ؟ »
نوشت : « دارم یه نفری بار پنج نفر رو می کشم!»
اهل قهر و دعواهم نبودیم ، یعنی از اول قرار گذاشت .
در جلسه خواستگاری به من گفت : « توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم ، نهایت نیم ساعت! »
بحث های پیش پا افتاده را جدی نمی گرفتیم .
قهرهایمان هم خنده دار بود .
سر اینکه امشب برویم مجلس حاج محمود کریمی یا حاج منصور ارضی؟😁
خیلی که پافشاری می کرد ، من قهر می کردم😂
می افتاد به لودگی و مسخره بازی😐
خیلی وقت ها کاری می کرد نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم .
می گفت :« آشتی ، آشتی !» و سروته قضیه را به هم می آورد .
اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو میری ها بود ، می رفت جلوی ساعت می نشست ، دستش را می گذاشت زیر چانه اش ومیگفت :
« وقت گرفتم از همین الان شروع شد»
باید تا نیم ساعت دیگر آشتی میکردم وگرنه میگفت :«قول دادی باید پاشم وایسی»😁
#رمان_شهید_محمد_خانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_شصت_و_هفتم
🔆اين خانه ها آب لوله كشي نداشت. با اينكه آب لوله كشي تا مقابل درب
خانه آمده بود
❇ اما آنها بضاعت مالي براي لوله كشي نداشتند. اين موضوع بسيار او را رنج مي داد.
🌀 براي همين به تهران آمد و به سراغ دوستانش رفت.دستگاه هاي مربوط به لوله كشي را خريد
📌 چند روزي در مغازه ي يكي از دوستانش ماند تا نحوه ي لوله كشي با لوله هاي جديد پلاستيكي را ياد بگيرد.
🔘هر چه را لازم داشت تهيه كرد و راهي نجف شد. حالا صبح تا عصر
در كلاس درس مشغول بود
🔳بعد از ظهرها لوله تهيه مي كرد وبه خانه ي طلبه هاي نجف مي رفت.
⭕از خود طلبه ها كمك مي گرفت و منازل مردم مستضعف، ولي مؤمن نجف را لوله كشي آب مي كرد.
💟خستگي براي اين جوان معنانداشت. از صبح زود تا ظهر سركلاس بود.
🔗بعد هم كمي غذا مي خورد و سوار
بر دوچرخه اي كه تازه خريده بود راهي
مي شد و در خانه هاي مردم مشغول كار مي شد.
✴برخي از دوستان هادي نمي فهميدند❗ يعني نمي توانستند تصوركنند كه يك طلبه كه قرار است لباس روحاني بپوشد چرا اين كارها را انجام مي دهد❓
🌟برخي فكر ميكردند كه لباس روحانيت يعني آهسته قدم برداشتن و ذكر گفتن و دعا كردن و...
♦براي همين به او ايراد مي گرفتند. حتي برخي ها به اينکه او با دوچرخه به حوزه مي آيد ايراد مي گرفتند❗
🔵اما آنها كه با روحيات هادي آشنا بودند مي فهميدند كه او اسلام واقعي
را شناخته.
🔶هادي اعتقاد داشت كه لباس روحانيت يعني لباس خدمت به اسلام و مسلمين به هر نحو ممكن.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_شصت_و_هفتم
💔 مصطفی آهسته وارد اتاق شد.
سلام کرد.
مامان با چادر سفید سرجانماز نشسته بود وتسبیح می گرداند.
پرسید :
چرا مشکی پوشیدی مصطفی؟! شهادت کدوم امامه؟!
😭 مصطفی چهار زانو روبه رویش نسشت :
مامان شیرت خیلی پاک بود!
چی می گی مصطفی؟!
😭 سرش را انداخت پایین :
تربیتت خیلی خاص بوده که همچین بچه ای توی دامنت بزرگ شده!
😢 مامان دست هایش را گذاشت روی جانماز و به طرف مصطفی خم شد.
دوباره پرسید :
نمی فهمم! چی می گی مصطفی؟!
😭💔 بغضش ترکید . گفت :
خوش به حالت مامان!
خدا قربانیت رو قبول کرد! روز عید قربان پسرت شهید شد!
🌹مامان کمی به چشم های گریان مصطفی خیره شد.
بعد انگار نخواست هیچ چیز این دنیا را ببیند. آهسته چشم هایش را بست و بی هوش روی جانماز افتاد.
😓 مصطفی خواست شانه هایش را بگیرد اما نتوانست. اتاق دور سرش چرخید و افتاد کنار مامان.
🌼 مامان تازه بنرهای تبریک موفقیتش در مالزی را جمع کرده بود و حالا آمده بودند بنرهای تسلیت شهادتش را نصب کنند.
🌺 محسن دلش را از دنیا کنده بود.
خیلی جاها می رفت و می آمد اما به مامان می گفت :
لذتی نداشت. دنیای خوبی نیست مامان!
🍁و مامان یقین داشت که محسن در همین بیست روزی که در مکه بود، شهادت خودش را خدا گرفته بود .
مگر این همان دعای چندین و چند ساله محسن نبود؟!
🌻🍃🌻🍃🍃🌻🍃🌻
✍ ادامه دارد ...