<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_نود
🌀چند روزي بود كه هادي را نمي ديدم. خبري از او نداشتم. نمي دانستم براي جنگ با داعش رفته. در مسجد هندي همه از او تعريف مي كردند؛ از اخلاق خوب، لب خندان و مهمتر اينكه با لوله كشي آب، در منزل بيشتر مردم، يك يادگار از خودش گذاشته بود.
💟يكي دو بار هم به او زنگ زدم. اما برنداشت. توي گوشي نام او را به عنوان
ابراهيم تهراني ثبت كرده بودم. خودش روز اول گفته بود من را ابراهيم صداكنيد. بچه ي تهران هم بود.
❇براي همين شد ابراهيم تهراني.تا اينكه يك روز به مسجد آمد. خوشحال شدم و سلام عليك كرديم. گفتم: ابراهيم تهروني كجايي نيستي؟مي دانستم در حوزه ي علميه هم او را اذيت كرده اند. او با دوچرخه به حوزه و براي كلاس مي رفت، اما برخي افراد با اين كار مخالفت مي كردند.
🔆با اينكه درس و بحث او خوب بودو حسابي مشغول مطالعه بود، اما چون در كنار درس مشغول لوله كشي بود،بعضيها ميگفتند يك طلبه نبايداين
كارها را انجام دهد!
🔗خلاصه آن روز كمي صحبت كرديم.
من فهميدم كه براي جهاد به نيروهاي حشدالشعبي ملحق شده. آن روز در خلال صحبتها احساس كردم در حال وصيت كردن است. نام دو سيد روحاني را برد و گفت: من به دلایلي به اين دو نفر كم محلي كردم.
🔳از طرف من از اين دو نفر حلالیت بطلب. بعد يكي از اساتيد خودش را نام برد و گفت: اگر من برنگشتم، حتماً از
فلانی حلالیت بطلب. نمي خواهم كينه اي از كسي داشته باشم و نمي خواهم
كسي از من ناراحت باشد.
🌟مي دانستم آن شيخ يك بار به مقام معظم رهبري توهين كرده بود و ...او همينطور وصيت كرد و بعد هم رفت.يك پيرمرد نابينا در محل داشتيم كه هادي با او رفيق بود. او را تر وخشك مي كرد. حمام مي برد و...
🔵هميشه هم او را با خودش به مسجد مي آورد. هادي سراغ او رفت و با هم به مسجد آمدند.بعد از نماز بود كه ديگر هادي را نديدم. تا اينكه هفته ي بعد يكي از دوستان به مسجد آمد و خبر شهادت او را اعلام كرد.
🌟من به اعلامیه ي او نگاه كردم.تصوير خودش بود اما نوشته بود:شيخ هادي ذوالفقاري. اما من او را به نام ابراهيم تهراني ميشناختم.بعدها شنيدم كه يكي از دوستان شهيد او ابراهيم هادي نام داشت و هادي به او بسيار عالقه مند بود.
❇خبر را در مسجد اعلام كرديم. همه ناراحت شدند. پيكر هادي چند روز بعد به نجف آمد. همه براي تشييع او جمع شدند. وقتي من در خانه گفتم كه هادي شهيد شده، همه ي خانواده ي ماناراحت شدند. همسرم گفت:مي خواهم به جاي مادرش كه در اينجا نيست در تشييع اين جوان شركت كنم.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_نود_و_یکم
💟بسيار مراسم تشييع با شكوهي برگزار شد. من چنين تشييع با شكوهي را
كمتر ديده ام.
پيكر او در همه ي حرمين طواف داده شد و اينگونه باشكوه در ابتداي
وادي السلام به خاك سپرده شد.
🌀از آن روز تا حالا هيچ روزي نيست كه در منزل ما براي شيخ هادي فاتحه
خوانده نشود.
هميشه به ياد او هستيم. لوله كشي آب منزل ما يادگار اوست. يادم نميرود. يك هفته بعد از شهادت خوابش را ديدم.
🌀در خواب نمي دانستم هادي شهيد شده. گفتم: شما كجايي، چي شد،
نيستي❓لبخندي زد و گفت: الحمداللخ به آرزوم رسيدم.
************************
🔶اين اواخر كمتر حرف مي زد. زماني كه از تهران برگشته بود بيشتر مشغول
خودسازي بود. از خودش كمتر مي گفت. به توصيه هاي كتب اخلاقي بيشتر
عمل مي كرد.
✳هادي عبادتها و مسائل ديني را به گونه اي انجام مي داد كه در خفا باشد. كمتر كسي از حال و هواي او در نجف خبر داشت. او سعي مي كرد خلوت
خود را با مولای متقيان اميرالمؤمنين حفظ كند.
🔗هادي حداقل هر هفته با تهران ودوستان و خانواده تماس مي گرفت و
با آنها بگوبخند داشت، اما در روزهاي آخر تغييرات خاصي در او ديده
مي شد.
📌شماره ي همراه خود را عوض كرد.
آخرين بار با يكي از دوستانش تماس گرفت. هادي پس از صحبت هاي معمول به او گفت: نمي خواي صداي من رو ضبط كني؟! ديگه معلوم نيست
بتوني با من حرف بزني❗
🔘به يكي از دوستان طراح هم گفته بود: من چهره ي جذاب و خوبي ندارم، اگه توانستي يه طرح قشنگ ازعكس هاي من آماده كن! بعدها به درد مي خوره❗
🌟با اينكه بارها در عملياتهاي گروههاي مردمي از طرف سپاه بدر عراق
شركت كرده بود، اما وصيتنامه اش را قبل از آخرين سفر نوشت!
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🟣خاک های نرم کوشک🟣
خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی
#قسمت_نود
اصلاً
هیچی نمی گفت بار آخر که آمدم پهلوش، یکدفعه سرش را بلند کرد به چهره اش زیاد دقت نکردم یعنی دقت نکردم؛ فقط دلم تند و تند می زد که زودتر از آن وضع خلاص شویم دشمن بیکار ننشسته بود گاه گاهی منور
می زد و گاه گاهی هم خمپاره یا گلوله ی دیگری شلیک
می
کرد.
بالاخره عبدالحسین به حرف آمد صداش با چند دقیقه پیش فرق می کرد گرفته بود درست مثل کسی که شدید گریه کرده باشد گفت:« سید کاظم خوب گوش کن ببین چی می گم.»
به قول معروف دو تا گوش داشتم دو تا هم قرض کردم یقین داشتم می خواهد تکلیف مان را یکسره کند. شش دانگ حواسم رفت به صحبت او.
«خودت برو جلو.»
با چشم های گرد شده ام گفتم:« برم جلو چکار کنم؟»
«هرچی که می گم دقیقاً همون کارو بکن؛ خودت می ری سر ستون، یعنی نفر اول.»
به سمت راستش اشاره کرد و ادامه داد:«سر ستون که رسیدی اون جا درست بر می گردی سمت راستت،بیست
و پنج قدم می شماری»
مکث کرد. با تأکید گفت: «دقیق بشماری ها.»
مات و مبهوت فقط نگاهش می کردم
«بیست و پنج قدم که شمردی و تموم شد همون جا یک علامت بگذار،بعدش بر گرد و بچه ها رو پشت سر خودت
بیر اون جا.»
یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته! ولی خیلی محکم حرف می زد؛ هم محکم هم با اطمینان کامل. باز پی صحبتش را گرفت وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی، رسیدی؛ این دفعه رو به عمق دشمن چهل متر میری جلو،اون جا دیگه خودم می گم به بچه ها چکار کنن.»
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌷🌷🌷🌷🌷