🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🟣خاک های نرم کوشک🟣
خاطره ی تپه ی ۱۲۴
#قسمت_هفتاد_و_پنج
گفتم: «چطور؟»
گفت: «اصلا اهل این دنیا نیست این جا موقتی مونده مطمئنم که جاش جای دیگه ای هست.»
ظاهراً خیلی خوشش آمده بود از حرف های حاجی ادامه داد: «همین جور که صحبت می کردیم، حرف شد از حوریه تو گوشش گفتم خلاصه حاج آقا رفتی او دنیا یکی ام برای ما بگیر»
اونم خندید و گفت: «چشم»
بعدش حرفی زد که خیلی معنی داشت به ام گفت ما صد تا حوریه ی اون دنیا رو به همین زن خودمون نمی
دیم.»
گفتم:«حاجی همسرش رو خوب شناخته، قدر همچین زن فداکار و صبوری رو کسی مثل خود حاجی باید بدونه.»
سید کاظم حسینی
قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود گردان ها را می بردیم رزم شبانه و عملیات مشابه، عقبه ی والفجر مقدماتی، منطقه ای بود که تو «فتح المبین» آزاد شد.
یک روز عبدالحسین با مورتور آمددنبالم، گفت:« بیا بریم یک شناسایی بکنیم و برگردیم.»
منطقه ی فکه رمل شدیدی داشت نیرو باید حداقل سی چهل کیلومتر پیاده روی می کرد تا بعد بتواند توی رمل هفت هشت کیلومتر با تجهیزات برود این ها را انگار ندیده گرفتم گفتم:« خب ما که هر شب داریم کار می کنیم»
گفت: «نه، باید یک برنامه ریزی دقیق بکنیم که آمادگی بچه ها بیشتر بشه.»
لبخند زد ادامه داد: «ضمناً خاطرات فتح المبین هم دوباره برامون زنده میشه.»
نشستم ترک موتور،گازش را گرفت و راه افتاد.
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌷🌷🌷🌷🌷