<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
#هنوز_سالم_است
💐#قسمت_پانزدهم💐
بچههای لشکر علی بن ابی طالب باید از رود خیّن می گذشتند.
عرض زود تقریبا بیست متر ، عمقش هم تا پنج متر می رسید .
عراق تمام عرض رود را پر از سیم خاردار ، مین و خورشیدی کرده بود.
حاشیه ی رودخانه را هم تا یک کیلومتر ، تبدیل کرده بود به میدان مینی عجیب و وحشتناک ، بالای پدی هم که بعد از رود بود ، تیربار ها و دوشکاهایی جار گذاشته بود که کاملا به بچهها مسلط بود .
غواص ها نتوانستند از این موانع سخت بگذرند و عراقی ها که آمادگی کامل داشتند ، آتش بسیار سنگینی روی سر بچهها ریختند .
غواص ها زمین گیر شده بودند . در این میان یک ترکش بزرگ روزی محمدرضا شد .
ترکش ، شکم محمدرضا را پاره کرد و او را از تک و تا اندخت .خون زیادی ازش می رفت ناگهان همه از شنیدن پیغام جا خوردند : « باید به عقب برگردید ! »
زخمی وشهید زیاد بود .
اوضاع حسابی بهم ریخته بود . فرماندهان برای نجات جان بچهها دلهره داشتند. بعثی ها بی پروا همه را به گلوله می بستند.
یکی از بچهها ؛ « یا علی »گفت و محمدرضا را به دوش گرفت .
به سختی قدم بر می داشت . محمد رضا اصرار کرد که او را بگذارد و برود ؛ از بقیه ی بچهها عقب مانده بودند .
کنار یک کانال چند زخمی دیگر هم بر زمین مانده بودند . همه را آنجا گذاشته بودند به امید فردا که برگردند و عراقی ها را عقب برانند و دوستان زخمی شان ببرند.
بچه ها با دل های سوزان چشمان اشک بار از یک دیگر جدا می شدند
.بچه ها دوباره آمدند و عراقی ها را عقب زدند،اما نه از محمدرضا خبری بود،نه از زخمی های دیگر.
وقتی عراقی ها آمدند محمدرضا وبقیه زخمی ها را به پشت ایفا پرت کردند.
درد چنان در بدن محمدرضا پیچید که بیهوش شد .از صدای ناله وذکر به هوش آمد.
ماشین بی توجه به ناله مجروحان به سرعت در جاده های خاکی پیش می رفت.
تابرسند بیمارستان،چند بار از شدت دردبیهوش شد وبه هوش آمد.
خونی که از زخمش میرفت تشنه اش کرده بود وحس می کرد سردش است.
روی برانکارد خوابیده بود و هنوز از زخمش خون می آمد درد آنقدر پر زور می آمد و می رفت که گاهی بی تابش می کرد و از هوش می بردش.
گرسنه بود ،اما تشنگی معده و روده اش را به هم می پیچاند.آب می خواست ،
با اینکه میدانست برای زخمش خوب نیست .
عراقی هابه مجروح ها رسیدگی نمی کردندباز جویی و تحقیر و شکنجه بچه ها را از همان جا شروع کرده بودند .
با لگد به زخم بچه ها می کوبیدندتا به امام ناسزا بگویند .بچهها ، دهان دوخته بودند لب هاشان را از درد می گزیدند و از هم باز نمی کردند .
وقتی سرباز عراقی با لگد کوبید به شکم محمدرضا، محمد رضا فریاد کشید
« مرگ بر صدام » « مرگ بر صدام !»
عراقی ها ماتشان برد .
مانده بودند که چه کنند . با پوتین توی دهانش کوبیدند .
دندان محمدرضا شکست و دهانش پر از خون شد .
لب باز کرد و پشت سر هم فریاد زد
« مرگ بر صدام!» « مرگ بر صدام»
عراقی ها که دیدند حریف محمدرضا نیستند رنگ پریده از اتاق بیرون رفتند .
♦️ادامه دارد....
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚#قسمت_پانزدهم
_۵دقیقہ بعد رامین رسید...
سوار ماشیـݧ شدم بدوݧ اینکہ حرفے بزنہ حرکت کرد.
_نگاهش نمیکردم ب صندلے تکیہ داده بودم بیرونو نگاه میکردم همش صداے سیلے و حرفاے ماماݧ تو گوشم میپیچید
باورم نمیشد.
اوݧ مـݧ بودم کہ با ماماݧ اونطورے حرف زدم؟
واے کہ چقدر بد شده بودم
_باصداے بوق ماشیـݧ بہ خودم اومدم
رامیـݧ و نگاه کردم چهرش خیلے آشفتہ بود خستگے رو تو صورتش میدیدم چشماش قرمز بود مث ایـݧ کہ دیشب نخوابیده بود
دستے بہ موهاش کشید وآهی ازتہ دل
دلم آتیش گرفت آشوب بودم طاقت دیدݧ رامیـݧ و تو اوݧ وضعیت نداشتم
_ناخودآگاه قطره اشکی از چشمام سرازیر شد
رامیـݧ نگام کرد چشماش پراز اشک بود ولے با جدیت گفت:
اسماء نبینم دیگہ اشک و تو چشمات
اشکمو پاک کردم و گفتم:پس چرا خودت....
حرفمو قطع کرد و گفت بخاطر بیخوابے دیشبہ
بیخوابے؟ چرا؟
_آره نگرانت بودم خوابم نبرد
جلوے یہ کافے شاپ نگہ داشت
رفتیم داخل و نشستیم
سرشو گذاشت رو میز و هیچے نگفت
چند دیقہ گذشت سرشو آورد بالا نگاه کرد تو چشام و گفت:
_اسماء نمیخواے حرف بزنے
چرا میخوام
خوب منتظرم
رامیـݧ ماماݧ مخالفت کرد دیشب باهم بحثموݧ شد خیلے باهاش بد حرف زدم اونقدرے ک...
اونقدرے ک چی اسماء؟
اونقدرے ک فقط با سیلے ساکتم کرد دیشب انقدر گریہ کردم ک خوابم برد و نفهمیدم زنگ زدے
_پوفے کرد و گفت مردم از نگرانے
اما حال خرابش بخاطر چیز دیگہ بود
ترجیح دادم چیزے نگم و ازش نپرسم
اون روز تا قبل از تاریکے هوا باهم بودیم همش بهم میگفت ک همه چے درست میشہ و غصہ نخورم
چند بار دیگہ هم با ماماݧ حرف زدم اما هر بار بدتر از دفہ ے قبل بحثموݧ میشد و ماماݧ با قاطعیت مخالفت میکرد
_اوݧ روز ها حالم بد بود دائم یا خواب بودم یا بیروݧ حال حوصلہ ے درس و مدرسہ هم نداشتم
میل بہ غذا هم نداشتم خیلے ضعیف و لاغر شده بودم
_روزهایے ک میگذشت تکرارے بود در حدے ک میشد پیش بینیش کرد
رامیـݧ هم دست کمے از مـݧ نداشت ولے همچناݧ بر تصمیمش اصرار میکرد و حتے تو شرایطے ک داشتم باز ازم میخواست با خانوادم حرف بزنم
اوایل دے بود امتحانات ترمم شروع شده بود
یہ روز رامیـݧ بهم زنگ زد و گفت باید همو ببینیم ولے نیومد دنبالم بهم گفت بیا هموݧ پارکے ک همیشہ میریم
_تعجب کردم اولیـݧ دفہ بود کہ نیومد دنبالم لحنش هم خیلے جدے بود نگراݧ شدم سریع آماده شدم و رفتم
رو نمیکت نشستہ بود خیلے داغوݧ بود...
✍ ادامه دارد ....
✨🦋✨
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پانزدهم
(( دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!))✨
نفسم بند اومده بود، قلبم تندتند می زد وسرم داغ شده بود..
توی دلم حال عجیبی داشتم.
حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد.😔
انگار دست امام (ع)بود و دل من☺️
ازنوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده.
دقیقا جمله اش این بود;((راست کار نبودن،گیر وگور داشتن!))😬
گفتم:((ازکجا معلوم من به دردتون بخورم؟))
خندید و گفت:((توی این سالا شما رو خوب شناختم!))😁
یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود، کتاب هایی بود که دیده و شنیده بود می خوانم.
همان کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا.
می گفت:((خـوشم میاد شما این کتابارو نخوندین بلکه خوردین!))😂
فهمیدم خودش هم دستی برآتش دارد.
می گفت:((وقتی این کتابارو
می خوندم، واقعا به حال اونا غبطه
می خوردم که اگه پنج سال ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن، واقعا زندگی کردن!
اینا خیلی کم دیده می شه، نایابه!))☺️
من هم وقتی آن ها را می خواندم، به همین رسیده بودم که اگر الان سختی می کشند، ولی حلاوتی را که آنها چشیده اند، خیلی ها نچشیده اند🙃
این جمله راهم ضمیمه اش کرد که: ((اگه همین امشب جنگ بشه، منم می رم ..مثل وهب! ))
رمان_شهید
#محمدحسین_محمدخانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_پانزدهم
✳بارها ديده بودم كه توي هيئت يا مسجد، كارهايي را انجام مي داد كه كسي سراغ آن كارها نمي رفت؛ كارهايي مثل نظافت و شستن ظرفها و...
♦من شاهد بودم كه برخي دوستان مسجدي ما به دنبال استخدام دولتی وپشت ميز نشيني بودند و مي گفتند تا كار دولتي براي ما فراهم نشود سراغ كار ديگري نمي رويم.
🔷آنها شخصيت هاي كاذب براي خودشان درست كرده بودندومی گفتند
خيلي از كارها در شأن ما نيست‼
✴اما هادي اين گونه نبود. شخصيت كاذب براي خودش نمي ساخت. او براي
رهايي از بيكاري كارهاي زيادي انجام داد.
💈مدتها با موتور، كار پيك انجام مي داد. در بازار آهن مشغول بود و...
💟مي گفت: در روايات اسلامي بيكاري بدترين حالت يك جوان به حساب مي آيد. بيكاري هزاران مشكل و گناه و ... را در پي خود دارد.
٭٭٭
❇هادي يك ويژگي بسيار مثبت داشت. در هر كاري وارد مي شد كار را به بهترين نحو به پايان مي رساند.
💡خوب به ياد دارم كه يك روز وارد پايگاه بسيج شد. يكي از بچه ها مشغول گچ كاري ديوارهاي طبقه ي بالای مسجد بود. اما نيروي كمكي نداشت.
🔶هادي يكباره لباسش را عوض كرد. با شلوار كردي به كمك اين گچ كار آمد.
🔗او خيلي زود كار را ياد گرفت و كار گچ كاري ساختمان بسيج، به سرعت و به خوبي انجام شد.
◽مدتي بعد بحث حضور بچه هاي مسجد در اردوي جهادي پيش آمد.
🔷تابستان 1387 بود كه هادي به همراه چند نفر از رفقا از جمله سيد علي مصطفوي راهي منطقه ي پيراشگفت، اطراف ياسوج، شد.
✍ ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_پانزدهم
🌸 یکشنبه ها، مسجد برنامه ی تلاوت داشت.
بعد از برنامه، میز پینگ پنگ ِ توی زیرزمین مسجد، محسن را صدا می زد.
محسن به بچه ها می گفت:
_ بریم پیگ پنگ!
با شاگردهایش که هم سن و سال خودش بودند، غرق بازی می شد.
علاقه اش به پینگ پنگ از همان زیرزمین شروع شد.
کم کم توی مسابقات پینگ پنگ شرکت کرد .چیزی نگذشت که سر از مسابقات استانی درآورد.
سال سوم راهنمایی بود که رتبه اول استان را گرفت.
🏆دعوت شد قزوین برای مسابقات کشوری پینگ پنگ.
همان وقت برای مسابقات کشوری قرآن هم به شیراز دعوت شد.
اگر می رفت قزوین حتما رتبه اول پینگ پنگ کشور را می گرفت.
✌️ اما رفت شیراز و رتبه اول کشور در تلاوت را گرفت.
یک گوشه دلش دنبال پینگ پنگ بود. دوست داشت ادامه بدهد. اما استادش، مصطفی گفت:
_ مواظب باش مسیر اصلی رو گم نکنی؛ قرآن!
🌷 همین شد که محسن با پینگ پنگ قهرمانی خداحافظی کرد.
همیشه هرجا میز پینگ پنگ می دید به یاد آن روز ها یک دست بازی تمیز انجام می داد.
🏊 فوتبال و شنا و کوهنوردی را هم دوست داشت.
🌹🌾🌹🌾🎀🌾🌹🌾🌹
✍ ادامه دارد ...
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_پانزدهم💗
حلما دیس برنج را جلو کشید و درحالی که برای محمد می کشید گفت:
+ جلو در دیدم قیافه میلاد درهمه حالا سر چی بحث تون شد؟
×این چند وقته سرش خیلی تو کتابه...
-مادر بهش سخت نگیرید جوونه اگه آرامشو تو خونه پیدا نکنه بیرون دنبالش میگرده
×چه سختی آخه خودش هفته پیش اومد گفت مامان مطالعه مذهبیت زیاده میخوام کمکم کنی برا هیئت مون
+خب؟
×دنبال یه سری حدیث تو زمینه خاصی میگشت دیدم داره از اینترنت مطلب برمیداره بهش گفتم منبع اینا معلوم نیست بذار از رو کتاب معتبر برات پیدا کنم که بیشتر اون حدیثایی که میخواست نبود تو کتابای موثق ...
-دنبال چه جور حدیثی میگشت؟
×یه چیزی که مربوط به مراسم لعن دشمنای اهل بیت باشه هرچی بشه به این جور جلسات نسبت داد....
+سر این بحث تون شد؟
×نه...دیشب بیرون که بود رفتم سر میزشو مرتب کردم...
+خاک به سرم سیگار🚬 پیدا کردی تو اتاقش؟
× نه، بذار حرفمو بزنم دختر...دوتا رمان پیدا کردم که یه مقدار از شون خوندم...بعد یهو دیدم میلاد جلو درِ اتاقش ایستاده داره با نگرانی نگاهم میکنه
-کتابای نامناسبی بودن؟
مادرحلما با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:
×آره...بهش گفتم نباید از این چرندیات بخونه گفتم خوندن یه داستان که با جزییات صحنه فساد و راههای گناهو شرح داده حرامه اصلا با دیدن یه کلیپ مستهجن فرقی نداره....
+خب بعد میلاد چی گفت؟
×کتابارو از دستم کشید و گفت برادر صادق گفته که وقتش شده با این سطح از مسائل آشنا بشه....این بچه نفهم...
+گریه نکن مامان...حالا ...
×سرم داد زد برا اولین بار تو این بیست سال عمرش
حلما رفت آن طرف سفره و مادرش را بغل کرد و رو به محمد گفت:
+قرص قلب مامانمو میاری؟
-کجاست؟
+تو اتاقش جلو آیینه رو میز کوچیکه
لحظاتی بعد محمد با عجله قرص ها را دست حلما داد و کنارش نشست. حلما یک قرص💊 قرمز براق برداشت و زیر زبان مادرش گذاشت.
محمد در گوش حلما گفت: مامانو ببریم دکتر؟
همان لحظه مادرحلما با دستش دست محمد را گرفت و همانطور که نفس نفس میزد، آهسته گفت:
×برا ...میلاد...برادری کن
-چشم مامان جان چشم
🍁نویسنده ؛بانو سین.کاف🍁
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🟣خاک های نرم کوشک🟣
#قسمت_پانزدهم
خیلی سخت است به اش گفتم:«این لبنیاتیه که کارش خوب بود، مزد هم زیاد داد که!»
سرش را این طرف و آن طرف تکان داد گفت:« این یکی باز از او سبزی فروشه بدتره.»
«چطور؟»
کم فروشی می کنه تو کارش غش داره، جنس بد رو قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالاتر می فروشه تازه همینم سبکتر می کشه از همه بدترش اینه که می خواد منم لنگه خودش باشم!
با غیظ ادامه داد:«این نونش از اون بدتره»
از فردا صبح زود رفت به قول خودش سرگذر سه چهار روز بعد، آخر شب از سر کار برگشت، گفت: «الحمدالله یک بنا پیدا شده که منو با خودش ببره سرکار.»
گفتم روزی چقدر می
ده؟ده تومن.
کارش جان کندن داشت. با کار لبنیاتی که مقایسه می کردم دلم می سوخـت
همین را هم به اش گفتم گفت: «
هیچ طوری نیست نون زحمتکشی ،نون پاک و حلالیه خیلی بهتر از کار اوناست.....»
کم کم تو همین کار بنایی جا افتاد و کم کم برای خودش شد اوستا و حالا دیگر شاگرد هم می گرفت. دستمردش هم بهتر از قبل شد.
یک روز مادرش از روستا آمده بود .دیدنمان یک بقچه نان و دو سه کیلو ماست چکیده و چیزهای دیگری هم آورده
بود برامان
عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپزخانه مادرش گفت :«امان می دادی تا یکمی بخورن».
تشکر کرد و گفت:« حالا کسی گرسنه اش نیست ان شا الله بعدا
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌷🌷🌷🌷🌷