eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
30.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
184 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگزکسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 22 شهریور ✨پایان: 30 مهر 📚رمان شهدایی ساعت15 @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 💞 📚 میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاهش کنم. اصلا کاش صبح نمیشد ... دلم راضے بہ رفتنش نبود ،اما زبونم چیزے دیگہ اے و بہ علے میگفت نشست بالا سرم و گفت :بخواب تو نمیخوابے مگہ؟؟؟ چرا ولے باید اول مطمعـݧ بشم کہ تو خوابیدے بعد خودم بخوابم إ علے دستشو گذاشت رو دهنمو گفت:هیس هیچے نگو بخواب خانوم جاݧ پلکامو بہ نشونہ ے تایید بازو بستہ کردم و لبخند زدم دستے بہ سرم کشید و گفت :مرسے عزیز جاݧ خستہ بود ،چشماشو بازور باز نگہ داشتہ بود خوابم نمیبرد پتو رو کشیدم رو سرمو خودم و زدم بہ خواب چند دیقہ بعد براے ایـݧ کہ مطمعـݧ بشہ کہ خوابم صدام کرد میشنیدم اما جواب ندادم آهے کشید و زیر لب آروم گفت:خدایا بہ خودت توکل انقدر خستہ بود کہ تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم برگشتم سمتش چہ آروم خوابیده بود گوشہ ے چشمش یہ قطره اشک بود موهاش بهم ریختہ بود و ریشهاش یکم بلند شده بود خستگے و تو چهرش میشد دید بغضم گرفت ،ناخدا گاه اشکام جارے شد دلم میخواست بیدار شہ و باهام حرف بزنہ ،تو چشمام زل بزنہ و مثل همیشہ بگہ اسماء ؟؟ مـݧ هم بگم جانم علے؟؟ لبخند بزنہ و بگہ چشمات تموم دنیامہ هاااا منم خجالت بکشم و سرمو بندازم پاییـݧ... خدایا مـݧ چطورے میتونم ازش دل بکنم ،چرا دنیات انقدر نامرده ؟؟؟ مـݧ تازه داشتم زندگے میکردم. حاضر بودم برگردم بہ اوݧ زمانے کہ علے نیومده بود خواستگارے هموݧ موقعے کہ فکر میکردم یہ بچہ حزب و اللهیہ خشک و بد اخلاقہ و ازمـݧ هم بدش میاد . اخم کردناش هم دوست داشتنے بود برام. علے اونقدر خوب بود کہ مطمئݧ بودم شهید میشہ ... واااے خدایا کمکم کـݧ از جام بلند شدم رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم ،نسیم خنکے بہ صورتم خورد و اشکامو رو صورتم بہ حرکت درآورد درد شدیدے تو سرم احساس کردم پنجره رو بستم و بہ دیوار تکیہ دادم کہ تو هموݧ حالت خوابم برد . باصداے اذاݧ صبح بیدار شدم یہ نفر روم پتو کشیده بود بہ اطرافم نگاه کردم علے رو تخت نشستہ بود و سرشو بیـݧ دوتا دستش گذاشتہ بود . سرشو آورد بالا ،چشماش هنوز قرمز بود . اسماء چرا نخوابیده بودے؟؟؟منو میخواستے گول بزنے؟؟؟اونجا چرا؟؟ میخواے دوباره حالت بد بشہ?? مـݧ کہ گفتم تا دلت راضے نباشہ نمیرم چرا میشینے فکرو خیال الکے میکنے؟؟ الکے خندیدم و گفتم:اوووووو چہ خبرتہ علے؟؟؟ایـݧ همہ سوال اونم ایـݧ وقت صبح پاشو بریم وضو بگیریم نمازموݧ و اول وقت بخونیم. نمیخواستم اذیتش کنم اما دست خودم نبود ایـݧ حالت هام بدوݧ توجہ بہ علے از اتاق رفتم بیروݧ رفتم سمت دستشویے .تو آیینہ خودم و نگاه کردم چشمام پف کرده بود آهے کشیدم و صورتمو شستم وضو گرفتم و رفتم تو اتاق ،جانماز علے و خودم و پهـݧ کردم چادر نمازمو سر کردم و منتظر علے نشستم علے نمازو شروع کرد اللہ اکبر با اولیـݧ اللہ و اکبرے کہ گفت :اشک از چشمام جارے شد بهش اقتدا کردم و نماز و باهم خوندیم . نمیدونم تو قنوت چے داشت میگفت کہ انقدر طول کشید ... بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش. علے ؟؟؟ جانم ؟؟ ببخشید بابت چے؟؟ تو ببخش حالا باشہ چشم، دستے بہ سرم کشید و گفت:اسماء تا حالا بهت گفتہ بودم با چادر نماز شبیہ فرشتہ ها میشے?? اوهووم اے بابا فراموشکارم شدم ،میبینے عشقت با آدم چیکار میکنہ ؟؟ سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم اخمے کردم و گفتم:با چادر مشکے چے؟؟؟ دستش و گذاشت رو قلبش و گفت :عشق علے حالا هم برو بخواب بخوابم؟؟؟دیگہ الاݧ هوا روشـݧ میشہ باید وسایلاتو جمع کنیم اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگہ پامیشیم جمع میکنیم قوووول؟؟؟ قول . . ساعت ۱۱بود باصداے گوشیم از خواب بیدار شدم . ماماݧ بود حتما کلے هم نگراݧ شده بود. گوشے و جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم :الو الو سلام اسماء جاݧ حالت خوبہ مادر؟ بلہ ماماݧ جاݧ خوبم خونہ ے علینام تو نباید یہ خبر بہ ما بدے؟؟ ببخشید ماماݧ یدفعہ اے شد باشہ مواظب خودت باش .بہ همہ سلام برسوݧ . چشم .خدافظ. پیچ و تابے بہ بدنم دادم و علے و صدا کردم علے جاݧ؟پاشو ساعت یازده پاشو کلے کار داریم. پتو رو کشید رو سرشو گفت:یکم دیگہ بخوابم باشہ پتو رو از سرش کشیدم .إ علے پاشو دیگہ توجهے نکرد . باشہ پس مـݧ میرم . یکدفعہ از جاش بلند شدو گفت کجا؟؟؟ خندیدم و گفتم دستشویے بالش و پرت کرد سمتم جا خالے دادم کہ نخوره بهم انگشتشو بہ نشونہ ے تهدید تکوݧ داد کہ مـݧ از اتاق رفتم بیروݧ وقتے برگشتم همینطورے نشستہ بود. ✍ ادامه دارد .... ✨🦋✨
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> ♥️ می‌گفتم:(( حیف که نوشته‌ها را جمع نمی‌کنی وگرنه وقتی شهید بشی توی قد و قواره آوینی شناخته می‌شوی))😉 با کلمات خیلی خوب بازی می‌کرد.. هر دفعه بین وسایل شخصی دوتا عکس های من را با خودش می‌برد.. یکی پرسنلی یکی را هم خودش گرفته و چاپ می کرد... در ماموریت آخری با گوشی عکس از عکس ها می‌گرفت و با تلگرام می فرستاد. می گفتم :((چرا برای خودم فرستادی؟؟)) می گفت :((می‌خوام رو گوشی هم عکست رو داشته باشم))☺️ هر موقع به مقدمه یا بد موقع پیام می‌داد می‌فهمیدم سرش شلوغ است. گوشی از دستم جدا نمی‌شد بیست و چهارساعته نگاهم روی صفحه‌اش بود😢 مثل معتادها هرچند دقیقه یک‌بار تلگرام رو نگاه می‌کردم ببینم وصل شده است یا نه.. زیاد از من عکس و فیلم می‌گرفت.. خیلی هایش را که اصلاً متوجه نمی‌شدم یک‌دفعه برایم می‌فرستاد... عکس سفرهایمان را می‌فرستاد که یادش بخیر پارسال همین موقع😍 فکر این‌که برای چه کاری رفته است مرا آرام و دوری را برایم تحمل‌پذیر می‌کرد. گاهی به او می‌گفتم شاید تو و دیگران فکر می کنین من الان خونه پدرم هستم و خیلی هم خوش می‌گذره ولی این طور نیست هیجا خونه خود آدم نمی‌شود....😔 هیچ‌وقت از کارش نمی‌گفت در خانه‌ام همین‌طور خیلی که سماجت می‌کردم چیزهایی می‌گفت ولی سفارش می‌کرد به کسی چیزی نگو حتی به پدر و مادرت.. البته بعدا رگ خوابش دستم آمد کلک سوار کردم.. بعد از اینکه اطلاعات را لو می‌داد خودم را طبیعی جلوه می‌دادم و متوجه نمی‌شد 😄 با این ترفند خیلی از چیزها دستم می آمد.. حتی در مهمانی‌هایی که با خانواده‌های همکارانش دور هم بودیم ، بازم لام تا کام حرفی نمی‌زدم .. می‌دانست هر یک کلمه درج کنم ، سریع به گوش هم می‌رسد و تهش برمی گردد به خودم. کار حضرت فیل بود این حرف ها را در دلم بند کنم ، اما به سختی اش می ارزید. 🌷 ✨‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد... ❣🦋❣🦋❣
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌷🌷 ✳....سيد با اين شرط كه هادي، فقط حماسه ي رزمندگان را ثبت كندموافقت كرد. 🌟قرار شد يك بار با سيد به منطقه برود. البته منطقه اي كه درگيري مستقيم در آنجا وجود نداشت. 🔗هادي سر از پا نمي شناخت. كارت ويژه ي رزمندگان حشدالشعبي رادريافت كرد و با سيد به منطقه اعزام شد. ✴همانطور كه حدس مي زدم هادي با يك بار حضور در ميان رزمندگان، حسابي در دل همه نفوذ كرد. 🔆از همه بيشتر سيد او را شناخت. 🔲ايشان احساس كرده بود كه هادي مثل بسيجي هاي زمان جنگ بسيارشجاع و بسيار معنوي است، و اين همان چيزي بود كه باعث تأثيرگذاري بر رزمندگان عراقي مي شد. 🔘بعد از آن براي اعزام به سامراانتخاب شد. هادي به همراه چندتن از دوستان ما راهي شد. 🔶من هم مي خواستم با آنها بروم اما استخاره كردم و خوب نيامد‼ 💟يادم هست يك بار به او زنگ زدم و گفتم: فلان شخص كه همراه شما آمده يك نيروي ساده است ♦ تا حالا با كسي دعوا نكرده چه رسدبه جنگيدن، مواظب او باش. ❇هادي هم گفت: اتفاقاً اين شخصي كه از او صحبت مي كني دل شير دارد. 🔳او راننده است و كمتر درگير كار نظامي مي شود، اما در كار عملياتي خيلي مهارت دارد. 🔴بعد از يك ماه هادي و دوستان رزمنده به نجف برگشتند. ⚫از دوستانم درباره ي هادي سؤال كردم. پرسيدم: هادي چطور بود؟ ⭕همه ي دوستان من از او تعريف مي كردند؛ از شجاعت، از افتادگي، از زرنگي، از ايمان و تقوا و... 📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری ✍ ادامه دارد ...
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> بسم رب الشھـدا 😔 💔 محسن سرش را کشید سمت مصطفی که جلوتر نشسته بود. گفت : _مصطفی! گفتم بذار کار خودمو بکنم! تو سیستم منو عوض کردی! دیدی رتبه ای نیاوردیم؟! 😭 اشک توی چشم های مصطفی جمع شد. گفت : آره! ای کاش می ذاشتم تلاوت خودمون رو می کردی. حداقل جزو دو سه نفر اولی که می شدی! محسن هم گریه اش گرفت. 🌺 مجری داشت نفر اول را به زبان مالزیایی معرفی می کرد. برای محسن، زبان گنگ و نامفهومی بود. مصطفی به نظرش آمد که مجری اسم محسن را گفت. 🍁 گوش هایش را تیز کرد. نفر اول به انگلیسی هم خوانده شد. آن هم دست کمی از مالزیایی نداشت. این بار هم واژه ای که شبیه محسن بود تکرار کرد. گفت : _گمونم اسم تو رو خوند! 🌸 محسن اشک هایش را پاک کرد و گفت : _ نه بابا! من نبودم. این بار وقتی مجری با زبان عربی شروع به صحبت کرد، اسم محسن حاجی حسنی به وضوح شنیده شد. 😢 دوباره بغض گلوی محسن را گرفت. اما وقتی فهمید دوربین ها زاویه شان را به سمت او تغییر دادند خودش را کنترل کرد. 😭 شانه های مصطفی به شدت تکان می خورد. محسن خودش را به او رساند و محکم بغلش کرد. گفت : _ داداش چقدر چینشت خوب بود! مصطفی خندید : _ آخرش نفهمیدم چینشم خوب بود یا بد؟! 😅 🌸 مسئول همراهی برندگان که می خواست محسن را برای گرفتن جایزه اش ببرد، نمی توانست این دو را از هم جدا کند. محسن رفت سمت جایگاه و مصطفی شماره بابا را گرفت. 😍 با گریه خبر موفقیت محسن را گفت. بابا و مامان حرم بودند. اضطراب تلویزیون را ول کرده بودند و آمده بودند حرم برای محسن دعا کنند .... دعا مستجاب شده بود ... 🌺🕊🌺🕊🎀🕊🌺🕊🌺 ✍ ادامه دارد ...