🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_سی_و_هفتم
می گفتم:((نمی شه وقتی بازی می کنی،صدای مداحی هم پخش بشه؟))
بازی را جوری تنظیم کرده بود که وقتی بازی می کردم به جای آهنگش، مداحی گوش می دادیم😍
اهل سینما نبود، ولی فیلم اخراجی هارا باهم رفتیم دیدیم.
بعداز فیلم نشستیم به نقد و تحلیل.
کلی از حاجی گیرینف های جامعه را فهرست کردیم، چقدر خندیدیم!
طرف مقابلش را با چند برخورد شناسایی می کرد و سلیقه اش را می شناخت.
ازهمان روزهای اول، متوجه شد که جانم برای لواشک درمی رود
هفته ای یک بار راحتما گل می خرید ، همه جوره می خرید❤️
گاهی یک شاخه ساده،گاهی دسته تزیین شده.
بعضی وقت ها یک بسته لواشک، پاستیل یا قره قورت هم می گذاشت کنارش😄
اوایل چند دفعه بو بردم از سرچهار راه می خرد.
بهش گفتم:((واقعا برای من خریدی یا دلت برای اون بچه گل فروش سوخت؟))
از آن به بعد فقط می رفت گل فروشی😂
دل رحمی هایش را دیده بودم ، مقید بود پیاده های کنار خیابان را سوار کند، به خصوص خانواده هارا ..
یک بار در صندوق عقب ماشین عکس رادیولوژی دیدم ، ازش پرسیدم:
((این مال کیه؟))
گفت:((راستش مادر و پسری رو سوار کردم که شهرستانی بودن واومده بودن برای دوا درمون. پول کم آورده بودن و داشتن بر می گشتن شهرستون!))
به مقدارنیاز، پول برایشان کارت به کارت کرده بود و دویست هزار تومان هم دستی به آن ها داده بود😍
بعد برگشته بود وآن ها را رسانده بود بیمارستان.
می گفت:((ازبس اون زن خوشحال شده بود،یادش رفته عکسش رو برداره!))
رفته بود بیمارستان که صاحب عکس را پیدا کند یا نشانی ازشان بگیرد و بفرستد برایشان.
#رمان_شهید_محمد_خانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_سی_و_هشتم
گاهی به بهزیستی سرمی زد وکمک مالی می کرد.
وقتی پول نداشت،نصف روز می رفت با بچه ها بازی می کرد😁
یک جا نمی رفت ، هردفعه مکان جدیدی..
برای من که جای خود داشت ، بهانه پیدا می کرد برای هدیه دادن.
اگر در مناسبتی دستش تنگ بود ، می دیدی چند وقت بعد با کادو آمده و می گفت:((این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم!))
یا مناسبت بعدی ، عیدی می داد در حد دوتا عیدی .سنگ تمام می گذاشت💗
اگر بخواهم مثال بزنم ، مثلا روز ازدواج حضرت فاطمه علیه السلام وحضرت علی علیه اسلام رفته بود عراق برای ماموریت.
بعد که امد ، یک عطر وتکه ای از سنگ حرم امام حسین علیه السلام برایم آورده بود،گفت:
((این سنگ هم سوغاتی تو . عطر هم برای روز ازدواج حضرت فاطمه علیه اسلام وحضرت علی علیه اسلام!))
درهمان ماموریت خوشحال بود که همه عتبات عراق را دل سیر زیارت کرده است.
درکاظمین ، محل اسکانش به قدری نزدیک حرم بوده که وقتی پنجره را باز می کرد ، گنبد را به راحتی می دید😍
شب جمعه ها که می رفتند کربلا،بهش می گفتم:
((خوش به حالت ، داری حال می کنی از این زیارت به اون زیارت!))
درماموریت ها دست به نقد تبریک می گفت..
گلی پیدامی کردو ازش عکس می گرفت وبرایم می فرستاد.🙃
گاهی هم عکس سلفی اش را می فرستاد یا عکسی که قبلا باهم گرفته بودیم.
همه را نگه داشته ام ، به خصوص هدایای جلسه خواستگاری را:
کفن و پلاک و تسبیح شهید.
درکل چیزهایی را که از تفحص آورده بود ، یادگاری نگه داشته ام برای
بچه ام...
#رمان_شهید_محمد_خانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_سی_و_نهم
تفحص را خیلی دوست داشت.
اما بعداز ازدواج ، دیگرپیش نیامد برود ولی زیاد هم از ان دوران برایم تعریف می کرد.
و می گفت:((با روضه کار رو شروع می کردیم ،با روضه هم تموم!))
از حالشان موقعی که شهید پیدا می کردند می گفت.
جزئیاتش را یادم نیست،ولی رفتن تفحص را عنایت می دانست.
کلی ذوق داشت که بارها کنار تابوت شهدا خوابیده است😢
اولین دفعه که رفتیم مشهد، نمی دانستم باید شناسنامه همراهمان باشد.
رفتیم هتل ، گفتند باید از اماکن نامه بیاورید.
.نمی دانستم اماکن کجاست.
وقتی دیدم پاسگاه نیروی انتظامی است، هول برم داشت.
جداجدا رفتیم در اتاق برای پرس وجو.
بعضی جاها خنده ام می گرفت
طرف پرسید:
((مدل یخچال خونه تون چیه؟چه رنگیه؟شماره موبایل پدر مادرت؟))
نامه که گرفتیم و امدیم بیرون تازه فهمیدم همین سوال هارا از محمد حسین هم پرسیده بودند ..😂
اولین زیارت مشترکمان را از باب الجواد علیه اسلام شروع کردیم.
این شعر را خواند:
((صحنتان را می زنم بر هم جوابم را بده
این گدا گاهی اگر دیوانه باشد بهتراست
جـان من اقا مرا سرگرم کاشی هانکن
میهمان مشغول صاحب خانه باشد بهتر است
گنبدت مال همه، باب الجوادت مال من
جای من پشت درمیخانه باشد بهتراست
اذن دخول خواندیم.
ورودی صحن کفشش را کند و سجده شکر به جا آورد ، نگاهی به من انداخت وبعدهم سمت حرم:
((ای مهربون،این همونیه که بخاطرش یه ماه اومدم پابوستون.
ممنون که خیرش کردید! بقیه شم دست خودتون ، تااخرِ آخرش😍!))
#رمان_شهید_محمد_خانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_چهلم
گاهی ناگهانی تصمیم میگرفت.
انگار میزد به سرش...
اگه از طرف محل کار مانعی نداشت بیهوا میرفتیم مشهد 😍
یادم است یک بار هنوز خانوادهام نیامده بودند تهران .
خانه خواهر شوهرم بودم ، که زنگ زد الان بلیط گرفتم بریم مشهد.
من هم ازخداخواسته کجا بهتر از مشهد😁
ولی راستش تا قبل از ازدواج هیچوقت مشهد این شکلی نرفته بودم.
ناگهان بدون رزرو هتل ..
ولی وقتی رفتم خوشم آمد.
اصلا انگار همه چیز دست خود امام بود ..
خودش همهچیز را خیلی بهتر از ما مدیریت می کرد.🙃
داخل صحن کفشهایش را در میآورد..
توجیهش این بود که وقتی حضرت موسی (ع) به وادی طور نزدیک میشد خدا بهش گفت " فخلع نعلیک "
صحن امام رضا را وادی طور میپنداشت.
وارد صحن که میشد بعد السلام و اذن دخول گوشه ای میایستاد و با امام رضا حرف میزد😢
جلوتر که میرفت محفل و روضه ای بود در گوشهای از حرم ، بین صحن گوهرشاد و جمهوری ..
که معروف بود به اتاق اشک ..
آن اتاق که با دو سه قالی سه در چهار فرش شده بود غلغله میشد 😍
نمیدانم چطور اینهمه آدم آن داخل جا میشدند و فقط آقایان را راه میدادند و میگفتند روضه خواص است.
اگر میخواستند به روضه برسند ، باید نماز شکسته ظهر و عصرشان را، با نماز حرم میخواندند اینطوری شاید جا میشدند.
از وقتی در باز میشد تا حاج محمود، (خادم آنجا ) در را میبست
شاید سه چهار دقیقه بیشتر طول نمیکشید ..
خیلیها پشت در میماندند.
کیپِ کیپ میشد و بنده خدا بهزور در را میبست..
چند دفعه کمی دورتر اشتیاق این جماعت را نظاره میکردم که چطور دوان دوان خودشان را میرسانند😁
#رمان_شهید_محمد_خانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_چهل_و_یکم
بهش گفتم چرا فقط مردا رو راه میدن منم میخوام بیام 😕
ظاهراً با حاج محمود سروسری داشت.
رفت و با او صحبت کرد.
نمیدانم چطور راضیش کرده بود :((میگفت تا آن موقع پای هیچ زنی به آنجا باز نشده ))
قرار شد زودتر از آقایان تا کسی متوجه نشده بروم داخل....
فردا ظهر طبق قرار رفتیم و وارد شدم..
اتاق روح داشت..
میخواستی همانجا بنشینی و زارزار گریه کنیم ، برای چه اش را نمیدانیم اما معنویت موج میزد😭
میگفتند چند سال ظهر تا ظهر در چوبی این اتاق باز می شود .
تعدادی میآیند روضه میخوانند و اشک میریزند و میروند
دوباره در قفل میشود تا فردا..
حتی حاج محمود همه را زودتر بیرون میکرد که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت و گناه پیش نیاید..
انتهای اتاق دری باز میشد که آنجا را آشپزخانه کرده بودند و به زور دونفره میایستادند پای سماور و بعد از روضه چای میدادند.
به نظرم همهکاره آن جا همان حاج محمود بود..
از من قول گرفت به هیچکس نگویم که آمدهام اینجا ..
در آشپزخانه پلههای آهنی بود که میرفت روی سقف اتاق.
شرط دیگری هم گذاشت نباید صدایت بیرون بیاید.
اگر هم خواستی گریه کنی یک چیز بگیر جلوی دهنت😢
بعد از روضه باید صبر میکردم همه بروند و خوب که آبها از آسیاب افتاد بیایم پایین..
اول تا آخر روضه آنجا نشستم و طبق قولی که داده بودم چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بیرون نرود.
آن پایین غوغا بود یه نفر روضه را شروع کرد .
بسمالله را که گفت صدای ناله بلند شد همین طور این روضه دستبهدست میچرخید..
یکی گوشهای از روضه قبل را میگرفت و ادامه میداد..
گاهی روضه در روضه میشد. تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم .حتی حاج محمود در آشپزخانه همینطور که چای میریخت با جمع ،هم ناله بود 😭
نمیدانم به خاطر نفس روضهخوانهایش بود یا روح آن اتاق..
هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم!
توصیف نشدنی بود..!
هر چند دقیقه یک با روضه به اوج خود میرسید و صدای سیلیهایی که به صورتشان میزدند به گوشم میخورد..
پایین که آمدم به حاج محمود گفتم حالا که انقدر ساکت بودم اجازه بدین فردا هم بیام😢
بنده خدا سرش پایین بود ، مکثی کرد و گفت :((من هنوز خانم خودم رو نیاوردم اینجا ولی چه کنم ... باشه!))
باورم نمیشد قبول کند 😍
#رمان_شهید_محمد_خانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_چهل_و_دوم
نمیرفت از خُدام تقاضای تبرکی کند.
میگفت:« اقا خودشون زوار را میبینن.اگه لازم باشه خدام رو وسیله قرار میدن»
معتقد بود همان آب سقاخانه ها و نفسی که تو حرم میکشیم همه مال خود اقاست😍
روزی قبل از روضه داخل رواق حوس چایی کردم.
گفتم: « اگه الان چایی بود چقدر میچسبید! هنوز صدای روضه می امد ک یکی از خدام دوتا چایی برایمان آورد.. خیلی مزه داد»😁
برنامه ریزی میکرد تا نماز ها را داخل حرم باشیم.
تا حال زیارت داشت در حرم میماند.
خسته ک میشد یا میفهمید من دیگر کشش ندارم، میگفت: نشستن بیخودیه!
خیلی اصرار نداشت دستش را ب ضریح برساند. مراسم صحن گردی داشت.
راه می افتاد در صحن ها دور حرم میچرخید. درست شبیه طواف😢
از صحن جامع رضوی راه می افتادیم، میرفتیم صحن کوثر بعد انقلاب، ازادی جمهوری تا میرسیدیم باز به صحن جامع رضوی.
گاهی هم در صحن قدس یا رو ب روی پنجره فولاد داخل غرفه ها مینشست و دعا میخواند و مناجات میکرد ..
چند بار زنگ زدم اصفهان جواب نداد..
بعد خودش تماس گرفت.
وقتی بهش گفتم پدر شدی، بال در اورد!😍
بر خلاف من ک خیلی یخ برخورد کردم!
گیج بودم، ن خوشحال ن ناراحت..
پنچ شنبه و جمعه رو مرخصی گرفت و خودش رو زود رساند یزد
با جعبه کیک وارد شد
زنگ زد ب پدر و مادرش مژده داد❤️
اهل بریز و ب پاش ک بود، چند برابر هم شد😬
از چیزایی ک خوشحالم میکرد دریغ نمیکرد: از خرید عطر و پاستیل و لواشک خریده تا موتور سواری.
با موتور من را میبرد هیئت...
هر کس میشنید کلی بد و بیراه بارمان میکرد:« مگه دیونه شدین؟
میخواین دستی دستی بچتون رو ب کشتن بدین؟؟؟»
حتی نقشه کشیدیم بی سر و صدا بریم قم.
پدرش بو برد و مخالفت کرد☹️
پشت موتور هم میخواند و سینه میزد..
حال و هوای شیرینی بود .دوس داشتم
#رمان_شهید_محمد_خانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_چهل_و_سوم
تمام چله هایی را ک در کتاب ریحانه بهشتی آمده، پا ب پای من انجام میداد.
بهش میگفتم:« این دستورات مال مادر بچه است»
میگفت :«خب من پدرشم خب جای دوری نمیری ک»😉
خیلی مواظب خوردنم بود. این ک هر چیزی رو از دست هر کسی نخورم.
پیشنهاد داد که:« بیا بریم لبنان»
میخواست هم زیارتی برویم، هم آب و هوایی عوض کنیم
آن موقع هنوز داعش و اینا نبود..
بار اول بود میرفتم لبنان.
او قبلا رفته بود و همه جا را میشناخت.
هر روز پیاده میرفتیم روضة الشهیدین..
خیلی با صفا بود😍
بهش میگفتم: کاش بهشت زهرا (س) هم اجازه میدادن مثل اینجا هر ساعت از شبانه روز ک میخواستی بری..
شهدای آنجا را برایم معرفی کرد و توضیح میداد ک عماد مغنیه و پسر سید حسن نصر الله چگونه به شهادت رسیده اند!
وقتی زنان بی حجاب را میدید اذیت میشد😔
ناراحتی را در چهرا اش میدیدم..
در کل ب چشم پاکی بین فامیل و اشنا شهره بود!
برایم سنگ تمام گذاشت و هر چیزی ک ب سلیقه و مزاجم جور می آمد، میخرید.
تمام ساندویچ ها و غذاهای محلی شان را امتحان کردم
حتی تمام میوه های خاص انجا را.....✨
رفتیم ملیتا، موزه مقاومت حزب الله لبنان.
ملیتا را در لبنان با این شعار میشناسند،"ملیتا حکایت الارض والسما"
روایت زمین برای اسمان..
از جاده کوهستانی و از کنار باغ های سیب رد شدیم.
تصاویر شهدا...
پرچم های حزب الله و خانه های مخروبه از جنگ ۳۳ روزه..!
محوطه ای بود شبیه پارک.
از داخل راه رو های سنگ چین جلو میرفتیم.
دوطرف، ادوات نظامی، جعبه های مهمات، تانک ها و سازه ها جاسازی شده بود.
از همه جالب تر تانک های اصلی اژیم اشغالگر بود ک لوله آن را هم گره زده بودند!
طرف دیگر این محوطه، روی دیوار نارنجی رنگ، تصویری از یک کبوتر و یک امضا دیده میشد!
گفتند نمونه امضا عماد مغنیه است💟..!
#رمان_شهید
#محمدحسین_محمدخانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_چهل_و_چهارم
به دهانه تونل رسیدیم ، همان تونل معروفی که حزب الله در هشتاد متر زیر زمین حفاری کرده است ..
ارتفاعش هم به اندازه ای بود که بتوانی بایستی .
عکس های زیادی از حضرت امام (ره) ، حضرت آقا(مدظلهالعالی )، سید عباس موسوی ودیگر فرماندهان مقاومت را نصب کرده بودند .
محلی هم مشخص بود که سید عباس موسوی نماز می خواند .
مناجات حضرت علی (ع) در مسجد کوفه که از زبان خودش ضبط شده بود ، پخش می شد .💔
از تونل که بیرون می اومدیم رفتیم کنار سیم های خاردار ، خط مرزی لبنان و اسرائیل .
آنجا محمد حسین گفت :« سخت ترین جنگ ، جنگ توی جنگه !»
یک روز هم رفتیم بعلبک ، اول مزار دختر امام حسین (ع)را زیارت کردیم 😍 حضرت خولة بنت الحسین (ع). اولین باربود می شنیدم امام حسین (ع) چنین دختری هم داشتند .
محمد حسین ماجرایش را تعریف کرد که :«وقتی کاروان اسرای کربلا به این شهر می رسند ، دختر امام حسین (ع) در این مکان شهید می شود ، امام سجاد (ع) ایشون رو در اینجا دفن می کنند و عصاشون رو برای نشونه ، بالای قبر توی زمین فرومی کنن!»
از معجزات آنجا همین بوده که آن عصا تبدیل می شود به درخت و آن درخت هنوز کنار مقبره است که زائران به آن دخیل می بندند😇
رفت خوش و بش کرد و بعد آمد که «بیا برویم روی پشت بوم !»
رفتیم آن بالا و عکس گرفتیم ، می خندید و می گفت :
« ما به تکلیفمون رو انجام دادیم ، عکسمونم گرفتیم!»😂
بعد رفتیم روستای شیث نبی (ع) روستای سر سبز و قشنگی بود .
بعد از زیارت حضرت شیث نبی (ع) رفتیم مقبره شهید سید عباس موسوی ، دومین دبیر کل حزب الله .
محمد حسین می گفت :« از بس مردم بهش علاقه داشتن ، براش بارگاه ساختن!»
قبر زن و بچه اش هم در آن ضریح بود ، باهم دریک ماشین شهید شده بودند😢
هلی کوپتر اسرائیلی ها ماشینشان را با موشک زده بود ، برایم زیبا بود که خوانوادگی شهید شده اند ..هم
پشت ارامگاه، به ماشین سوخته شهید هم سری زدیم.
ناهار را در بعلبک خوردیم .
هم من غذاهای لبنانی را می پسندیدم ، هم او
خداروشکر کرد بعد هم در حق آشپز دعا 😁
#رمان_شهید_محمد_خانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_چهل_و_پنجم
آخر سر هم گفت :« به به! عجب چیزی زدیم به بدن!» 😁
زود رفت دستور پخت آن غذا را گرفت ، که بعدا در خانه بپزیم .
نماز مغرب را در مسجد رأس الحسین (ع)خواندیم .
مسجد بزرگی که اسرای کربلا شبی را در آنجا بیتوته کردند ..
این مسجد ، مکانی به عنوان محل نگهداری از سر مبارک امام حسین (ع)بوده.
همان جا نشست به زیارت عاشورا خواندن ، لابه لایش روضه هم می خواند😔
♡《رأس تو می رود بالای نیزه ها
من زار می زنم در پای نیزه ها
آه ای ستاره دنباله دار من
زخمی ترین سر نیزه سوار من
با گریه امدم اطراف قتلگاه
گفتی که خواهر برگرد خیمه گاه
بعد از دقایقی دیدم که پیکرت
در خون فتاده و بر نیزه ها سرت
ای بی کفن چه با این پاره تن کنم ؟
با چادرم تو را باید کفن کنم
من می روم ولی جانم کنا توست
تا سال های شمع مزار توست 》♡
بعد هم دم گرفت:« عمه جانم ، عمه جانم، عمه جان مهربانم! عمه جانم ، عمه جانم ، عمه جان نگرانم! عمه جانم ، عمه جانم ، عمه جان قد کمانم !»💔
موقع برگشت از لبنان رفتیم سوریه .
از هتل تا حرم حضرت رقیه (س) راهی نبود پیاده می رفتیم ..
حرم حضرت زینب (س) را شبیه حرم امام رضا (ع) و امام حسین (ع) دیدم😍
بعد از زیارت ، سر صبر نقطه مکان ها را نشانم داد و معرفی کرد : دروازه ساعات ، مسجد اموی ، خرابه شام ، محل سخنرانی حضرت زینب (س).
هرجا را هم بلد نبود ، از مسئول و اهالی مسجد اموی به عربی می پرسید و به من می گفت .
از محمد حسین سوال کردم
:« کجا به لبای امام حسین چوب خیزران می زدن ؟»🥺
ریخت به هم ..
بحث را عوض کرد و گفت:« من هیچ وقت این طوری نیومده بودم زیارت!»
می خواستم از فضای بازار و زرق و برق های انجا خارج شوم و خودم راببرم به آن زمان ..
تصویر سازی کنم در ذهنم ..
یک دفعه دیدیم حاج محمود کریمی در حال ورود به دروازه ساعات است!
تنها بود ، آستینش را به دهان گرفته بود و برای خودش روضه می خواند .
حال خوشی داشت!
به محمد حسین گفتم :« برو ببین اجازه میدند همراهشون تا حرم بریم؟!»
به قول خودش :« تا آخر بازار ما را بازی داد!»😭
کوتاه بود ولی در معنویت!
به حرم که رسیدیم ، احساس کردیم می خواهد تنها باشد ، از او خداحافظی کردیم ....
#رمان_شهید_محمد_خانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_چهل_و_ششم
ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی.
دکتر گفت: مایع امنیوتیک دور بچه خیلی کمه باید استراحت مطلق داشته باشی.
دوباره در یزد ماندگار شدم..
میرفت و می آمد.
خیلی بهش سخت میگذشت😢
آن موقع میرفت بیابان.
وقتی بیرون محل کار میرفت مانور یا اموزش، میگفت: میرم بیابون..
شرایط خیلی سخت تر از زمانی بود ک میرفت دانشکده!
میگفت: « عذابه من خسته و کوفته برم تو اون خونه سوت و کور...
از صبح برم سرکار، بعد از ظهر هم برم تو خونه ای ک تو نباشی؟!»
دکتر ممنوع سفرم کرده بود.
نمیتوانستم بروم تهران!
سونوگرافی ها بیشتر شد.
یواش یواش ب من فهماندند ک ریه بچه مشکل داره!💔
آب دور بچه که کم میشد مشخص نبود کجا میره.
هر کس نظری میداد:
-آب ب ریه اش میره
-اصلا هوا ب ریه اش نمیرسه
- الان باید سزارین بشی
دکترها نظرات متفاوتی داشتند!
دکتری میگفت: شاید وقتی ب دنیا بیاد ظاهر بدی داشته باشه!!
چند تا از پزشکا گفتن: میتونیم نامه بدیم پزشک قانونی ک بچه رو سقط کنی...
اصلا تسلیم همچنین کاری نمیشدم.
فکرش هم عذاب بود..!😭
با علما صحبت کرد ببیند ایا حکم شرعی اجازه چنین کاری را ب ما میدهد یا نه!
اطرافیان تو فشار گذاشتند که:
« اگر دکترها اینجوری میگن و حاکم شرع هم اجازه میده ، بچه رو بنداز!
خودت راحت، بچه هم راحت.»
زیر بار نمیرفتم.
میگفتم: نه پزشک قانونی میام نه پیش حاکم شرع!😭
یکی از دکترا میگفت: اگه من جای تو بودم تسلیم هیچ کدوم از این حرفا نمیشدم. جز تسلیم خود خدا!
چون روح در این بچه دمیده شده بود سقط کردن را قتل میدانستم..
اگر تن ب این کار میدادم تا آخر عمر خودم را نمیبخشیدم😔
#رمان_شهید_محمد_خانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_چهل_و_هفتم
در علم پزشکی ، راهکاری برای این موضوع وجود نداشت!
یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگذارند یا اینکه بههمین شکل بماند ...
دکتر می گفت :«در طول تجربه پزشکی ام ، به چنین موردی برنخورده بودم! بیماری این چنین خیلی عجیبه!
عکس العملش از بچه طبیعی بهتره و از اون طرف چیزایی رو می بینم که طبیعی نیست! هیچ کدوم از علائمش با هم همخونی نداره!»
نصفه شب درد شدیدی حس کردم ، پدرم زود مرا رساند بیمارستان .
نبودن محمد حسین بیشتر از درد آزارم می داد 😔
دکتر فکر می کرد بچه مرده است ، حتی در سونوگرافی ها گفتند ضربان قلب ندارد !
استرس و نگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه باید دنیا بیاید ، گریه می کند یا نه 💔
دکتر به هوای اینکه بچه مرده ، سزارینم کرد .
هر چه را که در اتاق عمل اتفاق می افتاد، متوجه می شدم!
رفت و آمد ها و گفت و حرف های دکتر و پرستار ها...
در بیابان بود.
می گفت انگار به من الهام شد!
نصف شب زنگ زده بود به گوشی ام که مادرم گفته بود بستری شده .
همان لحظه بدون اینکه برگه مرخصی امضا کند ، راه افتاد بود سمت یزد 😍
صدای گریه اش آرامم کرد ، نفس راحتی کشیدم!
دکتر گفت :« بچه رو مرده به دنیا آوردم ، ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد!» اجازه ندادند بچه را ببینم .
دکتر تاکید کرد :« اگه نبینی به نفع خودته!»
گفتم :« یعنی مشکل داره ؟» گفت :« نه هنوز موندن و رفتنش اصلا مشخص نیست! احتمال رفتنش زیاده ، بهتره نبینی ش !»😔
وقتی به هوش آمدم ، محمد حسین را دیدم ، حدود هشت صبح بود و از شدت خستگی داشت وا می رفت ، نا و نفسی برایش نمانده بود!
آن قدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثل کاسهخون ....
هر چه بهش می گفتند اینجا بخش زنان است و باید بری بیرون ، به خرجش نرفت!
اعصابش خرد بود و با همه دعوا می کرد..!
سه نصفه شب حرکت کرده بود ، می گفت :« نمی دونم چطور رسیدم اینجا!»
وقتی دکتر برگه ترخیصم را امضاء کرد ، گفتم :« می خوام ببینمش!»
باز اجازه ندادند .
دوباره گفتم :« ولی من میخوام ببینمش!» باز اجازه ندادند .
گفتند :« بچه رو بردن اتاق عمل ، شما برین خونه و بعد بیایین ببینیدش !»
محمد حسین و مادرم بچه را دیده بودند .
من هم روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش
هیچ فرقی با بچه های دیگری نداشت ، طبیعیِ طبیعی 😍
#رمان_شهید_محمد_خانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_چهل_و_هشتم
فقط کمی ریز بود..
دو کیلو و نیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومانه اش باز بود😍
بخیه های روی شکمش را که دیدم ، دلم برایش سوخت ..
هنوز هیچ چیز نشده ، رفته بود زیر تیغ جراحی 😞
دوبار ریه اش را عمل کردند ، جواب نداد .
نمی توانست دوتا کار را هم زمان انجام بدهد : اینکه هم نفس بکشد و هم شیر بخورد .
پرسنل بیمارستان می گفتند :« تا ازش دل نکنی ، این بچه نمی ره!»
دوباره پیشنهاد و نسخه هایشان مثل خوره افتاد به جانم!
_با دستگاه زنده س . اگه دستگاه رو جدا کنی میمیره! 😭
_رضایت بدین دستگارو جدا کنیم . هم به نفع خودتونه هم به نفعه بچه . اگه بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن ببنده به کولش !
وقتی می شد با دستگاه زنده بماند ، چرا باید اجازه می دادیم جدا کنند !
۲۴ساعته اجازه ملاقات داشتیم ، ولی نه من حال و روز خوبی داشتم ، نه محمد حسین!
هر دو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه می داشتیم..
نامنظم میرفتیم و به بچه سر می زدیم😍
عجیب بود برایم ، یکی دوبار تا رسیدیم آن ای سی یو ، مسئول بخش گفت :
«به تو الهام می شه؟ همین الان بچه رو احیا کردیم !»😢😱
ناگهان یکی از پرستار ها گفت :« این بچه آرومه و درست قبل رسیدن شما گریه ش شروع میشه !» می گفت :«انگار بو می کشه که اومدین!» 😍
می خواست کارش را ول کند ، روز به روز شکسته تر می شد..!
رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانه پدرم را سیاهی زد و شب وفات حضرت ام البنین (ع) مجلس گرفت ..🥀
مهمان ها که رفتند ، خودش دوباره نشست به روضه خواندن..
روضه حضرت علی اصغر (ع ) و روضه حضرت رباب (س) ..
خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم!
همه طلا ها و سکه هایی را که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند ، یکجا دادیم برا عتبات..
می گفتند :« نذر کنین اگه خوب شد ، بعد بدین!»
قبول نکردیم ..
محمد حسین گذاشت کف دستشان که :« معامله که نیست!»
در ساعات مشخصی به من گفتند بروم و به بچه شیر بدهم.
وقتی می رفتم ، قطره ای شیر نداشتم.......
تا کمی شیر می آمد ، زنگ می زدم که « الان بیام بهش شیر بدم ؟»
می گفتند :« الان نه ، اگه می خوای بده به بچه های دیگه!»
محمد حسین اجازه نمی داد ، خوشش نمی آمد از این کار ...
بچه دو دفعه رفت و آن دنیا احیا شد، برگشت ..
مرخصش که کردند همه خوشحال شدیم که حالش روبه بهبودی رفته است😍
پدرم که تا آن روز راضی نشده بود بیاید، با دیدنش در خانه، تا نگاهش به او افتاد یک دل نه صد دل عاشقش شد!😁
#رمان_شهید_محمد_خانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_چهل_و_نهم
مثل پروانه دورش می چرخید وقربان صدقه اش می رفت..💕
اما این شادی چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد ..
دیدم بچه نمی تواند نفس بکشد ، هی سیاه می شد..
حتی نمی توانست راحت گریه کند. تاشب صبر کردیم اما فایده ای نداشت😣
به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود .
پدرم باعصبانیت می گفت:
((ازعمدبچه رومرخص کردن که توی خونه تموم کنه!))
سریع رساندیمش بیمارستان.
بچه را بستری کردند و مارا فرستادند خانه.
حال و روز همه بدترشد.
تانیاورده بودیمش خانه ، این قدربه هم نریخته بودیم...
پدرم دور خانه راه می رفت و گریه می کرد ومی گفت:
((این بچه یه شب اومد خونه ، همه رو وابسته وبیچاره خودش کرد و رفت!))
محمدحسین باید می رفت.
اوایل ماه رمضان بود.گفتم:((توبرو،اگرخبری شد زنگ می زنیم!))
سحرهمان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند و گفتند بچه تمام کرد...😭
شب دیوانه کننده ای بود.
بعدازپنجاه روز امیر محمد مرده وحالا تازه من شیر داشتم💔
دورخانه راه می رفتم ، گریه می کردم وروضه حضرت رباب علیه اسلام می خواندم😭
مادرم سیسمونی هارا جمع کرد که جلوی چشمم نباشد....
عکس ها، سونوگرافی ها وهرچیزی راکه که نشانه ای از بچه داشت، گذاشت زیر تخت.
با پدرش ومادرش برگشت.
می خواست برایش مراسم ختم بگیرد:خاکسپاری،سوم،هفتم وچهلم..
خانواده اش گفتند:((بچه کوچیک این مراسم رونداره!))
حرف حرف خودش بود.
پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سرشناسی دریزد بود صحبت کرد تا متقاعدش کند.
محمد حسین روی حرفش حرف نمی زد.
خیلی باهم رفیق بودند.
ازمن پرسید:((راضی هستی این مراسما رونگیریم؟))
چون دیدم خیلی حالش بداست، رضایت دادم که بی خیال مراسم شود.
گفت:((پس کسی حق نداره بیاد خلد برین(قبرستانی دریزد)
برای خاکسپاری،خودم همه کارهاش رو انجام می دم!))
درغسالخانه دیدمش.
بچه راهمراه بایکی از رفقایش غسل داده وکفن کرده بود.
حاج اقا مهدوی نژاد و دوسه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند.
به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان ، درست وحسابی اجازه می دهد بچه را بیبنم ، آن هم تنها😔
بعداز غسل وکفن چند لحظه ای باهم کنارش تنها نشستیم.
خیلی بچه را بوسیدیم وبا روضه حضرت علی اصغر علیه اسلام با اووداع کردیم😭
با آن روضه ای که امام حسین علیه اسلام قنداقه را بردند پشت خیمه..
#رمان_شهید_محمد_خانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجاهم
تازه می فهمیدم چرا می گویند امان از دل رباب!
سعی می کردم خیلی ناله و ضجه نزنم.
می دانستم اگر بی تابی ام را بییند ، بیشتربه اوسخت می گذرد وهمه را می ریختم درخودم.
بردیمش قطعه نونهالان..
خودش رفت پایین قبر.
کفن بچه را سردست گرفته بود وخیلی بی تابی می کرد💔
شروع کرد به روضه خواندن.
همه به حال او و روضه هایش می سوختند.....
حاج اقا مهدوی نژاد وسط روضه خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد.
بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمی امد.
کسی جرئت نداشت بهش بگویید بیا بیرون.
یک دفعه قاطی می کرد و داد می زد.
پدرش رفت و گفت:((دیگه بسه!))🥺
فایده نداشت، من هم رفتم و بهش التماس کردم ، صدقه سر روضه های امام حسین(ع) بود که زود به خود آمدیم، چیز دیگری نمیتوانست این موضوع را جمع کند.
برای سنگ قبر امیرمحمد ، خودش شعر گفت:
ارباب من حسین
داغی بده که حس کنم تورا
داغ لب ترک ترک اصغر تورا
طفلم فدای روضه صدپاره اصغرت
داغی بده که حس کنم آن ماتم تورا
از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم.
زیاد پیش میآمد که باید سرم میزدم...
من را میبرد درمانگاه نزدیک خانهمان.
میگفتند:« فقط خانم ها میتوانند همراه باشند»
درمانگاه سپاه بود و زنانه و مردانهاش جدا
راه نمیدادند بیاید داخل.
کَلکَل میکرد و دادوفریاد راه میانداخت🤦♂
بهش میگفتم:حالا اگه تو بیایی داخل ، سرم زودتر تموم میشه؟
میگفت:نمیتونم یه ساعت بدون تو سر کنم!
آنقدر با پرستارها بحث کرده بود که هروقت میرفتیم ، اجازه میدادند ایشان هم بیاید داخل ..
هرروز صبح قبل از رفتن سرکار، یک لیوان شربت عسل درست میکرد، میگذاشت کنار تخت من و میرفت.
برایم سوال بود که این آدم در ماموریت هایش چطور دوام میآورد ، از بس که بند من بود.
در مهمانی هایی که میرفتیم ، چون خانم ها و آقایان جدا بودند ، همهاش پیام میداد یا تک زنگ میزد
جایی مینشست که بتواند من را ببیند😁
با اشاره میگفت کنار چه کسی بنشینم ، با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم...
گاهی آن قدر تک زنگ و پیام هایش زیاد میشد که جلوی جمع خندهام میگرفت😁
#رمان_شهید_محمد_خانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجاه_و_یکم
نمیدانستم چه نقشهای در سرش دارد..
کلی آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده...
و دارد یکییکی اصحاب و یاران اهلبیت ع را نبش قبر می کند!
میخواهد حرم ها را ویران کند با آب و تاب هم تعریف میکرد.
خوب که تنورش داغ شد در یک جمله گفت منم میخوام برم!
نه گذاشتم و نه برداشتم و بی معطلی گفتم خب برو 😊
فقط پرسیدم چند روز طول میکشد؟!
گفت نهایتاً چهل و پنج روز..
از بس شوق و ذوق داشت ، من هم به وجد آمده بودم دور خانه راه افتاده بودم..
و مثل کمیته جستجوی مفقودین دنبال خوراک میگشتم و هرچه دم دستم میرسید در کولهاش جاسازی میکردم..
از نان خشک و نبات حاجی بادام شیرینی یزدی گرفته تا نسکافه و پاستیل😅
تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا میداد ....
پسته و نبات را لای لباسهایش پیچید و می خندید😁
ذکر و خیر چند تن از رفقایش را کشید وسط و گفت با هم اینا رو میخوریم
یکی شان را مسخره کرد که
که مثل لودر هرچی بزاری جلوش می بلعه😂
دستش رو گرفتم و نگاهش کردم..
چشمانش از خوشحالی برق میزد.
با شوخی و خنده بهش گفتم طوری با ولع داری جمع میکنی که داره به سوریه حسودیم میشه😢
وقتی لباسهای نظامی و پوتینش را می گذاشت داخل کوله سعی کردم لحنم را طوری که کمی حالت اعتراض به خود بگیرد کنم :
بهش گفتم اونجا خیلی خوش میگذره یا اینجا خیلی بد گذشته که اینقدر ذوق مرگی؟؟؟؟
انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن:
« ما بیخیال مرقد زینب نمیشویم/ روی تمام سینه زنانت حساب کن!»
تا اعزامش چند روز بیشتر طول نکشید.
یک روز خبر داد که کمکم باید بارو بنه اش را ببندد..
همان روز هم بهم زنگ زدند که خودش را برساند فرودگاه ..
هیچوقت ندیده بودم نماز صبحش را به این سرعت بخواند😳
حالتی شبیه کلاغ پر بود
بهش گفتم خب حالا توام خیال راحت جا نمیمونیم..
فقط یادم هست که پرسیدم کی برمی گردید؟! چند روز میشه؟!
یهو نری یادت بره اینجا زنی هم داشتی ها😔
دلم میخواست همراهش می رفتم تا پای پرواز اما جلوی همکارانش خجالت میکشیدم ..
خداحافظی کرد و رفت..
دلم نمیآمد در را پشت سرش ببندم نمیخواستم باور کنم که رفت😭
خنده روی صورتم خشکید..
هنوز هیچ چیز نشده دلم برایش تنگ شد ..
برای خندههایش ، برای دیوانه بازیهایش ، برای گریههایش ،
برای روضه خواندن هایش😔
صدای زنگ موبایلم بلند شد..
محمدحسین بود جواب دادم ..
#شهید_مدافع_حرم
#محمدحسین_محمدخانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجاه_و_دوم
گفت دلم برات تنگ شده..
تا برسد فرودگاه چند دفعه زنگ زد..
حتی پای پرواز که میگفت الان سوار میشم و اون گوشی رو خاموش میکنم..
میگفت میخوام تا لحظه آخر باهات حرف بزنم..
منم دل از دلم میخواست با او حرف بزنم
شده بودم مثل آدمهایی که در دوران نامزدی در حرف زدن سیری ندارند😔
میترسیدم به این زودیها صدایش را نشنوم ..
دلم نمیآمد گوشی را قطع کنم .
گذاشتم خودش قطع کند!
انگار دستی از داخل صفحه گوشی پلکهایم را محکم چسبیده و زل زده بودم به اسمش ..
شب اولی که نبود دلم میخواست باشد و خروپف کند..
نمیگذاشتم بخوابد باید اول من خوابم میبرد بعد او..
حتی شبهایی که خسته و کوفته تازه از مأموریت برمیگشت😢
تا صبح مدام گوشی را نگاه کردم تا نکند خاموش شود یا احیاناً در خانه آپارتمانی در دسترس نباشم ..
مرتب از این پهلو به آن پهلو میشدم!
صبح از دمشق زنگ زد و کددار صحبت میکرد و نمیفهمیدم منظورش از این حرفها چیست..
خیلی تلگرافی حرف زد!
آنتن نمیداد چند دفعه قطع و وصل شد😕
بدیاش این بود که باید چشم انتظار مینشستم تا دوباره خودش زنگ بزند .
بعضی وقتا باید چند بار تماس میگرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم😍
بعد از بیست دقیقه قطع می شد باید دوباره زنگ می زد
روزهایی میشد که سه چهار تا بسته ای حرفمان طول بکشد..
اوایل گاهی با وایبر و واتساپ پیامکهایی ردوبدل میکردیم
تلگرام که آمد خیلی بهتر شد ..
حرفهایمان را ضبطشده میفرستادیم برای هم!
اینطوری بیشتر صدای همدیگر را میشنیدیم😍
و بهتر میشد احساساتمان را به هم نشان بدهیم..
چهل پنج روز سفر اول ، شد شصت و سه روز😢
دندانهایش پوسیده بود..
رفتم پیش داییش دندانپزشکی . داییش گفت چرا مسواک نمیزنی🤨
گفت جایی که هستیم آب برای خوردن پیدا نمیشه توقع دارین مسواک بزنم؟
اگر خواهر یا برادرم یا حتی دوستان از طعم و مزه ی غذایی خوششان نمیآمد و ناز میکردن میگفت ناشکری نکنید
مردم اونجا تو وضعیت سخت زندگی می کنن...
بعد از سفر اول بعضی ها از او میپرسیدند که توهم قسی القلب شدی و آدم کشتی ؟😐
میگفت چه ربطی به قساوت قلب دارد کسی که قصد دارد به حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها تجاوز کند همان بهتر که کشته بشه...
بعضی میپرسیدند چند نفرشونو کشتی؟!
میگفت ماکه نمی کشیم مافقط برای آموزش میریم!
اینکه داشت از حرم آل الله دفاع میکرد و کمکم به آرزوهایش می رسید خیلی برایش لذتبخش بود .. خیلی عاطفی بود.....
بعضی وقتها میگفتم تو اگه نویسنده بشی کتابات پرفروش میشن😁
#شهید_مدافع_حرم
#محمدحسین_محمدخانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجاه_و_سوم
میگفتم:(( حیف که نوشتهها را جمع نمیکنی وگرنه وقتی شهید بشی توی قد و قواره آوینی شناخته میشوی))😉
با کلمات خیلی خوب بازی میکرد..
هر دفعه بین وسایل شخصی دوتا عکس های من را با خودش میبرد..
یکی پرسنلی یکی را هم خودش گرفته و چاپ می کرد...
در ماموریت آخری با گوشی عکس از عکس ها میگرفت و با تلگرام می فرستاد. می گفتم :((چرا برای خودم فرستادی؟؟))
می گفت :((میخوام رو گوشی هم عکست رو داشته باشم))☺️
هر موقع به مقدمه یا بد موقع پیام میداد میفهمیدم سرش شلوغ است.
گوشی از دستم جدا نمیشد بیست و چهارساعته نگاهم روی صفحهاش بود😢
مثل معتادها هرچند دقیقه یکبار تلگرام رو نگاه میکردم ببینم وصل شده است یا نه..
زیاد از من عکس و فیلم میگرفت..
خیلی هایش را که اصلاً متوجه نمیشدم یکدفعه برایم میفرستاد...
عکس سفرهایمان را میفرستاد که یادش بخیر پارسال همین موقع😍
فکر اینکه برای چه کاری رفته است مرا آرام و دوری را برایم تحملپذیر میکرد.
گاهی به او میگفتم شاید تو و دیگران فکر می کنین من الان خونه پدرم هستم و خیلی هم خوش میگذره
ولی این طور نیست هیجا خونه خود آدم نمیشود....😔
هیچوقت از کارش نمیگفت
در خانهام همینطور خیلی که سماجت میکردم چیزهایی میگفت ولی سفارش میکرد به کسی چیزی نگو حتی به پدر و مادرت..
البته بعدا رگ خوابش دستم آمد کلک سوار کردم..
بعد از اینکه اطلاعات را لو میداد خودم را طبیعی جلوه میدادم و متوجه نمیشد 😄
با این ترفند خیلی از چیزها دستم می آمد..
حتی در مهمانیهایی که با خانوادههای همکارانش دور هم بودیم ، بازم لام تا کام حرفی نمیزدم ..
میدانست هر یک کلمه درج کنم ، سریع به گوش هم میرسد و تهش برمی گردد به خودم.
کار حضرت فیل بود این حرف ها را در دلم بند کنم ، اما به سختی اش می ارزید.
#رمان_شهید_مدافع_حرم
#محمدحسین_محمدخانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
می گفت:((افغانستانیا شیعه واقعی هستن!))
و از مردانگی هایشان تعریف می کرد😍
از لابه لای صحبت هایش دستگیرم می شد پاکستانی ها وعراقی ها خیلی دوستش دارند..
برایش نامه نوشته بودند وعطر وانگشتر وتسبیح بهش هدیه داده بودند..
خودش هم اگر در محرم وصفر ماموریت می رفت ، یک عالمه کتیبه وپرچم واین طور چیزها می خرید و می برد.
می گفت:((حتی سنی هاهم اونجا باما عزاداری می کنن!))
یا می گفت:((من عربی خوندم و اونا بامن سینه زدن!))
جو هیئت خیلی بهش چسبیده بود.
از این روحیه اش خیلی خوشم می آمد که در هر موقعیتی برای خودش هیئت راه می انداخت.
کم می خوابید ، من هم شب ها بیدار بودم.
اگر می دانستم مثلا برای کاری رفته ، تا برگردد بیدار می ماندم تا از نتیجه کارش مطلع شوم...
وقتی می گفت:((می خواهیم بریم کاری بکنیم و برگردیم))
می دانستم که یعنی در تدارک عملیات هستند😬
زمانی که برای عملیات می رفتند ، پیش می آمد تا۴۸ ساعت
هیچ ارتباط وخبری نداشتم.
یک دفعه که دیر انلاین شد ، شاکی شدم که:
((چرا در دسترس نیستی؟دلم هزار راه رفت!))
نوشت:((گیر افتاده بودم!))👌
بعداز شهادتش فهمیدم منظورش این بوده که در محاصره افتادیم.
فکر می کردم لنگ لوازم شده است..
یادم نمی رود که نوشت:
((تایم من با تایم هیئت رفتن تو یکی شده. اون جا رفتی برای ما دعاکن!))
گاهی که سرش خلوت می شد ، طولانی هم باهم چت می کردیم...
#رمان_شهید_مدافع_حرم
#محمدحسین_محمدخانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
می گفت:((اونجا اگه اخلاص داشته باشی،کار یه دفعه انجام می شه!))
پرسیدم:((چطور مگه؟))
گفت:((اون طرف یه عالمه آدم بودن و ما این طرف ده نفرهم نبودیم ، ولی خدا و امام زمان درست کردن که قصه جمع شد!))
بعدنوشت:((خیلی سخته اون لحظات!
وقتی طرف می خواهد شهید بشه ، خدا ازش می پرسه ببرمت یا نبرمت؟
کنده می شی از دنیا؟ اون وقته که مثه فیلم تمام لحظات شیرین زندگی جلوی چشمات رد می شه!))😔
متوجه منظورش نمی شدم.
می گفتم:((وقتی از زن وبچه ت بگذری وجونت رو بگیری کف دستت که دیگه حله!))
ماه رمضان پارسال ، تلویزیون فیلمی را از جنگ های۳۳روزه لبنان پخش می کرد.
در اشپز خانه دستم بند بود که صدا زد:((بیا بیا باهات کار دارم!))
گفتم:((چی کارداری؟))
گفت:((اینکه میگم کنده شدن رو درک نمی کنی ، اینجا معلومه!))
سکانسی بود که یک رزمنده لبنانی می خواست برود برای عملیات استشهادی شلیک کند .
اطرافش را اسرائیلی ها گرفته بودند.
خانمش باردار بود و آن لحظات می آمد جلوی چشمش.
وقتی می خواست ضامن را بکشد ، دستش می لرزید..!💔
تازه بعداز آن ، ماموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود.
ولی باز باخودم می گفتم:
((اگه رفتنی باشه می ره ، اگه هم موندنی باشه می مونه!))
به تحلیل اقای پناهیان هم رجوع می کردم که((تا پیمونه ت پرنشه ، تو را نمی برن!))
این جمله افکارم را راحت می کرد.
شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمی شود و باید پیمانه عمرت پر شود .
اگر زمانش برسد ، هرکجا باشی تمام می شود.
اولین بار که رفته بود خط مقدم ، روی پایش بند نبود..
می گفت:((من رو هم بازی دادن))
#رمان_شهید_محمد_خانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجاه_و_ششم
وقتی لاغرمی شد ، مادرم ناراحت می شد ..
ولی می دیدیم خودش از اینکه لاغر شده بیشترخوشحال است😂
می گفت:((بهترمی تونم تحرک داشته باشم وکارام رو انجام بدم!))
مادرم حرص می خورد ..
به زور دوسه برابر به خوردش می داد😐
غذاهای سفارشی و مقوی برایش می پخت: آبگوشت ، ماهیچه و آش گندم ..
اگرمی گفت:((نمی تونم بخورم)) ، مادرم از کوره در می رفت که:
((یعنی چی؟)) باید غذا بخوری تا جون داشته باشی!))
همه عالم و آدم از عشق وعلاقه اش به کله پاچه خبر داشتند.
مادرم که جای خود ..
تادوباره نوبت ماموریتش برسد ، چند دفعه کله پاچه برایش بار می گذاشت
پدرم می خندید که((کاش این بنده خدا همیشه اینجا بود تاما هم به نوایی می رسیدیم!))😂
پدرم بهش می گفت:((شما که هستی مرجان می گه ، می خنده و غذا می خوره ، ولی وای به روزایی که نیستی!
خیلی بداخلاق می شه ، به زمین وزمون گیر می ده..
اگه من یا مادرش چیزی بگیم ، سریع به گوشه قباش برمی خوره ..
مارو کلافه می کنه...
ولی شما اگه از شب تا صبح هم بهش تیکه بندازی ، جواب می ده و می خنده!))
به پدرم حق می دادم..
زور می زدم با هیئت رفتن و پیاده روی و زیارت ، سرگرم شوم..
اما این ها فقط تسکینم می داد ، دلتنگی ام را از بین نمی برد ..😣
گاهی هم با گوشی ، خودم راسرگرم می کردم.
وقتی سوریه بود ، هرچیزی را که می دیدم به یادش می افتادم .
حتی اگر منزل کسی دعوت بودم یا سرسفره ، اگرغذایی بود که دوست نداشت یا برعکس ، غذایی که خیلی دوست داشت به یادش می افتادم❤️
#رمان_شهید_محمد_خانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
درمجالسی که می رفتیم و او نبود ، باز دلتنگی خودش را داشت..💔
به هرحال وقتی انسان طعم چیزی را چشیده وحلاوت ان را حس کرده باشد ، درنبودش خیلی بهش سخت می گذرد..
در زمان مرخصی اش ، می خواست جور نبودش را بکشد.
سفره می انداخت ، غذامی اورد ، جمع می کرد ، ظرف می شست ، نمی گذاشت دست به سیاهو سفید بزنم...
می نشست یکی یکی لباس ها را اتو می زد.
مهارت خاصی دراین کار داشت و اتوکشی هیچ کس را قبول نداشت😐
همان دوران عقد یکی دو بار که دید چندبار گوشه دستم را سوزاندم ، گفت:
((اگه تو اتو نکنی بهتره!))😅
مدتی که تهران بود ، جوری برنامه ریزی می کرد که برویم دیدن خانواده یکی از همرزمانش.
از بین دوستاش فقط با یکی رفیق گرمابه وگلستان بودند و رفت امد داشتیم..
می شد بعضی شب ها همان جا می خوابیدیم و وقتی هم هر دونبودند ، بازماخانم ها باهم بودیم😁
راضی نمی شدم دوباره مادر شوم ..
می گفتم:((فکرشم نکن! عمرا اگه زیربار بچه و بارداری برم!))
خیلی روضه خواند . میگفت : ((الان تکلیفه آقا گفتن بچه بیارید))
ومی خواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند!
بهش گفتم:((اگه خیلی دلت بچه می خواد ، می تونی دوباره ازدواج کنی!))
کارد بهش می زدی ، خونش درنمیآمد .
می گفت:((چندسال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم؟!))
به هرچیزی دست زد که نظرم راجلب کند ، امافایده نداشت!
نه اوضاع و احوال جسمی ام مناسب بود ، نه از نظر روحی امادگی اش را داشتم.
سر امیر محمد پیر شدم😣
#رمان_شهید_مدافع_حرم
#محمدحسین_محمدخانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
آدم می تواند زخم ها و جراحی ها را تحمل کندرچون خوب می شود ، اما زخم زبان ها را نه ..💔
زخم زبان به این زودی ها تسکین پیدا نمی کند.
برای همین افتاد به ولخرجی های بیجا و الکی ..
فکر می کرد با این کارها نگاهم مثبت می شود.
وضعیت مالی اش اجازه نمی داد ، ولی می رفت کیف و کفش مارک دار و لباس های یکدست برام می خرید ، اما فایده ای نداشت..
خیلی بله قربان گو شده بود😐
می دانست که من باهیچ کدام از این ها قرار نیست تسلیم شوم..
دیدم دست بردارنیست ، فکری کردم وگفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند...
خیلی بالا پایین کردم ، فهمیدم نمی تواند به این سادگی ها به دلیل موقعیت شغلی اش سفر خارجی برود.
خیلی که پاپی شد ، گفتم:((به شرطی که من رو ببری کربلا!))☺️
شاید خودش هم باورش نمی شد محل کارش اجازه بدهند ، اما آن قدر رفت وامد که بلاخره ویزا گرفت.
مدتی باهم خوش بودیم.
باهم نشستیم از مفاتیح ، آداب زیارت کربلا را دراوردیم.
دفعه اولم بود می رفتم کربلا😍
خودش قبلا رفته بود.
آنجا خوردن گوشت را مراعات می کرد ونمی خورد.
بیشتر با ماست سالادوبرنج واین ها خودش را سیر می کرد.
تبرکی های سنگ حرم را خریدیم.❤️
برخلاف مکه ، نه رفتیم بازار و نه خرید ..
وقت نداشتیم و حیف مان می امد برای بازار وقت بگذاریم .
می گفت:((حاج منصور گفته توی کربلا خرید نکنید.اگه خواستین برین نجف!))
از طرفی هم می گفت:
((اکثر این اجناس تهران هم پیدا می شه ، چرا بارمون رو سنگین کنیم؟))
حتی مشهد هم که می رفتیم ، تنها چیزی که دوست داشت بخریم ، انگشتر و عطر بود.
زرشک و زعفران هم می آمد تهران می خرید.
#رمان_شهید_محمد_خانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
شهید والامقام مدافع حرم
#محمدحسین_محمدخانی
عمار حلب 🕊✨
همت مقاومت 🌹✨
تاریخ ولادت: 1364/4/9
محل ولادت: تهران
تاریخ شهادت: 1394/08/16
محل شهادت: حلب سوریه
وضعیت تأهل: متاهل با یک فرزند
تحصیلات: فارع التحصیل مهندس عمران یزد و دانشجوی ارشد علوم و تحقیقات
مسئولیت نظـامی: فرمانده تیپ سیدالشهدا(س)
مـحل شـهادت :حلب سوریه
نـحوه شـهادت :توسط تروریست های تکفیری
مـزار: بهشت زهرای تهران
قـطعـه :۵۳_ردیـف :۸۷_شـماره : ۱۷
#قصه_دلبری♥️
#رمان_شهید_محمد_خانی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجاه_و_نهم
همه ی هم و غمش این بود که تا جایی که بدنمان می کشد ، در حرم بمانیم😍 زیارت نامه بخوانیم و روضه و توسل . سیری نداشت ...
زمانی که اشکی نداشت ، راه می افتاد که برویم هتل.
هتل هم می آمد که تجدید قوا کند برای دوباره رفتن به حرم ..
در کاروان ، رفیقی پیدا کرد لنگه خودش..
هم مداح بود هم پاسدار!
مداحی و روضه کاروان را دو نفری انجام می دادند ،ولی اهل این نبود ، که با کاروان و با جمع برود ..
می خواست دو نفری باهم باشیم .
می گفت :« هرکی کربلا میره ، از صحن امام رضا میره!»💛
قسمت شد خادم حرم حضرت عباس علیه السلام فیش غذا به ما داد ..
خیلی خوشحال بودیم ، رفتیم مهمانسرای حضرت 😍
با خواهرم رفتیم برگه جواب آزمایش را بگیریم ، جوابش مثبت بود .
میدانستم چقدر منتظر است...
مأموریت بود .
زنگ که زدم بهش گفتم ، ذوق کرد .
میخندید 😅
وسط صحبت قطع شد ..
فکر کردم آنتن رفته یاشارژ گوشی اش مشکل پیدا کرده .
دوباره زنگ زد ، گفت : « قطع کردم برم نماز شکر بخونم!»✨
این قدر شاد و شنگول شده بود که نصف حرف هایم را نشنید 😉
خیلی انتظارش را می کشید..
در ماموریت های عراقی و سوریه لباس نوزاد خریده بود و در حرم تبرک کرده بود به ضریح .
در زندگی مراقبم بود ، ولی در دوران بارداری بیشتر...
از نه ماه ، پنج ماهش نبود و همه آن دوران را خوابیده بودم ..
دست به سیاه و سفید نمی زدم . از بارداری قبل ترسیده بودم .
خیلی لواشک و قرء قوروت دوست داشتم
تا اسمش میامد هوس می کردم.
#رمان_شهید_محمد_خانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_شصتم
پدر و مادرم می گفتند : « نخور فشارت می افته! »
اما محمدحسین برایم می خرید..
داخل اتاق صدایم میزد : « بیا باهات کار دارم!»
لواشک و قره قوروتها را یواشکی به من می داد و با خنده می گفت :
« زن مارو! باید مثه معتادا بهش جنس برسونیم ! » 😂
نمی توانستم زیاد در هیئت ها شرکت کنم .
وقتی میدید مراعات می کنم ، خوشحال می شد و برایم غذای تبرکی می آورد 🙃
برای خواندن خیلی از دعاها و چله ها کمکم می کرد .
پا به پایم می آمد که دوتایی بخوانیم.
بعضی را خودش تنهایی می خواند 😂
زیاد تربت به خوردم میداد.
به خصوص قبل از سونوگرافی و آزمایش ها..
خودش از کربلا آورده بود و می گفت : « اصل اصله!»
اسم بچه را از قبل انتخاب کرده بودیم : امیرحسین
در اصل ، امیرحسین اسم بچه اولمان بود .
به پیشنهاد یکی از علمای تهران ، گذاشتیم امیرمحمد .
گفته بود : « اسم محمد رو بذارید روش تا به برکت این اسم ، خدانظر كنه و شفا بگیره ! »
می گفت :
« اگه چهار تا پسر داشته باشم ، اسم هرچهارتاشون رو میذارم حسین ! »😁
با کمک مادرم ، داخل ماشین نشستم .
راه افتاد . روضه گذاشت ، روضه حضرت علی اصغر..
سه تایی تادم در بیمارستان گریه کردیم برای شیرخواره امام حسین (ع)💔
زایمانم در بیمارستان خصوصی بود ..
لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق .
به نظرم پرسنل بیمارستان فکر می کردند الان گوشه ای می نشیند و لام تا کام حرف نمی زند..
برعکس ، روی پایش بند نبود ، هی قربان صدقه ام می رفت😂
#رمان_شهید_محمد_خانی 🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣