<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_نوزدهم
😍 می رفت به محله های پایین شهر برای تلاوت.
پولی بهش نمی دادند.
این جور کارهایش را به کسی نمی گفت. یک بار که خانواده خبر دار شدند،
💌 وقتی به خانه بر می گشت توی جیبش یک پاکت خالی می گذاشت تا اهل خانه خیال کنند پول گرفته.
مصطفی گفته بود:
_ راه به این درازی! خب بگو برات ماشین بگیرند!
محسن گفته بود:
_ نمی تونن بندگان خدا. خودم می رم.
🍁وقتی شاگردهایش باخبر شدند محسن سر از آن محلات درآورده، حسابی برزخی شدند. گفتند:
🌺چرا نفر اول مسابقات بین المللی باید بره به جایی که فرق قرائت خوب و بد رو نمی دونن؟! چرا به ما نگفتید که برای تلاوت بریم؟!
⛔️ محسن آب پاکی را روی دستشان ریخت:
_ اونجا که سهله! اگه بگن بیا سر قله قاف قرآن بخون هم می رم !.
💵 بعد ها می شنیدند محسن به بچه های آن محلات که برای تلاوت حاضر می شدند،
اسکناس های نو هدیه می داده.
🔮 با این که خودش اوضاع مالی مساعدی نداشته،
خانواده ای را زیر پر و بال گرفته بود و به اندازه وسعش ماهیانه مبلغی را به حسابشان واریز می کرد.
بعد از شهادت، وقتی قفل گوشی را شکستند،
پیامک ها نشان می داد که از این دست کارها زیاد می کرده و به کسی نمی گفته ...
💚🍁💚🍁🌻🍁💚🍁💚
✍ ادامه دارد ...
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_بیستم
🌸 یک روز عمران از شمال زنگ زد. دعوتش کرد برای قرائت به شهرشان برود.
بعد ازش خواست که بگوید چه مبلغی باید تقدیمش کنند تا با صاحب جلسه در میان بگذارد.
🌹 محسن گفت: هیچی!
عمران جا خورد.
گفت: اینطوری که نمیشه!
محسن پرسید: چرا نمیشه؟
عمران من و منی کرد و گفت:
بالاخره هر محفلی چیزی به شما می دن!
🌼 اصرار عمران افاقه نکرد.
محسن علاقه ای به این بحث ها نداشت. سرو ته حرف را زود جمع کرد و گفت:
🌺ببین عمران! من فقط دنبال یه فضای خوب و قرآنی ام. دیگه هیچی برام مهم نیس!
🍀شاگرد هایش مال شهر های مختلف بودند.
هرکدام دعوتش می کردند به شهر و دیارشان محسن با هزینه شخصی می رفت و آنجا تلاوت می کرد و آموزش می داد.
🌷 جواد و مصطفی که به بعضی شهر ها برای قرائت دعوت می شدند از آنجا می شنیدند که:
حاج محسن چند سال پیش اومده برای ما تلاوت کرده و هنوز پولش رو نگرفته. حتی زنگ هم نزده!
💐همیشه می گفت:
خود قرآن روزی آدم رو می ده!
♦️🔹♦️🔹♥️🔹♦️🔹♦️
✍ ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_بیست_و_یکم
🇹🇿 رفته بود تانزانیا؛ یک کشور آفریقایی که بیشتر مردمش اهل سنت هستند.
در بزرگترین مسجد پایتخت تانزانیا، برای گروه آنها مجلس تلاوت ترتیب داده بودند.
💎پارچه ترمه ای پهن شده بود جلوی جایگاه قاری ها.
همین که محسن شروع کرد به قرائت، مردمی که از ظاهرشان پیدا بود وضع مالی خوبی دارند، شروع کردند دسته دسته اسکناس روی سرش و توی ترمه ریختند.
💵💰تلاوت که تمام شد، همه پول ها را ریختند وسط ترمه، گوشه هایش را جمع کردند و دادند دست محسن.
محسن به خاطر احترام به رسوم آنها ترمه را قبول کرد.
💸 حدود ده ـ دوازده میلیون تومانی می شد.
😔 پایش را که از مسجد بیرون گذاشت چشمش افتاد به بچه های لاغر و پابرهنه آفریقایی که جلو در مسجد جمع شده بودند.
☹️ با آن مراسم پول ریزان فکر می کرد مردم این شهر باید وضع و روزگار بهتری داشته باشند.
🔺دلش به درد آمد. از همراهانش پرسید :
_ اینا چرا اینطوری ان؟!
🔻یکی جواب داد :
_اینا ثروتمندانشون خیلی ثروتمند و فقیرانشون خیلی فقیرند.
👞👕👖محسن برگشت داخل .
از رئیس برنامه خواست بیاید. آن منظره را نشان داد.
پول ها را داد به رئیس و گفت :
_ شما از طرف من امین! این پول رو خرج کفش و لباس این بچه ها بکنید.
🎁 رئیس نگاهی به بچه ها و نگاهی به محسن کرد :
_ اما این پول هدیه ست! متعلق به شماست!
👋 محسن دستش را تکان داد و رفت...
🌸🍃🌸🍃❣🍃🌸🍃🌸
✍ ادامه دارد ...
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_بیست_و_دوم
🌸 دعوت شده بود به یکی از روستاهای جاجرم.
به مسجدی که مثل خود روستا کوچک بود. تک و توکی از مردم روستا آمده بودند.
هیچ کدام محسن را خوب نمی شناختند.
🌻 برایشان یک قاری بود مثل همه قاری هایی که توی تلویزیون های چهارده اینچی شان دیده بودند.
سیستم صوتی خراب بود و دم به دم بوق می کشید.
اصلا این سفر بی برنامه اتفاق افتاد.
🌺 محسن و همراهانش خسته راه بودند. قبل از اینکه محسن از پله های منبر بالا برود، یکی از همراهان بازویش را گرفت و با صدای بی رمقی در گوشش گفت :
کوتاه بخون! باید زود بریم که استراحت کنیم.
🌼محسن چیزی نگفت.
روی پله دوم منبر نشست. نیم ساعت تلاوت کرد.
تلاوتی مثل بقیه تلاوت هایش در حرفه ای ترین محافل.
🌷 توی راه برگشت بهش گفتند :
لازم نبود اینقدر مایه بذاری!
بندگان خدا روستایی اند. فرق بین تو رو با قاری های درجه بیستم و سی ام تشخیص نمی دن!
🎀محسن گفت :
فرقی نمی کنه. برای من همین که یک نفر نشسته باشه کافیه که سنگ تموم بذارم ....
🌸🌾🌸🌾🌼🌾🌸🌾🌸
✍ ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_بیست_و_سوم
🌻 مدتی بود مامان نمی دید محسن برای نماز صبح وضو بگیرد.
عجیب بود.
محسن بچه کار درستی بود.
در وعده های دیگر صدای اذان که بلند می شد به پر و پای دیگران هم می پیچید.
🌺 از کمر می گرفت و بلندشان می کرد می برد تا وضو بگیرند.
اما برای نماز صبح ...
مامان نگران شده بود.
صبح ها می رفت پشت در اتاق محسن. چند ضربه به در می زد و برای نماز صدایش می زد.
🌺 صدای خواب آلود محسن می آمد که می گفت :
_خوندم مامان!
نمی توانست سر از کار این بچه در بیاورد.
ندیده بود محسن بیاید وضو بگیرد.
🌻 تا اینکه بابا، یک بار نصف شبی سرد، سر زده بود به اتاقش، دیده بود محسن کنج اتاق تاریک نشسته و نماز شب می خواند.
از دیدن بابا هول کرده بود.
🔸التماس کرده بود ماجرا را به مامان نگوید.
می ترسید مامان از فرط دوست داشتن این را بردارد به همه بگوید.
بابا ماجرای نماز شب را توی دلش نگه داشتو بعد از شهادت محسن آن را رو کرد.
🌸با شنیدن این خبر شادی و غم باهم توی دل مامان اوج گرفت.
تازه فهمید آن صبح هایی که محسن می گفت نمازش را خوانده، سحر ها پنهانی می رفته توی حیاط، وضو می گرفته و آهسته می رفته به اتاقش ...
🎀🍃🎀🍃🌻🍃🎀🍃🎀
✍ ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_بیست_و_چهارم
🌸 مصطفی و محسن رفته بودند سراغ موسیقی.
می خواستند از روی شناخت نـُت های موسیقی، ملودی ها را روی قرآن اجرا کنند.
🎹 سخت بود باید نت ها را می نوشتند و گاهی با پیانو اجرایشان می کردند تا خوب آنهارا بشناسند.
کم کم احساس کردند حرفه ای شدند.
🎼 گوشه های مختلف انتقالات و ترکیبات را بلد شده بودند و آن ها را روی تلاوت قرآن پیاده می کردند.
اما نتیجه به دلشان نمی نشست.
یک جای کار می لنگید.
🌷یک روز محسن گفت :
مصطفی! من مفهوم یک آیه رو درک کردم.
یک حسی در وجودم ایجاد شد وبراساس اون حس، تلاوت کردم.
🎶 موسیقی اون تلاوت رو تحلیل کردم و دیدم بر اساس آموزه های موسیقیایی کاملا دقیقه.
🔶 محسن ایراد کار را پیدا کرده بود.
نباید موسیقی را از بیرون بر قرآن تحمیل کرد. قرآن، موسیقی خودش را دارد. ❌
فقط باید آن را کشف کرد. این، کار آسانی نیست.
🌺چیز های زیادی در شکل گرفتن یک تلاوت خوب دخالت دارند.
یکی از آنها لحن است. یعنی آهنگ ادای کلمات.
برای داشتن لحن درست، قاری باید صرف ونحو عربی را بداند.
🌻 مفهوم هر لغت را بشناسد و بفهمد آکسان های صوتی را کجای لغت بگذارد تا مفهوم، درست ادا بشود.
این طوری قاری می تواند در حد خودش حقیقت قرآن را در تلاوت نشان بدهد.
🌺 محسن به شاگردهایش می گفت :
آیات قرآن مثل چاه نفتن!
آکسان و نت دارن. فقط کافیه کشف کنیم و ارائه بدیم. تموم!
این خودش میشه بهترین موسیقی! 😊
📀سی دی تفسیر آقای قرائتی را به شاگردهایش هدیه داده بود.
گفته بود :
_ تا معنا رو درک نکردید آهنگ گذاری نکنید.🚫❌
🌼🍃🌼🍃🍁🍃🌼🍃🌼
✍ ادامه دارد ...
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_بیست_و_پنجم
🚗 آدم ها سفر که می روند زندگیشان را توی شهرشان جا می گذارند تا نفسی بکشند.
اما قرآن با نفس محسن گره خورده بود.
یک بار که با جواد رفته بود تهران، محسن تمام راه را توی ماشینش قرائت کرده بود.
فقط وقت نماز و ناهار کارش را تعطیل می کرد.
تازه وقت ناهار هم صوت قرآن را می گذاشت تا وقتش بی آموزش نگذرد.
محسن در یادگیری خیلی جدی بود. با اینکه رویَـش با مصطفی باز بود اما در بحث تلاوت کاملا مطیعش بود.
در مسابقات مالزی به توصیه مصطفی، سبک قرائتش را تغییر داد.
آنجا مصطفی مدیر فنی قرائت محسن بود.
📜 مصطفی تمام آیین نامه های مسابقات را خوانده بود.
فهمیده بود سبک تلاوت در مسابقات مالزی با ایران متفاوت است.
همین شد که از محسن خواست تا سبکش را تغییر بدهد.
🔮محسن اول زیر بار نرفت. ریسک بزرگی بود گفت :
بذار من کار خودم رو بکنم که توش تبحر بیشتری دارم!
هرکس دیگر هم بود همین را می گفت.
مسابقات فقط یک بار است.
جای امتحان کردن که نیست!
🌸 اما محسن به تخصص استادش اعتماد کرد. حرفش را پذیرفت ...
🌻🍃🌻🍃🎀🍃🌻🍃🌻
✍ ادامه دارد ...
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_بیست_و_ششم
🌸 قاری بودن به همه گوشه های زندگی محسن سرایت کرده بود.
یا خواننده بود یا شنونده.
حتی ایام امتحانات دانشگاه، همان طور که برای امتحان فردا درس می خواند، هر یک ساعت گریزی می زد به تلاوت.
📱📻 شب ها با صدای قرآن به خواب می رفت.
اگر یک شب قرآن نمی شنید، بدخواب می شد.
در تمام هشت ساعتی که پرواز مشهد تا مالزی طول کشید قرآن گوش می کرد.
🌻مهمان دار هی می رفت و می آمد و بهش گیر می داد که گوشی اش را خاموش کند.
🚘 ماشینش را که توی حیاط می شست صدای قرآن هم بلند بود.
حتی زمانی که خودش را برای خوردن چای و غذا می رساند، توی راه تلاوت می کرد.
🍛سر سفره که همه جمع می شدند محسن وقت را غنیمت می دانست. تکه ای را تلاوت می کرد و از اهل خانه برایش نظر می گرفت.
💝خانه جواد که سر می زد کنارش می نشست و نفس نفس می خواندند؛ یک آیه او یک آیه جواد ...
🎀🍃🎀🍃🌸🍃🎀🍃🎀
✍ ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_بیست_و_هفتم
🌸 اتاق محسن دوازده مترمربع بیشتر نبود.
شاگردهایش گوش تا گوش و مسجدی می نشستند. همه سن آدمی بین شان پیدا می شد.
🌸 از بچه پنج ساله گرفته تا پیرمرد هشتاد ساله. کارکردن با این شاگردهای رنگانگ حوصله زیادی می خواست.
هر کدام را باید با زبان خودش درس می داد.
🌼 محسن جوری با شاگردها تا می کرد که هیچ کدام فکر نمی کردند اهمیت شان کمتر از دیگری است.
🍁 بعضی وقت ها بچه ها نمی توانستند در حضور محسن قرائت کنند. خنده شان می گرفت و قرائت خراب می شد. بس که محسن قبلش طنازی می کرد.
😅 یواشکی چراغ قوه موبایلش را روشن می کرد و نورش را از کنار پا می انداخت روی صورتش.
می گفت :
_ از اثرات نماز شبه! 😂
♂ گاهی وسط اتاق، میدان باز می کردند و محسن با بچه ها کشتی می گرفت.
🍳جلسه شان به وقت صبحانه یا ناهار یا شام که برخورد می کرد به زور بچه ها را نگه می داشت و از آنها پذیرایی می کرد.
❤️ وقتی شاگردی برای اولین بار به خانه اش می آمد، گرفتار اخلاق محسن می شد. حتی مهمان های گذری.
💖 حتی آنها که همراه دوستانشان آمده بودند تا بعد از جلسه باهم جای دیگری بروند، پا گیر جلسات محسن می شدند.
💕 محسن زود و عمیق با آنها دوست می شد. به سود و ضرر این صمیمیت ها فکر نمی کرد. این خصلت خانوادگی شان است.
🌺 در ِ خانه شان به روی همه باز است ....
🌹✨🌹✨🌸✨🌹✨🌹
✍ ادامه دارد ...
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_بیست_و_هشتم
❤️ هرکس را که طالب می دید، دلش را گرم می کرد و برنامه پیشرفت را جلوی پایش می گذاشت.
به شاگردهایش پروبال می داد. به هیچ کس نمی گفت که تو استعداد نداری.
🌺 همیشه می گفت :
حنجره شماها یک عضله ست، یک ماهیچه. هرچقدر بهش رسیدگی کنید آمادگی پیدا می کنه وهرچقدر رسیدگی نکنید ضعیف می شه.
🌹هیچ فنی را پیش خودش نگه نمی داشت.
همه را ریخته بود وسط. دوست داشت بچه ها بیشتر و بیشتر بدانند.
🌼افتاده بود.
نمی گفت من که نفر اول جهان شدم را با آدم های تازه کار و ناشی چه کار؟!
می نشست به خیلی ها تجوید و نکات ابتدایی را یاد می داد.
🌻گاهی برای اصلاح حمد و سوره مردم، مدت ها وقت صرف می کرد. جایش همیشه دم ِ در ِ اتاق بود.
خودش چای می ریخت و پذیرایی می کرد.
🌸 کم کم از همان اتاق دوازده متری، نفرات اول مسابقات کشوری قرآن بیرون آمدند.
محسن، حواسش بود رتبه های ریز و درشت، بچه هارا به خود مشغول نکند و از راه نمانند.
🌷 می خواست خودشان را باور کنند اما خیال برشان ندارد اینجا که رسیده اند نوک قله است.
دوست داشت شاگردهایش هرکدام برای خودشان استاد بشوند.
بشوند مرکزی برای ترویج قرآن، با همه ابعادش.
🌺🕊🌺🕊🎀🕊🌺🕊🌺
✍ ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_بیست_و_نهم
🎀 دوست نداشت بچه ها دیر به کلاس برسند و نکات گفته شده از دستشان برود.
بچه های کوچک که شلوغ می کردند، کافی بود محسن سکوت کند. آن وقت شصت شان خبردار می شد و از فرط دوست داشتن، سکوت می کردند.
نمی خواستند از چشم آقا معلم بیفتند.
آنقدر جاذبه داشتند که نیازی به سخت گیری با شاگردهایش نداشت.
همین دوست داشتن بود که تمرین های سخت را برای بچه ها آسان می کرد.
گاه می شد که محسن با سماجت، روی یک جمله چهارکلمه ای می ایستاد و می دیدند ساعت هاست که دارند همان را تکرار و اصلاح می کنند.
🌷 همیشه به بچه ها تاکید می کرد از مدرسه و دانشگاه شان غافل نشوند محفلش جمع باسوادها بود. خیلی از شاگردهایش دانشجوی گرایش های مختلف مهندسی بود.
🌹بین شاگردهایش یک جور حس رقابت سالم ایجاد کرده بودند.
اگر رتبه نمی آوردند ناراحت نمی شد. نمیگذاشت خودشان هم غصه بخورند.
🌺اما اگر کسی رتبه ای می آورد، محسن خوشحال می شد و طالب شیرینی.
تکیه کلامش آنها وقت ها این بود :
✓ هوالباقی و انت الفانی! ☺️
🌸🕊🌸🕊💚🕊🌸🕊🌸
✍ ادامه دارد ...
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_ام
🌼 بعضی از بچه ها از شهر های دور به عشق درس قرآن محسن می آمدند مشهد.
نمونه اش حسن بود.
بعد از آشنایی با محسن و مصطفی، پنجشنبه جمعه ها از بجنورد می آمد مشهد برای شرکت در جلسات.
🔹 سخت بود.
مدتی که گذشت دید نتیجه تلاش هایش چنگی به دل نمی زند.
یکهو فشار راه و کار و زندگی اش آوار شد روی سرش.
🔻به محسن گفت :
من خجالت می کشم! شما اینقدر زحمت می کشی، ولی چون وقت تمرین ندارم،
نتیجه مطلوبی هم برات ندارم.
🔸 محسن حسابی با حسن حرف زد. گفت :
عجله نکن! یک قاری قرآن سال ها باید زحمت بکشه.
می دونی قاریان مصری چقدر زحمت کشیدند؟ یک شبه جلو نرفتند که. مشکلات داشتن.
🌷بعد از مشکلات خودش گفت. از گردنه هایی که رد کرده بود.
همین پشت گرمی ها باعث شد که حسن خسته نشود.
آخر، انتقالی اش را از زادگاهش بجنورد گرفت و آمد ساکن مشهد شد.
می خواست کنار مصطفی و محسن تخصص قرآنی اش را کامل کند..
🌻🍃🌻🍃❤️🍃🌻🍃🌻
✍ ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_و_یکم
🌻محسن قرار بود برود مکه؛ همین حج آخرش.
می خواست سجاد را در موسسه انوارالمصطفی، برای تدریس جایگزین خودش کند.
سجاد قبول نمی کرد.
🌺 می دانست نمی تواند در سطح محسن درس بدهد و شاگردهایش پسش می زنند.
محسن دست بردار نبود.
آخرش گفت :
_ حالا بیا سرکلاس بشین! شاید خوشت اومد!
🍁 سجاد نتوانست بیشتر از این، روی استادش را زمین بیاندازد. رفت و آخر ِ کلاس نشست و خوب به تدریس محسن دقت کرد.
خیلی از نکاتی که محسن می گفت را سجاد قبلا از خودش یاد گرفته بود.
🌻 اماکاری که سخت بود، رابطه محسن با بچه ها بود. این، کار هرکسی نبود.
محسن یک جور نشاط عمیق درونی داشت. این نشاط، ناخودآگاه از رفتارش سرریز می کرد.
🎀معلوم نبود چه اتفاقی چه شعله ای دل محسن را آنطور گرم کرده بود.
بچه ها جذب همین گرمای بی حساب می شدند.
محسن رفت به آخرین سفر حج زندگی اش.
🌸سجاد از باب اطاعت از استاد رفت موسسه.
همان چیزی شد که اول فکرش را کرده بود.
کار سختی بود راضی نگه داشتن بچه هایی که محسن سقف توقع شان را آن طور بالا برده بود.
❌ هیچ کس جایگزین محسن نبود.
🌼🍃🌼🍃🌹🍃🌼🍃🌼
✍ ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_و_دوم
🍁 هادی سال ها پیگیر اصول و فنون تلاوت بود.
در جلسات زیادی شرکت کرده بود. پیش اساتید مختلفی زانو زده بود.
ولی نتیجه، دلخواهش نبود.
🌺 داشت ناامید می شد که وقت تحویل سال، دلش به نسیم بهار زنده شد.
از خود امام رضا علیه السلام خواست آن سال گره از کارش باز کند.
هنوز یک ماه از درد و دلش با آقا نگذشته بود که پایش به خانه و جلسات محسن و مصطفی باز شد.
وقتی تست گرفتند، محسن فهمید هادی تمام این سال ها بیکار ننشسته و دستش پر است.
🔸 فقط باید با جدیت به دانسته هایش جهت می داد.
محسن انگار رفیق بیست ساله اش را دوباره پیدا کرده باشد هادی را پذیرفت.
🌹 هادی در دلش به انتخاب امام رضا علیه السلام آفرین گفت و هرجمعه و شنبه مشتری علم و اخلاق محسن شد.
🌴آن سال هادی شاهد اجابت عجیب دعایش بود.
در عرض یک سال چنان پیشرفت کرد که وارد مسابقات شد و رتبه های خوبی آورد.
🌻🍃🌻🍃❤️🍃🌻🍃🌻
✍ ادامه دارد ...
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_و_سوم
⚠️ بچه تهران بود.قاری بود.
شنیده بود محسن در قرائت کاره ای نیست، آهنگ می خواند!
🌷حالا آمده بود مشهد رغبتی نداشت اما پیشنهاد سجاد را قبول کردو آمد خانه محسن.
شلوغی جلسه را که دید توی دلش متاسف شد برای آدم های آنجا.
❌ 😕 از خودش پرسید :
_ این آدم که چیزی بارش نیست، چرا این همه را دور خودش جمع کرده؟!
محسن دست مهمان تازه را فشرد وتعارفش کرد بالای جلسه.
از اساتید و دوره هایش پرسید.
سرش را با تحسین و تواضع تکان داد و آفرین گفت.
😠مهمان ِ تازه پیش خودش گفت :
_ پس شگردش اینه، چاخان! خوش قیافه هم که هست! دیگه برای مجلس گرمی چیزی کم نداره!
🌹قرائت شروع شد.
بچه ها یکی یکی خواندند. محسن با حوصله گوش می داد.
اگر اشکالی به چشمش می آمد نرم تذکر می داد. اما کوتاه نمی آمد.
🌼 آنقدر هم پای طرف تکرار می کرد تا اشکالش رفع شود.
تسلطش بر قواعد و اصول حرف نداشت.
وقت ِ رفتن که شد، مهمان تازه با من و من گفت :
😔من ساکن تهرانم. اجازه هست ماهی یه بار بیام مشهد از درستون استفاده کنم؟!
محسن دستش را دوباره فشرد.
گفت :
_ چرا که نه؟!
سجاد لبخند پیروزمندانه ای زد ...
🌷✨🌷✨🌸✨🌷✨🌷
✍ ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_و_چهارم
🌷تازه از مسابقات بین المللی برگشته بود.
حالا قاری اول جهان اسلام بود. اما هنوز همان محسن همیشگی بود.
مثل همه سال های پیش در جلسات قرآن نخبگان ماه رمضان شرکت می کرد.
🔮دوست داشت شاگردهایش هم در آنجا حضور داشته باشند و استفاده کنند. گفته بود هرچیز خوبی با زحمت به دست می آید.
برایشان از تلاش های عبدالباسط گفته بود که گاهی برای شنیدن یک تلاوت، بار سفر می بسته و از روستایی به روستای دیگر می رفته.
🎀 جلسات نخبگان بعد از افطار برگزار می شد و گاهی تا دوازده شب طول می کشید.
محسن حواسش به این بود که بعضی از بچه ها از نقاط دوردست شهر آمده اند.
🚘 نمی خواست از آمدن به این محافل خسته و پشیمان بشوند.
همه را با اصرار سوار ماشینش می کرد و راه می افتاد سمت مسیر های مختلفی که به خانه های بچه ها ختم می شد.
📞☎️ وقتی حسابی دیر وقت می شد، مامان مدام تماس می گرفت.
محسن آرامـَش می کرد و یکی یکی بچه ها را جلوی در خانه هایشان پیاده می کرد ...
🌼🍃🌼🍃🎀🍃🌼🍃🌼
✍ ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_و_پنجم
🌟یکی از همان شب های دیر وقت ماه رمضان بود.
بچه ها یکی یکی پیاده شده بودند. فقط امید مانده بود.
خانه اش از همه دورتر بود. تازه از مسابقات شرکت کرده بود. رتبه خوبی هم گرفته بود.
🎀 حین مسابقات سوال مهمی در ذهن امید شکل گرفته بود.
دیده بود داورانی را که خودشان قاریان مسلطی نبودند.
نمی فهمید چرا از آدمی مثل محسن دعوت نمی شد که برای مسابقات مهم داوری کند.
🌼 عدالت و تقوایش به کنار، او حالا قاری اول دنیاست.
رفته بود مالزی و مقامی را گرفته بود که تا نُـه سال به هیچ ایرانی داده نشده بود.
امید به خودش جرأت داد. از محسن پرسید :
🌹 شما نفر اول مسابقات بین المللی هستی! پس چرا برای داوری مسابقات بزرگ دعوتت نمی کنند؟!
لبخند نرمی روی لب های محسن نشست.
🌻امید می دانست محسن اهل غیبت کردن نیست.
می دید همیشه بساط غیبت را با صلوات بلندی بهم می زند.
محسن درباره چیزهایی که ناراحتش می کردند حرف نمی زد.
🌷 اما امید دوست داشت معلمش برای یک بارهم که شده سفره دلش را باز کند و گله ای اگر دارد به زبان بیاورد.
اما محسن چیزی نگفت. فقط نفس عمیقی کشیــد...
🌺🍃🌺🍃🍃🌺🍃🌺
✍ ادامه دارد ...
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_و_ششم
🌹 جالب بود دیدن یک معلم در میدان زندگی اش.
وقتی جلسات خصوصی و عمومی شان به اذان می خورد محسن فورا تعطیل می کرد تا نماز را اول وقت بخوانند.
🌼 در سفرهایی که با بچه ها داشت این محسن بود که بقیه را برای نماز صبح بیدار می کرد.
وقتی با بچه ها استخر می رفت، شروع سانس استخر تقریبا همزمان بود با اذان ظهر.
🏊 محسن از قبل وضو می گرفت. می رفت به نمازخانه کنار استخر نمازش را می خواند و بعد می رفت داخل آب. برایش مهم نبود زمان استخرش را از دست بدهد.
💖 پدر و مادر که برای کاری صدایش می کردند بدون معطلی می رفت.
نمی گذاشت آب در دل آنها تکان بخورد. یک روز که همراه بابا و بچه ها رفته بودند به یکی از پارک های چناران، از بینی بابا خون آمد.
🌻 محسن حسابی نگران شد. سریع بابا را به بیمارستان رساند وتا خون بند نیامد، آرام نگرفت.
این ها در دل و ذهن بچه ها حک می شد.
🌺 دیگر لازم نبود محسن به شاگردهایش بگوید که قاری قرآن باید عامل به قرآن باشد. اما محسن می گفت.
آخر آنقدر این چیز ها در زندگی اش حل شده بود که خودش آن ها را نمی دید.
⭐️ همیشه یک جور احتیاط به اعمال محسن پیچیده بود. تسلط عجیبی بر رفتارش داشت.
انگار حرف ها و اعمالش از صافی عقل و ایمانش گذر می کرد. همین را به شاگردهایش هم می گفت.
می گفت :
💝 یک کاری که می خوای بکنی اول از خودت بپرس خدا راضیه یا نه! اگر راضی بود اون کار رو بکن.
🍁🍃🍁🍃🌸🍃🍁🍃🍁
✍ ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_و_هفتم
🌸 سنگ صبور شاگردهایش بود.
از مشکلات خصوصیشان با محسن می گفتند و او راه پیش پایشان می گذاشت.
🌻 عصبانی که می شد پرخاش نمی کرد.
اصلا حرف نمی زد. فقط نگاهش رنگ دیگری می گرفت.
بچه ها نگاه های محسن را خوب می شناختند.
می دانستند که آن نگاه یعنی که من عصبانی ام!
بیرون که می رفتندچشم پاکی محسن را می دیدند.
خانم ها که برای پرسیدن سوالات قرآنی شان می آمدند، محسن سر به زیر و مؤدب جواب می داد.
🍄 گاهی که چشمش به نامحرم بدحجابی می افتاد از شدت ناراحتی خون به صورتش می دوید.
🌹 آن وقت بچه ها باید کلی سربه سرش می گذاشتند تا حال و هوایش را عوض کنند.
هیچ وقت به چیزهایی که داشت قانع نبود. همیشه در فکر پیشرفت بود و برایش تلاش می کرد.
حتی بعد از گرفتن رتبه اول جهان، باز هم به فکر یادگیری بود.
🌴 با هادی نقشه کشیده بودند که وقتی محسن از حج برگشت باهم بروند مدرسه علمیه آقای خویی برای خواندن دروس حوزوی.
📚 اتاقش کتابخانه کوچکی داشت. اهل مطالعه بود و با بچه ها درباره کتاب هایی که می خواند بحث می کرد...
🍁🍃🍁🍃🌸🍃🍁🍃🍁
✍ ادامه دارد ...
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_و_هشتم
می گویند حضرت مسیح علیه السلام یک روز تشت آب آورد و پای حواریون خودش را شست.
محسن همین طور تا می کرد با بچه ها. همان وقت هایی با دست پر از مالزی برگشته بود، یک سفر با شاگردهایش رفت گلستان.
🌺 هیچ وقت از ذهن هادی نمی رود آن روز را که محسن سرش را شست.
هادی می خواست ریش خودش را خط بگیرد که محسن ریش تراش را از دستش قاپید.
اول خط تمیزی دور ریش هادی انداخت بعد تصمیم گرفت سرش راهم بشوید.
😅 🚿کله هادی را به زور زیر شیر آب گرفت و شامپو زد. طوری به موهایش چنگ می انداخت که انگار دارد سر بچه اش را می شوید!
هادی داد می زد :
_ چشمم می سوزه مامان!
🎀ولی محسن ول کن نبود. آبکشی که تمام شد حوله را انداخت روی سر هادی و موهایش را خشک کرد.
بعد هم سشوار کشید و خوب شانه زد. دست آخر نگاه دقیقی از زوایای مختلف به سر و کله هادی انداخت و گفت :
_ خوب شد. حالا برو!
😆 زیاد اتفاق می افتاد که وسط بحث ها خیلی جدی به امید خیره می شد و ازش می پرسید :
_ امید! چرا من اینقدر تو رو دوست دارم؟!
امید هم گاهی طاقچه بالا می گذاشت و می گفت :
😍😌 ببین چه کار خوبی به درگاه خدا کردی که بهت توفیق داده مهرم به دلت بیفته!
🌹همیشه سربه سر بچه ها می گذاشت.
یکهو خیلی جدی می گفت : هادی!
هادی بر می گشت و نگاهش می کرد : جان؟!
می گفت: کم بادی! 😅
کمی که می گذشت باز صدایش می کرد.
هادی دستش آمده بود. می پرسید :
_ چیه؟ کم بادم؟! محسن جواب می داد :
_ نه! این دفعه پربادی! 😃
🍁🍃🍁🍃🌸🍃🍁🍃🍁
✍ ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_و_نهم
🌸 محسن با حسن در طبقه پایین خانه داشتند تمرین تلاوت می کردند.
خانه پدر محسن از آن خانه های قدیمی ساز اطراف حرم است.
🌺 یکدفعه زمین زیر پایشان مثل گهواره به چپ و راست رفت.
لامپ های بالای سرشان هم شروع کرد پاندول وار تکان خوردن.
خودش بود ؛ زلزله!
🌹دست و پایشان را گم کرده بودند.
محسن از جا پرید و دوید سمت در .
در قدیمی همیشه دستگیره اش گیر داشت.
🌻 هرچه محسن دستگیره را می تاباند باز نمی شد.
خنده اش گرفته بود.
گفت : حاجی بدبخت شدیم! در باز نمیشه! 😅
حسن کنارش ایستاده بود و با وحشت به در و دیوار متحرک اتاق نگاه می کرد.
😱 گفت :
_ تو قلقش رو بلدی! خونه شماست دیگه! یالا الان زنده به گور می شیم!
زلزله اش شدید بود. هم می ترسیدند هم از خنده ریسه رفته بودند. 😂
❤️ بالاخره به هر ضرب و زوری بود محسن در را باز کرد و پابرهنه دویدند سمت حیاط.
زلزله تمام شد اما جرأت نداشتند دوباره برگردند به اتاق.
می ترسیدند زلزله بعدی از راه برسد ...
🌺🍃🌺🍃🕊🍃🌺🍃🌺
✍ ادامه دارد ...
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_چهلم
دعوت شده بود نجف.
شبی در حرم مطهر حضرت علی علیه السلام تلاوت داشت.
عرب ها ولو عامی باشند تلاوت خوب را می شناسند.
😭 صدای محسن، جماعت داخل حرم را منقلب کرده بود.
متولی حرم هم گوشه ای نشسته بود و مثل بقیه مردم اشک می ریخت.
🌺 تلاوت که تمام شد متولی همانجا دستور داد پرچم روی قبر حضرت را پایین بکشند.
پرچم را تا زدند و روی طبق گذاشتند و تقدیم کردند به محسن.
🌹پرچم ده سال روی قبر آقا بود. متولی حرم یقین داشت اگر آقا در آن محفل حضور مادی داشت حتما صله خاصی به محسن می داد.
💝 محسن آن تلاوت را خیلی دوست داشت. می گفت بهترین تلاوت عمرش بوده.
محسن که شهید شد، متولی حرم از نجف آمد مشهد.
همراه خودش پرچم دیگری را آورده بود . پرچم جدید روی مزار مطهر حضرت علی علیه السلام.
متولی، سر مزار محسن حاضر شد .
پرچم را روی قبر پهن کرد.
💔😭 فاتحه اش را که خواند، پرچم را جمع کرد تا روی مزار حضرت در نجف بگذارد ......
🌹🌿🌹🌿🕊🌿🌹🌿🌹
✍ ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_چهل_و_یکم
🌷 گوشی محسن که زنگ می خورد، با دیدن شماره حرم خوشحال می شد.
اکثر تلاوت هایش هدیه به امام هشتم علیه السلام بود.
تلاوت و اذان صبح های چهارشنبه حرم مال محسن بود.
🍀 خودش این روز و ساعت را انتخاب کرده بود و به خودش می بالید که روز زیارتی امام، خادم حضرت شده.
🌼 سه شنبه شب ها ساعت یک می رسید خانه. آن روز ها سربازیش، دانشگاهش، تلاوت ها و تدریس هایش حسابی رمق محسن را می گرفت.
⭐️ سه شنبه شب ها اما نشاط و نیروی دیگری می گرفت.
مامان تا آن وقت شب بیدار می ماند. تا محسن را نمی دید چشمش روی هم نمی رفت.
🌸 همان طور که بساط شام را پهن می کرد بهش می گفت :
تو مگه انسان نیستی؟! از ساعت شش صبح می دوی تا ساعت یک نصفه شب! ساعت دو ونیم هم که می ری حرم!
🔸 آخه تو خواب و استراحت لازم نداری؟؟! اقلا تلاوت صبح چهارشنبه رو بنداز ظهر چهارشنبه!
محسن با خنده می گفت :
❤️😍 نمی دونید مامان! یه روز بلند شین سحر من بیاین حرم تا بدونید!
یک لذتی داره سحر از خیابون طوسی بندازی بری حرم!
چهارشنبه روز آقاست! من این توفیق رو با هیچی عوض نمی کنم!
📢🔊 چند دقیقه به اذان صبح، صدای تلاوت محسن از بلندگو های حرم راه خودش را می گرفت.
از راسته خیابان طبرسی می گذشت و می پیچید توی کوچه جوادیه.
😍🌟 مامان می رفت توی حیاط می نشست.
چشمش به ستاره های درست سحر بود و گوشش به صدای محسن ...
🌻🍃🌻🍃💓🍃🌻🍃🌻
✍ ادامه دارد ...
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_چهل_و_دوم
😔 عمران در مشهد دانشجو و غریب بود. اگر یک روز محسن را نمی دید دلش تنگ می شد.
وقت هایی که دلش از این و آن می گرفت، یک زنگ و صدای محسن که می گفت :
❤️ امروز تلاوت دارم میام حرم، کافی بود تا غصه هایش را فراموش کند.
محسن خودش حافظ قرآن بود.
او بود که عمران را تشویق می کرد حفظ را شروع کند.
🌸😍 حالا او امروز حافظ 24 جزء قرآن است.
دانشگاه و خوابگاه عمران داخل حرم بود.
صبح های چهارشنبه بعد از اینکه محسن اذان صبح را می گفت و باهم نماز می خواندند، می رفتند زیارت.
زیارت امین الله می خواند و بعد می نشست به گوش کردن تلاوت عمران و هی نکته می گفت.
تلاوت و نکته های چهارشنبه تا رسیدن به کوچه جوادیه ادامه داشت.
🌸 محسن دلش می سوخت.
یک روز گفت :
چرا خودتو زحمت میدی و تا در خونه میای؟!
عمران با خجالت جواد داد :
می خوام یک دقیقه هم که شده بیشتر کنارت باشم!
🌹 محسن هم به دانشگاه عمران سر می زد. با رفقای عمران رفیق شده بود.
در استخر یک متری دانشگاه مسابقه دو می داد با بچه ها.
بیشتر وقت ها برنده می شد.
🏊 هر وقت عمران جلو می زد محسن جر می زد دست عمران را می گرفت و عقب می کشیدش.
همان وسط آب هم اگر کسی می خواست تا برایش تلاوت کند محسن آماده بود ... 😅
🕊🍃🕊🍃🌸🍃🕊🍃🕊
✍ ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_چهل_و_سوم
😍 محسن مرید رهبر بود. مرجع تقلیدش آقا بود. وقتی سر درد و دلش با شاگردها و رفقایش باز می شد،
گله می کرد از مردمی که قدر آقا را نمی دانند و حرف های بی ربط می زنند.
حتی گاهی می نشست با آن آدم ها بحث می کرد.
آخر جلسات عمومی و خصوصی اش همیشه یک دعای کوتاه می کرد بخشی از آن دعا آرزوی طول عمر و سلامتی برای آقا بود.
💕 اولین دیدارش با آقا سال 79 بود. قرار بود محسن آن سال در دیدار عمومی رهبر با مردم، تلاوت کند. نشد.
بنا شد در دیدار خصوصی تلاوت داشته باشد.
💓 دیدار در خانه آقا بود. در یک اتاق هفتاد متری ساده.
محسن هم خوشحال بود هم می ترسید. وقتی در جایگاه قرار گرفت و آرامش آقا را دید، ترسش ریخت.
آقا تلاوت او را با لذت شنید.
😍 تحسینش کرد و گفت :
_ شما آینده درخشانی داری!
تعجب کرده بود که چرا محسن در دیدار عمومی تلاوت نکرده.
دبیر برنامه را خواست. قضیه را ازش پرسید .
دبیر گفت :
فرصتی نبود! رهبر با جدیت گفت :
باید می خوند! ایشون قاری قابلیه ... .
🌸 و همین طور یک دقیقه با دبیر درباره محسن حرف زد.
دبیر سرش را تکان داد و آخرش گفت :
چشــم.
این دیدارها در سال های آینده هم تکرار شد ...
🌾🎀🌾🎀🍁🎀🌾🎀🌾
✍ ادامه دارد ...