💚 موعـود 💚
#part651 به حیاط میره، گلدوناش همه بزرگ شدن اونقدری که ازشون، قلمه گرفته. وارد انباری میشه. قب
#part652
احسانو که میبینه دستشو روی قفسه سینه اش میذاره و یه نفس عمیق میکشه:
_ من در زدم که نترسی...
_ وا مگه دست منه خووو..؟ ترسیدم!
دختر ترسو
_ این چه طرز نشستنه؟
_ چشه مگه؟
_ من با این که مردم میدونم یه زن حامله این طوری نباید بشینه خطر ناکه.
اونوقت
تو...
_ نمیدونستم
_ ساره بد داری لجبازی میکنی!
_ باور کن نمیدونستم.
تو حال خودم، داشتم گل میکاشتم.
_ لباساتو بپوش بریم خونه رو ببینیم
_ کدوم خونه؟
_ همونی که قول نامه کردم
ساره دستاشو تو حیاط میشوره
و کنار شیر می ایسته
_ چرا به من نگفتی خوب؟
_ مهم پسند بود که تو انجام دادی
_ خوب نزدیک عروسی خواهرمه
اسباب کشیمونو یکمی دیر تر مینداختیم
_ نمیشه دیگه من باید برم تا کرمانشاه
_ کی؟
_ پس فردا...
_ بعد ما کی اسباب کشی کنیم؟
_ از فردا صبح، تا پس فردا عصر که من بلیت دارم
_ قدیما به من میگفتی، میخوای بلیت برای کی و کجا بگیری
یکدفعه صبر کن وقتی برگشتی بگو
_ بزرگش نکن
این قدر سرم شلوغه فراموش کردم
_ احسان تو یکسره در حال چک کردن منی
این کارو بکن اونکارو نکن
همش دستور میدی
چند روز منو تو خونه زندونی کردی از آخرم سطل ماستو اونطور پرت کردی
با همه اینا، اومدم تمومش کنم، دعوا کردی که چرا برگه ای که مامانم زده بود به یخچالو، خوندی!
چته؟
رمان به #اتمام رسیده برای درخواست شرایط رمان #کامل به صورت فایل به @gavanehelma پیام بدین