هدایت شده از محله شهیدمحلاتی
فصل دوم
صفحه چهاردهم
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
......................
پلهها را بالا رفتم و از این اتاق به آن اتاق، تمام خانه را گشتم. این خانه پنجرهای رو به روستای قرهقندره داشت. شبها این روستا امتداد آسمان بود و دیدن سوسوی چراغها در دل تاریکی، با دیدن آسمان و ستارههایش مو نمیزد. حالا جنگ، ساکنان قره قندره را کوچ داده بود و هیچ نوری در قاب پنجره دیده نمیشد.
پس از دقایقی تجدیدخاطره و استراحت، بهسمت ارتفاعات آقداغ راه افتادیم. باید با رعایت اصل غافلگیری، تا حد ممکن خودمان را به نیروهای بعثی نزدیک میکردیم و با اعلام رمز عملیات، نیروهای کرمانشاه از آنسو و نیروهای همدان از اینسو در حملهای همهجانبه به دشمن یورش میبردیم.
سکوت همهجا را فراگرفته بود و جز صدای قدمها هیچچیز شنیده نمیشد. مسیر پستیوبلندیهای خودش را داشت و موانع یکبهیک زیر پا گذاشته میشد. هنوز تا خطِ درگیری فاصله باقی بود....
که یک لحظه صدای تیراندازی از بین نیروهای کرمانشاه شنیده شد. هیچکس توقع شنیدن این صدا را نداشت. بهیکباره در بین خودمان هم یکی تیر هوایی زد. همهمه شد. اطرافیانِ کسی که تیر زده بود، سریع اسلحه را از دستش گرفتند و کتبسته او را بردند. هاجوواج از اطرافیان پرسیدم چه خبر شده؟ گفتند: «منافقین رخنه کردن. میخوان با تیراندازی عملیات رو لو بدن.»
متأسفانه در این نقشۀ پلیدشان هم موفق شدند. دشمن همان موقع از حضور ما باخبر شد و آتش زیادی روی ما ریخت. همین روحیه و انرژی ما را در مسیر گرفت. عدهای تحتتأثیر لو رفتن عملیات، زمینگیر شده بودند. فرمانده در این شرایط سخت، آنها را بلند میکرد و سوت خمپاره دوباره همه را میخواباند. به هر سختی بود، افتانوخیزان مسیر باقیمانده را طی کردیم. وقتی به تپۀ هدف در ارتفاعات آقداغ رسیدیم، کمینها در پای تپه چشمانتظارمان بودند
ادامه دارد.......
درگیری با سنگرهای کمین شروع شد. از همهجا تیر میآمد. در برابر آماج تیرها هرچه تلاش کردم جلوتر بروم نتوانستم. بهناچار پشت صخرهای سنگر گرفتم و از همانجا تبادل آتش را ادامه دادم. همزمان یک دوشکا و ضدهوایی از روی تپه زمین را شخم میزدند و برایمان خطّونشان میکشیدند. نور آتش دهنۀ ضدهوایی همهجا را روشن کرده بود. زیر نور ضدهوایی بهسمت سنگرهای کمین تیراندازی میکردیم، اما فایدهای نداشت. همان لحظه برایشان نیروی کمکی آمد و جان تازهای به اردوگاه دشمن تزریق شد.
صحنۀ درگیری به قتلگاه شهدای ما بدل شده بود. همان ابتدای کار، فرمانده گردان بهشهادت رسید. لحظاتی بعد، خبر آوردند فتحالله نظری، فرمانده گروهان هم پر کشید. حتی فرمانده دستهمان بهشهادت رسیده بود. برای لحظهای کار گره خورد و گروهان از هم پاشید. در آن شرایط سخت، نمیدانم از کجا و چطور فریاد عقبنشینی بلند شد و همین جمله روحیۀ بچهها را بیشتر تضعیف کرد. حتی عدهای برگشتند و عدهای خشکشان زده بود،
ادامه دارد...
#هفته_دفاع_مقدس_گرامیباد
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114
هدایت شده از محله شهیدمحلاتی
فصل یازدهم : صفحه هشتم و پایان کتاب نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
...................
اگر در مسلم بن عقیل گلولهها بهجای سنگلاخ تپه، مرا لایق ملاقات میدانستند؛ اگر در میدانمین، یک مین برای گامهایم آغوش باز میکرد؛ اگر در والفجر2، شهید حیاتی مرا از سنگر شهادت بیرون نمیکرد و جای مرا نمیگرفت؛ اگر کسی در والفجر5 نمیگفت ضرغام جایت را خالی کن؛ اگر در جزیرۀ جنوبی، بازی موش و گربه مرا به بیرون از سنگر نمیکشاند؛ اگر در زیارت مخصوص امامرضا(ع) دعای شهادت بهکلی از ذهنم نمیرفت؛ اگر کمی بیشتر همراه شهید زیوری گریه میکردم؛ اگر کمی بیشتر به شهید خویشوند التماس میکردم؛ اگر از کنار شهید حاجحسین کیانی جنب نمیخوردم و در کانال ماهی او را رها نمیکردم؛ اگر ایرج بهجای راه برونرفت از میدانمین، راه بهشت را نشانم میداد؛ اگر آن یار بیوفا، شهید حسن، موقع رفتن برمیگشت، نیمنگاهی میانداخت و به اشارهای دست مرا میگرفت، من اکنون اینجا نبودم و هرگز به چنین سوختنی دچار نمیشدم.
هنوز هم امید دارم و هنوز با خدا نجوا میکنم. دیگر دل همسرم برایم بهدرد آمده و همراه من دعا میکند که اگر مرگی در کتاب اجل دارم، آن شهادت در راه خدا باشد. برای رسیدن به شهادت، جوانی را پیر کردهام. همهجا را زیرورو کردم. حتی تا دورههای سخت آموزشی جنگ سوریه رفتم. خودم را تا پای پرواز دمشق رساندم، ولی آنجا نیز مثل زمانی که زیر آبهای اروند دستوپا میزدم، هرچه پافشاری کردم دری برایم گشوده نشد. چرا؟ شاید چون آوارگی تقدیر من است.
ما و مجنون همسفر بودیم اندر راه عشق
او به مقصدها رسید و ما هنوز آوارهایم
پایان کتاب نماز ناتمام
««««««««»»»»»»»»
پ ن:
🔻با آرزوی توفیق روز افزون و سلامتی و تندرستی برای برادر عزیز و گرامی جناب حاج آقای شیراوند(ضرغام) که خاطرات ناب و بکر خودش را
(قبل از چاپ) در اختیار کانال محله شهید محلاتی جهت استفاده گذاشت تقدیر و تشکر میکنم،
🔸دوستان و همراهان گرامی این مطالبی که شما در قالب خاطرات رزمنده جانباز خواندید برگرفته از کتاب نمازناتمام بوده که بتازگی به چاپ رسیده است...
🔹در این روزهای پر التحاب که کشور درگیر #جنگ_فرهنگی - #جنگ_ترکیبی - #جنگ_هیبریدی و #جنگ_رسانه_ای در #فضای_مجازی ودیگر رسانه ها در حال مبارزه است، #جهاد_تبیین برهمه ما واجب میشود یکی از روشهای جهادتبیین انتقال خاطرات جنگ به جوانان و نوجوانان عزیز است،
🔸هر دوستی جهت انتقال گذشته جنگ لازم است چند کتاب از جمله کتاب نمازناتمام را در کتابخانه خود داشته باشه،
🔹جوانانی که جنگ را درک نکردند باید بدانند چگونه و با چه سختی ها ورنج های فراوانی با دست خالی کشور به اینجا رسیده و با ریختن خونها این کشور حفظ شده است،
🔸باید بدانند اگر امثال شیراوند ها رشادت نمیکردند وبا خون خود اسلام و انقلاب را آبیاری نمی کردند حتما و قطعا الان نه نامی از ایران بود و نه اثری از اسلام.
🔻ما تا ابد مدیون شهدا و جانبازان و ایثارگران عزیز و غیورمان هستیم.🙏
🌹چه جالب، وچه پرمعناست که پایان این کتاب و خاطرات دفاع مقدس منتهی شد به شب جمعه که متعلق است به آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام، شب زیارتی ارباب بی کفن حسین ابن علی ویاران با وفایش، برای شادی روح پاک شهدای اسلام از صدر اسلام تا جنگ تحمیلی و شهدای ترور و شفای کامل جانبازان عزیز ۳ صلوات🌹
✍️سیدنا
#بیاد_شهدا
#رهبر_انقلاب
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
#هفته_دفاع_مقدس
@mahale114
هدایت شده از محله شهیدمحلاتی
«بسم الله الرحمن الرحیم»
مژده، مژده...!
نماز ناتمام رسید!
دوستان و همراهان گرامی سلام:
قابل توجه شماعزیزان و همراهان همیشگی به عرض میرسانم بعداز مدتها انتظار بلاخره کتاب خاطرات جانباز رشید اسلام روحانی مبارز جناب حجت الاسلام والمسلمین حسین شیراوند با عنوان نماز ناتمام بدستم رسید،
قابل توجه مشتاقان مطالعه این کتاب از امروز دوشنبه به کتابخانه امانی فروشگاه ثامن مراجعه کنید.
ضمناً آن دسته از افرادی که مایل هستند در فضای مجازی کتاب را مطالعه کنند این هشتک را در همین کانال دنبال کنند.
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز
آدرس فروشگاه وکتابخانه امانی به همین پست پیوست شده است، و یا با هشتک #کاسب_امین میتوانید به آن دسترسی داشته باشید.
یاعلی
التماس دعا
@mahale114
هدایت شده از محله شهیدمحلاتی
بنام خدا
صفحه اول
ایثارگران برزول
برگرفته از کتاب نماز ناتمام
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
مصاحبه: مرتضی سمیعینیا؛
تدوین: کمیل کمالی
........................
بسم الله الرحمن الرحیم
فصل صفر، با کفش پدر
چشمان من در خطۀ همدان به این جهان گشوده شد. در دوازدهکیلومتری نهاوند، در شهری بهنام «برزول» که در دل دشتهای حاصلخیز و سرسبز، جا خوش کرده است. از گردنۀ آن که بگذریم بهیکباره رخ مینمایاند و با صفا و سادگی مردمانش پذیرایمان میشود. در کودکیام، روستایی بیش نبود؛ اما با خودم قد کشیده است و به شهری نوپا بدل شده است.
از این بالا میشود همهجا را دید. آن گوشۀ شهر زیر تکدرخت نارون محل بازیهای کودکانهمان بود. اذان آشیخ احمدحسین ما را به آنجا، یعنی مسجد شهر میکشاند. همانجا با بچهها در کلاس قرآن «مشملاصادق» حاضر میشدیم و بعد در مهدیه که مقر بچههای انجمن اسلامی بود، به صحبت مینشستیم. با این شهر خاطرات فراوانی دارم و همانند گلزار شهدایش دوستان زیادی را به دل سپردهام.
هنوز طراوت صبح، عطر دلانگیز نان خانگی مادر را در یادم زنده میکند. مادرم هر روز نان «شاته» میپخت و بساط صبحانه را پهن میکرد. خدا به او سه پسر و سه دختر عنایت کرده بود. همه را صدا میزد، اما حساب من که تهتغاریاش بودم با همه فرق داشت. خودش بیدارم میکرد و با دست خودش برایم لقمه میگرفت. سر سفره جای خالی پدر که برای کار به تهران رفته بود لمس میشد. او نصف سال را بهدنبال لقمه نان حلالی، از روستا خارج میشد و پیاده بهسوی تهران قدم برمیداشت. در بین راه کارگری میکرد تا به تهران و کارهای مشقتبار آن برسد. اهل نان حلال بود!
در این شش ماه، که با وجود کار کردن برادرانم نعمت و احمد، آهی در بساط نداشتیم، مجبور به خرید نسیهای میشدیم. چوبخطی داشتیم که به آن «لِلِه» میگفتیم. آن را نزد مغازهدار میبردیم و او خطی بهنشانۀ خرید قرضی میزد و درعوض، آرد، روغن، یک شیشه نفت یا هر چیز ضروری دیگر میداد. کمبود مایحتاج زندگی به ما قناعت و مراعات را گوشزد میکرد تا بلکه دیرتر گذرمان به بقالی بیفتد.
یک دل سیر غذا خوردن، برایم آرزوی دستنیافتنی دوران کودکی بود. هرچه داشتیم بهاندازۀ سدّ جوع و در حد بخورونمیر بود. با «بسمالله» لقمه میگرفتیم، از دستپخت خاطرهانگیز مادر سرشار میشدیم و با «شکر خدا» سفرۀ بیریای بابرکت را جمع میکردیم. برکتی که از عرق جبین و پول حلال پدر نشئت گرفته بود و جایگزین جای خالیاش بود.
ما هفتهای یا بعضاً دوهفتهای شش دِرَم گوشت میخریدیم. چیزی حدود 100 گرم که کفاف هفت نفر را باید میداد. وقتی پدر برمیگشت چوبخط پر شده بود. همینکه میگفت: «چوبخط را بیاورید ببینم»، نگرانی در چهرهها موج میزد. ما نگران از اینکه درآمد ناچیزش باید بابت بدهیها برود و پدر نگران از اینکه مراعات جیبش را کرده و گرسنگی کشیده باشیم. همین نیز میشد. بدهیها زیاد بود و درآمدش به چیزی بیشتر از تسویهحساب مغازهها نمیرسید. بااینحال، آنهمه سختی و زحمتی را که برای خانواده متحمل میشد، هیچگاه به رویمان نیاورد و چیزی جز عشق و صمیمیت از او دیده نشد.
پدر قرآن مخصوصی داشت. هر روز آن را برمیداشت و غرق قرآن میشد و مرا در نظارۀ خود محو میکرد. او بزرگمردِ زندگیام بود. رئوف و مهربان و درعینحال، قوی و استوار! نهفقط برای ما، بلکه در تمام روستا معروف بود به اینکه زیر بار زور نمیرود.
او از ابتدا زمین نداشت؛ نه زمینی برای زراعت و نه خانهای برای سکونت. تا مدتها در «قِلاع» اجارهنشین بودیم. قلاع خانۀ بزرگی بود که 20 خانواده در آن زندگی میکردند و سهم هرکدام اتاقی بود. درحالیکه پیش از انقلاب، خان منطقه اختیار زمینهای بسیاری را داشت و به هرکس زیر عَلم او بود، بدون حساب میبخشید. حتی به پدرم چراغسبز نشان میداد که زمین به او بدهد، اما هر دفعه با بیمحلی پدر مواجه میشد. از این بالاتر، گاهی با خان درمیافتاد! کاری که کمتر کسی جرئت فکر کردن به آن را داشت. اما او حرف حق را میزد و از کسی نمیترسید.
بعدها که «شرکت زراعی» آمد اوضاع بدتر شد. مسئول شرکت مهندسی بود که همه، حتی خان، از او حساب میبردند. همه بهجز پدر من که بهشدت از او نفرت داشت. میگفت: «مهندس شرابخوار و قمارباز است.» مهندس وقتی رفتار پدرم را میدید، بیکار نمینشست و از آزار و اذیت کم نمیگذاشت. در سال 1353 بالاخره به هر زحمتی بود، خارج از روستا قطعهزمینی گرفتیم و تصمیم گرفتیم با ساختن خانه، از اجارهنشینی و سکونت در قلعههای روستایی خلاص شویم.
ادامه دارد
#هفته_دفاع_مقدس
#بیاد_شهدا
#دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
@mahale114
هدایت شده از محله شهیدمحلاتی
پیشنهاد مطالعه:
دوستانی که مایلند خاطرات برادر ارجمند، جانباز دفاع مقدس حجتالاسلام والمسلمین حاج حسین شیراوند(ضرغام) را در کتاب نماز ناتمام مطالعه کنند میتوانند همین هشتک را در کانالمون دنبال کنند.
👇👇👇👇
#خاطرات_رزمندۀ_جانباز
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@mahale114
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯