🔰 راهگشایی دعا در لحظه اضطرار 🔰
💯 «اوائل #انقلاب، کمونیستها به صدا و سیمای تبریز حمله کردند و کنترل آن را بهدست گرفتند. اسرائيل برایشان پیغام داد که اگر بیست و چهار ساعت بتوانید آنجا را حفظ کنید، برایتان نیروی کمکی میفرستیم.
⚠️ شرایط خیلی حساس و خطرناک بود. اگر این اتفاق میافتاد، تبریز از ایران جدا میشد و یک اسرائيل دومی بیخ گوش ایران به وجود میآمد.
📻 ما با تعدادی از رفقا در حجره بودیم و صدای منافقین را از صدا و سیمای تبریز میشنیدیم که به مقدسات فحاشی و بیاحترامی میکردند.
👆یکی از رفقا، با حالت مضطرانهای شروع به #دعا و مناجات با خدا کرد؛ به طوری که ما هم صحبتهای او را میشنیدیم.
چه اشکالی دارد، انسان قسمتهایی از دعاهای مختلف را حفظ داشته باشد تا در مواقع حساس بخواند و از آنها کمک بگیرد؟!
💠 سرانجام، پس از یکی دو ساعت مردم تبریز قیام کردند و صدا و سیمای خود را از منافقین پس گرفتند و غائله ختم بخیر شد»
#خاطره
#دهه_فجر
🌿حاجآقا سید مجتبی موسوی درچهای
🍀🍀🍀🍀🍀
@mousavidorcheh_ir
🍃 شیرینترین حج 🍃
🕋 بنده اوائل انقلاب بارها به عنوان روحانی کاروان، به حج مشرف شدم. یکبار به دلیل کم شدن سهمیه از ثبت نام بنده امتناع کردند.
📿 وقتی از حل شدن کارم از سازمان حج ناامید شدم به خانه آمدم. چون در روایت دارد که هر کس میخواهد حج نصیبش شود، هزار مرتبه #ذکر ماشاءالله بگوید. زیر اندازی وسط حیاط پهن کرده و دو رکعت نماز خواندم و شروع کردم هزار مرتبه این ذکر را بگویم.
🔺با اشتیاق و امیدواری فراوان ذکر را میگفتم. حدود پانصد مرتبه که ذکر را گفتم، در ذهنم آمد که هر چه خدا صلاح میداند. شاید رفتنم به صلاحم نباشد. قصد کردم اذکار را ادامه ندهم، چون رفتن و نرفتن برایم مساوی شد. اما به ذهنم رسید که چون دستورِ امامِ معصوم، گفتنِ هزار مرتبه است؛ ادب در رعایتِ دستور است. لذا ذکر را تا هزار مرتبه ادامه دادم.
☎️ چند دقیقه پس از اتمام اذکار، از سازمان حج تماس گرفتند و گفتند اسمت را برای حج نوشتهایم!
اتفاقاً آن سفر که همه اهل کاروان از قاریان بین المللی قرآن بودند، شیرین ترین سفرِ حجِ من بود.
#خاطره
🌿حاجآقا سید مجتبی موسوی درچهای
🍀🍀🍀🍀🍀
@mousavidorcheh_ir
🍃 شاخصِ سلامتِ معنوی 🍃
🔸بنده در زمان حضور در جبهه، یک مدتی شبها در سنگری که داروخانه بود استراحت میکردم. گاهی پیش میآمد افرادی که مسئول داروها بودند، از سنگر بیرون میرفتند و بنده تنها میشدم.
📝برخی از رزمندگانی که برای دریافتِ دارو مراجعه میکردند و بنده را نمیشناختند، فکر میکردند که در مسائلِ پزشکی سر رشتهای دارم. لذا مریضی خود را بیان کرده و تقاضای دارو داشتند.
💊 بنده هم در جوابشان میگفتم : "هر کدام از این قرصها را که قشنگتر است انتخاب کنید، تا یکی دو مشت به شما بدهم!" آن وقت متوجه میشدند که شوخی میکنم و طب نمیدانم. مریض باید سراغِ طبیب برود تا او بیماریاش را تشخیص دهد.
📌کسی که با دکتر ارتباط ندارد متوجه مریضی خود و چگونگی درمانش نمیشود. شخصی هم که با #عالمان_دین ارتباط نداشته باشد، متوجه نقایصِ دینی خود و چگونگی علاج آنها نمیشود. بعد که در مشکلات افتاد میگوید چرا اینطور شد؟!
#خاطره
🌿 حاجآقا سید مجتبی موسوی درچهای
☘☘☘☘☘
@mousavidorcheh_ir
💠 گریزانِ از شُهرت 💠
👤یکی از نزدیکان #حضرت_امام (ره) به نام شیخعلی که با ما آشنا بود این قضیه را نقل میکرد: قبل از انقلاب، یکی از مقلدینِ حضرت امام (ره) از کشور کویت، در نجف خدمت ایشان رسید. به حاجآقا مصطفی گفته بود میخواهم با دوربینم یک عکس از امام بگیرم. حضرت امام (ره) ابتدا اجازه نمیدادند. میگفت آخر من در کویت بینِ سنینشینان غریب هستم. دلم میخواهد یک عکس از مرجعِ تقلیدم در خانه داشته باشم. چه اشکالی دارد؟!
📸حاجآقا مصطفی حرفهایِ او را به امام انتقال داد. اصرار او نتیجه داد و امام پذیرفتند. آن بنده خدا هم وسائلِ عکاسیِ خیلی قوی همراهِ خودش آورده بود و عکسهای زیادی از امام گرفت.
✉️چند وقتِ بعد یک عکس به همراهِ نامهای در یک پاکت گذاشته بود و برای امام فرستاده بود. امام خودشان شخصاً نامهها را میخواندند و به هیچ کس از اطرافیان اجازه نمیدادند حتی یک نامه را باز کند.
🖼 در بین این نامهها، با یک عکسِ رنگیِ خیلی زیبا از خودشان مواجه شده بودند. ساعت از دوازدهِ شب گذشته بود و اعضایِ دفتر در یک اتاق دیگر بودند. یک مرتبه امام دادشان بلند میشود : "حاج شیخ، حاج شیخ، حاج شیخ..."
⚠️ میگفت ما فکر کردیم یک خطری پیش آمده. مثلاً بچههای امام از دنیا رفتند یا اینکه کسی به خانه حمله کرده است. سریعاً خود را به اتاق امام رساندم و گفتم حاجآقا چی شده؟! چی شده؟!
یک مرتبه آن عکس را از داخل پاکت در آوردند و فرمودند : " این عکس کجا بوده؟! "
✂️ گفتم : یادتان هست چند ماه قبل یک شخصِ کویتی آمد و از شما چندین عکس گرفت؟ فرمودند : بله یادم هست. گفتم : این همان عکس است. فرمودند: باز هم از این عکس هست یا نه؟
گفتم بله چند تا کارتن دیگر هست. فرمودند : همه آنها را با یک قیچی بیاورید. آوردم. خودشان با دست مبارکشان تمام آنها را ریز ریز کردند.
👈امام این بود. یک جا حاضر نمیشود شهرت، معروفیت، مادیات در ایشان نفوذ کند. به این چیزها اصلاً راه نمیدادند. از اینها روی گردان بودند.
#خاطره
🌿 حاج آقا سید مجتبی موسوی درچه ای
☘☘☘☘☘
@mousavidorcheh_ir
🍃 بگذار کسی مرا نشناسد... 🍃
💠چند روزی برای تبلیغ به کرمان رفته بودم. یکی از روزهایی که مقداری فراغت داشتم، به گلزار شهدای اين شهر رفتم. بر سر هر قبری، عکسی از آن #شهید بر قابی چشمنوازی میکرد.
🔺در بین این قابها، چشمم به قابی خورد که عکسی نداشت. به ذهنم رسید که شاید منافقین، عکسِ این شهید را از بین بردهاند. اما مگر چه خصوصیتی داشته است؟ نگاهم را روی سنگِ قبر انداختم تا نامِ آن شهید را بخوانم، ولی فقط این جمله از وصیتنامه شهید روی آن نوشته شده بود :
"اگر شهادت برای اوست، پس بگذار کسی مرا نشناسد."
🔸به قبرِ کنار او نگاه کردم. دقیقاً مانند همین قبر بود. بدونِ عکس و همان یک جمله! این جمله یک هفته مرا بیتاب کرد. چنین اخلاصی در تاریخ کمنظیر است!
📌آنها چه میگفتند و ما چه میگوییم؟! ما برای کوچکترین مسائل چه معرکهای درست میکنیم؟! آنها این #اخلاص را چگونه بدست آورده بودند؟ در این جار و جنجالها و سر و صداها؟! اگر خودمان را اصلاح کنیم، بسیاری از غصههایمان برطرف میشود.
#خاطره
🌿 حاجآقا سید مجتبی موسوی درچهای
☘☘☘☘☘
@mousavidorcheh_ir
🔘 *همنشینی با افراد بد*🔘
🔹موارد متعددی داشتیم از کسانی که در حوزه از نظرِ علمی واقعاً، رتبههای بالایی داشتند، ولی اطرافیان خوبی نداشتند. لذا عاقبت به خیر نشدند و همه چیز را از دست دادند.
🔸به عنوان نمونه به یاد دارم محضرِ یکی از علمای قم درسِ رَسائل میخواندیم. هم خوب تدریس میکرد و هم آدم خوبی بود. به همین جهت ما سرِ درسِ او میرفتیم. بعد هم تدریسِ خارج را شروع کرد و سالها درسِ خارج میگفت.
📰 در آن ایام روزنامهای به نام "رسالت" زیر نظر آیت الله یزدی(ره)، هر روز چاپ میشد. استادِ ما در این روزنامه مقالاتِ خوبی با موضوعِ ولایتِ فقیه مینوشت. این مقالات بعداً جمع آوری شد و به صورت کتاب به چاپ رسید.
🔺پس از مدتی اطرافیان و رفقای این آقا عوض شدند. وقتی رفقا عوض شدند، کم کم شروع به بیراهه رفتن کرد تا جایی که علیه ولایت فقیه مقاله مینوشت و سخنرانی میکرد.
🔗 کار به جایی رسید که در قم راهپیمایی بزرگی برگزار شد و عموم مردم مرگ بر فلانی میگفتند. آن شخص تا آخر عمرش گوشه نشین شد تا اینکه از دنیا رفت. الان هم بنده اصلاً نمیدانم قبرش کجاست؟ در صورتی که اگر سالم مانده بود، قبرش باید الآن داخل حرم در کنار بزرگان بود.
📌علت انحراف چه بود؟ رفقای او عوض شدند. با اینکه ما در قم به درس او میرفتیم. با سواد و قوی بود. خیال نکنید بدون #رفیقِ خوب میتوانیم روی پای خودمان بایستیم. اگر رفیق با صداقتِ پاکِ متدینِ با تقوا داشته باشیم سالم میمانیم و الا نه.
♨️ آیت الله هم رفیق خوب لازم دارد. رفیق خوب به قیافه و لباس و طائفه نیست، به پول و سواد علمی نیست. رفیق خوب یعنی رفیقی که با خدا باشد و آدم را به طرف خدا #حرکت دهد و از خطاها منع کند. وقتی آدم اشتباهی کرد، اعتراض کند که چرا خطا میکنی؟! اگر انسان چنین رفیقی داشت، خوش بر احوالش ولی اگر چنین رفیقی نداشت همه چیز از دست میرود.
#خاطره
🌿حاجآقا سید مجتبی موسوی درچهای
🍀🍀🍀🍀🍀
@mousavidorcheh_ir
🔗 یک قدم حرکت کن! 🔗
💢اواخر عمر آیت الله بهاءالدینی (ره)، شرایطی پیش آمده بود که ما نمیتوانستیم به منزلشان رفت و آمد کنیم. در همان دوران یکبار ایشان سوار ماشینی بودند. بنده خدمتشان رسیدم و
عرض کردم : "دعا کنید آدم شویم، هر چند حضرت امام (ره) فرمودند آدم شدن محال است."
➖ایشان با زحمت فرمودند : "ما هم میگوییم محال است!"
👆اینکه انسان بخواهد در این محیط آلوده دنیا دندان طمع را بکند، خیلی سخت است. اما حداقل در این مسير یک مقداری #حرکت کند.
#خاطره
🌿 حاجآقا سید مجتبی موسوی درچهای
☘☘☘☘☘
@mousavidorcheh_ir
🤲 جز دعا راهی نبود 🤲
📖 در یک نوبت که به مدینه مشرف شده بودم، در حرمِ پیامبر اکرم(صلّیاللهعلیهوآله) مشغول زیارت بودم. مردِ عربی کنارم آمد و خود را یکی از شیعیانِ قطیفِ عربستان معرفی کرد. از بنده درخواست کرد که از کتابهای دعایی که در دست داشتم، تعدادی به او بدهم.
🏨به او گفتم : "در هتل تعدادی از آنها را دارم. همراهم بیا تا به تو بدهم." همان ابتدا در دلم شک افتاد که این شخص به شيعيان شباهت ندارد. اما در ذهنم آمد که او خودش را شیعه معرفی کرد.
📦قبل از حرکت به سمتِ هتل، به بنده گفت : " من از آن طرف خیابان میآیم و تو از این طرف خیابان بیا! با هم نباشیم که مورد شک قرار نگیریم" در مسیر هم با یک جعبهای که در دست داشت بازی میکرد. آن حرف و آن حرکاتش، دلهره مرا بیشتر کرد.
🔺وقتی به هتل رسیدیم، گفت : " من داخل نمیشوم. شما برو و کتابهایِ دعا را برایم بیاور." بازهم دلهرهام از حرف او و امتناعش از ورودِ به هتل بیشتر شد. چرا باید از ورود به جمعِ شیعیان ترس و واهمه داشته باشد؟!
📿واردِ اتاقم شدم. کتابهایِ دعا را برداشتم و به راهرو آمدم. اما قبل از اینکه به سمتِ دربِ هتل بیایم، با تسبیح استخاره کردم که آیا کتابها را برای او ببرم یا خیر؟ مرتبه اول بد آمد. یکبار دیگر استخاره کردم. باز هم جواب بد بود.
🚔 به اتاقم برگشتم. بنده در آن کاروان که همشهریهای خودم بودند، پنج شش روزی بود که مهمان بودم. روحانیِ کاروان سیدی بود که با بنده مشابهت فامیلی داشت. او درب اتاقم آمد. به بنده گفت : " پلیسِ عربستان به دنبالِ تو میگردد. هتل را تحت کنترل گرفته و میگوید: " یک سیدِ معممِ عینکی به نام سید مجتبی موسوی درچهای، روحانی این کاروان است. او را به ما تحویل دهید." بنده طبق عادتم، نامم را روی کتابِ دعا نوشته بودم.
💡روحانیِ کاروان به بنده گفت: " دربِ اتاق را از پشت قفل کن. چراغها را خاموش کن و تا به تو اطلاع ندادهایم از اتاق خارج نشو تا آنها را دست به سر کنیم."
دیدم راهی جز #دعا و #توسل برایم باقی نمانده است. متوسل به پیامبر خدا (صلّیاللهعلیهوآله) شدم و از ایشان خواستم از آن خطر نجاتم دهند.
👨✈️پلیس شروع به بازرسی اتاقها کرده بود و یکی یکی اتاقها را میگشت. صدای صحبتهایشان را میشنیدم که راجع به مشخصاتِ بنده با هم حرف میزدند.
به لطفِ خدا با وجود اینکه چندین مرتبه از جلویِ اتاقم رد شدند، ولی نتوانستند پیدایم کنند. پس از ناامید شدن از یافتنم، هتل را ترک کردند. ولی هنوز در اطراف هتل حضور داشتند.
🔹قرار بود، فردا به سمت ایران برگردیم. هنوز دو دلهره داشتم. یکی اینکه موقع سوار شدن به اتوبوسها مرا شناسایی نکنند و مشکلی پیش نیاید. دیگر اینکه به هنگام رسیدن به سیطره و خروج از مدینه که اتوبوسها را بازرسی میکنند، مشکلی رخ ندهد.
✍ فردا صبح، دیگر نتوانستم برای وداع به حرم بروم. از همان داخلِ هتل با پیامبر و ائمه بقیع (علیهمالسّلام) وداع کردم. لباسهای طلبگی را داخل ساک گذاشتم و عینکم را هم برداشتم تا شناخته نشوم. به محض وارد شدن در اتوبوس، هرچه دعای حفاظتِ از خطرات (مانند آیه الکرسی، چهار قل و..) بلد بودم را خواندم.
به لطف خدا نه در لحظه سوار شدن به اتوبوس و نه هنگام رسیدن به سیطره مشکلی پیش نیامد.
#خاطره
🌿 حاجآقا سید مجتبی موسوی درچهای
☘☘☘☘☘
@mousavidorcheh_ir
👈 عادتِ اهلِ جبهه 👉
🔹در یک نوبت که در جبهه بین رزمندگان حضور پیدا کردم، اختلاف نظری بین دو دسته آنها پیش آمده بود. قضیه از اين قرار بود که در تهاجم و تیراندازیهای دشمنِ بعثی، یک گاو مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود.
🐄 پس از یکی دو روز یکی از رزمندگان برای اینکه آن گاو تلف نشود و گوشتش غیر قابل استفاده شود، او را ذبح کرده بود. از گوشت آن کباب درست کرده و خورده بودند.
👁🗨 حال بعضی میگفتند اين کار اشتباه بوده، چون مالِ مردم بوده و ما اجازه مصرف نداشتیم. دسته دیگر میگفتند اگر این کار را نمیکردیم گاو تلف میشد و گوشت آن قابل استفاده نبود.
☎️ #اختلاف را پیش بنده آوردند. بنده هم به قسمت مخابرات رفتم و با قم تماس گرفتم. پاسخِ دفترِ حضرتِ امام(ره) این بود : هر کسی از آن گوشت استفاده کرده، احتیاطاً قیمت آن را حساب کند و به عنوان ردِ مَظالم بپردازد.
📌رزمندگان یَله و رها نبودند. روش اهل جبهه پرسیدن ریز مسائل از #عالِمان_دینی بود. خودمحور نبودند و این دلیلِ پیروزیِ جبهه بود.
#خاطره
🌿 حاجآقا سید مجتبی موسوی درچهای
☘☘☘☘☘
@mousavidorcheh_ir
◼️◾️یک ذره از هزاران◾️◼️
➖یکی از رفقای بنده، پدری داشت که در روضهخوانی خیلی قوی بود. در یکی از روزهای #محرم که برای ذکرِ مصیبت در راهِ رفتن به جلسهای بوده، تنهای تنها برای خودش روضه میخواند. به این مطلب میرسد که :
وَ بِجُرد الخَیْـلِ بَعْد القَتْلِ عَمْداً سَحِقُونی
و پس از آن از روی عمد، مرا پایمال سم اسبان کردند.
👆اشعاری است که از گِلوی بریده #امام_حسین (علیهالسّلام)خطاب به حضرت سکینه (سلاماللهعلیها) گفته شد. امام خطاب به دخترشان فرمودند وقتی به مدینه رفتی این مصیبت را برای مردم نقل کن. اسبها را نعل تازه زدند و بر بدنهای ما تازیدند. سُحق بمعنای خُرد کردن و آرد کردن است.
🔍 میگوید وقتی به این شعر رسید، شبهه کرد که آیا این مطلب واقعیت دارد؟! آیا اینکه لشکر یزید روی بدنِ امامِ معصوم اسب تازاندند، واقعیت دارد؟ آیا لشکر یزید چنین جرأتی داشتند که روی بدن امام معصوم بتازند؟! بلافاصله شنیده بود که کسی پشت سرش گفته بود : " آسید علی! واقعیت دارد! بر بدنِ جَدّم اسب تازاندند!" ایشان به پشت سرش نگاه کرده بود، ولی کسی را ندیده بود.
📜 به منزل آمده بود و قضیه را برای پدر خودش تعریف کرده بود. ایشان سوال کرده بود که : "آیا آن صدا شما را سید خطاب کرد؟ آیا به سیادتِ تو اقرار کرد؟" پاسخ داده بود آری. گفته بود : "ایشان #امام_زمان (علیهالسّلام) بودند."
⚫️ این مصیباتی که خوانده میشود، یک ذره از هزاران است.
#خاطره
☑️حاجآقا سید مجتبی موسوی درچهای
═══✼🏴🏴🏴✼═══
@mousavidorcheh_ir
❤️ محبتِ مادری ❤️
🚌 یکی از رفقای ما تعریف میکرد که موقعی با اتوبوس مسافرت میکردیم. در مسیر، ناگهان اتوبوس دچارِ آتشسوزی شد. مسافران با ترس و عجله به سمت درب خروجی میدویدند. شعلههایِ آتش از انتهای اتوبوس لحظه به لحظه به مسافران نزدیکتر میشد.
👊 ناگهان دیدم همسرم دستش را مشت کرده و با تمام توان به شیشه اتوبوس کوبید. وقتی شیشه شکست، ابتدا فرزند شیرخوارمان را به بیرون پرتاب کرد تا اول جانِ او را نجات داده باشد.
❓این #محبت را غیر از خدا چه کسی به این مادر داده است که جان خود را در معرضِ هلاک میبیند، اما اول فرزندش را نجات میدهد؟ در روایت دارد محبت خدا به بندگانش چندین برابر محبت مادر به فرزندش است.
🔸همان فرزند بزرگ شد و وارد حوزه علمیه شد. در جریان دفاع مقدس به جبهه رفت و سرانجام به شهادت رسید. پس از شهادت، به پدرش در عالَم رؤیا گفته بود : " من خادم امام حسین (علیهالسّلام) شدهام. "
#خاطره
🌿 حاجآقا سید مجتبی موسوی درچهای
═══✼🏴🏴🏴✼═══
@mousavidorcheh_ir
🔍 اتفاقی نیست!! 🔎
🕌آیتالله بهاالدینی(ره) نقل میکردند که روزی رضا شاهِ ملعون، برای تحقیر و تنبیه یکی از علما [آیتالله بافقی (ره)] که در برابرِ نقشه او برای ترویجِ بیحجابی ایستاده بود؛ وارد حرم حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) شد.
✍جمعیتِ زیادی در صحن، تجمع کردند. آن ملعون برای ترساندنِ مردم، بر روی بلندی ایستاد و نگاهی به جمعیت کرد. از بین مردم، جوانی را احضار کرد. وقتی آن جوان خود را به رضا شاه رساند، او را با شلیکِ چند گلوله به قتل رساند.
جوان دیگری را هم صدا زد و او را هم به همان شِکل، کُشت.
💢 آيتالله بهاالدینی(ره) میفرمودند : "من طبقِ اعتقادی که هیچ اتفاقی در این عالَم بدون دلیل نیست، به دنبالِ نشانیِ منزل یکی از آن دو جوان رفتم و از کارها و رفتار او پرسیدم."
🐈مادرش گفت : " پسرم چند جوجه در خانه داشت. دیروز گربهای آمد و یکی از آنها خورد. پسرم آن گربه را گرفت و مقداری نفت رویش ریخت و او را آتش زد! گربه در حیاط خانه میدوید و فریاد میکشید تا آنکه مُرد.
#خاطره
🌿حاجآقا سید مجتبی موسوی درچهای
═══✼🏴🏴🏴✼═══
@mousavidorcheh_ir