💢#برشی_از_کتاب
😍 خاطره لبخند مادر شهید
✍بی بی سکینه از دار دنیا فقط یک پسر داشت.با پول کارگری علی را بزرگ کرد.علی شفیعی رفت جبهه و شهید شد.
حاج قاسم هر جا بود،از سوریه،از عراق،از لبنان،زنگ می زد و احوال بی بی سکینه را می پرسید،کرمان که می آمد،حتما می رفت دیدنش،پیرزن کسی را نداشت.حاجی آستین بالا می زد و دستی به سر وگوش خانه می کشید.تشک و ملحفه ی تخت بی بی را مرتب می کرد،استکان ها را می شست؛خلاصه هر کاری از دستش برمی آمد انجام می داد.بعد هم دوتا چای قند پهلو می ریخت و می نشست کنار مادر شهید.لبخند پیرزن،خستگی را از جان حاج قاسم می شست و می برد.
💢#جان_فدا
💢#حاج_قاسم
📚 منبع: کتاب سلیمانی عزیز۲ ص ۱۲۶
🖤
هدایت شده از مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا 🇮🇷
•|﷽|•
✳️#بُرشی_از_کتاب^^
هادی از میان همه ی شهدای کربلا به یـک شـهید
علاقه ی ویژه ای داشت. بعضی وقتها خودش را
مثل آن شهید می دانست و جمله ی آن شـهید را
تکرار می کرد.☺️
هادی می گفت: من عاشق جوون، غلام آقا اباعبدالله (ع) هستم.♥️
چون در روز عاشورا به آقا حرف هایی زد که حرف دل من به مولا است.😊
او از سیاه بودن و بدبو بودن خودش حرف زد و این که لیاقت ندارد که خونش در ردیف پاکان قرار گیرد. من هم همین گونه ام .
نه آدم درستی هستم نه …😢💔
#برگرفتهازکتابپسرک_فلافل_فروش📚
#شهیدهادی_ذوالفقاری🦋