eitaa logo
⚑🇮🇷🇵🇸بلاغ مبین(محمدرضامزده ای)
253 دنبال‌کننده
26.6هزار عکس
17هزار ویدیو
107 فایل
اینجا برای تبلیغ دین مبین و دفاع از انقلاب خمینی کبیر که مقدمه ظهوراست، می باشد. سلام بر خامنه ای عزیز و بر شهداوسرداردلها وشهید رئیسی وسیدمقاومت و همه محبین اهل بیت علیهم السلام وپدرعزیزم خادم الحسین حاج غلامرضامزده ای صلوات @mohammadrezamazdei
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین 🌺 🔹🔸🔹 ✍ چرا مجید رضا رهنورد که بچه مذهبی بود قاتل شد ... ؟؟؟😭 🔥🔥🔥 مراقب خود ، اطرافیان و # فرزندان مان باشیم .👇👇👇 صبح که خبر اعدام # مجید رهنورد را همراه عکسش دیدم ، یک حس عجیبی بهم ‏دست داد . نشدم به چهره اش که نگاه کردم افسوس خوردم که چرا عاقبت این جوان باید این جوری بشه تا این که بعدازظهر به جلسه ای دعوت شدم، سخنرانش فردی بودکه از زندگی او مستندی تهیه کرده بود و در جریان باز جویی وی بود . این مطلب از زبان ایشان است : مادرش به امام رضا علیه السلام نامش را ‏مجیدرضا گذاشت از کودکی # مسجدی و هیئتی بود همیشه تلاش میکرد تا صف اول # نمازجماعت خودش را جاکند حتی برای ثواب بیشتر نماز ، عبا بر شانه می انداخت # ولی از 15 سالگی که وارد شد کم کم تحت تاثیر قرار گرفت آنچنان شست و شوی شد که نماز را # ترک می کند و اعتقادات مذهبی و عشق به امام ‏حسین ع و حضرت فاطمه س را کنار گذاشته و حتی # مسخره می کند ... خودش میگوید ۸ سال رسانه من را تبدیل کرد به یک اتاق گاز که هر لحظه ممکن بود با یک جرقه منفجر شود، روز حادثه با دیدن آن گروه اغتشاش در خیابان ، آن جرقه زده شد اول در خانه # وصیت نامه اش را می نویسد که : - برای من نکنید - ‏سر قبرم نخوانید، - هر که زده به خاطر کینه ای بوده که از حزب اللهی ها داشته ، او میگوید با خودش فکر می کرده بعد از قتل اگر او را بگیرند حتما # زجرکش و تکه تکه اش میکنند برای همین موقع دستگیری میگوید : مرا # زود اعدام کنید اما بعد از چند روز که رفتار ماموران اطلاعاتی را می بیند که ‏با دینی با او تعامل می کنند ، تمام # معادلات ذهنی اش به هم می ریزد بچه های اطلاعاتی به جای این که او را بزنند و شکنجه ا‌ش بدهند ، با او # صحبت می کنند از زندگیش می پرسند برای اینکه متوجه شود اعتقاداتش اشتباه است به او # کتاب می دهند بخواند و خلاصه مجرم و بازجو باهم # گریه میکنند . تازه ‏فهمیده که این ۸سال چه قدر فضای مجازی مغزش را شستشو داده تا دست به این # جنایت بزند ، به مادرش می گوید : - با مادران صحبت کن، - طلب نکن - فقط طلب کن - من مثل یک برادرم را کشتم، مجید رضا میگوید چند به دلم مانده : * یک بار دیگر دست را ببوسم و به مادرم کادو بدهم😭 * بعداز ۸ ‏سال دوباره پایم به حرم امام رضا علیه السلام برسد (این حرف را با گریه و ضجه میزند و باز جو هم همراهش گریه و ضجه میزند) 😭 او بسیار پشیمان و شکسته شده بود. در حقیقت می شود گفت : دوتا جوان ما را شهید نکرد بلکه 🌺🌺 دوتا جوان را شهید کرد 🔥 و یک جوان را 🇮🇷 دشمن یک جوان را که می توانست سرباز امام زمان عج باشد ‏را تبدیل به یک کرد . 👈👈👈 مراقب خود ، اطرافیان و فرزندان مان در فضای مجازی باشیم. دکتر اصغری نکاح روانشناس و دانشیار دانشگاه فردوسی مشهد
🌏 قسمت هشتم 🔻به راه افتادم. راهی صاف و هوایی و من هم با شوق به دیدار هادی وفادار به سرعت میرفتم، کم کم هوا گرم و من و تشنه شدم و از تنهایی خود نیز در وحشت بودم. به عقب سر نگاه کردم دیدم کسی به طرف من می آید. شدم و گفتم الحمدلله تنها نماندم تا آن که به من رسید. 🔻دیدم شخصی و دراز با ظاهری متعفن بود. پرسیدم اسمت چیست؟ گفت: اسمم است، همین اسم او باعث وحشت من شد. با خود گفتم عجب رفیقی پیدا شد صد رحمت به آن تنهایی. او گفت: در این مسیر از تو جدایی ندارم مگر آن که به خدا تو از من جدا شوی. 🔻من جلو افتادم و او به دنبال من می‌آمد و راه سربالایی بود. رسیدم به ، جهت رفع خستگی نشستم و آقای جهالت گفت معلوم می‌شود خسته شده‌ای تا منزل بعدی پنج مانده بیا راه را کج کنیم و از این مسیر یک فرسخی برویم تا زود تر به مقصد برسی. 🔻من شده او را خیرخواه خود دانسته از راه کوتاه رفتیم و از دره‌ای به دره دیگر سرازیر می‌شدیم پر از خار و و درنده و خزنده. هوا بشدت گرم و زبان خشکیده و پاها همه و دل از وحشت لرزان بود و آقای جهالت به حال من می‌خندید. پس از جان کندن‌ها و زمان زیادی به شاهراه رسیدیم اما ده فرسخ راه رفته بودیم و به هزاران بلا گرفتار شده بودیم. نشستم خستگی بگیرم و از آقای جهالت بودم، گفتم ای کاش فاصله بین من و تو از مغرب تا مشرق بود. بعد از کمی استراحت برخاستم و دوباره به راه افتادم. ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب منبر مجازی حاج یاسر طاهری 🆔@menbarmajazyhajyasertaheri
🌏 قسمت هشتم 🔻به راه افتادم. راهی صاف و هوایی و من هم با شوق به دیدار هادی وفادار به سرعت میرفتم، کم کم هوا گرم و من و تشنه شدم و از تنهایی خود نیز در وحشت بودم. به عقب سر نگاه کردم دیدم کسی به طرف من می آید. شدم و گفتم الحمدلله تنها نماندم تا آن که به من رسید. 🔻دیدم شخصی و دراز با ظاهری متعفن بود. پرسیدم اسمت چیست؟ گفت: اسمم است، همین اسم او باعث وحشت من شد. با خود گفتم عجب رفیقی پیدا شد صد رحمت به آن تنهایی. او گفت: در این مسیر از تو جدایی ندارم مگر آن که به خدا تو از من جدا شوی. 🔻من جلو افتادم و او به دنبال من می‌آمد و راه سربالایی بود. رسیدم به ، جهت رفع خستگی نشستم و آقای جهالت گفت معلوم می‌شود خسته شده‌ای تا منزل بعدی پنج مانده بیا راه را کج کنیم و از این مسیر یک فرسخی برویم تا زود تر به مقصد برسی. 🔻من شده او را خیرخواه خود دانسته از راه کوتاه رفتیم و از دره‌ای به دره دیگر سرازیر می‌شدیم پر از خار و و درنده و خزنده. هوا بشدت گرم و زبان خشکیده و پاها همه و دل از وحشت لرزان بود و آقای جهالت به حال من می‌خندید. پس از جان کندن‌ها و زمان زیادی به شاهراه رسیدیم اما ده فرسخ راه رفته بودیم و به هزاران بلا گرفتار شده بودیم. نشستم خستگی بگیرم و از آقای جهالت بودم، گفتم ای کاش فاصله بین من و تو از مغرب تا مشرق بود. بعد از کمی استراحت برخاستم و دوباره به راه افتادم. ♨️ ادامه دارد... 📚 کتاب سیاحت غرب منبر مجازی حاج یاسر طاهری 🆔@menbarmajazyhajyasertaheri