🍃📝
#عشقینه
#مسافر_عاشق💚
#قسمت_پنجاه_و_نه
صـبح کہ میـشود از بیـمارستان خارج میـشویم
آقا مـهدے مرا تا منـزل میـرساند و خـودش هم بہ محل کارش میـرود...بنـده ے خـدا تمام دیشـب را بخاطر مـن بیدار ماند!
مـادرت هم وقتی وضـعیت مرا دید در خانہ ے مان ماند...با ڪمـڪ او وارد خانہ می شوم و روے تختم دراز میکشم...تا چـشمم بہ قاب عکـس دونفره امان افـتاد دوباره گریہ هایم شـروع مےشود...
دسـتم را روے شـکمم میگذارم و شـروع میـکنم با فـرزندم حـرف زدن :
مـیدونے عزیزم...مـن عاشق پـدرتم...اونم منـو خیلے دوست داره! هم مـنو هم تورو...
براے اومـدنت لحظہ شمارے میکرد بے قرارے هاش معلوم بود! امـا الآن رفتہ جـنگ...براے اینکہ بعـد از اینکہ بہ دنـیا اومدے آروم باشـے
بهم گـفت مراقبت باشم! گـفت تو رو سـرباز بار بیارم...فـقط عـزیزم!
سـعے نڪن منتـظر باباییت باشے...باباییت دیگہ رفـت...شایدم بره پیش خـدا...امـا تو از بی بی رقیہ بخواه مراقبـش باشہ! زودتـر بیاد...هـردومون مراقب تو باشیم...بزرگـت کنیم...
باشہ؟!
صـورتم از شـدت اینکہ گریہ کردم کاملا حـس غیرطبیعی داشت! دهانم تلخ شده بود و تمـام تنم میلرزید!
نہ نہ...اصـلا کے گفتہ برنمیـگرده...اتفافا می آد...اما چہ جـورے؟!
قـلبم تیـر میـکـشد! دسـتانم میلرزد...درد معده ام را حـس میکنم
اصـلا بیا از همـین الآن تا اومـدنش مـنتظرش باشیم...دوتایی! شایـد خبرے ازش شد...!
🖊••بھ قلــم:
••مریـم یونسے
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
🍃📝