eitaa logo
ܩࡎܢ̣ߊ‌ح
25 دنبال‌کننده
380 عکس
120 ویدیو
2 فایل
بسم‌رب‌الحسین‌ ܩࡎܢ̣ߊ‌ح=ިوܢܚ݅ܝ̇ߺߊ‌ی‌ܝ‌ߊ‌ܘ تاریخ‌شروع‌خادمی: •۱۰:۳۰• ¹⁴⁰¹.⁹.⁸ بیسیم‌چی‌گردان‌مون👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16698893249584 @Rah_il 〰〰〰〰〰〰〰〰 پشت‌سنگرمونه:)))) @Posht_sangar1401 ____ پیام‌سنجاق‌شده‌رو‌بخونید❌ 70........🚶🏻‍♂️.60
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃📝 💚 لباست را عوض میکنے و با هم بہ سمـت رستورانے کہ قرار است مهمانم کنے میرویم _ببخشیـد عزیزم...من قرار بود مهمونـت کنم ولے حالا تو منو داری مهمون میکنے... _از ایـن حرفا نداشتیـما...! ماشین را روشـن میکنے و حرکت میکنے * * * * * * صـندلے را کنار میزنم و پـشت میز مینشینم بہ دور و برم نگاه میکنم...دکوراسیون رستوران یک فضای سنتے و چوبے بود... خیلے شیڪ! همـانطور کہ حواسم بہ دور و برم گرم بود دسـتت را روے دستانم میگذاری و میگویی : خوشـت اومد؟! چشـمانم بہ علامت تایید باز و بستہ میکنم و میگویم : ولے از قورمہ سبزیم نمیگذرم... با تعجـب میگویی : چہ ربطے بہ من داره خوبہ خودت ریختے...! _ آره دیگہ حواسم بہ تو پرت شد غذام سوخت! دستت را بالا مے آورے و میگویی : چشـم تسلیمم! میـخندم و با مهـربانے نگاهت میکنم آقاے جوانے با لباسے تر و تمیز بہ پـیشمان مے آید و مـنو غذا را بہ سمـتمان میگیرد و میگوید : چے مـیل دارین؟! نگاهے بہ لیـست غذاها مے اندازی و یکے را انتخـاب می کنے من هم همـان را سفارش میدهم دوباره بہ دور و برم نگـاه میکنم متوجہ سنگینے نگاهت میـشوم کہ بہ صورتم زل زده اے رویم را بر میگـردانم و میگـویم : چرا اینجـورے نگام میکنے؟ مکثے میکنے و دستت را بہ موهایت میکشے و میگویی : هیـچی... چند دقیقہ بـعد همان آقاے جوان غذاهاے سفارش داده شده امان را مے آورد و روے میز میگذارد تشـکر میکنی و میـرود قاشق و چـنگالم را از روے میز بر میدارم و شروع بہ خوردن میکـنیم * * * * * * بـعد از خـوردن غذایــمان حـساب سفارشاتمان را میـپردازے و بہ سـمت خانہ حرکت میکنیم بہ ساعت نگاه میکنم نیم ساعت مانده بہ چهار بعـد از ظـهر این یعنے چند ساعـت دیگـر روز دوازدهم هم تمـام میـشود و دو روز میـماند تا رفتنـت... 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
🍃📝 💚 روز دوازدهم هـم تمـام شد و امـروز سیزدهمیـن روز از بودنت کنار مـن است... راستـش را بخواهے این اولیـن بارے اسـت کہ اینطور بہ تاریـخ رفتنـت حساسم شاید دفعہ ے قـبل هنـوز نبـودنـت را چنـدان نچیده بودم و ایـنبار خـبر دارم کہ نباشے چہ میـشوم... شایـد هم اینـبار...نہ نہ چیزے نیـست همـان استـرس نبودت اسـت نہ چیز دیگر! وقتـے بروے و بیایی تمـام میـشود... مـثل دفعہ ے قبل! برایت این دو روز آخـر را مرخـصے نـوشتہ اند تا کہ میروے پـیش خانواده ات باشے خانواده ے سہ نفـره ات... روز سیزدهم هـم مـثل روز دوازدهم گـذشـت با ســرعتے آرام امـا فوق العاده سـریع! اصـلا شبیہ دفتـر ادبیات هر چہ آرایہ دارد را خلاصہ ڪرده ای در خودت...ایـن پارادوکس گذر زمـان هم بخـاطر وجـود توست! اگــر نباشے همـین ثانیہ هاے تنـد هم آنقدر ڪند میشـود کہ تا بیایی هـزاران بار پـیر میـشوم چـشمـانم را باز مـیکنم نـور تیـز خـورشـید از پـشت پنجـره پلک هایم را تاب میـدهد طـبق همـیشہ بہ تـقویم نگـاه میـکنم در کـنارم آرام خـوابیده اے دلم نمی آید بیدارت کنم یا شاید هم حـوصلہ اش را ندارم از ناراحـتے درد معده ام حـس میکنم...ملافہ ام را کـنار میزنم و از روے تخـت بلند میـشوم سـاعت حـرکت فردایـت مشـخص نشـده پس از همــین امـروز باید وسایـلت را آماده کنم... اے خـدا...چـطور میـتوانم دسـت بہ چیـز هایی بزنم کہ حتے نگاه کـردن بہ آنها قلبـم را بہ درد می آورد... 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ •🍃📝
🍃📝 💚 دسـت و صـورتم را میـشورم و چـند تکہ نان و یک لیوان چایی مـیخورم و بہ سـمت ساکـت میروم دوسـت ندارم وقتـی بیداری وسایلت را جمـع کنم چـون میدانم مانع این کـار میـشوے آهـستہ در کـمد دیوارے را باز میـکنم تا بیدار نـشوے و آرام کولہ ات را بر میدارم آنـقدر سنگـین است کہ دوش هایم را درد می آورد کـشان کـشان تا وسـط هال میبرمـش وسـایلت را از داخـل کـولہ ات بیرون مے آورم ظـرف غذاهایی را کہ قبلا برایـت گذاشتہ بودم هنـوز داخـل کیفت است بہ کلے فراموششان کرده بودم سرش را باز مـیکنم بہ جز خورده هاے شیرینی ظـرف خالے است بـطرے آبـت هم هنوز توے کولہ است ظرف هایت را بیرون می آورم و میـشورمشان لبـاس نظـامے سوریہ ات همـان کہ لکہ ے خونے روے سینہ اش بود را در مے آورم تا آن را هم بشـورم چـند چیـز دیگـر مثل مفاتیـح و کتاب آمـوزش زبان عربے و قطـب نما و ...بیـن وسایل داخـل کیفت بود همـہ را بیرون میریـزم تا از نـو داخـل کیفـت مرتب بچـینم تمـام جیب هاے کولہ ات را باز مـیکنم بیشـترشان خالے اسـت امـا در آخـرے تکہ کاغذے تا شده قرار داشـت کہ رویـش نوشتہ بود 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
https://harfeto.timefriend.net/16714645820180 منتظرنظرهاتون‌هستم🙂 حداقل‌یه‌نظر‌بدین‌منم‌انرژی‌بگیرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حیات ♡⁩
فقط‌سه‌نفرررررر....🚶🏽‍♂✨ رفقا!...
چقدر صداقت دراین متن ها وجود داره🙂
یه پویش راه اندازی شده یه جمله در وصف و ادمه جمله مادر یعنی... و ادمه جلمه رو با ویس بهمون بگین و بعد در کانال قرار داده خواهد شد🙂 آیدی ادمین رو به زودی در کانال قرار میدیم یادتون باشه تا پنج شنبه فرصت دارین🙃 منتظرتونیم🌸
باخامنه‌ای‌کسی‌نگردد‌گمراه اودرشب‌فتنه‌میدرخشد‌چون‌ماه
☺️💛 اما‌قرارشدویس‌بگیرید‌بفرستید بهترین‌دکلمه‌ها‌انتخاب‌میشن‌وباهاش‌یه اثر‌زیبا‌میسازن خوشم‌اومد
هدایت شده از از فکه تا دمشق
باعث افتخار هست کانال ممبری مثل شما داشته باشه پس یه سری بزن🙂🌿 ═✧❁🌚❁✧┄ @sarbazvu ═✧❁🌚❁✧┄
هدایت شده از از فکه تا دمشق
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌱 ما در این گروه هدف داریم کانال و گروه و کاربر های ضد انقلاب و‌ضد دین رو از فضای مجازی ریشه کن کنیم مبارزه با موارد هنجار شکن مستهجن غیر اخلاقی آزار و اذیت و هرزنامه برخورد میشودما‌قصد‌داریم فساد و گناه رو‌از مجازی ریشه کن کنیم تا بلکه موانعی از ظهور رو‌برداریم ما در کنار هم به نیت زمینه‌سازی ظهور امام زمان در تلاشیم‌تا ظهور امام زمان رو نزدیک بگردانیم 🙂✊🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2066284807Cf0a76ebc2d https://eitaa.com/joinchat/2066284807Cf0a76ebc2d
هدایت شده از حیات ♡⁩
ساعت‌۱۲:۳۰محفل‌دررابطه‌با'نمازخواندن'داریم!
همسایه ها یه حمایتی چیزی حمایت دو طرفه باشه دیگه...
خواهشاًاین‌عکس‌روانتشاردهید..
💛💛:💛💛 با‌دودقیقه‌تاخیر الهم‌عجل‌ولیک‌الفرج
ܩࡎܢ̣ߊ‌ح
یه پویش راه اندازی شده یه جمله در وصف و ادمه جمله مادر یعنی... و ادمه جلمه رو با ویس بهمون بگین و
ولی‌خانما ، لطفاجمله‌روطوری‌بخونیدکه‌مشکلی به‌وجودنیاد . من‌پرسیدم ، گفتن‌اگه‌خانمی‌به‌حالت‌دکلمه‌خوانی ویسی‌رومنتشرکنه ، یادوبله‌کنه‌یاازاین‌قبیل‌مشکلی نیست . حالا‌شمامی‌تونین‌بالحن‌دکلمه‌خوانی جملتونو‌بخونین‌ویه‌موسیقی‌هم‌زیرش‌بذارین .
همسنگری‌های‌عزیز چند‌تا‌خانم‌گل‌ میفرستید‌اینور؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃📝 💚 با دیدنش نفـسم حبـس میشود شروع بہ خواندنش میکنم : بسـمـ ربـ الـحســیـنـ و الشــهـدا خـدایا ، اے معــبود من! تو خـود میدانے کہ چنـد روزے است کہ حب رسیدن بہ تو وجـودم را گرفتہ است و شـهادت بزرگـترین آرزوے من... اڪنون کہ ایـن نامہ را میخـوانید اگـر بے بے زیـنب مرا قبول کنـد من هم در زمـره ے شهیدانش جاے گرفتہ ام دســتم را روے قلبم میگذارم و با نفـس عمیـقے دیگـرے بہ خواندن ادامہ میدهم خـواهرانم حجــاب...شـما را بہ جـان حـضرت مادر قسم میدهم...حجـاب شـما سنگـر دیگـرے است مـردان خدایے از دامـن شمـا بہ معـراج میـرسند... همـــسر عزیزتر از جانم! هـروقت خـبر شهادتم را شنـیدے بے قرارے نکن...مے دانم سخـت است اما تو مقـاوم باش و بـدان صبـر تو پایان خوشے خواهد داشـت! آنـقدر قلبـم بہ درد مے آید کہ چشـمانم را میبـندم و قـطره اشکے از روی صورتـم سر میـخورد و روی کاغذ مے افـتد هم نمے خواهم ادامہ اش را بخوانم هـم نمے توانم مـریم جان...حـلالم کن بابـت تمام رنج ها و سختے هایے کہ کشیده اے...حـلالم کـن و براے ایـن همـسـر بے لیاقتت دعا کن! ان شاءاللہ خـدا تو را هم شهـید خواهد کـرد... دیـگر صدای هق هـق گریہ هایم بلنـد میشـود بـعد من تـو مسـئول ایـن نهضتے...مـبادا پـرچمم را روے زمیـن بگذارے...سـیرت زینـب گونہ ے تـو همـان ادامہ ی این راه اسـت از حـریمش دفاع کن! دسـتم را روے سینہ ام میگـذارم و بہ سرفہ و هـق هـق می افتـم... صـدایم را کہ میـشنوے بـیدار میـشوے و هراسان بہ سمـتم می دوے...! 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
🍃📝 💚 بـدون اینکہ متوجہ کاغذ توے دسـتم باشی مرا بہ آغوش میکـشے و دوبـاره گـرماے تنـت آرامم میکـند احـتمالا چـون کیفت را دیدے متوجہ گریہ ام شدے... اشـک هایم را پاک میکنم سرم را بالا میگیرم چشـم هاے خیـست دوباره اشـک هایم را در مے آورد _گـریہ نکـن خانومم...گـریہ نکن هـق هـق هایم از سـر می گیـرد دسـتت را روے چـشمانت میگذارے و اشـک میریزے هم متعجــبم هم نگــرانم هم ناراحـت خـودم را جدا میکنم و بہ صورتم نگاه میـکنم آنـقدر گریہ میکنے کہ شانہ هایت تکان می خورد...بہ ریش هایـت دست میکشم دسـتت را از روبروے صـورتت بر میداری و میگویی : بزار دل بـکنم مریـم...دارے دلمو میلرزونی... قلبـم میشکند... شـکستہ تر از هر وقـت دیگرے...تکہ هایـش را از میـان آغوشـت جمع میکنم... دسـتم را باز میکنم و از میـانش برگہ ی مچالہ شده و خیـس از عرق دستم بر روے پایت می افتد چشـم های خیسـت ، اشک هایت کہ محاسنـت را تر کرده ، چهره ے از همیـشہ زیباترت ، همہ ے این ها هم قلبم را تکہ تکہ میکند هم آرامم... دوسـت دارم با تمام وجودم فـریاد بزنم بس کن محمــــــــد...برو...دل بکن...فقط دل مرا بہ آتش نکـش اما نمی شود تو در بہ آتش کشیدن عاشقت استادے! کاغذت را از روی پایت بر میداری و با دیدنش چشـمت را میبندی و سکوت میکنے... از جایم بلنـد میشوم و دستی روی گونہ هاے خیسم میکشم لباست را بر میدارم و در لباس شویی مے اندازم مو هایم را مرتـب میکنم و سفره ے صبحانہ را برایت حاضر میکـنم... جـو خانہ سڪوت بود و سڪوت...! 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
🍃📝 💚 لبـاس هاے خـشک شده ات را از بام خانہ بر میدارم و وسایلـت را یکے یکے در کیـفت میچینم چنـدین خوراکے و میـوه و غذاے توراهے کہ برایـت پختہ بودم هم بر میدارم و در کولہ ات جا میدهم چـند دقیقہ بعد کنارم مے نشینے و چند ثانیہ بہ حـرکاتم نگاه میکنی میـخواهم زیـب کیفت را ببندم کہ نزدیک تر میشـوی و دسـتم را میگیرے و بہ چـشمانم خیـره میشوی...وقتے بہ چهره ات نگاه میکنم دلم میـلرزد... انـگار چهره ات فـرق کرده است!نـورانے تر...زیباتر...نمے دانم چہ در چشـمانت بود کہ قلبم را هـزار برابر عاشق خـودت کرد آرامـش خاصے در نگاهت بود کہ هیچ وقت دیگـر نداشتی... میگـویی : مـریمم چـند ثانیہ نگاهت میکنم و جواب میدهم : جـان دلم؟! _یہ چیزے بگم؟ چشـمم را بہ علامت تایید باز و بستہ میکنم و ادامہ میدهے : اینبار...شاید مثل دفعہ ے قبل نباشہ...باید صبور تر باشے... میـخواستم داد بزنم نــــــہ...مثل قـبل اسـت...تو برمیـگردے...اما گلویم خـشک میشود و هیـچ چیزے از زبانم بیرون نمی آید و تو همچـنان میگویی : نمے تونے باهام تمـاس بگیری...تا خـودم بهت زنگ بزنم...البتہ ایـن مثل دفعہ ے قبلہ...اما یہ چیز دیگہ کہ... حـرفت را قطع میکنی و سرت را پایین می اندازی با دلهـره بہ چهره ات نگاه میکنم و منتـظرم تا ادامہ اش را بگویی... اما تو همـچنان سکوت میکنی...بہ سـختی قفـل سینہ ام را میگشایم و میپـرسم : چہ چیز دیگہ اے؟ سکـوت میکنی و چـشمت را همـچنان بہ زمین می دوزے دوباره میـپرسم : مـحمـد...؟! سـرت را بالا می اورے و با چشـم هایی کہ اشـک دورش را قاب گرفتہ است میگویی : فقـط مراقب خـودت باش... بغـضم میشـکند و دوباره گریہ هایم شروع میشود 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝
🍃📝 💚 کولہ ات را کہ آماده میکنم با کمک خودت آن را تا دم در میگذاریم شـوخے هایـت از همـیشہ بیشـتر میشود میخواهے تمام سعیت را کنی تا مرا بخـندانی... لبخند کوتاهی برای دلخوشی ات میزنم و دوباره در افکارم فـرو میروم همـراه با مـن وسایل خانہ را جا بہ جا میکنے...کہ ناگهان... _محــــمد...محمــد جان... در حال شسـتن ظرف ها بودی شیرآب را میبـندی و جـواب میدهی: جانم؟ _بیا گوشیت زنگ میخوره... دستکـشت را در می آوری و همانطـور کہ بہ من نـزدیک میشوی میگویی : کیہ؟ بہ صـفحہ نگاه میکنم و با تردید میگویم : نمیدونم نوشتہ...آقا...سیدے... رنگت میپرد و بہ صـورتم زل میزنے تلفنـت را بہ دستت میدهم بعد از چنـد ثانیہ جواب میدهے : الو؟سلام حاجے... _ ... _الحمـداللہ...خانوادم خوبـن...شما چطورے؟ _ ... _خداروشکــر _ ... _جـانم بفرماییـد...؟ _... بہ من نگاهے میکنے و همـچنان بہ گوشے تلفـنت گوش میدهے...آب دهانم را قورت میدهم و با دلهـره منتـظر خبرت میشـوم _آهــا...باشہ... _... _نہ حاجے همہ چے حلہ... _... _باشہ...باشہ...فعلا یاعلے...! تلفـن را قـطع میکنے و بہ ساعت نگاهے می اندازے 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝