۱.عزیزایدلکنکوری
نصیحتشونبهجابود
حتماگوشبدید😊
۲. https://eitaa.com/msbah113/645
اینجاگوشهدنجاتاقمه
#ݩاحݪہ
#ناشناسات
میشهیهکوچولو حمایتبشیم؟
۱۰۰بشیمغافلگیریداریمبراتون🙂
#فور_همسایه_غیر_همسایه
اقا سلام چطورین احوال شریف؟حال شما😂
بگذرییم خواستم بگم امروز رو قشنگ بساز رفیق کوک کن ساز امروزتو🙂
#حنیفا_مدیر
اگر بعد از هر لبخندی خدا را سپاس نگویید
روا نیست بعد از هر اشکی از او گلایه کنید
#ادمین_نوشت
#حنیفا_مدیر
ܩࡎܢ̣ߊح
اقا یه چیز شگفت انگیز داریم براتون🙃 عضو ها به ۱۰۰ برسه براتون میفرستمش
من هنوز سر قولم هستم شما چطور؟
هدایت شده از عَـزێـزمـ حُسِیـݧ:)
چقدر ریزش داشتیم این چند وقت😢💔
همسایه ها یه حمایت کوچولو میکنید؟☺️🌿
#همسایهغیرهمسایهفور
@hooseynjanam
هدایت شده از از فکه تا دمشق
⁉️ فوری ⁉️ فوری
نمی خوایم مفید باشیم ؟! نمی خوایم خادمی کانال مولا را انجام بدیم تا حداقل کاری که می توانیم انجام داده باشیم را انجام بدیم؟! 🌷
🌺نیازمند به یک فرد برای خادمی مولا صاحب الزمان(عج) و شهدا 🌺
مسئولیت : پست گزاری
تبادل
در کانال زیر
@sardar_313_martyr
آیدی برای ادمین شدن :
@sadrzadeh31
۱. https://eitaa.com/msbah113/676
اشکالنداره
ازالانگفتمدیگه..😔😂
۲.خواهش💛🙂
اگهدوستداشتینماروهمحمایتکنید
#ݩاحݪہ
#ناشناسات
☘ «لم نكن نعرفك كما تستحق أن تُعرف»
☘ «ما تو را آنطور که لایق شناخته شدن هستی نشناختیم»
📜 پیامبر اکرم (ص)
#سرباز
#حدیث_گرافی
🍃📝
#عشقینه
#مسافر_عاشق💚
#قسمت_پنجاه_و_شش
بہ فرودگاه کہ میـرسیم برای بار آخر از برادرت خداحافـظی میکنی و از ماشـین پیاده میـشوے کولہ ات را از صـندوق پـشت برمیداری و روے دوشت میگذاری
برادرت در ماشیـن می ماند
ولی من با ظـرف آب و قرآن پیاده مـیشوم
بیشـتر آب داخـل کاسہ در راه روی لباسم ریختہ شد...
چـند قدمے دور میـشویم و روبرویم می ایستی بہ ساعت مچے ات نگاهے میکنے و بعد با لبخنـد بہ چشـمانم زل میزنی
از خجـالت سرم را پایین می اندازم...
آنـقدر حال درونم خـراب اسـت کہ اصـلا توان حرف زدن را هم ندارم
اما در چهـره ے تو فـقط آرامـش و ایمان دیده میـشود
از داخـل جـیبت پاکـت کوچکے را در می آوری و میـگویی: ایـنو یادتہ؟!
بہ پاکت نگاه میکنم کمے فکر میکنم اما چیزے بہ ذهنم نمیرسد سرم را بہ علامت منفے چپ و راست میکنم
دسـتت را زیر چانہ ام میگذارے و سرم را بالا می آوری و میگویی : بزار ببیـنم چشـماتو مریم...باهام حـرف بزن بزار صـداتو بشنوم...
این صـحبت هایت قلبم را بہ درد می آورد بغـض گلویم راه صحـبتم را بستہ است
از سـکوتم نـفس عمیقے میکشے و میگـویی : خیلے خـب...این همـون چیزیہ کہ مشـهد خریدمـش گذاشـتم این مـوقع بدمـش بهت!
و پاکت دیگرے هم از آن یکی جیـبت بیرون می آوری و ادامہ میـدهے : یکی دیگہ هم مال من...هر وقـت دلمون برای هم تنگ شد نگاهشـون کنیم قبولہ؟!
بہ پاکت های توی دسـتت خیره میـشوم...دهانم را باز میکنم تا چیزی بگویم اما واقعا بغـض گلویم راه حـرف زدنم را بستہ بود...
تمـام کارم براے اینکہ روحیہ بگیرے این بود کہ با تمـام وجودم لبـخند بزنم! بہ چشـمانت زل زدم و خنـدیدم...نمی دانم چطور؟! اما بہ لطف خـدا این هم انجام شد!
از لبخـندم انرژے میگیری و تو هم مـیخندی و میـگویی : الهی قربون خنده هاے ماهت بشـم...بخـند...بخـند خانومم...باشہ؟!
در همـان حالت لبـخند چشـمانم پر از اشـک میـشود
بہ ساعت مچے ات نگاهی می اندازی و میگویی : داره دیر میـشہ باید برم...
و بعد دوباره سـرت را بالا می آوری و کولہ ات را روی دوشت جا بہ جا میکنی
سـرت را پایین مے آوری و با خنده میگویی : آهاے تو! نبیـنم مامانتـو اذیت کنیـا...!!
قـطره ے اشـکم روے صورتم میچـکد ولے از حرکـتت خنده ام میگـیرد...
بلنـد میـشوی و با حالت عجـیبے نگاهم میکنی و قطره ے اشـکم را از روی گونہ ام پاک میکنی...!بر روے قرآن توے دسـتم بوسہ ای میزنی و از زیرش رد میشوے
پاهایت را عقـب میبری و قدم قدم بہ پـشت میروے...
زبانم را باز میـکنم و با تمـام توانم میگویم :
#خـداحافـظ_بابامحـــمد!
🖊••بھ قلــم:
••مریـم یونسے
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
🍃📝
🍃📝
#عشقینه
#مسافر_عاشق💚
#قسمت_پنجاه_و_هفت
دور شـدنت آهستہ آهستہ بود! ولے چہ فایده...همان آهستہ بودنش هم داستـانے داشت
دسـتت را روے سینہ ات میگذارے و آرام میگویی : عاشــقـتم...!
قفسہ ے سینہ ام از شـدت تپش های قلبـم درد میگیرد...
من هم زیر لب میگویم : مـنم عاشقـتمــــ
لـبخندے میزنے و دسـتت را بالا می آوری و بہ حالت خداحافظی تکان میدهی...
یعنــی تمام شد؟! دارے میروے؟دسـتم بہ لرزه می افـتد...
چنـد قدم دور تر میـشوی و پشـت میکنی و تا درب سالن فرودگاه میدوے...حـالا تمـام دعایم این اسـت خدایا...می شود جایے از تنـش درد بگیـرد و نرود...
نہ نہ...راضے نیـستم درد بڪشد! فـقط...فـقط میـشود کاری کنے نرود...میـشود کارے کنے بماند!دیگـر حتے توان ندارم کہ کاسہ ے آب را بالا بیارم و بہ پشـتت بریزم...دوباره چشـمم پر از اشـک میشود و تو هم از نگاهم رد میـشوے!
#وقـت_رفتن_کاشدر_چشمم_نمےغلطید_اشڪ
#آخـرین_تصـویر_او_در_چـشمهایم_تار_شد!
دیـگر نمی توانم سـد اشـک هایم را نگہ دارم و بے اراده ڪاسہ ے آب از دسـتم روے زمین می افـتد و تکہ تکہ میـشود و با شکسـتن کاسہ بغـض من هم میـشکند و صداے هق هق گریہ هایم بلنـد میشـود...
#رفـــــــت
بہ همـین آسانے!
#مـن_هم_مـردم
بہ همین آسانے!
خـدایا...می دانم احسـاسم مثل دفعہ ے اول نیـست...خودت هم میـدانے...
فـقط ازت میـخوام مـحمدم را بہ من بگردانے مـن بدون او نمی توانم!نمی توانم!
🖊••بھ قلــم:
••مریـم یونسے
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
🍃📝
🍃📝
#عشقینه
#مسافر_عاشق💚
#قسمت_پنجاه_و_هشت
بـرادرت با دیدنـم از ماشیـن پیاده میـشود و بہ سمـتم مـیدود
ظـرف شکستہ ے آب و جاے خالے ات را کہ میبـیند با تعجـب و نگرانے میپـرسد : زن داداش خوبی؟!
در دلم جـواب میـدهم آرے خوبم بہ اندازه اے کہ تمـام بدنـم شـده بود چـشم تا جانم را ببینم...بہ اندازه اے کہ تمام بدنم شـده بود قـلب تا فـقط بتـپد و کم نیاورد
بہ اندازه ای کہ تمام بـدنم شده بود دسـت تا کاسہ ے آب را بگیـرم و پشـت سرش بریزم! اما...
تکہ هاے کاسہ را جمع میـکند و در نزدیکترین سـطل آشـغال میـریزد
بے اعتنا تلو تلو خوران خودم را تا ماشـین میرسانم و میـنشینم
سـرم را بہ شیشہ تکیہ میدهم و چشمانم را میبندم
صداے بستہ شدن در ماشین حاکے از این است کہ آقا مهدی برادرت سوار ماشین شده...
با دیدن من با لحـن نگرانی میگوید : مریم خانم بریم بیـمارستـان؟!
سـرم را بہ آرامی تکان میـدهم اما متوجہ نمی شود و دوباره میپـرسد : زن داداش؟خــوبے؟
دیــر حتی توان تکان دادن سرم را هم نـدارم چـشم هایم کم کم سـنگین مـیشـود و دیـگر صدایی نمیـشنوم...
* * * * * *
_چشـماشو باز ڪرد...
تـصویر مبـهمے از یڪ خانم سفیدپوش بالاے سرم نمایان میـشود
نـزدیک میـشود و در گـوشم میگوید : بیدار شدے؟! درد ندارے؟
چـند بار پلک میزنم و آرام آرام چشـمم را باز میکنم و سرم را بہ علامت منفے تکان میدهم
بہ سرمم نگاه میکند و رو بہ آقا مهدے میگوید : فعلا سرمـش تموم نشده هروقت تمـوم شد میتونید ببریدش
آقا مهدے کیف توی دستش را جا بہ جا میکند و حرف پرستار را تایید میکند...
با صدایی گرفتہ میگویم : آقا مهدی...
نـزدیک تر میـشود و میگوید : جانم زن داداش؟!چیزے میخوای؟
_ساعت چنـده؟
_چهار و ربع
با گفـتن ساعت یادت می افـتم...دو ساعت اسـت کہ رفتہ ای و تمام این دو ساعت من خـواب بودم! اے کاش همیـنطور مـیخوابیدم و وقـت بازگشـتت بیـدار میـشدم...
نیـم ساعت بعد صداے اذان بلنـد میـشود...چہ آرامـشی در این صـدا هـست!
مـثل صداے تو...مثل چهره ے تو...
🖊••بھ قلــم:
••مریـم یونسے
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
🍃📝
🍃📝
#عشقینه
#مسافر_عاشق💚
#قسمت_پنجاه_و_نه
صـبح کہ میـشود از بیـمارستان خارج میـشویم
آقا مـهدے مرا تا منـزل میـرساند و خـودش هم بہ محل کارش میـرود...بنـده ے خـدا تمام دیشـب را بخاطر مـن بیدار ماند!
مـادرت هم وقتی وضـعیت مرا دید در خانہ ے مان ماند...با ڪمـڪ او وارد خانہ می شوم و روے تختم دراز میکشم...تا چـشمم بہ قاب عکـس دونفره امان افـتاد دوباره گریہ هایم شـروع مےشود...
دسـتم را روے شـکمم میگذارم و شـروع میـکنم با فـرزندم حـرف زدن :
مـیدونے عزیزم...مـن عاشق پـدرتم...اونم منـو خیلے دوست داره! هم مـنو هم تورو...
براے اومـدنت لحظہ شمارے میکرد بے قرارے هاش معلوم بود! امـا الآن رفتہ جـنگ...براے اینکہ بعـد از اینکہ بہ دنـیا اومدے آروم باشـے
بهم گـفت مراقبت باشم! گـفت تو رو سـرباز بار بیارم...فـقط عـزیزم!
سـعے نڪن منتـظر باباییت باشے...باباییت دیگہ رفـت...شایدم بره پیش خـدا...امـا تو از بی بی رقیہ بخواه مراقبـش باشہ! زودتـر بیاد...هـردومون مراقب تو باشیم...بزرگـت کنیم...
باشہ؟!
صـورتم از شـدت اینکہ گریہ کردم کاملا حـس غیرطبیعی داشت! دهانم تلخ شده بود و تمـام تنم میلرزید!
نہ نہ...اصـلا کے گفتہ برنمیـگرده...اتفافا می آد...اما چہ جـورے؟!
قـلبم تیـر میـکـشد! دسـتانم میلرزد...درد معده ام را حـس میکنم
اصـلا بیا از همـین الآن تا اومـدنش مـنتظرش باشیم...دوتایی! شایـد خبرے ازش شد...!
🖊••بھ قلــم:
••مریـم یونسے
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
🍃📝
🍃📝
#عشقینه
#مسافر_عاشق💚
#قسمت_شصت
یازده ماه بعـد...
ڪودکمان همانطور کہ حـدس زده بودے دختـر است! اسمـش را هم طبق گفتہ ے خودت #زینـب گذاشتہ ام
از آخـرین تماسے کہ داشتے حـدود یڪ ماهی میگذرد گفتہ بودے این اواخـر درگیری هایتان بیشتر شده است و سیم تلفـن ها قطع شده است
اما دیگر خیلے دیر شـده نگـرانم!
صـداے گریہ های زینب از اتاقمان بلند میشود
بہ سـمتش میـروم و در آغوشـش میگیرم
درسـت شبیہ توسـت...
زیبا و دلنـشین!
کمـے کہ در آغوشـش میگیرم آرام میـشود و میـخوابد اورا پایین میگذارم و خـودم هم کنارش دراز میکشـم و بالشـتش را تاب میدهم تا خـوابش عمیـق تر شود چـند دقیقہ بعد صـداے تلفـن بلنـد میـشود...
براے اینکہ زینـب از خواب بلند نـشود فورا گوشے را بر میدارم
_الو؟
_سلام مـریم خانم...خوبے شما؟
صـداے گرفتہ ے مردی از پشت تلفن چندان مشـخص نمی کرد چہ کسے پشت خط است اما بعد از کمی صحبت فهمیدم برادرت بود
_سلام آقا مهـدے ممنون
_راسـتش زنگ زدم...مـیتونید آمـاده شید بریم یہ جایی؟
_ڪجا مثلا...
_حالا شمـا آماده شیـد تا چنـد دقیقہ دیگہ مام دم درتـون...
بدون اینکہ منتـظـر جوابم باشد گوشی را قطع میکند...
با تعـجب بہ دور و برم نگاهی می اندازم کہ قصـدش از ایـن کار چیـست؟
لباسم را میـپوشم و چادرم را سر میکنم زیـنب را هم آماده میکنم
چنـد دقیقہ بعد آقا مهدے دم در خانہ یمان منتـظرمان می ایستد...از پلہ ها پایین میروم و در را باز میکنم...بعـد سلام و احوالپـرسی سوار ماشیـنش میشوم
اما چنـدان انگار حال درستے نـداشت!
بـدون هیچ حـرفے حرکت کرد و بـعد از نیم ساعت روبروی در سپـاه ایـستاد...
با تعـجب می پـرسم : ایـنجا کجاست؟!
_پیـاده شو زن داداش...
ملافہ ی زینب را دورش میپـیچم در را باز میـکند و او را از آغـوشم بر میدارد و بہ سـمت درب سپاه میـرود
هــزاران فـکر عجـیب و غـریب در سرم میـجنبد!
دسـتم را روے قلبم میـگذارم و با نفـسی عمیـق میگویم : هیـچے نیـست!
و از ماشـین پیاده میـشوم و همـراهش میـروم...
🖊••بھ قلــم:
••مریـم یونسے
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
🍃📝
https://harfeto.timefriend.net/16714645820180
منتظرنظرهاتونهستم🙂
حداقلیهنظربدینمنمانرژیبگیرم
_موقعبرگشتازبامتهران
ازشپرسیدم:چرابااینکهبهمکانهایمرتفععلاقهای
نداریمیایاینجا؟حتیجمعهبود
کهقرارکوهنوردیهمکنسلکردی.
+برگشتگفت:دیدیوقتیسواربالنمیشی
اطرافتوکهنگاهمیکنیکمکمهمهچی
دارهکوچکترمیشه؟
_خب؟
+خندید:خببهجمالت
وقتیمیاماینجاهمهمونحسونسبتبهمشکلاتم
دارمآخهبعضیگرههاییکهبهکارآدممیفته
بدجورمارومیزنهزمین
میاماینجاکهازبالابهمشکلاتمنگاهکنمتابتونمبا
خودمبگمهیچیبزرگترازخدانیستاونوقت
باتوکلبیشتروتلاشخودمحلشونکنم.
باحرفشرفتمتوفکر.....
راستمیگفت.گاهیوقتابایدبایهنگاهدیگه
بهمشکلاتموننگاهکنیم،شایدحکمتیباشه
کهاونزماننتونیمدرکشکنیم
ولیوقتیبایهنگرشدیگهایفکرکنیم
میتونیممشکلاتروازراهمونبرداریم
تابهمقصدبرسیم.
#ݩاحݪہ
#ادمین_نوشت 🖊