eitaa logo
محمدصادق
154 دنبال‌کننده
646 عکس
118 ویدیو
22 فایل
کانالی برای انتشار نوشته های آقای محمدصادق حیدری و البته، گاهی مطالب مناسبتی نویسندگان دیگر ارتباط با ادمین: @mbalochi ادرس کانال ما در سروش sapp.ir/msnote ادرس کانال در ایتا Eitaa.com/msnote ادرس کانال در بله https://ble.im/msnote
مشاهده در ایتا
دانلود
شکایت از شکور همان اوائل سوره‌ی اسراء است که خدا تصمیم گرفته حسابی بنده‌اش را نوازش کند و طنین نام «نوح» را در فضای تاریخ بپراکند. همه‌ی انسان‌ها را صدا می‌زند که: آهای نسل و ذریه‌ی کسانی که با نوح سوار کشتی شدند! نوح بنده‌ی شکرگزاری بود. «ذریه من حملنا مع نوح انه کان عبدا شکورا». بعد حضرت باقر برای‌مان توضیح داده که خدا چرا همچین مهربانی ویژه‌ای را برای اولین پیامبر اولواالعزم تدارک دیده: نوح بخاطر این «عبد شکور» نامیده شد که هر صبح و هر شب، سه بار این‌طور خدا را شکر می‌گفته: اللهم إني أشهدك أنه ما أمسى و أصبح بي من نعمة أو عافية في دين أو دنيا فمنك، وحدك لا شريك لك، لك الحمد و لك الشكر بها عليّ حتى ترضى و بعد الرضا. اگر به من ِ فرومایه‌ی عافیت‌طلب ِ فراری از مبارزه باشد، اولین تصوری که در ذهنم می‌آید این است: نوح عبا بر صورت می‌انداخته و گوشه می‌گرفته و تند تند این ذکر را تکرار می‌کرده و شکر خدا را می‌گفته. اما آدم که نباید به نفهمی خودش اکتفا کند و یادش برود که هر روز، قبل و بعد از این ذکر چه بر سر نوح می‌آورده‌اند. حتی تصورش را هم نمی‌شود کرد که نوح چه جرأت و یقینی داشته که وسط صحرا و در مقابل قوم کافرش، داشته کشتی می‌ساخته؛ چه برسد به این‌که بداند هر وقت بزرگان قوم از کنارش رد می‌شدند، مسخره‌اش می‌کردند «و یصنع الفلک و کلما مر علیه ملا من قومه سخروا منه» و کسی را که بزرگان مسخره‌اش کنند، حقیرترین افراد جامعه هم به خودشان جرات می‌دهند که تحقیرش کنند. بعد نوح ِ خدا را به فحش می‌کشیده‌اند و می‌گفتند دیوانه است و به شدت زجرش می‌داده‌اند: «و قالوا مجنون و ازدجر»؛ طوری که وقتی نصرت الهی می‌رسد، خود خدا با همه‌ی عظمتش می‌گوید نوح را از کرب عظیم نجات دادیم «فنجیناه و اهله من الکرب العظیم». اما قضیه به همین جا ختم نمی‌شود؛ مخصوصا وقتی زحمات شیخ صدوق در «کمال‌الدین» را بخوانیم که حال نوح را از زبان حضرت صادق نقل کرده: «در سیصدمین سال نبوّت نوح، کار به جایی رسید که نوح را کتک می‌زدند و خون از گوش مبارکش جاری می‌شد و از شدت ضرب و جرح، تا سه روز بیهوش بود. بعد از سیصد سال تحمل، وقتی خواست دعا کند تا عذاب نازل شود، سه فرشته از آسمان هفتم نازل شدند و گفتند: خواسته‌ای داریم یا نبی‌الله! این اولین خشم خدا بر اهل زمین است؛ پس دعایت را به تاخیر بینداز. نوح دست از دعا برداشت و و قوم نوح سیصد سال دیگر همان کارها را ادامه دادند...» نوح کتک می‌خورده و فحش می‌شنیده و تحقیر می‌شده و سیصدسال سیصدسال به کفار مهلت می‌داده و باز، صبح‌ها سه بار و شب‌ها سه بار می‌گفته: اللهم إني أشهدك أنه ما أمسى و أصبح بي من نعمة أو عافية في دين أو دنيا فمنك، وحدك لا شريك لك، لك الحمد و لك الشكر بها عليّ حتى ترضى و بعد الرضا. ـ این شب‌ها فکر می‌کنم به مصیبتی که اعظم از مصائب تمام انبیاست و به زینب؛ وقتی که سر بلند کرد و به کوفی‌ها نگاهی حیدری انداخت و در اول خطبه‌اش گفت: الحمدلله... و وقتی از سجده‌ی رکعت دومش برمی‌خاست و سرش را پایین می‌انداخت و با صدایی گرفته، ذکر تشهد می‌گفت: الحمدلله ... و شکایت می‌کنم از ناتوانی و بیچارگی ِ کلمه‌ای مثل «شکور» که به شکل حقارت‌آمیزی می‌خواهد حال زینب را در برابر خدایش، برای‌مان حکایت کند ... پی‌نوشت: امثال من که هیچ؛  گمان می‌کنم فقهای عظام شیعه ـ که پرچم توحید را از لا به لای انبوهی از خون و زخم به ما رسانده اند ـ نیز، به گرد پای یک «الحمدلله ِ» هم نمی‌رسند ... @msnote وفات حضرت زینب سلام الله علیها را تسلیت عرض کرده و التماس دعای خیر داریم
سلام علیکم صبحتون بخیر. سه تا خبر دارم براتون, یه خبر بد و دو تا خبر خوب. اول خبر بد: نویسنده مطالب کانال, اقای حیدری از گوگل پلاس خداحافظی کردن که پست خداحافظیشون رو همینجا براتون میزارم, البته با اجازه خودشون کانال تا اطلاع ثانوی تعطیل نمیشه و از مطالب قدیمی ایشون به مناسبت های مختلف استفاده میشه. و اما خبرای خوب: اولین خبر خوب توی همون پست خداحافظی هست, و دومین خبر خوب اینه که قول دادن اگه مطلب جدیدی داشتن برام بفرستن تا بزارم توی کانال. التماس دعا @msnote
جمعه ناک 2(1).pdf
2.42M
تقدیم به اهالی «پلاس» رفیق شفیقم ـکه جای برادر نداشته‌ام را برایم پر کرده ـ عیدسال 95 رفته بود زیارت عتبات و سرش خلوت شده بود و اتفاقی صفحه من را توی پلاس پیدا کرده بود و نشسته بود به خواندن. طوری که وقتی برگشت، با یک تاکید خاصی گفت: «نائب‌الزیاره‌ات بودم» من هم گفتم «چطور این‌قدر با تاکید؟» و گفت:«به خاطر فلان متن توی فلان جا به یادت بودم و بخاطر بیسار متن توی بیسارجا. فایل نوشته‌هات رو بده.» بعد دوباره سرش شلوغ شد برای یک کار مهم تا مرداد 95. چند روز بعد از این‌که کارش تمام شد، با یک خوشحالی خاصی آمد پیشم و دو جلد کتاب داد دستم. نگاه کردم دیدم روی جلد نوشته: «جمعه‌ناک در جمعه‌های غم‌ناک» کاشف به عمل آمد که رفیق شفیق بعد از تمام شدن کار مهمّش و برای تفریح و جایزه‌دادن به خودش، نشسته فایل‌ها را با سلیقه خودش دسته‌بندی و عنوان‌گذاری و صفحه‌بندی کرده و بعد هم برایش طرح جلد زده و عنوان کتاب را هم انتخاب کرده و دو تا پرینت گرفته. در مقابل نگاه پر از تشکرم گفت: «یه مقدمه هم براش بنویس».مقدمه را نوشتم و از خوانندگان خواستم به جان استادی که باعث نوشتن این ها شد،دعا کنند.اما کسی دنبال این نبود که کتاب چاپ بشود که بعد خوانندگان بتوانند مقدمه را بخوانند و دعا کنند به جان استاد... حالا که دارند پلاس را ـ جای لطف‌های شما و بچه‌بازی‌های من راـ می‌بندند و کاری کرده اند که حداقل من یکی نمی توانم هیچ پستی به اشتراک بگذارم، گفتم شاید شما دوست داشته باشید که ادا اطوارهایی را که در صفحه پلاسم تا مرداد 95 درآوردم، داشته باشید.شمایی که سهم بزرگی توی نوشتنِ این‌ها داشتید؛شمایی که دوست‌تان داشتم @msnote
سه حرف اصلی / هم‌خانواده‌ها انگار انقلاب علمیِ حضرت صادق و پدرش، کارد را به استخوان خلیفه رسانده بود. چون برای اولین بار بود که دستگاه حاکم دستور داده بود امامِ بعدی در همان ابتدای امامتش، شناسایی شود تا سرش را به دربارِ «منصور دوانیقی» ببرند. بعد از شهادت امام ششم، جاسوس‌ها در مدینه به این‌در و آن‌در می‌زدند تا کسی را پیدا کنند که شیعیان به دور او جمع شده‌اند. بخاطر همین، حتی بزرگانی مثل «مومن‌الطاق» و «هشام بن سالم» هم در کوچه‌های شهر پیامبر، سرگردان بودند و گریه می‌کردند و با خودشان می‌گفتند: «معتزلی شویم یا زیدی یا به سوی مرجئه برویم یا به مرام قدریه ایمان بیاوریم؟!». تا پیرمردی دست‌شان را گرفت و به خانه‌ای برد که صاحبش بدون مقدمه فرمود: «به سوی من بیایید؛ نه به سوی مرجئه و قدریه و زیدیه و معتزله...» و بعد از آن‌که قلب هشام بن سالم را پر از یقین کرد، دستور داد: «به هر کسی که خبر امامت مرا دادی، از او پیمان بگیر که آن را فاش نکند و الا ذبح در کار خواهد بود» و به گردنش اشاره کرد. انگار شیعه بعد از سالها داشت سر بلند می‌کرد و دربار عباسی، به خوبی این خطر را فهمیده بود. و الا چرا از همان ابتدا باید به دنبال وصیّ حضرت صادق باشند تا گردنش را بزنند و چرا خبر امامت باید مثل یک راز باقی بماند؟ حتی وقتی آن نصرانی برای رسیدن به حقیقت، محضر «اباابراهیم» را انتخاب کرد، به او گفتند: «شکل و شمایل مسیحیان را حفظ کن و با همان حال، موسی‌بن‌جعفر را جستجو کن؛ چون والی مدینه بر او سخت می‌گیرد و خلیفه از والی مدینه نیز سخت‌گیرتر است.» با همه‌ی این فشارهای بی‌سابقه، معرکه‌ی درگیری با «منصور» و «هادی» و «مهدی» و «هارونِ» عباسی را طوری مدیریت کرد که گسترش شیعه، چنین گزارش‌های تاریخی عجیبی را رقم زد: «هفتاد هزار دینار طلا از وجوهات، تنها در دست یکی از وکلای حضرت کاظم  باقی مانده بود» و یکی از بدگویی‌هایی که از موسی‌بن جعفر در دربار هارون پیچید، این بود: «دو خلیفه هستند که برای‌شان خراج برده می‌شود: هارون رشید و موسی بن جعفر.» اما من فکر می‌کنم امام قصد نداشت قیام کند چون شیعه هنوز پایی نداشت تا در کنارش بایستد. نشان به آن نشان که وقتی برای اولین بار، رهبر شیعه را به زندان بردند و چهار سالِ تمام او را بین زندان‌بان‌های بصره و بغداد دست به دست کردند، خبری از شیعیان نبود؛ همان‌ها که کرور کرور خمس مال‌‌شان را می‌فرستادند اما بلد نبودند یا نمی‌توانستند جان‌شان را چطور فدا کنند تا حقّ اولیه‌ای مثل حق زندگی آزاد، به امام‌شان بازگردانده شود. شاید به همین خاطر بود که وقتی داشتند موسی‌بن‌جعفر را از مدینه خارج می‌کردند تا به اسارت ببرند، وصیت ویژه‌ای از او نقل نشده غیر از این‌که از فرزندش علی خواست تا زمانی که خبر مرگ او را بشنود، هر شب پشت درب خانه‌ی پدرش بخوابد. همسران و دختران حضرت کاظم هم، تا چهار سال هر شب در راهروی پشت درب خانه ـ که به آن «دهلیز» می‌گویند ـ جای خواب علی‌بن‌موسی را پهن می‌کردند. کسی چه می‌داند؟ لابد از شأن خاندانی به بزرگیِ خانواده‌ی موسی‌بن‌جعفر، دور است که شبها بدون مردی که از آنها حفاظت کند، بخوابند... حالا شما راه کربلا تا کوفه و کوفه تا شام را به رخِ من نکشید. آن یک استثناء وحشتناک بود و قرار نیست که هر چه برای زینب کبری رقم خورد، برای فاطمه‌ی معصومه هم اتفاق بیفتد! ولی خب؛ قبول می‌کنم که شباهت‌هایی هم وجود دارد. مثل آن «سه حرف اصلیِ» شوم که هم در روضه‌های حضرت کاظم پیدا می‌شود و هم در مصیبت‌های حسین. مثلا در وصف امام هفتم گفته‌اند: «ذی الساق *المرضوض* بحلق القیود* » یعنی ساق مبارکش با حلقه‌های زنجیر زندان، کوبیده و خُرد شده بود. چند ده سال قبل هم، یکی از هم‌خانواده‌هایِ «المرضوض» این دفعه به شکل یک فعل ماضی، در قصر ابن زیاد استفاده شده بود: *نحن *رضضنا* الصدر بعد الظَهر...* ما با اسب، سینه را بعد از پُشت، خُرد کردیم.... ر... ض.... ض.... همان سه حرف اصلی است که هم‌خانواده‌هایش برای یک خانواده به کاربرده شده تا همه‌شان را بکوبند و خُرد کنند ...    @msnote به مناسبت بیست و سوم رجب, سالروز مسموم شدن امام موسی کاظم (ع) به دستور مأمون
*یک نامه در امتداد شش روایت* یک. «تو هم این نوری را که مشرق و مغرب را پر کرده می‌بینی؟ تو هم می‌بینی کاخ‌های سرزمین فارس و قصرهای امپراطوری روم را؟» چشم‌های روشن «آمنه»، طوری نورانی شده بود که همسر ابوطالب را ـ که برای کمک به ولادت محمّد آمده بود ـ از جا کَند و به نزد شوهرش فرستاد و چند لحظه بعد، فاطمه‌ی بنت اسد داشت با شگفتی همین چیزهایی را برای ابوطالب تعریف می‌کرد که آمنه دیده بود و از تولدِ مردی دم می‌زد که تاریخ را در می‌نوردد و پایه‌های کفر را خُرد می‌کند و قدرت‌های ملحد را به زمین گرم می‌کوبد. دو. مرد عرب با این‌که داشت با عباس بن عبدالمطلب معامله می‌کرد، نمی‌توانست چشم از مرد و زن و نوجوانی که رو به کعبه خم می‌شدند و بعد به خاک می‌افتادند، بردارد و صدایش درآمد: «این دیگر کیست و این دیگر چه دینی است؟» و عموی پیامبر در وضعیتی که هنوز دعوت برادرزاده‌اش علنی نشده بود، در دو جمله، دین پسرعمویش را معرفی کرد: «این محمدبن‌عبدالله است. می‌پندارد خدا او را فرستاده و گمان می‌کند که گنج‌ها و خزائن کسری و قیصر بر او گشوده خواهد شد.» سه. دیگر «انذز عشیرتک الاقربین» نازل شده و باید بزرگان قریش را جمع می‌کرد تا نهضتش را برای اولین بار علنی کند: «من شما را به دو کلمه؛ توحید خدا و نبوت خودم دعوت می‌کنم که اگر بپذیرید، فرمانروایان زمین خواهید شد و امّت‌های عرب و عجم فرمانبرداریِ شما را خواهند کرد.» چهار. سکوت شب‌هنگامِ «عقبه» را فقط صدای محمد و بزرگان مدینه می‌شکست و کار به جایی رسیده بود که نمایندگان اوس و خزرج داشتند همه شروط محمد را می‌پذیرفتند. همان‌جا بود که عباس بن نضله از جایش بلند شد و با صدایی آرام ـ طوری که کسی نشنود و خبر این ملاقات پنهانی به اهل مکه نرسد ـ گفت: ای گروه اوس و خزرج! می‌فهمید که دارید چه می‌کنید؟ پیمانی که با محمد می‌بندید معنایی ندارد جز این‌که با فرمانروایان تمام جهان بجنگید. بزرگان مدینه هم به او پرخاش کردند: تو را چه به صحبت‌کردن؟ جان ما به جان توست یا رسول‌الله؛ هر شرطی که می‌خواهی بگذار! پنج. اتحاد بت‌پرستان و یهودیان، دور تا دور مدینه را به بند کشیده بود و مسلمانان هم مجبور شده بودند خندق بکَنند. اما آن سنگ بزرگ، سد راه خندق شده بود و همه می‌دانستند که مثل همیشه اعجاز محمد است که راه را باز می‌کند. پیامبر تیشه را از سلمان گرفت و ضربه‌ می‌زد و سنگ خُرد می‌شد و می‌گفت: «با این ضربتم، گنج‌های کسری و قیصر بر [امّت]من گشوده شد.» «بعضی‌ها» هم او را مسخره می‌کردند و می‌گفتند: «بخاطر محاصره حتی جرأت نداریم برای قضای حاجت از جای‌مان تکان بخوریم و آن‌وقت این مرد وعده‌ی فتح امپراطوری ایران و روم را می‌دهد.» شش. وضع سپاه مسلمین طوری بود که تن‌ش به لرزه افتاده بود و می‌خواست خودش به نقطه درگیری برود؛ هم در جنگ با روم و هم در جنگ با ایران. اما علی می‌دانست که هدف پیامبر با تدبیر خلیفه پیش نمی‌رود. آرمان نبیّ را فقط وصیّ می‌دانست که چطور باید محقق شود و خطبه خواند: «اگر خودت به جنگ بروی و کشته شوی، رشته تسبیخ خواهد گسست و دشمن جسورتر خواهد شد و...» و با تدبیر پسر ابوطالب و در مقابل چشم همان‌هایی که پیامبر را مسخره می‌کردند، کاخ‌های مدائن و شام فتح شد. هفت. «بعثت رسول خدا برای این است که... مردم بتوانند با قدرتهای بزرگ مقابله کنند...» و «هیهات که خمینی، در برابر تجاوز دیوسیرتان و مشرکان و کافران به حریم قرآن کریم و عترت رسول خدا و امت محمد ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ و پیروان ابراهیم حنیف ساکت و آرام بماند و یا نظاره‌گر صحنه‌های ذلت و حقارت مسلمانان باشد. من خون و جان ناقابل خویش را برای ادای واجب حق و فریضه دفاع از مسلمانان آماده نموده‌ام و در انتظار فوز عظیم شهادتم. قدرتها و ابرقدرتها و نوکران آنان مطمئن باشند که اگر خمینی یکه‌وتنها هم بماند به راه خود که راه مبارزه با کفر و ظلم و شرک و بت‌پرستی است، ادامه می‌دهد و به یاری خدا در کنار بسیجیان جهان اسلام، این پابرهنه‌های مغضوب دیکتاتورها، خواب راحت‌ را از دیدگان جهانخواران و سرسپردگانی که به ستم و ظلم خویشتن اصرار می‌نمایند سلب خواهد کرد.» صحیفه امام ج20 ص 318 ـ تقدیم به جمهوری اسلامیِ عزیزتر از جان که وقتی دولت‌های اهل‌تسنن و امپراطوری عثمانی پس از هزارسال مقابله با کفر و شرک، بالاخره پرچم دفاع از اسلام را کنار گذاشتند، علَمِ حفاظت از امت اسلامی در برابر بت‌پرستی جدید و جاهلیت مدرن را برافراشت و با شجاعت نواب عام حضرت ولی‌عصر، آرمان‌های بعثت در شکستن هیمنه‌ی ابرقدرت‌های مادی را زنده کرد و امروز بخش عظیمی از «معادلات سیاسی» و روابط قدرت جهانی را به نفع امتِ پیامبراکرم به هم‌ریخته است و در ادامه لاجرم به این نتیجه خواهد رسید که ناکارآمدی‌ها و ناهنجاری‌های امروزش تنها با ادامه این راه یعنی شکستنِ «معادلات فرهنگی و اقتصادیِ» کفار ممکن خواهد شد @msnote
کمپین و هشتگ #من_یک_سپاهی_هستم ▪️در پاسخ به قرار دادن سپاه در جمع گروه های تروریستی توسط آمریکا @msnote
سوم شعبان وقتی ماه شعبان «ماه پیامبر» باشد و«حسین منّی و أنا من حسین» را هم در نظر بگیریم، بعید است که ولادت اباعبدالله در این ماه اتفاقی باشد؛ یعنی وقتی نبیّ اکرم از اباعبدالله باشد، نمی‌شود «شهر الرسول» از عطر ِ «ریحانه الرسول» معطّر نشود. حتی در دعای بی نظیری که برای امروز وارد شده، وقتی از خدا می‌خواهیم که بهترین هدیه‌ها را به ما بدهد و همه‌ی خواسته‌های‌مان را برآورده کند [و هب لنا فی هذا الیوم خیر موهبه و أنجح لنا فیه کل طلبه] بحث حسین و جدَش را پیش می‌کشیم که: «کما وهبت الحسین لمحمّد جدّه». می‌گوییم: «تمامی درخواست‌های ما را اجابت کن و بهترین هدیه‌ها را به ما بده همان‌طور که حسین را به محمّد بخشیدی»؛ انگار که حسین، همه‌ی خواسته‌ی محمّد و بهترین هدیه برای او باشد. قبول دارم که ما در قدّ و قواره‌ی این مناسبات ملکوتی نیستیم اما بالاخره آنها که دست از دست‌گیری ِ گداها بر نمی‌دارند و در این روز ویژه، فوز و فلاح و نجات و نجاح ما که یادشان نمی‌رود. شاید بخاطر همین بوده که فوز را در همین دعا توضیح داده‌اند: «الفوز معه فی أوبته» فوز در معیّت حسین است؛ آنگاه که «بازگردد»! راه رسیدن به مقام معیت فقط از طریق گفتن ِ «یا لیتنا کنا معکم» و دیدار سیدالشهدا درعالم قیامت نیست بلکه سنگ بنای آن همراهی، درهمین دنیاست؛ یعنی وقتی که دوباره زنده شوی تا در «عالَم رجعت» و در دوران غلبه‌ی حق، همنشین حسین شوی و پای رکاب او بجنگی و اصلاً «زندگی» فقط همان موقع است که معنادار می‌شود. اما خب اوضاع‌مان خیلی خوب نیست! طبق روایات فقط دو دسته هستند که می‌توانند رجعت کنند: کسانی که ممحّض در ایمان بوده‌اند یا غرق در کفر ِ محض! و تمحّض در ایمان فقط وقتی ممکن می‌شود که «ابواب الایمان»، رزق ِ ایمانی مرحمت کنند. خلاصه کنم که بدون معجزه و آیه، از ایمان خبری نخواهد بود. کمیت ایمان‌مان بدجور لنگ شده و خیلی به آیه و نشانه و بیّنه محتاجیم؛ بیا و چند معجزه برای‌مان رو کن یا بن الآیات و البیّنات ای فرزند آیه‌ها ... @msnote
رفع ذکرک فی علییین روزی که فقاهت به نقطه‌ی تکاملی خودش برسد، آن‌وقت می‌تواند تمامی «آیات» و «روایات» و «ادعیه» و «زیارات» را در یکدیگر انعکاس دهد و همه‌ی اینها را در یک مجموعه‌ی واحد و مرتبط به هم ملاحظه کند و نسبت به انبوهی از چرایی‌ها و چیستی‌ها و چگونگی‌ها پاسخگو شود. این را چند وقتی هست که از بزرگترها یاد گرفته‌ام. مخصوصاً موقعی که داشتم زیارت عباس بن علی را می‌خواندم و به این فراز رسیدم که: «و رفع ذکرک فی *علّیّین* و خدا نام و یاد تو را در علّیین بلندآوازه کرد.». همان‌جا یاد روایت کافی از حضرت باقر افتادم که آیه‌ی «ان کتاب الابرار لفی *علّیّین* و ما ادراک ما علیّون» را تفسیر می‌کرد: «خداوند ما را از بالاترین مکانِ *علّیین* خلق کرد و دل‌های شیعیان ما را نیز از همان چیزی خلق کرد که ما را از آن آفرید. پس دل‌های شیعیان ما به سوی ما تمایل دارند و به ما عشق می‌ورزند. ولی بدن‌های آنان را از چیز دیگری آفرید...» بعد با خودم گفتم پس بی‌دلیل نیست که محبّین، ابالفضل را طور دیگری دوست دارند و حیدر کربلا از خیلی امام‌زاده‌ها جدا شده و جایی در دل‌ها باز کرده که همان نزدیکی‌های ائمّه است؛ چون خاک و گِل محبّین از جنس علّیین بوده و در علّیین، این نام ابالفضل است که پیچیده و یاد اوست که با قلب‌ها انس گرفته و ذکر است که با خلقت شیعیان عجین شده. حالا پژواک آن صدا، هر از چند گاهی در این دنیا هم طنین‌انداز می‌شود و مجلس‌های ما را از زمین می‌کَند و به آسمان می‌بَرد. ـ می‌دانید که؟ آیات مربوط به علّیین در سوره‌ی «مطفّفین» است و وای بر «کم‌فروشان»؛ همان‌هایی که از دم می‌زنند اما بویی از مرام او نبرده‌اند و کم‌فروشی می‌کنند و وقتِ «نصرتِ امام» که می‌شود، کسی نمی‌تواند پیدای‌شان کند...   می‌گفت: مقام «نصرت»، بالاترین درجه برای غیر معصوم در نظام درجات ایمانی است که تنها از طریق تمسک به سلوک حضرت اباالفضل(علیه‌السلام) و توسل به ساحت آن حضرت، قابل تحقق است : «فنعم الأخ الصابر المجاهد المحامی *الناصر* ...» @msnote
همراهان گرامی کانال محمد صادق, سلام علیکم. خانم متدینی که مورد تایید بنده می باشد اعلام کرده امادگی خواندن نماز قضا میت دارد, اگر موردی هست لطفا به ای دی بنده @mbalochi پیام بدهید تا هماهنگی لازم انجام شود. متشکرم.
زلزله در کاخ امپراتور عبدالملک مروان داشت از خوشحالی بال در می‌آورد و با خودش می‌گفت: عجب خبطی کرده پسر حسین! شکستن ابهتش در میان مردم را آسان کرده؛ وقت عرض اندام من را جلو انداخته با این کارش. یادم باشد برای این جاسوس مان در مدینه، خلعتی گرانبها بفرستم. بعد کاتب دربار را صدا کرد و با صدایی ذوق زده انشاء کرد: شنیده‌ام که شوی کنیزکان شده ای! کنیزت را آزاد کرده‌ای و سپس او را به همسری گرفته‌ای؛ با اینکه کفو تو در قریش فراوان است و با دامادی شان و فرزندآوری از آنها مجدت افزون گردد. پس نه جایگاه خودت را در نظر گرفته‌ای و نه آبرویی برای فرزندانت گذاشته‌ای. والسلام نامه را پرت کرد به سمت پسرش و با غیظ، چشمان قرمز شده‌اش را تنگ کرد و گفت: بخوان. سلیمان بن عبدالملک زمزمه کرد: نامه ات در سرزنش من به دستم رسید و گمان کرده‌ای که در زنان قریش کسی هست که من به دامادی‌اش افتخارش کنم. بدان که کسی در مجد و کرم از رسول خدا بالاتر نیست و او با کنیزش ازدواج نمود. من کنیزم را به اراده الهی آزاد کردم و سپس بر اساس سنت او را به همسری گرفتم. کسی که در دین خدا پاک باشد، هیچ چیز بر او خلل وارد نمی‌کند خصوصا که خداوند پستی و نقص را با اسلام از بین برد و بر هیچ انسان مسلمانی اعم از آزاد و برده، پستی و سرزنشی نیست و پستی و سرزنش، تنها مربوط به دوران جاهلیت است و ناشی از آن. والسلام؛ . نگاهی بهت زده انداخت به پدر و گفت: عجب فخری کرده بر تو‌ای پدر! عبدالملک آه عمیقی کشید و گفت: این طور نگو! او سخنورترین بنی هاشم است که صخره‌ها را می‌شکافد و دریا را با یک مشت در بر می‌کشد. امپراطور ورشکسته،خوب که ریش هایش را جوید و چندتا از آنها را که با دندان کند، صدایش را کمی بلندتر کرد و گفت: خبر دهید به من! چه کسی است که وقتی کارهای موجب تحقیر در میان مردم را انجام می‌دهد، جز شرافت چیزی به او افزوده نمی‌شود؟ درباریان یکصدا گفتند: کسی را نمی‌شناسیم که اینگونه باشد جز امیرالمومنین عبدالملک مروان! گفت: نه به خدا قسم! من چنین کسی نیستم؛ او علی بن الحسین است؛ دقیقا از همان جایی شرافتش افزون می‌شود که مردم از همان موضع تحقیر می‌شوند... پی‌نوشت: به فدای امامی که با کوچکترین افعالش در مدینه، پایه‌های یک امپراطوری در شام را می‌لرزاند... @msnote